در بند و بساط حسین و اهل و عیالش بزرگ شدم...
بعد از ازدواج، پای این بند و بساط بیشتر باز شد به چهاردیواری ِ جانم.
ماهی قرمز توی تنگ شده بودم که شبهای محرم، خودم را پرتاب میکردم توی دریایی که بوی سیب میداد... تا توان داشتم دُم تکان میدادم و بالههایم را جلو و عقب میبردم و با هر بار باز و بسته شدن دهانم، اکسیژن را میبلعیدم و توی رگهایم ذخیره میکردم برای روز مبادا...
از تُنگم فراری بودم، امّا ناچار به آن...
روزهای تُنگ به رویای شبهای دریا میرفت و میرفت و طی میشد... تا اینکه مادر شدم...
دریا همان دریا بود، آب همان آب، من اما همان ماهی ِ قرمز نبودم که بتواند خودش را پرتاب کند وسط دریا...
در و دیوار تنگ تنم را زخمی کرده بود... گلویم درد میکرد... چشمهایم نیز...
انگار کسی لگد زده باشد زیر تُنگ، من از آب پرتاب شدم اما نه به دریا، که به روی زمینی که برای تنم زبر بود... با هر بالا و پایین پریدن خراشی اضافه شد به تنم و با هر باز و بسته شدن دهانم داغی به جانم فرو رفت...
عابران از کنارم رد میشدند تا خودشان را به دریا برسانند، با هر قدم، گرد و غباری روی تنم نشست و خردهی خاکی به چشمم...
.
.
محرم اول:
دخترکم دو ماهه بود و کولیک داشت، صدای گریهی او و قدمهای من بین شلوغی جمعیت، نگاهها را به سمتم چپ میکرد...
چیزی توی دهانم مزهی زهر میداد... قید دریا و اکسیژن را زدم...
محرم دوم :
دخترکم چهارده ماهه بود و نو پا، بین جمعیت ِ با فاصله نشسته، راه میرفت و گاهی میافتاد روی کسی...
نگاهی چپ میشد به سمتم...
دنبالش راه میرفتم، بغلش میکردم، پفکی را که به طرفش تعارف میشد رد میکردم و مداح میخواند و من دخترکم را میپاییدم... اکسیژن با ریههایم غریبگی میکرد...
محرم سوم:
دخترکم دو ساله بود...
من با دریا قهر بودم...
اما گرد و غبار پای عابران ِ به سمت دریا، توی گلویم رسوب میکرد...
محرم چهارم:
سه ساله شده بود و اهل دویدن و کشف کردن... روی پارچههای سفید میرفت و میآمد و میدوید.. باید حواس میدادم که گم نشود توی جمعیت... من از صداهای پخش شده از بلندگوها چیزی نصیبم نمیشد ، دخترک اما از قدرت ِ دور شدنش خوشحال بود و توی آسمانها سیر میکرد... زنی دعوایش کرد که چرا راه میروی؟ حواسمان پرت شد! توی بغلم کز کرد و گریه شد...
کفشهامان را برداشتم و قید دریا را زدم...
محرم پنجم است امسال:
من مادرم... مادر دخترک ِ چهار سالهام و پسرکی وابسته به بند ناف!
دخترک صبحها زود بیدار میشود، شبها بهانهی خواب دارد...
احساساتش مثل دختری نوجوان و بالغ پشت چشمهایش تبدیل به اشک میشوند... بغض میکند... دلش تنهایی میخواهد... دقیق میشود توی کلمات... کلمات ِ این شبها سختند... گاهی وحشتناک!
باید حواسش را پرت نقاشی کنم... نور میرود... حوصلهاش هم سر!
خسته میشود...
بهانه میگیرد...
پسرک توی دلم سکسکه میکند... جایش تنگ است، چنگ میزند به پهلویم... دخترک اشک میریزد و دلش آغوش میخواهد... بغلش میکنم...
بساطم را جمع میکنم و قید اکسیژن را میزنم...
.
.
حالا من نه تنگ دارم و نه دریا، افتاده بر زمین زبر، بالا و پایین میپرم و هر بار خراشی بر خراشی میکشد... دهانم کمتر باز و بسته میشود...
غبار روی چشمهایم را گرفته... نه عابری میبینم و نه نگاه چپی را...
فقط با خودم میگویم: "کاش توی دریا بمیرم"
#ف_سین_ه
#مادری
@hobut68
۴ مرداد ۱۴۰۲
بیگمان
این ماه است
که با نهایت ادب
بر ساحت ِ چهارده جان ِ جهان...
جام ِ نور آورده...
بیگمان
ساقی ِ این مستی، عباس است...
.
من جسارت نمیکنم
اما
_حساب عباس ِ فاطمه از حساب ِ تمام عالم و آدم جداست..._
.
.
#ف_سین_ه
#عباس_فاطمه
@hobut68
۵ مرداد ۱۴۰۲
جملهی ناب ِ "حساب ِ عباس ِ فاطمه از حساب عالم و آدم جداست" برگرفته از این کتاب است و صاحبش سیدمهدی شجاعی...
#رسم_امانت
#کتابِناب
#سقایآبوادب
۵ مرداد ۱۴۰۲
من فکر میکنم ظهر عاشورا مکانیسم جسم آدمی تغییر میکند... حتی اکوسیستم انسانی و زمینی کنفیکون میشود...
.
ریهها نمیتوانند دیاکسیدکربن را پس بدهند و توی خودشان مچاله میشوند، برای همین نفسها سنگین میشود...
برای همین تغییرات است که توی مغزمان صداهایی میشنویم از پاره شدن مویرگها... صدایی شبیه سوختن باریکههای سیم داخل لامپها... جیز... تق...
نمیدانم ظهر عاشورا چند میلیون مویرگ میسوزد و جزغاله میشود و یا چند ریه سیاه میشود از دیاکسیدکربنهای اضافه...
نمیدانم چرا هر چه به ظهر عاشورا نزدیک میشویم هوا به جای ورود به ریه، به غدهی تیروئید تزریق میشود و آنجا باد میکند...
ظهر عاشورا که میشود گلو سنگین میشود... ریه سنگینتر و مغز پر از صدای سوختن است...
.
ظهر تمام میشود...
با همان سنگینیاش...
میشود ساعت ۳
همهی آن سنگینیها تبدیل میشود به خون!
بوی خون میپیچد توی گلو...
توی ریهها خون لخته میشود...
مویرگهای مغز پاره پاره میشوند و خون میپاشد به زیر جمجمه و از آنجا سر میخورد توی شقیقهها...
حتی آن ساعت، گوشها صدای خون میشنوند...! صدای خون چیزیست شبیه صدای شیههی اسب... چیزی شبیه به صدای افتادن و خرد شدن ِ چیزی روی خاک... صدای خون خیلی شبیه است به شره کردن آب از ارتفاعی حدود دو متر بر روی زمین...
خون صداهای زیادی دارد... صدایش کلمه است...
سر.. اسب... جیغ... آتش... آب
و خیلی کلمات دیگر که صدای خوناند... صدای خون مویرگهای مغز را متلاشی میکند...
.
.
ظهر عاشورا...
حوالی ساعت سه...
مویرگهای زیادی متلاشی میشوند...
#ف_سین_ه
@hobut68
۶ مرداد ۱۴۰۲
دوست دارم بدانم
استاد فرشچیان
موقع جان دادن به این قاب...
چند بار به زانو افتاده
و چند بار به سر زده است...؟!
.
امان از این قاب
وای از این قاب...
.
@hobut68
۶ مرداد ۱۴۰۲
۶ مرداد ۱۴۰۲
هدایت شده از حرفیخته
فإذا اختنَقتُمْ، بالحُسينِ تنفّسوا
اگر دلتان سخت به تنگ آمد، با ذکر حسین(ع) نفس بکشید.🖤
یا حسین...
۸ مرداد ۱۴۰۲
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
این روزها، در دعواها، بیحرمتیها، خشونتها و... یک دیالوگ بدون صدا میبینم و در ذهنم پلی میشود:
_ مملکت مال بابای منه!!!
_تو غلط کردی! مملکت ارث بابای من بوده!!
.
همه در تلاشند این ادعا را ثابت و در چشم طرف مقابل فرو کنند...
والسلام!
.
#تفرقه_بینداز_و_حکومت_کن
#ف_سین_ه
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
خدا جان!
اگر گناهانی را که تحبسالدعامان کرد، نمیبخشی...
دست کم به ما نشان بدهشان...
۱۵ مرداد ۱۴۰۲