امروز دست دخترم را گرفتیم و پسرم را گذاشتیم توی کالسکه. رفتیم میدان نقشجهان برای راهپیمایی.
دخترم توی مسابقهی نقاشی شرکت کرد.
پرچم تکان دادیم. مرگ بر اسرائیل گفتیم.
گرم بود و دهانم خشک شد. ظهر توی خانه موقع خواباندن علیسان نیم ساعت لالایی خواندم و دهانم خشکتر شد.
حالا از ظهر دارم به یک چیز فکر میکنم: خب که چی؟!
چرا هر سال کارهای تکراری؟! شعار تکراری! آدمهای تکراری!
اصلا مگر اسرائیل به این پشمکیهاست؟! که ما هر سال با دهان روزه برویم حلقمان را پاره کنیم و مرگ فوت کنیم برایش و او بمیرد؟!
مگر این جانور هار، با هُشَّه و پیشته گفتنهای ما مینشیند سر جایش؟!
از ظهر مویرگهای مغزم دوباره به جیز جیز و تق تق افتادهاند! انگار میکنم توی آزمون سخت خدا، جوابها را یکی یکی اشتباه مینویسم و بشکن میزنم که : " ایول همه رو نوشتم " !
انگار میکنم موقع گرفتن جواب آزمون یک مُهر (مردود ) پر رنگ میخورد پای کارنامهام!
از ظهر ماندهام کجای کار میلنگد؟! من کجا ایستادهام! وظیفهام به جز شعار دادن و حضور پررنگ و کارهای تکراری چیست؟!
از ظهر ماندهام توی استرس امتحان! توی استرس تمام شدن وقت امتحان!
#من_از_اسرائیل_متنفرم
#کاش_زودتر_آزاد_بشی_قدس_عزیز
@hobut68