.
خواندن هر کتاب، تجربه زندگی است که ما هم باتجربه کردنش گویی سفر میکنیم. در این شکی نیست. حالا بستگی دارد. بعضی داستانها رمان است و خیلی طولانی و آدم یک زندگی را از ابتدا تا انتها تجربه میکند و با خواندنش انگار دو بار زندگی کرده. اگر پنج کتاب بخوانیم انگار پنج بار زندگی کردهایم. بعضی وقتها داستان کوتاه است. آدمی برشی را سفر میکند. بله کتاب خواندن یک سفر است. نوشتن هم یک سفر است. کتاب خواندن سفری است که سر و ته آن معلوم است اما نوشتن سفری است که انتهای آن معلوم نیست و نمیدانیم دقیقاً به کجا میرویم. همانطورکه سفر شما را با خودش میبرد.
پ.ن : و حسن ختام مجله مدام دو. خیلی بیشتر از مدام یک دوستش داشتم. پیشنهاد میکنم بخوانید.
#مجله
#مدام
#سفر
#نوشتن
#کتاب
@hofreee
بچه که بودم موقع ترس خودم را میانداختم درونش. امتحانهای شفاهی و ورزش را داوطلب میشدم. سر صف دعا و شعر میخواندم. هرچند افتضاح! مسابقه دو و فوتسال شرکت میکردم و تمام مجاری تنفسیام میپوکید. آرنج و سر زانویم به زمین میسایید. آش و لاش اصلا! کتاب و دفترهای برادر بزرگترم را پاره پوره میکردم و در میرفتم. پسرک لات و بیسرو پای محلهمان را با سنگ زدم و تا خانه مثل اسب رم کرده دویدم. وحید دیوانهی محلمان را سر کار گذاشتم و تا غروب از بیرون شهرکمان کشیک دادم که کِی بیخیال خانهمان میشود که برگردم.
فقط چشمهایم را میبستم. عقلم را پیاده میکردم. گازش را میگرفتم و میرفتم تو دلش. بابتشان کتک زیاد خوردهام. تاوان پس دادهام. انصافا هم کیفِ کارهایم کم نمیشد. هنوز هم مردمکهای لرزانِ پسرک یادم هست. باز هم برگردم سنگ را پرت میکنم سمتش. البته گاهی هم تشویق شدم و گل قهرمانی انداختند دور گردنم.
حالا اما جواب نمیدهد. با بزرگسالی آبش توی یک جوی نمیرود! فقط کتک و سرزنش است. آن هم نه از طرف دیگران. خودت، خودت را بیچاره میکنی. دیگر کیف ندارد. عقل را نمیتوانی پیاده کنی. صاحب ماشین شده و پیاده کردنش مساوی است با از دست دادن ماشین زیر پایت! باید تامل کنی. تفکر کنی. صبور باشی. نرم نرمک برانی. تازه ممکن است بشود ممکن است هم نشود! راستش دیگر گرهها به این راحتی باز نمیشود!
مسخره نیست؟
گاهی فکر میکنم دنیا را برای من یکی نساختهاند. خیلی هم خوب!
اما امان از ترسهایی که نمیشود چشم بسته رفت درونشان و افتضاح به بار آورد .
#ترس
#کودکی
#بزرگسالی
@hofreee
دوشنبهها و سهشنبهها اعصابم روی نقطهی جوش است. ترم پُر چالشی دارم. خدا صبرم را که به گفتهی هنرجوهایم ویژگی بارزم بود، نشانه گرفته. چند هنرجوی خاص دارم که دوشنبهها که موعد تحویل تمرین است با هم به عرفان میرسیم. البته بیشتر مرا به اوجِ رقصِ سماع میبرند.
اولینبار در این دو سه سال است که اینقدر جدی شدهام و گاهی تلخ! خودم را نمیشناسم. مینشینم پیش همسرم و تمام مطالب را برایش توضیح میدهم. میخواهم ببینم مشکل از نحوهی انتقال دادن من است؟ مدام درحال آنالیز خودم هستم. در یک ترمی که مرخصی بودم چیزی را از دست دادهام؟ نکند دیگر به درد این کار نمیخورم؟ وقتی میگوید " واضح بود برام...". دورم پُر از شاپرک میشود اما قصه این است که چیزی هنوز حل نشده. هنرجو منتظر است. باید یک لیوان آب بخورم و برای بار نمیدانم چندم توضیح بدهم که روال تمرین به چه صورت است و او باید چکار کند! صدایم میلرزد و وقتی با تند حرف زدنم جور شود، بد است. یعنی بد نشان میدهد. پس تایپ میکنم. باید یادم باشد که از گل و بلبلاش کم نشود. خودم را جایشان بگذارم. دلسوزی داشته باشم. نه از آن دلسوزیهایی که به یک کودک سر خیابان داریم، نه! از آنها که مادر به بچهاش دارد. شاید یکی از همینها که دارد پدرم را درمیآورد یک روز کار انقلاب را دست بگیرد. بگذار من هم سهمی در کارهایش داشته باشم. راه میروم و با خودم ادامه میدهم که نفست را بیرون بده دختر. جدی باش. شُل نگیر اما درونت از خشم و غیظ کبره نبندد. مهم نیست آنها توی نظرسنجی پایانترمشان چه میخواهند بگویند. مثلا اینکه استادیارمان خیلی جدی، گنده دماغ و بداخلاق بود! اشکالی ندارد. درون تو مهم است. نگذار دل و زبانت یکی باشد. دلت باید پُر از مهربانی و حُسن نسبت به آنها باشد. نیتت باید خیر باشد. خشم و عصبانیتت هم باید از چشمهی زلالی بیاید نه از جوی راکدی! چشمهی زلالِ رضایت او و بس! میگویم و میگویم و میگویم. خودم را میجوم. آنقدر که تا شبش خبری از این احوال نباشد و روی نقدم اثری نگذارد. حتی نکتهی مثبت تمرینشان را یکمی بزرگتر میکنم که دلجویی زبان جدیام بشود. حالا وقت یک قرص برای سر دردم و یک قرص هم برای آرام کردن عصب معدهام است!
به قول دوستم مار بشوی مادر نشوی....
هفته را با پشت سر میگذارم. باز هم مثل مادری که زود شیطنتهای بچهاش را فراموش میکند، یادم میرود. حالم خوش میشود. به گروهها سر میزنم و انگار که نه خانی آمده و نه خانی رفته. به قول استادم میبینم که پتو از روی کسی کنار نرفته باشد. برنامهی هفتهی بعد را میچینم.
و البته برای بار هزارم به خودم قول میدهم به محض راکد شدن و بو گرفتن درونم نسبت به هنرجوها و خالص نبودن نیتم و آوردن مسائل شخصی درون کار، باید رهایش کنم. باید!
#از_روزهای_استادیاری
#پاییز_صفر_سه
#خودافشایی
@hofreee
دوستی داشتم که همیشه میگفت: " فلانی رو یادته؟ همون که خیلی خوشگل و خوشتیپ بود! از نزدیک که شناختمش زیاد مالی نبود! "
من هم دل به دلش میدادم که " این آدما از دور قشنگن دخترجون... مثل لباسای پشت ویترین مغازهها! "
چند سالی گذشته و این روزها به واقعیتی رسیدهام. آن حرفم اشتباه محض بود! قصه این است که وقتی آن لباس را انتخاب میکنی و در دست میگیری، ضعفهایش عیان میشود! آن آدمهای از دور قشنگ هم وقتی خودواقعیشان را پیش دوستم باز میکردند، عقب میکشید.
ما آنقدر بچه بودیم که نمیدانستیم باید آنها را با ضعفهایشان ببینیم و بپذیریم و دوست داشته باشیم. متر و معیارمان برای آدمهای خوب زیادی دقیق و غیرواقعی بود! هیچکس در تمام ابعاد خوب و عالی نیست و نخواهد بود!
و هنر داشتن در یک رابطه یعنی آن خالخالیهای سیاهِ وسط دفتر سفید را هم ببینی و به هم وصلشان کنی.
وقتی به این اصل رسیدم، ارتباط گرفتن برایم راحتتر شده و دیگر شوکه نمیشوم که ممکن است یک آدم اتوکشیده فحشهای چارواداری بدهد. دوست طنازم لبهایش را پیچ بدهد و مثل بچههای دو ساله وسط خیابان پا به زمین بکوبد و گریه کند. آن یکی دیگر که خیلی زیباست تیک عصبی داشته باشد و هر پنج دقیقه گردنش را تاب دهد.
خلاصه که شیشههای عینکتان را تمیزتر کنید و دیدن روی واقعی آدمها را از دست ندهید. ماه در آسمان تاریک است که میتواند خودی نشان دهد!
#آدمها
@hofreee
مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ البلک فرایدی!
#طاقت_بیار_رفیق
#بلک_فرایدیم_کجا_بود
#پولها_حساب_بانکیام_را_رها_نکنید
@hofreee
چرم مشهد!
دیجی کالا!
اسنپ فود!
مای بیبی!
ایرانکتاب!
خانومی!
نشر نبات!
همراه اول!
ایرانسل!
فیلیمو!
طاقچه!
فیلمنت!
و بقیه بزرگواران!
از گلوی من دستاتو بردار!
😒😏
#بلک_فرایدی
#ولممم_کن
@hofreee
میدونی فرق تو با آدمهایی که در مسیر رشد و موفقیتن چیه؟
هوش؟
استعداد؟
پول؟
زمان؟
بچه نداشتن؟
بچه داشتن؟
متاهل بودن؟
مجرد بودن؟
نه جونم!
نه!
تنها تفاوت ما با اونا در فنری پریدنه!
همون وقت که یه چیزی درونت میگه " حالا صبر کن. یه ذره استراحت کن بعد برو سراغ کارت ...."
دقیقا همین لحظه باید مثل فنر بلند بشی.
فنرهاااا....
تعلل کنی همه چیز تو رو میبلعه🤐
بعله!
اینه که من اینجام،
تو اینجایی
آما
اون اونجاست🤓🏆
باور کن!
#تا_نکات_آنگیزشی_بعدی
#فنری_بپر
#فنر_و_ماادراک_فنر
#هموطن_روی_ایر_بمان
@hofreee
کنج مسجد نشسته بود. باریکهی نوری از لای در به چشمهایش میخورد. چادر را روی صورتش کشید. سرش را به دیوار تکیه داد. دستمال مرطوب را درون مُشتش با تمام زورش فشار داد. زنها با مداح دم گرفته بودند " زهرا زهرا یازهرا"
قطرههای اشک یکی پس از دیگری درون روسری مشکیاش فرو میرفتند. زیر لب میگفت " فقط به شما میتونم بگم خانم. فقط شما میفهمید... فقط شما ... "
روضه که تمام شد و برقها را روشن کردند، هنوز وسط درددلهای زنانهاش بود. باقی حرفها را درون سجادهاش گذاشت و توی کیفش چپاند. بلند شد و راه افتاد.
حالا مستور در چادرش میتوانست تا خانهاش پرواز کند. خیالش راحت بود که حرفهایش را جای امنی سپرده است.
#قصهی_زنها
#سه
@hofreee