شاید مادرم هیچوقت فکرشم نمیکرد بچهی بدغذاش یه روزی مادر بشه و نه تنها عدسپلو با نیمرو درست کنه بلکه خودشم بخوره و دو تا بشقابم بذاره جلوی پسراش!
و این معجزهی مادریه :)
ولی همچنان مرگ بر ساچمهپلو!
#ساچمه_پلو
#مادری
اگر به غمگینی متهمم نمیکنید باید بگویم که این عید یکی از تلخترین شادیهای ماست.
یادآوری اینکه خورشیدی هست اما تو نور آن را نداری جز ذرهای! درون اتاقت توی تاریکی نشستهای و زل زدهای به باریکهی نوری که از در نیمهباز اتاق میزند تو.
بیرون از اتاقت پُر از خبر است اما تو سنگینی، راکدی و بیعرضهای! روزهاست نمیتوانی از جایت تکان بخوری.
هر سال اینموقعها درِ اتاقت کمی بازتر میشود و نور بیشتر اما فردایش که شد روز از نو و روزی از نو!
یادآوری اینها کنار همهی آن شربتها و شیرینیها و جشنها، تلخ است! نیست؟
#نیمه_شعبان
_____________________
شما پدری کن و ما را بیاور بیرون از این اتاق....
سرش را پایین میاندازد. گیرهی لباسم را میگیرد و دور انگشت اشارهاش میپیچاند.
_ مامان؟ حالا که غذامو کامل خوردم دوسم داری؟
از خودم بدم میآید که چهار سال تمام لا به لای کتابهای روانشناسی وول خوردهام اما حتی نتوانستم محبت بیقید و شرط را یادش بدهم. یکی از اصلهای مهم راجرز، روانشناس و نظریهپرداز معروف، همین است. توجه مثبت غیرمشروط. آدمها را دوست نداشته باشیم برای چیزی یا کسی یا حتی خودمان. دوستشان داشته باشیم برای خودشان.
پسرک را میکشم سمتم و دستهایم را دورش حلقه میزنم.
_ من در هر حالی دوست دارم. حتی اگه غذاتو نخوری یا سفره رو بههم بریزی!
میدانم گفتن این جملهها عواقب خوبی ندارد اما به آدمی که بعدش قرار است ساخته شود میارزد.
راستش #وطن هم برایم مثل پسرک است. مرا توی سفرهاش جا بدهد یا نه. سیاه باشد یا سفید. من دوستش دارم! بیقید و شرطی! شانههایم را دورش میاندازم و میگویم:
" دوستت دارم! درهرحالی! حتی اگر از بیکفایتی آدمهایی پُر از بغض و نفرت باشم! حتی اگر سفره را به هم بریزی!
من دوستت دارم! "
میدانم شاید این جملهها بعدا عواقب خوبی نداشته باشد اما به وطنی که ساخته میشود میارزد!
من به تو امید دارم.
مثل پسرهایم...
#وطن
#فردا_میآییم
#انتخابات
#ایران_قوی
میپرم. مثل پرندهای که دست به لانهاش زده باشند. بوی پیاز و عرق کاسنی و شربت بروفن بینیام را پُر میکند. دستم را دراز میکنم تا آلارم گوشی را قطع کنم. پلکهایم قصد رها کردن یکدیگر را ندارند. از لای درز کوچکی از چشمانم ساعت را میبینم. دیگر ظهر شده و حتی ناهار درست نکردهام. هفت صبح که بالاخره پیشانی پسرک خنک شد، خوابم برد. آن هم زل زده به صورتش که ببینم چطور نفس میکشد. دوباره دستی روی پیشانیاش میگذارم و نفس راحتی میکشم. هنوز برنگشته! آن تب بالایی که چند وقت است چکمهاش را روی گلوی خانهمان گذاشته است. یکبار کسی از من پرسید که مادری چه شکلی است؟ خیلی فکر کردم اما نتوانستم با کلمات جواب بدهم. گفتم امیدوارم که بچشی و خودت بفهمی!
اما حالا میدانم. حالا بعد از سه هفتهی سخت میگویم مادری مثل جنگیدن است! آن هم با دشمنی که هر دفعه متفاوت است. ماهیتش! قدرتش! ماندگاریاش! همیشه پیروز میشوم؟
نه! گاهی بد میبازم و گاهی هم پیروز برمیگردم اما چیزی که مسلم است این است که این جنگ تمامی ندارد. کاش حداقل هشت ساله بود یا ده ساله! نیست ولی. به اندازهی عمر مادریام است.
به اندازهی
عمر
مادریام.
#مادری
enc_17074201814726386674528.mp3
3.94M
در این دو روز چند بار گوش داده باشم و پاهایم را روی سنگهای داغِ بینالحرمین تصور کرده باشم خوب است؟
خداروشکر خیال جایی به دردم خورده است...
#آه
پیدا کردن یک سقف و چهار دیواری آسان است اما پیدا کردن خانه نه! پیدا کردن مکانی که بتوانی آدمهایش را خانواده صدا بزنی نه!
من بعد از سالها آوارگی به مبنا رسیدهام!
هم خانهام شده و هم خانوادهام.
و راستش فقط یک پرندهی سرگردان میفهمد لذت کوچِ دستهجمعی را!
اگر هیچ سقفی هنوز خانهات نشده، بسم الله....
B2n.ir/d66584
کدتخفیف:
eydaneh
#خانواده_مبنا
میگویم اینقدر دلتنگی را رک و مستقیم توی متنهایت نگو. نشانش بده. میگوید چطوری؟
میگویم مثلا بگو که همیشه غسل زیارت میکند. سجادهاش یک تکه از فرشهای حرم امام رضاست و مُهرش تربت اصل کربلا. هر دفعه بعد از نماز ریشهای فرش را مرتب میکند. دست راستش را روی سینه میگذارد و سلام میدهد. روی مُهرش دارد سیاه میشود و سجادهاش بهخاطر خیسی همیشگیاش ور آمده. اینموقعها حس میکند قلبش دارد مچاله میشود. چشمهایش را میبندد و خیال میکند که وسط صحن انقلاب نشسته. یا حتی وسط بینالحرمین. آرامتر که شد مهر و سجاده را جمع میکند تا نماز بعدی. یا بگو که همیشه خواب میبیند که دارد میرود ولی هنوز نرسیده بیدار میشود.
#دلتنگی
.
.
تاریخچهی اختراعِ زنِ مدرنِ ایرانی بیشباهت به تاریخچهی اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکهای بود که اول محتوایش عوض شده بود( یعنی اسبهایش را برداشته بهجای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کمکم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود.(اختراع زن سنتی هم که بعدها بههمین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). اینطور بود که هر کس، به تناسب امکانات و ذائقهی شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنهی تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینیژوپ. میخواست در همهی تصمیمها شریک باشد اما همهی مسئولیتها را از مردش میخواست. میخواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبههای زنانهاش به میدان میآمد. مینیژوپ میپوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما اگر کسی به او چیزی میگفت، از بیچشم و رویی مردم شکایت میکرد. طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما درهمانحال مردی را که به این شرایط اشتراک تن میداد ضعیف و بیشخصیت قلمداد میکرد. خواستار اظهارنظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوششی نمیکرد. از زندگی زناشویی اش ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما وقتی کار به جدایی میکشد به جوانیاش که بیخود و بیجهت پای دیگری حرام شده بود تأسف میخورد.
📚 همنوایی شبانه ارکستر چوبها
✍️ رضا قاسمی
@behhbook