گربهی حنایی رنگ کوچهمان هم هنوز بیدار نشده است. چپیده است زیر نیسانِ آبی رنگی و سرش را روی دستهایش گذاشته است. نسیم ملایمی میان کوچه و خیابان قدم میزند. انگار یک لیوان آبپرتقالِ خونی ریخته باشی روی فرشِ آبی آسمان. با خودم فکر میکنم نباید پرنده هم پر بزند اما به خیابان اصلی که میرسم، آدمها یکی پس از دیگری مثل علفهای هرز از هرجایی میرویند. به ایستگاه بیآرتی میرسم. دودِ سیگار پسر بچهای مینشیند درون ریههایم. آدمها مثل مرغهایی که منتظر سطل آب و دانهاند، برای اتوبوس صف کشیدهاند. ماشین میرسد و به محض اینکه درها باز میشود، مرغها به سطل حمله میبرند. از لایههای انسانی میگذرم و مثل آدامس کِش میآیم. بند کیفم را که معلوم نیست به لباس چه کسی گیر کرده است، میکشم. مقنعهی کج شدهام را صاف میکنم و چادرم را مرتب. حس مرغی را دارم که دلی از عزا درآورده. چشمهای همه سرخ و باد کرده است. بوی دهانی که از شب قبل چیزی درونش ریخته نشده و بوی عرق و ماندگی، اتوبوس را پُر کرده است. تلخیِ زبانشان را میتوانم حس کنم. من و اینها کجا میرویم؟ برای چه میرویم؟
روی پلهها میدوم. پایم به لبهی فلزی پلهای گیر میکند و مثل توپی تا پایین قل میخورم.
_ خانوم این ماشین نشد یکی دیگه! سرتو به باد ندی!
بیاعتنا به پیرمردِ مسئول بلیط، بلند میشوم. کف دست و زانویم میسوزد. غرورم مثل سایه کنارم ایستاده است و نمیگذارد به هیچکدامشان نگاه کنم. سیخ میایستم و به راهم ادامه میدهم و به رویم نمیآورم که زانویم تا نمیشود. دوباره چیزی درونم داد میزند چیکار میکنی؟ کجا داری میری؟ با این عجله؟
مثل ماشینی که از تونل کارواش رد شود، از میان آدمها میگذرم و به داخل پرت میشوم. چهرهها شبیه مشتهای گره کردهی پیرمردهاست. بوی دهانهایی که از ظهر چیزی درونشان ریخته نشده، بوی پاهایی که چند ساعت درون کفشها ماسیده است و بوی ماندگی و عرق، هوا را سنگین کرده است. سرخیِ غروب ریخته است درون چشمهای پفکردهی آدمها. سرها مثل مرغهایی که گردنشان شکسته باشد روی گردنها، تلو تلو میخورد. سکوت و سکون همه را سفت چسبیده است.
دوباره میپرسم کجا میرویم و چرا؟
این بدنها که مثل تکه نانِ بیات شدهای هر لحظه یک ذرهشان خرد میشود، به خانه که برسند چه میکنند؟
حتما مثل مرغهایی که دم غروب به لانه برمیگردند، آب و دانی میخورند و میخزند زیر پتوهایشان و دوباره هنوز آفتاب بالا نیامده، روز از نو و روزی از نو.
این مشتهای گره کرده به چیزی هم فکر میکنند؟ به چیزی هم فکر میکنم؟
ساییدگی کف دستم که خطهای قرمزرنگ خون رویش کشیده شده را میمالم. میسوزد.
صدای اذان از رادیو پَر میگیرد و در دلم لانه میکند.
چیزی درون رگهایم میریزد.
مشتها وا میشود.
میگویم من نمیخواهم به لانهام برگردم! میفهمی؟ نمیخواهم....
#چرکنویسهایم
پ.ن: جو جلال آلاحمدی گرفتهام😆😁
۸ اسفند ۱۴۰۱
اشک در گودال چشمم جمع شده است و میرقصد.
_ بو شد؟ بو شد؟ بو شد؟
نگاهش را مثل توپی میاندازد به چشمانم. دستمال را روی چشمهایم فشار میدهم بلکه سوزشش کمتر شود.
_ بو شد؟ بو شدی؟ بو شد؟
جملههایش مثل واگنهای قطار پُشت هم ردیف میشوند.
_ تی شد؟ تی شده؟ تی شد؟ ( چی شد)
دلم میخواهد اذیتش کنم. دستمال را دوباره روی چشمهایم میگیرم و شانههایم را میلرزانم. از صندلی پایین میآید.
_ مامان تی شده؟ تی شد؟
باری که حالا درون واگنها میکشد از جنس شیشه است. هر لحظه ممکن است مثل بغض درون گلویش بشکند. به رنده و پیاز اشاره میکنم.
_ هیچی مامان! دستمو بُریدم!
واقعا بُریدهام اما نه آنقدر که خون به پا شود. فکر از مغز کوچکش ریشه میزند تا صورتش.
_ دست نزن! دست نزن! بهش دست نزن!
_ اگه من دست نزنم کی غذا درست کنه؟
_ هانی! بده هانی!
آب پیاز را میگیرم و به سیبزمینیها اضافه میکنم. کاش همیشه کسی بود که میگفت دست نزنم!
من باید به خیلی چیزها در زندگیام دست نمیزدم. کاش یک هادی آنجاها هم بود!
#چرک_نویس_هایم
#دست_نزن
#آقا_هادی
۱۳ اسفند ۱۴۰۱
#نامهیهزارُچندمبهپسرهایم
روز به روز بزرگتر و مستقلتر میشوید. از یک طرف از خوشحالی پیلهام را پاره میکنم و دورتان میچرخم و از طرفی در جایی از وجودم غم عجیبی دورم میپیچد. آخر میدانم این استقلال بها دارد. بهایی چون تن دادن به عادتها.
چیزی که مثل چند وزنهی ده کیلویی به دستها و پاهایتان زنجیر میشود. بعد هم میشوید مجسمهای خاکخورده کنجِ طاقچه! همانجا که شاید سالی یکبار دستی رویش بکشیم.
کم کم یاد میگیرید خودتان غذا بخورید!
بخوابید!
دستشویی بروید!
بازی کنید!
درس بخوانید!
اولش ذوق دارید و ذوق دارم. اما کمکم آن چیز لعنتیِ زشت و سیاه میروید روی دیوار زندگیتان! از حق نگذریم گاهی برای پوشاندن لکههای دیوار زندگی خوب است! اما اکثرا دیوار را بدنما میکند!
نمیدانید زندگیتان را چه سوپ بدمزه و بینمکی میکند که مجبورید آن را بخورید. دماغتان را بگیرید و بخورید!
و بخوابید.
و درس بخوانید.
و بعد دانشگاه بروید.
و کار پیدا کنید.
وازدواج کنید.
و بچهدار شوید.
و زندگی کنید!
و نفس بکشید...
و بعد بمیرید!
میبینید؟ همینقدر مسری و خطرناک و وحشتناک است!
درست است الان به جای اینکه غذا را بخورید روی سرتان خالی میکنید و من عصبانی میشوم اما باز هم جایی در من خوشحال است که هنوز به این مرض لعنتی مبتلا نشدهاید.
مرضی که ضربان زندگیتان را روی یک خط صاف میاندازد. دستگاه بوق میزند. ممتد! اما از یک جایی به بعد از کار میافتد و میافتید روی خط مرگ!
مرضی که دست میگذارد روی تفکر و شناختتان و درشان را تخته میکند.
روزی میرسد ( و شاید هم نرسد) که میفهمید تفاوتی با یک ربات ندارید!
اما درمان؟ نمیدانم! من دارم برای درمانش میجنگم. نمیدانم آخر کداممان پیروز میشویم!
شاید لحظههای آخر عمرم اگر کنارم بودین بهتان بگویم.... شاید! البته اگر پیدایش کرده باشم و مُردگی نکرده باشم...
دوستدار شما
مادر دوستنداشتیتان
۱۵اسفند ۱۴۰۱
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
جمعهها برایم مثل زندانیای است که قرار است غروب آزاد شود.
غروب میشود.
سراغش میروند.
میبینند در حالیکه ساکش را همچون نوزادی در بغل دارد، جان داده است!
#چرکنویسهایم
۱۹ اسفند ۱۴۰۱
تو به این دلیل که خانهات در معرض هجوم این آسیبهاست، مضطربی.
اگر خودت تیشه برداری و این آرزوی ده طبقه را که عمارتی در ذهن توست خودت ویران کنی، قبلاز اینکه ویرانش کنند، دیگر ضربهها و زلزلهها تکانش نمیدهد؛
چون این زلزلهها به جان آرزوهای تو میافتند و چون تو دل به آرزوها بستی، وقتی آرزو تکان میخورد، تو هم تکان میخوری.
ریشهی تزلزل انسان ارتباط او با آرزوهای آسیبپذیر است. وقتی به آسیبپذیری دلبستی، توأم آسیبپذیر میشوی.
به لرزهپذیر دلبستی، لرزهپذیر میشوی. انسان اگر وحشت میکند، باید ریشه این وحشت را پیدا کند.
ریشه آن در آرزوهای اوست.
#ایآنکهخانهدررهسیلابمیکنی!
#آیتاللهحائریشیرازی
________________________
رزق امروز من!
که پاسخ ماهها آشفتگیام را داد!
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیشب که دیدم مجری برنامهی تحویل سال شبکهی سه، حامد سلطانیِ بیشتر به اون جمله معتقد شدم.
جمله رو از دهن یکی از سلبریتیها شنیده بودم!
وقتی موقع تحویل سال حامد سلطانی دستشو دور دخترش حلقه زد و سریع بغضشو قورت داد، همونجا یادش افتادم!
خدا وقتی یه چیزایی بهت میده یه چیزای دیگه رو میگیره!
چقدر از این جمله میترسم!
شاید واسه همین که وقتی به خیلی چیزا میرسیم دیگه مزهای ندارن!
واسه اون چیزایی که میدیم و دیگه نیستن!
#چرکنویسهایم
#شاید_موقت
پ.ن: آقای سلطانی چند ماه پیش تو یه تصادف همسر و پسرشو از دست داده...
#یکم
۱ فروردین ۱۴۰۲
همیشهی خدا روی پلههای ایستگاه بیآرتی سکندری میخورم. وقتی درد مثل مار دور پاهایم میخزد، کسی درونم با صدای بلند جملهای را تکرار میکند!
"تو هرچقدر هم بدوی به سرعت این شهر نمیرسی! تو هرچقدر هم بدوی مال اینجا نمیشوی!"
مثل کسی که نتوانسته غذایی را هضم کند و هرطور شده بالا میآورد، تهران هم مرا و من هم تهران را ....
آب و روغنیم!
خربزه و عسل!
هر دو از هم عقمان میگیرد. تا کمی بخواهم حرفهایم را موقع صحبت بکشم، سکندری میخورم و درد و درد!
اینجا مثل فیلمیست که سرعتش را بالا ببری.
یا بیتوجه به گفتوگوها فقط جلو بزنیاش.
من به سرعت این شهر نمیرسم!
و چه خوب که نمیرسم.
من برای شهر بهارنارنجم.
دیاری که همیشه چشمهای آسمانِ آبیاش را میشوید.
بوی برنجش جای زخمهایت را محو میکند.
پرتقالهایش را که پوست میکَنی، آبش از سرانگشتانت سُر میخورد تا آرنجت.
اینجا نه میدَوَم و نه سکندری میخورم.
نیاز نیست حواسم باشد که لهجهام بیرون نزند.
اینجا مال من است....
اینجا من، من هستم....
#چرکنویسهایم
۴ فروردین ۱۴۰۲
سنگ را میکوبد روی سبزیها.
_ خب با مخلوطکن چرا نمیکنی؟
سبزیها را از دور تختهی قهوهای به وسط میآورد.
_ اینجوری یه چیز دیگهست!
دروغ میگوید. دلش تنگ شده! برای مادرش. برای مادرِ مادرش و برای تمام آنروزها که با آدمها زیر خاک چال شدهاند.
_ یادته مادرجونو؟
یادم هست. مینشست گوشهای از آشپزخانه و او هم دلتنگیاش را با سبزیها مخلوط میکرد و سنگ را میسایید روی آنها. بعد اشکهایش را مثل نمک میپاشید لابهلای غذا.
برای همین است که مزهی آن غذاها هیچوقت تکرار نمیشود. هر مادر دستپخت خاص خودش را دارد چون طعم دلتنگی هر مادر، فقط برای همان مادر است.
کاش من هم یک تخته و سنگ داشتم از مادرم
و البته یک دختر!
#چرکنویسهایم
#روزمرگیهایم
۴ فروردین ۱۴۰۲
زیاد اهل معرفی کتاب نیستم اما این کتاب تا اینجای ماه رمضانم را ساخت. به قول دوستی آیتالله حائری از آن دنیا یقهام را گرفته و ول نمیکند!
تا باد چنین بادا....
#تعلق
#پیشنهادی
#ماه_رمضان
پ.ن: و چه سعادتی که اختتامیهی کتاب را کنار چنین میزبانانی بودم که تجسم خط به خط کتابند.
۸ فروردین ۱۴۰۲
خامهی وسط شیرینی لطیفه
-اگه ریاضی رو بیست بگیری میخرم برات!
کلمات مامان مثل صدای طبل درگوشم موج برداشت. دوباره نگاهش کردم. پیراهنش را که به رنگ جگر تازهی گوسفند بود و انگار خون از آن میچکید. کلاه سفیدش را و دستهایش. در یک دست بلندگوی کوچکی بود و دست دیگر رو به آسمان. درست وسط ویترین مغازه نشسته بود و نگاهم میکرد. حتی اگر خودم را هم به خاک و خون میکشیدم، ریاضی را بیست نمیگرفتم!
-البته...
مثل گربهی گرسنهای زل زدم به دهان مامان.
- البته اگه امسال بتونی روزههاتو کامل بگیری هم میخرم برات!
چیزی مثل ترقه در دلم ترکید. این هم سخت بود اما شدنیتر! هنوز یک سال تا رسیدن به سن تکلیفم وقت داشتم.
-اگه تا اون موقع خریدنش چی؟
مامان دستم را کشید و من مثل آدامس کش آمدم و دوباره به شیشهی ویترین مغازه چسبیدم.
-نگران نباش! قول مامان قوله!
چند روز بعدش ماه رمضان رسید و امتحان من شروع شد. فکر میکردم آسان تر از ریاضی باشد اما نبود. از مدرسه که میرسیدم مثل خمیر شُل و چسبانی درون اتاقم وا میرفتم. درون شکمم ارکستر سمفونیای راه میافتاد و حس میکردم کسی با داس افتاده است به جان زمینِ معدهام. آنقدر سوز میزد که مجبور میشدم بالشتم را محکم روی شکمم فشار دهم. دهانم تلخ میشد و گلو و زبانم مثل کف پایِ عزیز ترک میخورد. سعی میکردم به "آن" فکر کنم. به دستهایش. به صورتش که مثل خامهی وسط شیرینی لطیفه بود. آب دهانم راه میافتاد و پرچم سفید را در معدهام بالا میبرد.
مامان پشتم را میمالید و میگفت: اگه سختته باز کن مامان! خب بشین ریاضی بخون دختر!
وقتی به ریاضی فکر میکردم کسی با مداد جای جای بدنم را سوراخ میکرد. نه! ریاضی هرگز!
کجدار و مریز به نیمهی ماه رسیدم. باز مامان زمزمه میکرد: تا همینجاشم عالی بودی! میخرمش برات! دیگه روزه نگیر!
قبول نکردم! حالا دیگر غرورم یقهام را گرفته بود و چسبانده بودم بیخ دیوار! آبرو و حیثیت هشت سالهام هم مثل دو وزنهی سنگین بسته شده بودند به پاهایم.
تا آخرش رفتم. آخرِ آخر. مامان تمام فامیل را پُر کرد که : دخترم امسال روزههاشو کامل گرفته! تازه یه سالم داره تا تکلیفش!
هر که را میدید میگفت و هرکه را نمیدید پیغام میداد. غرورم حالا یقهام را رها کرده بود و جلوتر از من میرفت و شلنگ تخته میانداخت.
قرار بود بعد از نماز عید فطر مراسم اهدای جایزه و قدردانی از فخر فامیل که من باشم را داشته باشیم. شب عید از خوشحالی خوابم نمیبرد. سی شب بود که در خیالم آن لباس جگریاش را ناز میکردم و میخوابیدم.یعنی تا فرداشب این خیال به واقعیت پا میداد؟
صبح عید را زیاد یادم نیست. مریض شدم و بیجان. فقط سوزش چیزهایی را پشت دستم و دویدن قطرههای خنکی را درون رگهایم حس میکردم. حتی نفهمیدم عروسک قشنگم کِی آمد و نشست بالای سرم. حتی خارجکی خواندن و رقصیدنش هم کار بکمپلکس را نکرد و من هیچوقت ذوقِ داشتن عروسکم را نکردم.
حالا از آن روز بیست سال گذشته است و من هربار میایستم پشت ویترین مغازهها و عروسکهای دیگری با لباسهای رنگارنگ دیگر انتخاب میکنم و برای رسیدن به آن خودم را بیچاره! و باز هم هربار که به آن میرسم درد میخزد دور جانم و هیچ کیفی نمیبرم!
#ماه_رمضان
#چرکنویسهایم
۹ فروردین ۱۴۰۲
حرف درون سماورِ قلبم به قل قل افتاده. نمیگذارم همینطور سر برود. شیر را باز میکنم و میریزمش روی چای خشک و گلمحمدی و هل. منتظر مینشینم تا دم بکشد. بعد هم درون دو استکان کمر باریک میآورم پیش شما.
خدایا
یک چای مهمان من میشوی؟
#چرکنویسهایم
پ.ن: بودنمان اینجا نفسهای آخرش را میکشد و میدانم این عکسها بعدا چقدر دلتنگی را مهمان قلبم میکند...
۱۰ فروردین ۰۲
۱۰ فروردین ۱۴۰۲