امروز با پسرک رفتیم دانشگاه و آخرین امتحان دوران کارشناسیام را دادم.
تنها جایی از دانشگاه که دلتنگش میشوم، اینجاست...
همیشه به هنرجوها میگویم سعی کنید از حسهایتان آگاه باشید و برایشان اسم بگذارید.
اما امروز دچار حس عجیب و پرتناقضیام که نه میتوانم بفهم چیست و نه اسمی رویش بگذارم.
آنقدر از هم دورند که هیچ نقطهی اشتراکی ندارند.
فقط شکر! خیلی شکر.
خودت جور کردی، باز هم جور کن خدایا.
اینجا تهران😅
۱۱ اردیبهشت ۰۳
بهگمانم اگر روایتهای مادر/دانشجوییام را ننویسم ظلم میکنم به خودم😂
#اعتماد_به_سقف
#ترم_هشت_روانشناسی
#تمام
#شکر
@hofreee
اگه مثل من گاهی توهم برتون میداره که آدم کتابخونی هستید، بهتره این مستندو ببینید😅
کدوم رهبری تو کدوم کشوری از جهان اینجوریه واقعا؟ :)
از مستند:
هنر و ادبیات مملکت نه وزیر میخواد نه وکیل!
پدر میخواد...
ایشون پدری میکنن....
#غیررسمی۶
#از_این_طرف_که_منم
#سلطانِکتابخوانیجهان🤕
از اینجا 👇👇
http://www.telewebion.ir/episode/0xb6f9691
@hofreee
سلام
ممنون میشم به مناسبت نزدیکی نمایشگاه کتاب، به لینک زیر سر بزنید و چند تا از کتابای خوبی که خوندین رو بهم معرفی کنید.
چند دقیقه بیشتر وقت نمیگیره ولی هدیهی مهمی بهم میدین😇
https://survey.porsline.ir/s/15NKtU7
#کتاب
#نمایشگاه_کتاب
#معرفی
@hofreee
انتخابات دورهی دوم الکترونیکی شده! دمتونم گرم!
ولی به پسرا چطور بفهمونم که دیگه صندوقی نیست که چیزی بندازن توش؟🤦♀️
الکترونیکی به زبان کودکانه چی میشه؟🤦♀️
#انتخابات
#دورهی_دوم
@hofreee
آنقدر از آشپزی پرت بودم که حتی نمیدانستم چطور باید سیبزمینی را خلالی کنم. این را وقتی فهمیدم که یک دیگ بزرگ سیبزمینی پوستکَنده جلویم گذاشتند و گفتند خلالش کن. نگاه کردم به قطرههای آبی که از رویشان سُر میخورد و توی ذهنم یک معادلهی چندمجهولی را حل میکردم. خجالت میکشیدم سرم را بلند کنم و به دستهای آدمهای اطرافم خیره بشوم یا حتی سوالی بپرسم. بعد از چند ثانیه به این نتیجه رسیدم که باید کاری کنم. یکی را برداشتم. از وسط نصفش کردم. بعد فهمیدم که اگر اول حلقهای برش بزنم بعد میتوان خلالیشان کرد. معادلهام حل شده بود و سرم را بالاتر گرفته بودم. مثل حالِ تمام وقتهایی که بعد از دادن برگههای امتحان ریاضی و فیزیک و شیمی داشتم. چند دقیقهای شده بودم همان بچه خرخون کلاس که با دیدن دستهای زن کناریام باز خودم را باختم. به طرز هنرمندانهای با چند برش طولی و در یک مرحله سیبها را خلالی میکرد. نیاز نبود جان بکند تا آن چاقوی بزرگ و کُند را فرو کند در دل سیبها و حلقهشان کند. بعد هم با هزار زخم روی شستش، آنها را خلال کند. شستم شده بود مثل بدنی شلاق خورده. چنان چاقو را فشار دادم که ناگهان خون از کل بند اول شستم فوران کرد. سیب و چاقو را پرت کردم روی سینی روحی. انگشتهای دست دیگر را پیچیدم دور شستم. خون از لای انگشتانم سُر میخورد به سمت مچ دستم. حس میکردم الانهاست که دندانهای بالاییام از زور فشاری که به لبهایم میآورند لق شوند. به خون که نگاه میکردم از خودم میپرسیدم من کجا بودم توی تمام آنسالهایی که مامان سیبزمینی خلال میکرد؟ چرا سهم بیشتری جز نق زدن و خوردنشان نداشتم؟ چرا هیچ تصویری از دستهای مامان با سیبها ندارم؟ چرا فقط صدای خرت خرت چاقو روی تنِ سیبزمینیها برایم آشناست؟
بعدها خیلی زود یاد گرفتم چطور خلال کنم. سرخ کنم. آشپزی کنم. اما همیشه حسرت تصویرهایی زیادی روی دلم مانده. تصویرهایی که توی شتاب زندگیام سوختند و جزغاله شدند.
حالا پسرک دارد سیب سرخش را گاز میزند و مردمک چشمهایش روی دستهایم و سیبزمینیها ثابت مانده. نمیدانم فقط دارد به خرت خرتاش گوش میکند یا تصویر را هم میبیند!
کاش تا قبل از اینکه دستهایش خونی شود، یاد بگیرد چطور باید سیبزمینیها را خلالی کند.
#زندگی
@hofreee
دهانم خشک است. انگار سالهاست ذرهای بزاق هم درونش ترشح نشده. بطری قهوهای دلستر را از توی یخچال میگیرم. استاد دارد راجع به جایگاه زن و مادر حرف میزند. صدایش رسا و کلفت است. با اینکه نوشتهای جلویش نیست حتی یک تپق هم نمیزند. انگشتانم را دور درب طوسی بطری میپیچانم. از عهد حضرت نوح به این طرف باز نشده است. نگاه میکنم به پسرها که روی تشک سبزشان ولو شدهاند. بچهها پشت هم کامنت میگذارند و حرفهای استاد به وجدشان آورده. بطری را بین زانوهایم میگذارم. خنکیاش از شلوار زردم نفوذ میکند به پوست پاهایم. درب را خلاف جهت ساعت میپیچانم. انگشتها و کف دستم قرمز و چینخورده شدهاند. استاد احتمالا زیاد منبر میرود. از این حاجخانمهاست که حتما خوب هم گریز میزند به روضه. مریم میگفت گران هم هست. پارچهای برمیدارم و روی درب بطری میگذارم و میپیچانم. با تمام جانی که دارم. رگهای دست و احتمالا گردنم حالا سیخ ایستادهاند. بالاخره فِشی میکند و باز میشود. درون دستم میلرزد و کفها مثل آتشفشان فوران میکنند. سریع دهانهی بطری را به سمت دهانم میبرم. تند است و تیز. زیرچشمی به پسرها زل میزنم. هنوز خوابند. استاد حالا به پرسش کلاسی رسیده است. با دهان پُر از کف دنبال لیوان تمیزی بین کوهِ ظرفهای کثیف و نشُسته میگردم. اول فکر میکنم گوشهایم اشتباه شنیده اما بعد از دومین و سومین بارِ تکرار اسمم میفهمم نه درست است. استاد مرا صدا زده و نظرم را میپرسد. دهانهی بطری را به دهانم میبرم و مایع خنک را قلپ قلپ پایین میدهم. وسطهای مری چیزی مثل سنگ راه مایع را میبندد. محتویات دهانم را درون سینک میریزم. میخواهم روی دکمهی میکروفن بزنم اما هجوم سرفهها امان نمیدهد. پسرها بیدار شدهاند و با چشمها پفی و ابروهای هشتی زل زدهاند به من. به زنی که کف آشپزخانه چنبره زده و شکمش را گرفته و کف دلستر بالا میآورد و چشمهایش پُر از اشک است. استاد میگوید برایم متاسف است. برای آنهایی که فقط کلاس را باز میکنند و میروند پی کارشان. میگوید یک منفی گنده برایم میگذارد که پاکنشدنی است. وسط سرفههایی که حالا گریز به عُق زده به این فکر میکنم که استاد عمیقا جایگاه زن و مادر را درونم نهادینه کرده!
قربان کلام نافذ و چشمهای سبزش.
#حفرهها
@hofreee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما که هیچی!
اما هانی میگه دلش میخواد بیاد مشهد چای بخوره.
منظورش همون چای حضرتیهاس که امروز تو تلویزیون دیده!
میدونی که چقدر عاشق چاییه!
هادی هم میخواد بیاد حرم که گُم بشه و خادما پیداش کنن :)
آقای امام رضا!
نذرکردههاتو یه مهمونی دعوت نمیکنی؟
#من_جلد_تو_هستم
#آقای_امام_رضا
@hofreee
نمیخواهم به جنایتی فکر کنم که توی تراس اتفاق افتاده. بوعلی سینا میگوید وقتی ارتباط نظام مادی انسان با نفس قطع شود، به آن جسد میگویند نه بدن! و من نمیخواهم به دو جسدِ شناور روی آب فکر کنم. جسدهایی که تا چند ساعت پیش بدن بودند! بوی مُردار همه جا را گرفته است. ترش است و تلخ. وقتی که جسد شویم همه جا تاریک میشود؟ مگر حالا تاریک نیست؟ پسرک میگوید چه شد که مُردند؟ میگویم نمیدانم! پاهایش را میکوبد روی زمین.
_ تو بهشون غذا ندادی!
ماهیها غذا میخورند مگر؟ آب و هوای بارانی تراس مگر کافیشان نیست؟ تا حالا هم خوب عمر کرده بودند!
_ ماهیها چطور میمیرن؟
به جسدها فکر میکنم. اصلا به آنها هم جسد میگویند؟ یا باید بگویم لاشهی ماهیها؟ من از واژهی جسد خوشم آمده! شبیه خودم است. شبیه خودم پیش شما. من همین بو را میدهم مگر نه؟ عقتان میگیرد نزدیکم شوید. عقم میگیرد بروم تراس. دوباره میپرسد!
_ ماهیها چطور میمیرن؟
یاد صبح میافتم. در تراس را که باز کردم آن بوی ترش و تلخ زد توی بینیام. آب تُنگشان خاکستری شده بود. توی فضولاتشان دست و پا میزدند! مثل من پیش شما!
_ نمیدونم! با چشای باز! یهو سبک میشن و میان روی آب. مثل اون موقعها که میخوابیدن. فقط... فقط سبکتر!
حتی ماهیها هم بعد مرگ روی آب میآیند! یکجور اعتراض است؟ نباید بروند به ته تهش؟ توی دریا هم اینطور جان میدهند؟ یا فقط توی تُنگ؟ مطمئنم اگر بمیرم میآیم روی آب! ماهیها که نمیتوانند تُنگها را بشکنند؟ میتوانند؟
_ تو باید بهش غذا میدادی! تو ماهیها رو یادت رفت!
چطور به بچهای بفهمانم که مشکل آب و غذا نبود! مشکل تُنگ است! لاشه یا جسد فرقی ندارد، سبک که بشوی میآیی روی آب! بوی گندت عالم و آدم را خبردار میکند. تو تازه آبروداری میکنی که بویم را از تراس به خانهها نمیبری!
میدانی! آقایی داشت از دلتنگی غروب جمعه میخواند و فکری مثل زالو چسبید به مغزم. آن لاشههای گندیدهی توی تُنگ، ماهیها نبودند! من بودم. ما بودیم پیش شما.
آنقدر بویمان تند و زننده است که نمیتوانید درِ تراس را باز کنید! میدانم ولی ما را میرسانید به دریا؟ قبل از اینکه جسدتر و لاشهتر و مُردارتر از این شویم؟
چقدر تهش را دارم بد تمام میکنم.
تهش درنمیآید اصلا.
فقط میگویم که نمیخواهم جسد باشم!
#جمعه_آمد_باز
#حفرهها
@hofreee
و جز خدا چه کسی میتوانست فرمول موقعیت را اینقدر خوب پیاده کند؟
زمان+ مکان+ شخصیت + اتفاق.
#خادم_مردم
#شهید_جمهور
@hofreee
Hossein Haghighi - Yeko Bist (128).mp3
1.9M
شمام داغِ یک و بیست دقیقه براتون تازه شده؟
دلتنگت شدم یه عالمه💔
@hofreee