《 ورود ممنوع؟ 》
پرچمها را دست مرد داد. شال گردن پسرش را دورش پیچید. موقع بیرون رفتن لبهایش جنبید.
" والله خیر حافظا..."
روی مبل لم داد. تلویزیون را روشن کرد. به تک تک آدمهای درون آن که شبیه نقطههای سیاه بودند دور پرچمی سبز و سفید و قرمز زل زد. چشمها را بست و خودش را توی سوز و سرمای بیرون پیدا کرد. دستهایش را مُشت کرد. همپای دیگران شعار داد. دم محکمی گرفت. بازدمش با بخاری از دهانش خارج شد. نوک دستهای یخزدهاش را سمت جیبش برد. کمی که گرم شدند دوباره مُشت کرد و شعار داد. سرد بود اما نور آفتاب چشمهایش را مچاله میکرد. عطر چای مستش کرد. چشم گرداند و کنار ایستگاه صلواتی پیدایش کرد. سمتش رفت. ناگهان جیغ نوزادی به گوشش رسید. پرید. مثل کسی که به تابلوی " ورود ممنوع" خیابانی برسد و محکم روی ترمز بزند. سمت پسرک رفت. به بغل گرفت و شیرش داد. گوشش پیش سرودهای حماسی تلویزیون بود. زیرلب با آن میخواند.
" وطنم ای شکوه پابرجا...."
گوشیاش را گرفت. عکسهای راهپیمایی یکی یکی میرسید. قلب زیر عکسها را قرمز میکرد و رد میشد. با نوک انگشت شستش قطرهی اشکی را که روی گونه سُر میخورد، پاک کرد. پسرک سیر شده بود و ریز ریز میخندید. لبش تا ابروها کش آمد.
_ سلام ایرانِ من...
پسرک قهقه زد. بلند. خیلی بلند.
#داستانک
#بچههاایرانماهستند
#خداقوتمادر
@hofreee