میگفت،
مامان هایده گوش میداد. گاهی با آن میخندید. گاهی هم میتوانستی رد اشکهایش را تا چانهاش بگیری. اگر خیلی گوشت تیز میبود، صدای چکیدنشان را روی ظرفهای کفی سینک میتوانستی بشنوی. درظاهر فقط یک زن بود درحال ظرف شستن اما توی بحرش که میرفتی اسفنجی میدیدی که حسابی چلانده باشندش!
توی اوج بدبختیها هم که بود لاک را به ناخنهایش میزد. قرمز. سبز. زرد. نارنجی. ماتیک صورتی میمالید به لبهای کبودش. بعد آن را غنچه میکرد و جلوی آینه ناز و عشوه میآمد. لباسهای گلگلی و قشنگ میپوشید. همیشه بوی عطر میداد. ترکیبی از گلهای جورواجور. یکبار کسی پرسید " برای کی میکنی این کارا رو؟ " آخر بابا خیلی وقت بود که توی چشمهایش مُرده بود. خودش میگفت! با هم حرفی نبودند. فقط سفره و شام را میگذاشت جلویش و بعد هم رختخواب را و تمام!
مامان آن روز سرش را بالا گرفت و خندید. از آن خندهها که لپهایش چال افتاد. گفت " واسه خودم! فقط خودم! " طرف برگشته بود و به مامان گفته بود دیوانه! گفت زنیکه دیوانهست! آن زمانها هنوز مُد نبود زنی برای خودش چیزی بخواهد! این حرفش افتاد توی دهان رضای ما. چپ و راست میگفت " مامان دیوونهست! ". خودم دیدم بعد جواب آن یارو دوباره هایده گذاشت. صدای ضبط را تا تهش بالا برد. میرقصید و بندک پیراهن روی شانهاش بالا و پایین میرفت. از لای در دید میزدم. پشت به من بود. سرش را نیم دایرهای تکان میداد و موهای مشکیاش توی هوا تاب میخورد. بوی عطر رُزش اتاق را پُر کرده بود و آدم را مست میکرد. رویش را که برگرداند باز ردها بود!
رد اشکها تا چانه.
رقص اشکها در هوا.
بعضیهایشان هم توی چال گونهها گیر کرده بودند.
چشمهای درشتش مثل ماتیکش قرمز بودند.
بندکها و گلهای لباس تکان میخورند.
اشکها هم.
مامان واقعا دیوانه بود!
یک دیوانه که توی خودش و زندگیاش جا نمیگرفت...
#قصهی_زنها
#یک
@hofreee
۹ آبان ۱۴۰۳
.
هر روز برای بیدار شدن بهانهای جور میکرد.
یک روز برای شمعدانیهای توی تراس که تشنه بودند.
روز دیگر برای قناریاش که آب و دانه میخواست.
برای پسرش که قرمهسبزی دوست داشت و فردا به خانه میآمد.
برای بافتن جلیقهای برای نوهاش.
برای زنگ زدن به دخترش.
برای گوشت و مرغهایی که توی فریزر یخ زده بودند.
برای کتاب شعر جدیدی که خریده بود.
برای سیرهایی که باید ترشی میشدند.
گوجههایی که باید رب میشدند.
بادمجانهایی که باید سرخ میشدند.
و روزها را یکی پس از دیگری به سختی از گلو پایین میداد....
و چقدر میترسید!
از روزی که دیگر هیچ بهانهای نباشد که لباس خوابش را به جالباسی آویزان کند!
#قصهی_زنها
#دو
@hofreee
۱۰ آبان ۱۴۰۳
هدایت شده از حلقه نهم کتابخوانی مبنا
«این شما و این آغاز دهمین حلقه کتاب مبنا»
ما تو حلقه کتاب مبنا، فقط کتاب نمیخونیم؛
بلکه با کتاب زندگی میکنیم!
یعنی:
مهمونیهامون #به_صرف_کتابه!
و به جای اینکه
همش سرمون تو گوشی باشه!
#همیشه_سرمون_توی_کتابه!
اگه شمام همیشه سرت توی کتابه،
بیا و به جمع ما اضافه شو. همراه با:
📚 همخوانی چهار کتاب:
1. عاشقی به سبک ونگوگ
2. مرثیهای بر یک رهایی
3. زخم داوود(کتاب مقاومت)
4. قتل در قطار سریع السیر شرق(در مثبت حلقه)
_و برنامههای جانبی:
نقد و تحلیل فرمی/محتوایی کتاب⁉️
🎫 ارائه بن تخفیف خرید کتابها
ماراتن کتابخوانی🏃🏻
📝حضور تسهیلگر
وبینارهای رایگان💰
🤓چالش ها و جلسات تجربهگویی و...
🔴 اگه تو هم تا حالا چند باری این تذکر رو گرفتی که « چرا انقد سرت تو کتابه! »
بیا روی لینک زیر کلیک کن و به دنیای جذاب حلقه کتاب وارد شو:
🆔 https://B2n.ir/b97327
🆔 https://B2n.ir/b97327
#حلقه_کتاب
#یک_پر_نارنگی_به_وقت_کتاب
۱۲ آبان ۱۴۰۳
مدتهاست که تلاش میکنم از نحوهی تعاملات افراد دلگیر نشوم.
اینکه دیر پیامم را باز میکند.
یا جواب تماسم را نمیدهد.
دیگر زیاد زنگ نمیزند یا پیام نمیدهد.
یا اینکه هیچچیز مثل گذشته نیست!
خودم را متقاعد میکنم که به این مدل جدید عادت کنم و حتما آن فرد حالا اولویتهای دیگری دارد که من جزوشان نیستم!
طبیعی هم است!
آدمها در دورههای مختلف زندگیشان شرایط متفاوتی دارند.
خداروشکر حالا حالم خیلی بهتر است.
حرص و جوش هم نمیخورم.
هر از چندگاهی من هم اولویتهایم را بهروز رسانی میکنم و تمام!
من با آن آدمها یک کوله خاطره دارم که تا پایان عمرمان را کفاف میدهد.
این حال را به شما هم پیشنهاد میدهم.
#اولویتها
@hofreee
۱۴ آبان ۱۴۰۳
۱۴ آبان ۱۴۰۳
۱۶ آبان ۱۴۰۳
بانو!
بانو جان!
میدانید!
من هر وقت به ناامیدی محض میرسم به شما فکر میکنم.
بعد از خودم خجالت میکشم.
چادرم را روی سرم میکشم و با دلی پُر از صبر بلند میشوم.
زنهای دیگر که شما را ندارند و نمیشناسند چقدر بیچارهاند!
#غریبا_وحیدا_فریدا
#یا_زینب_کبری
@hofreee
۱۷ آبان ۱۴۰۳
وقتی دو لبهی چمدان بنفشم را به زور بهم وصل میکردم، نمیدانستم!
حتی وقتی جمعهای مثل امروز توی جاده هراز، تکههای کوکی مانده درون دهانم را با چای قورت میدادم.
حتی وقتی به خانهای رسیدم که جز بشقاب و قاشق و قابلمه چیزی نداشت.
فکرش را هم نمیکردم که به محض رفتن از خانهی پدرم و شهرم، با همهی دنیا غریب میشوم!
کم کم که در تهران جاگیر شدیم و احساساتم فرونشست، واقعیت چاقو را گذاشت بیخ گلویم. دیگر هیچجا آرام نمی گرفتم. مدام منتظر آخر هفته بودم که برویم به شهرمان. میرفتیم اما هیچچیز مثل گذشته نبود. خانهی پدرم دیگر به من تعلق نداشت. دوباره منتظر میشدم که شنبه بشود و برگردیم تهران، به خانهی خودمان! میآمدیم ولی آشِ بیکسی آنجا پُر ملاتتر بود!
هرچه تلاش میکردم زورم به واقعیت و چاقویش نمیرسید! نمیخواستم باور کنم که کَنده شدهام. شاخهای شکستهام که افتاده زمین. سعی کردم از تعلق به مکان دست بردارم و به تعلق آدمها برسم. آن هم سست و ناپایدار بود. عینهو هوای شهرم. آنها نمیتوانستند مثل مکان و مثل یک خانه باشند. تنهی درخت نمیشدند. شاید فقط شاخهای که میشد هر از گاهی بهشان چنگ بزنی!
حال بدی بود. خیلی بد!
اینکه به هیچ کجا و به هیچ کسی تعلق نداشته باشی.
سالها توی کورانِ تنهایی، بیکسی و غربت گیر افتادیم. تا دم مرگ میرفتیم. نه شاخهای بود نه تنهای.
این روزها که باز توی هوا معلقم! مثل همیشه! مثل همه جا! چیزی فهمیدهام.
همهی عالم بیاو بیکس و تنهایند و خودشان حالیشان نیست!
مِه غلیظی دورشان را گرفته که معلوم نیست کی و کجا ناگهان محو میشود.
و
خدا به ما خانه به دوشان لطف بزرگی کرده است! ما را به فهم و حالی رسانده که ممکن است خیلیها تا دم مرگ به آن نرسند!
اینکه دنیا جایی برای اتصال غیر از او ندارد.
اینکه این جمله را به زبان بگویی و توی کورانش گیر کنی خیلی توفیر دارد. خیلی!
ترکیبِ غربت،
عجز،
تنهایی،
مریضی،
درد،
تعلیق،
اشک،
حرفهای توی گلو مانده،
خلاء،
رهایی سر و بدن موقع سوگ و با صورت به زمین خوردن،
نبودن گرمیِ بدنِ هیچ انسانی به وقت افتادن شانهها،
اینها و خیلیهای دیگر که در کلام نمیگنجد،
گوشت تن و روحت را ذره ذره میبُرد.
بعد آنجا
به آن
میرسی.
و میل داری به مرگ نه! به قربت! به نزدیکی! به آن! به او....
دیگر دنیا حتی به اندازهی چمدان بنفشت هم نمیشود!
#تعلق
#ماخانهبهدوشانغمسیلابنداریم
#ازدردیکهمیکشیم
#او
@hofreee
۱۸ آبان ۱۴۰۳
خدا نکنه یه جایی لو بدی تو کار نویسندگی هستی!
بعد شروع میشه😬
_ خب مثلا چیکار میکنی؟ چیچی مینویسی حالا؟
_ فلان کتابو خوندی؟ نه؟ خاک تو سرت مثلا نویسندهای!؟
_ منم خیلی استعدادشو دارم ولی وقت ندارم. بیکار نیستم که!
_ میتونی متن کارت عروسیمو بنویسی؟ یه متن واسه ختم مادربزرگم چی؟ وا پس به درد چی میخوری؟
_ یچی بده بخونم ببینم قلمت منو میگیره یا نه؟
_ نویسندگی هم شده آب و نون؟ برو دنبال درس و دانشگاه یا کار و کاسبی بابا!
_ به تو ولی نمیادا! نکه نویسندهها یکمی خل وضعن! البته تو هم.....
_ پولی درمیاری حالا؟ ناموسا؟ چیقد مثلا؟
_ ای ای ای! چه طرز حرف زدن! هنرمند و فرهیختهای مثلا!
_ میگم حالا ببین من چطور کتابمو چاپ کنم؟
_ زندگی منو بیا بنویس!
_ تو این اوضاع کسی هم کتاب میخونه؟
_ میگم جنایی بنویس شاید گرفتا!
_ حالا تهش چی میشی؟
راستش ما تهش هیچی نمیشیم!
یه هیچیم مثل همه😬😂
بذارین یه گوشه نون و ماستمونو بخوریم🙈
@hofreee
۱۸ آبان ۱۴۰۳
.
شاید این روزها تبلیغ و توصیه به تماشای این فیلم را زیاد دیده باشید. فیلم " It ends with us " یا " ما تمامش میکنیم" که برگرفته از روی رمان معروفی به همین اسم از کالین هوور است. لیلی بلوم، شخصیت اصلی فیلم، درگیر طرحوارههاییست که همانطور که از اسم فیلم مشخص است، بالاخره متوقفشان میکند. خب ترویج شناخت خودمان و طرحوارههایی که درگیرشان هستیم و پایان دادن به آنها خیلی قشنگ است ولی همه چیز به این راحتی نیست. پرداخت فیلم به جزئیات و مسائل خیلی سطحی بود. نصف بیشتر فیلم را فقط رد میکردم تا وقتی تمام شد! فاکتور واقعنمایی در جاهای زیادی برایم لنگ میزد. انتظارم این بود که فیلمی با چنین موضوعی بیشتر میخکوبم کند و تحت تاثیرم قرار دهد ولی خب حیف شد! در کل خیلی معمولی بود و برای سرگرمی بد نیست. شنیدهام کتابش خیلی بهتر از فیلم است که البته در اکثر مواقع همیشه همینطور است.
🔅اطلاعات دیگر فیلم:
ژانر: درام/ عاشقانه
imdb: 6/5
محصول: آمریکا
زمان: ۱۳۰ دقیقه
🔸️ با خانواده نبینید😊
❗️طرحواره : به صورت خلاصه الگوهای ثابت و تکرارشوندهای که از کودکی در ما به وجود میآیند و روی فکر، احساس و عملمان اثر میگذارند و همینطور قابل انتقال به نسلهای بعد هستند.
#فیلم
#ما_تمامش_میکنیم
#طرحواره
@hofreee
۱۹ آبان ۱۴۰۳
۱۹ آبان ۱۴۰۳
۲۱ آبان ۱۴۰۳