eitaa logo
هُبوط | فاطمه سعادت🇮🇷
155 دنبال‌کننده
126 عکس
38 ویدیو
3 فایل
فاطمه دختر خواهر همسر مادر دچار ِ کمی جنون نویسندگی #ف_سین_ه @fatemesaadat89
مشاهده در ایتا
دانلود
! . چند روزی‌ست که دخترک مریض شده، دستش را فشار می‌دهد روی دلش. بغض میکند. توی مسیر دستشویی تا تلویزیون، میبینم که مضطرب است. بالا می‌آورد. بیرون روی دارد. درد می‌کشد. بی‌اشتها شده. خانم دکتر گفته چند روز مامان رو بوس نکن تا نی‌نی به دنیا بیاد! و من بیشتر از قبل می‌بوسمش... بیشتر از قبل بغلش میکنم... بیشتر از قبل نازش را میکشم. پسرک تکان نمی‌خورد. باید نازش را بکشم تا با کش و قوس‌هایش نشانم بده زنده است... کارهایم تلنبار شده... نت گوشی پر از شخصیت است. پر از پیرنگ. پر داستان‌های پرداخت نشده. موقعیت اول و دوم را بهم گره میزنم. مکان را توی ذهنم توصیف میکنم اما نمیشود تایپشان کرد. شخصیت‌ها محوند... کمی باهاشان همزاد پنداری میکنم اما مثل مجسمه‌ی یخ زده از جایشان تکان نمی‌خورند و روی برگه نمی‌آیند.. مهلت ارسالشان به پایان نزدیک می‌شود و من استرس میگیرم از اینهمه عقب افتادگی... پسرک سکسه میکند. دلم آشوب میشود. میخواهم زودتر تمام شود این روزها... قول داده بودم چند روز پیش نمونه کار بفرستم برای جایی و کسی که نمی‌شناسمشان.. هنوز نفرستادم.. از بس که این چند روزم توی دستشویی گذشت... از بدقولی بیزارم و خودم شده‌ام بدقول‌ترین خودمی که می‌شناختم... لپ‌تاپ که روسن می‌شود انگار دخترک هوویش را دیده. حرف میزند. بازی می‌خواهد.. مثلا جوجه می‌شود و من باید مثلا مامان مرغه باشم و قد قد کنم... مثلا جوجه‌ی توی تخم می‌شود و من باید بگیرمش زیر پر و بالم تا از تخم بیرون بیاید و من غافلگیر شوم... مثلا بالش زخمی می‌شود و من باید پرستاری کنم تا خوب شود... مثلا برویم گردش... مثل خفاش بشویم... مثلا بخوابیم... مثلا خاک ژله‌ای‌های خرد شده را به عنوان سالاد بخوریم... مثلا من دخترم... مثلا او ساراست... داستان را فرستاده و نفرستاده باید بغلش کنم برای خواب... کتاب بخوانم... داستان بگوید و گوش کنم... باید چشم‌هایم را ببندم تا خوابش ببرد... خوابم میبرد... بلند می‌شوم و تلو تلو میخورم تا آشپزخانه و کپسول آهنم را میخورم. چه فایده؟! هموگولوبین پایین است، آستانه‌ی تحمل من هم... خودم را می‌اندازم روی تخت... خوابم نمیبرد... رفلاکس امانم را بریده... فکر میکنم به چیزهایی که نیست و نمی‌شود که باشد... خوابم میبرد... دخترک صدا میزند... باید بروم سراغش... دستم را بگیرد تا دوباره خوابش ببرد... صبح شده... نمازم قضا می‌شود... دلم میخواهد یک شب که خوابند، بروم سرم را بگذارم روی شانه‌ی بیابان و گریه کنم... همین!