از این استاد میترسم. از اینهاست که کافیست چند لحظه نگاهت کند و هرچه درد و مرض روانی داری بریزد روی دایره. سرم را انداختهام پایین و ماسک را تا روی برآمدگی بینیام بالا کشیدهام. دارد از الگوهای ارتباطی میگوید. با خودکارم ور میروم. میرود سراغ زبان بدنِ هر گروه. به یکی از گروهها که میرسد، انگار با میخ کوبیده میشوم به صندلی. من هستم. خود خود من! و عجیبتر که گروه ارتباطی خوبی هم نیست. میخواهم همین حالا صفحه را برگردانم. سرم را بالا میگیرم و زل میزنم درون چشمان استاد. میگوید افسردگی و سطح بالای اضطراب آدمها از حالت بدنشان پیداست. فلان مجری معروف که خودش را کشته و چند روز قبلش فیلمی از خودش در اینستاگرام گذاشته هم از حالت بدنش مشخص بود!
گوشیام را از زیر دفترم آرام باز میکنم و میروم سراغ فیلمی که صدهابار دیدهام. لحظه به لحظهاش را حفظم. دنبال افسردگیام. روی گونههای برآمدهاش. روی لبخند عمیقش. روی دستهایش که دست دخترش را گرفته است. استاد ادامه میدهد " بچهها! طرف افسردگی شدید داره میاد پیشتون و میگه خوب شده، این زنگ خطره! باید چک کنید! من دیدم چه آدمایی سر سهلانگاری درمانگرشون پرپر شدنها"
زبان و گلویم مثل تنهی درختی خشک است. زبانم چسبیده به سقف دهانم. هر چه را از آب دهانم که غدههای بزاغی ترشح میکنند میبلعم تا راه گلویم باز شود.
استاد دیگرم هم امروز از طوفان مغزی میگفت و تهش رسید به دانشجویی که سه چهار سال پیش از طبقهی چهارم دانشکدهی انسانی خودش را پرت کرد پایین. چند بار میخواهم میان نیشخند استاد بپرم و بپرسم " زنده موند دیگه؟" ولی نمیپرسم! نمیکشم!
دوباره سرم را میاندازم پایین. انگار به همین راحتیها نمیتوانم زبان بدنم را عوض کنم! سوالی تک تک درهای مغزم را باز میکند و محکم میبندد. چند وقت است مثل موریانه دارد مغزم را میخورد." یعنی واقعا میخواهم روزی روانشناس بشوم؟ یعنی میتوانم از رنج آدمها بکاهم؟ یعنی... " و هزار یعنی دیگر که این روزها جوابی برایشان پیدا نمیکنم...
#روانشناسی
#افسردگی
#زبان_بدن