eitaa logo
حُفره
313 دنبال‌کننده
100 عکس
8 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
السلام علی المرمّل باالدماء سلام بر آغشته به خون‌ها...
چرا کلمه‌ها تو عربی این شکلیه؟ یه کلمه میگن. بعد جزئیات و تصویرش بدبختت می‌کنه. تو عمرم اینقدر از جزئیات سیر نشده بودم... خوبه که زیاد عربی بلد نیستم. خوبه. @hofreee
می‌دانیم که امام حسین را شهید می‌کنند. می‌دانیم که سرشان را از تن جدا می‌کنند. می‌دانیم سرهای روی نیزه‌ها را. می‌دانیم آتش زدن خیمه‌ها را. می‌دانیم اسارت زن‌ها را. اما هرسال روز عاشورا که به عصر می‌رسد یک انتظار و امید کُشنده‌ای می‌افتد به جانمان که نه! امسال اینطور تمام نمی‌شود. امسال سری از تن جدا نمی‌شود. امسال اسب‌ها را نعل تازه نمی‌زنند. بعد که به غروبش می‌رسیم و امیدمان ذبح می‌شود، غم و بُهت شمع به دست شانه به شانه‌مان می‌آیند. به نظرم این انتظار و امید و غم و بُهت از یک‌جای نزدیک‌تری می‌آید. یک‌جایی که لا به لای روضه‌ها می‌خواهیم پنهانش کنیم و به روی خودمان نیاوریم. به روی خودمان نیاوریم که قصه‌ی خودمان هنوز پایانی ندارد. که امام زمانمان در کدام بیابان دارد "هل من ناصر" می‌گوید. زل زده‌ایم به پایان قصه‌ی کربلا و هرسال امید داریم که آنطور نشود تا پایان جدیدی برای خودمان و بشریت بسازیم. و ای کاش هرچه زودتر بسازیم! که کودکان توی غزه منتظرند. کاش روز عاشورا را بالاخره به شب برسانیم. @hofreee
می‌دونی چرا سخت‌تر از قبل میشه؟ برای اینکه به اون مرحله‌ی سخت قبلی عادت کنی و سفت بشینی سرجات و دم نزنی😅 گاهی که دم نمی‌زنی می‌دونی چرا سخت‌تر میشه؟ چون عادت کردی و خدا عاشق به هم زدن عادته |: @hofreee
اگر بخواهم روراست باشم باید بگویم که مادری انزوا می‌آورد. حتی اگر دهمین بچه‌تان را هم بیاورید مدتی می‌روید توی یک جزیره‌ی متروک. جایی که خیلی‌ها نمی‌شناسندش و شما هم با آنجا غریبه‌اید. طول می‌کشد تا یاد بگیرید و قایق‌تان را بسازید و بزنید به آب. زمان می‌خواهد و البته صبر. ناامید نشوید. یک مَن قوی‌تر برمی‌گردد وسط آدم‌ها. @hofreee
خانم پناهنده! من توی روزهای پرمشغله‌ام برای سریال شما جا باز می‌کردم. شاید اگر از میزان خواب و شلوغی زندگی‌ام باخبر نباشید نتوانید ارزش جمله‌ی قبلم را درک کنید! و البته تا همیشه یادم می‌ماند که روزهای سخت مادری‌ام زنی که هیچ شباهتی به من نداشت امید در دلم کاشت. یعنی شما! چرا؟ چون موفقیت و درخشش زن‌ها مثل تولد یک نوزاد برایم پُر از امید است. امیدی که زندگی ادامه دارد و باید کار کنم و کار کنم و کار کنم و می‌شود! و خواهد شد! جزئیاتی توی زندگی و آدم‌هاست که فقط ما زن‌ها می‌توانیم بنویسیم و بسازیم‌شان. حیف است که روایت نشوند. از این بابت از شما ممنونم. "آه اي يقين گمشده، اي ماهي گريز در بركه‌هاي آينه لغزيده تو به تو! " @hofreee
. خب تو گرمای ۴۰ درجه‌ی تهران چی می‌چسبه؟ آفرین! یه چای دبش! اونقدر که قطره‌های عرق بچکن توی لیوان :) شما از کجا و چند درجه همراه هستی بزرگوار؟😅 @hofreee
امیدوارم ویروس‌ها امون بدن و به این کتابِ حلقه‌ی کتاب مبنا برسم🙂 عکس خیلی حرفه‌ای شده می‌دونم! ولی قبول کنید خیلی زنده و گویاست😅 @hofreee
شماها که میرید شهادت نوش جونتون. ولی ماها دیگه می‌ترسیم صبح‌ها چشامونو باز کنیم! دنیا داره سبک میشه و ترسناک! @hofreee
. قصه‌ی قطره‌ها مثل دریاست که می‌گویند جز زیبایی نمی‌بینیم. کاش ما هم آن قطره‌هایی باشیم که می‌رسند به دریا. @hofreee
امروز بعد از مدت‌ها پاهایم به زق زق افتاد. از خستگی! از کار زیاد! اگر بدانید چقدر بابتش خوشحالم و خدا را شکر کردم. برایتان عجیب است نه؟ روزهای قبل که آدم‌ها از خستگی‌ها و میزهای شلوغ پلوغشان و کمبود وقت می‌نالیدند فقط بهشان غبطه می‌خوردم. دلم می‌خواست جایشان باشم. آنقدر بدوَم که پاهایم را دیگر حس نکنم. آدم‌های زیادی را هم در بیمارستان‌ها و آسایشگاه‌های روانی و خانه‌های سالمندان می‌شناسم که آرزوی من را داشتند. آدم‌ها گاهی یادشان می‌رود که "خستگی" نعمت است. اینکه بتوانی کار کنی نعمت است. اینکه بتوانی به جنگ بروی نعمت است. البته حق می‌دهم که گاهی نیاز به همدردی و همدلی داشته باشیم ولی کاش یادمان نرود که بعضی چیزها لطف خداست. کاش همه بتوانند لذت شیرین خستگی را بچشند. لذتی که می‌گوید هنوز زنده‌ایم. @hofreee
می‌دانید! نویسندگی تنها مهارتیست که مدتی اگر برایش تلاش مستقیمی نکنم حسرت نمی‌خورم! مثلا وقت نکنم کتابی بخوانم یا بنویسم یا دوره‌ای بروم. نمی‌گویم خب دیگر تمام شد! همه چیز را باختم! نه! چون دارم زندگی می‌کنم. با احساسات مختلفی مواجه می‌شوم. تجربه جمع می‌کنم. فکر می‌کنم. یاد می‌گیرم. تغییر می‌کنم. به تعادل‌های جدیدی می‌رسم و این‌ها همه خوراک اصلی‌ام می‌شود برای نوشتن. برای سال‌ها بعد که گرد و خاک‌ها خوابید و چشم‌هایم توانست بهتر ببیند. پس اگر فکر می‌کنید راکدترین فرد جهان هستید، باز هم نیستید! شما فعلا ریشه‌هایی هستید زیر خاک! از اینکه توی طوفان شن گیر کرده‌اید و آدم‌ها لب دریا یا زیر سایه‌ی درختان جنگل نشسته‌اند، نترسید! روزی خیلی سریع‌تر و بهتر به آن‌ها می‌رسید. امید نیروی محرکه‌ی کار ماست. پ.ن: البته وقتش که شد نباید از مطالعه و نوشتن غافل شد! اصلا و ابدا! @hofreee
زندگی همیشه همینه! تا میای واسه پیروزی ناهید کیانی ذوق کنی، یادت میاد رقیبش کیمیا علیزاده بوده! نمیگم ذوق نمی‌کنی‌ها ولی گیرنده‌های تلخی ته زبونت مگه میشه تحریک نشن؟ و زندگی همیشه همینه! @hofreee
فردا ۲۹ سالگی را پُر می‌کنم و می‌روم توی ۳۰! همان سن عجیب و غریبی که از کودکی برایم بزرگ بود. هنوز هم هست. احساس می‌کنم هنوز قد خودم و زندگی‌ام بهش نرسیده است. زل زده‌ام به عکسِ شب تولدم. روی زمین نشسته‌ایم. کیک صورتی‌رنگی را که رویش پُر از قلب‌های فوندانتی‌ست روی سطل لگوی بچه‌ها گذاشته‌ایم. پسرها دورم را گرفته‌اند. محمدحسین زل زده به دوربین. با همان اخم همیشگی‌اش. روسری سبز محبوبم را با چنگ و دندان از لای رختخواب‌ها کشیده‌ام بیرون. اینکه چرا آنجا بوده بماند! چشم‌هایم تا همین چند ساعت پیش مثل پفک نمکی باد کرده بودند. تعداد رگ‌های خونی که از کم‌خوابی افتاده تویشان از دستم در رفته است. رژ صورتی کم‌رنگی مالیده‌ام روی لب‌های کبودم. مهدی می‌گوید بخندیم و من نهایت تلاشم را برای انقباض ماهیچه‌های صورتم می‌کنم اما همین است! بیشتر نمی‌توانم. بیشتر نمی‌شود! آغاز ۳۰ سالگیم همین است! روی زمین. در آغوش پسرهایم. با خنده‌ای که روی خستگی‌ها و فکرهایم را می‌پوشاند! با خنده‌ای که مثل گذشته نمی‌دود توی صورتم بلکه آرام و متین راه می‌رود. ۳۰ سالگی نمی‌گوید بلکه از حالا دارد نشان می‌دهد. می‌شود برایم خیر و نور بخواهید؟ @hofreee
آره! دیگه چنین کسی رو ندارمش :) 💔
یه کامنتمون نشه برای قهرمانمون؟🙃 وسط این همه تخریب! 👇👇👇👇👇 https://www.instagram.com/p/C-fDV9riw6N/?igsh=MWlkMGVxdmtiNnliZg== 😌 @hofreee
میریم بالا بالاتر از هر رویا بالاتر✌️🇮🇷🎖 @hofreee
من محتاج کتاب‌‌‌ها هستم!
با لبخند کجی می‌گوید: " خب ببینم حالا با یه نوزاد چطور فرت و فرت کتاب می‌خونی! " لب‌پایینی‌ام را گاز میگیرم تا خنده‌ام مثل توپ به بیرون شوت نشود. می‌فهمد انگار. _ چیه؟ ابروهایم را بالا می‌دهم و چشم‌هایم را جمع می‌کنم. _ شروع کردم! می‌خونم متاسفانه! داشتم جون می‌دادم! تیرم درست توی دایره‌ی زردرنگِ سیبل فرو می‌رود. خنده‌ام از ضایع شدنش نیست! درکش از من و امثال من غلط است. فکر می‌کند از روی بیکاری و شکم‌سیری کتابی دستمان می‌گیریم و می‌خوانیم. می‌خواهیم ادای روشنفکرها را درآوریم. نمی‌داند خواندن برای من مثل خوردن غذا و نوشیدن آب واجب است. بدون کتاب‌ها سرگردانم. ناامیدم و خالی‌ام. توی روزهای سختم طنابیست که از لب پرتگاه نجاتم می‌دهد. اینکه انتظار دارند وقتی برایش باز نکنم و در باتلاق زندگی فرو بروم، برایم عجیب است! من برای خواندن وقت خلق می‌کنم. ۲۴ ساعت را ۲۵ ساعته می‌کنم. متنفرم از این جمله که " چطور میرسی؟". آدم‌ها چطور می‌رسند غذا بخورند و بخوابند؟ قضیه همینقدر برایم مهم و حیاتی است. دزیره را وقتی خواندم که ممکن بود چند ساعت بعدش کرونا کارم را بسازد. دایی جان ناپلئون می‌خواندم در حالی که پسرکم را روی تخت بیمارستان بغل کرده بودم. آخرین حرف‌هایم با بهترین رفیقم راجع به کتاب‌هایی بود که خوانده بودیم و متنی که نوشته بودم. داشت از درد می‌مُرد ولی می‌گفت متنت و لیست کتاب‌ها را بفرست که بعدا بخوانم. کتاب‌ برایم خواهریست که ندارم. مادر و پدریست که ازشان دورم. مکان‌هاییست که نرفته‌ام. زمان‌هاییست که خاطره نساخته‌ام. رفیق‌هایی‌ست که نداشته‌ام. قرص‌های افسردگی‌ایست که نخورده‌ام. حتی دعاهایی‌ست که اسمشان را نشنیده‌ام و طبق نظر بعضی دوستان احتمالا بابتش راهی جهنم بشوم! من محتاج کتاب‌هایم. وقتی زانوهایم روی سنگ سفید بیمارستان تا شدند، دورم را گرفته‌اند. وقتی داغ دیدم، اشک‌هایم را توی خودشان پنهان کرده‌اند. رفیقم بوده‌اند. سال‌ها! همه‌ چیزم بوده‌اند. سال‌ها! گچ سفید بوده‌اند روی تخته سیاهم. سال‌ها! اینقدر نپرسید چرا و چطور! یخچالمان خالی باشد می‌خوانم. خانه کثیف باشد می‌خوانم. نوزادی داشته باشم که خواب و خوراک را از من گرفته باشد می‌خوانم. سرشلوغی‌ها و اتفاقات بیخ گلویم را گرفته باشند می‌خوانم. حتی یک جمله! حتی اگر سهمم یک جمله از یک کتاب در کل روز باشد. همان را تا روز بعدی زیر زبانم نگه می‌دارم که زنده بمانم. می‌خواهم فخر بفروشم؟ نه! می‌خواهم بگویم قضیه همینقدر برایم مهم و حیاتی است! غبطه و حسرت و ناله و نفرین و سرزنش ندارد! اولویت‌های آدم‌ها متفاوت است! این را بپذیریم و دست از سرشان برداریم! القصه که هروقت بین‌ من و کتاب‌ها جدایی افتاد بدانید که مُرده‌ام! پ.ن: به بهانه‌ی شروع مجله‌ی مدام و خواندن یادداشت سردبیرش. موضوع شماره‌ی اول مدام کتاب است! از دستش ندهید. @modaam_magazine @hofreee
. در جبهه‌ی غرب خبری نیست قصه‌ی چند نوجوان است که از وسط کلاس‌های درس به خط مقدم جبهه کشیده می‌شوند. خط مقدم آلمان در جنگ جهانی اول. اولین چیزی از کتاب که جذبت می‌کند اسمش است. با ورق زدن چند صفحه‌ی اول متوجه می‌شوی که گول‌ خورده‌ای و منظور از غرب آن غربی که تو با آن بزرگ شدی نیست! کتاب عنوان رمان ضدجنگی را یدک می‌کشد اما حس رمان بودن از آن نمی‌گیری. بیشتر شبیه خاطرات خود نویسنده است که مقدمه هم این را تایید می‌کند. با اینکه ترجمه است اما نثر روانش مخاطب را جذب می‌کند. اگر تا به حال کتابی راجع به جنگ نخوانده‌اید جزئیات و تصاویر وحشتناکش شوکه‌تان می‌کند. حتی اگر روحیه‌ی حساسی داشته باشید مجبور می‌شوید برای همیشه کتاب را رها کنید. تعداد شخصیت‌ها زیاد است و عمقشان کم. به جز دو سه شخصیت، باقی را باید چند ثانیه‌ای توی ذهنت بالا و پایین کنی که یادت بیاید که بودند و کجا بودند و چه کردند. راوی تا نیمه‌های داستان خیلی محو است و پنهان و این کمی آزاردهنده است. یک جاهایی هم طبع شاعرانه‌اش گُل می‌کند و روانی نثر را دچار دست‌انداز می‌کند. از همه چیز بدتر آن‌جاهایی‌ست که فکر می‌کند حالا بد هم نیست بالای منبر برود و حکمت بگوید. آن هم وسط شرحه شرحه شدن هم‌رزمانش. نبود مفاهیم انسانی و ملی در نیروهای آلمانی خیلی توی ذوق می‌زند و وادارتان می‌کند با دفاع مقدس خودتان مقایسه‌اش کنید که به نظرم مقایسه‌ی عبثی است! البته این را درنظر بگیرید که که اریش ماریا رمارک ، نویسنده‌ی کتاب، این اثر را در سال ۱۹۲۹ منتشر کرده و شما دارید اولین رمان ضدجنگی را در آن اتمسفر می‌خوانید! در زمانی که ژرمن‌پرستی و ملی‌گرایی در هوای آلمان به شدت پراکنده بود. بنابراین چه بسا از تمام این نقدها بشود چشم‌پوشی کرد. درمجموع از خواندن کتاب راضی بودم. درست است جای یک‌سری مفاهیم در کتاب خالیست اما به جای آن رمارک از مفاهیم و زوایای دیگری حرف میزند که می‌تواند روزها درگیرتان کند! @hofreee
اینقدر صفت جامانده را به خودتان نچسبانید! در کوتاه‌مدت خیلی سوز دارد و دل را می‌ترکاند! اما در بلند‌مدت مثلا وقتی ده سال بنشیند روی پیشانی‌تان دیگر سوز و گدازش تمام می‌شود. می‌افتید در سرمایِ ناامیدی و دل کَندن! مگر حبّ حسین(ع) و اهل بیتش درون قلب‌هامان نیست؟ مگر تلاش نکردیم و نمی‌کنیم که اربعین دورش را بگیریم ولی نشده و نمی‌شود! پس جامانده چرا؟ جامانده کسی‌ست که او را نمی‌شناسد و عاشقش نیست! همین! به حرف‌هایم فکر کنید حتی اگر دلخوش‌کُنکی باشد! @hofreee
enc_17140904366438793649501.mp3
3.03M
مسافرای بهشت یاد ما هم باشین🌱
دنیا پُر از آرزوهای برآورده نشده است. همان‌هایی که هرچقدر هم دستمان را به سمتشان دراز کنیم، محال است بهشان برسیم. مثلا چه میشد اگر می‌توانستیم شب جمعه‌ای با عزیزی که دیگر نداریم کربلا باشیم. چه میشد اگر شانه به شانه‌شان توی بین‌الحرمین هق هق می‌کردیم. دستشان را محکم می‌گرفتیم و می‌گفتیم " دیدی شد! باورت میشه؟" ؟ @hofreee
امروز سالگرد مادرشدنم بود. حالا که به چند سال قبل نگاه می‌کنم نمی‌فهمیدم که نمی‌دانم و بلد نیستم. فکر می‌کردم مادری یک حس غریزی است که درون همه‌ی زن‌های عالم به یک اندازه ریخته شده است. یاد گرفتن می‌خواهد مگر؟ دانستن می‌خواهد مگر؟ چند سال پیش همین لحظات پسرها را گذاشتند توی بغلم. اولین حسم شوک و بُهت بود! همه‌ی زن‌های اطرافم آروغ گرفتن و شیر دادن و پوشک و لباس عوض کردن را خوب یادم می‌دادند. چکار کنم با یک نوزاد کولیکی را می‌دانستند. خودم هم می‌دانستم! کتاب‌ها و سایت‌ها را جوریده بودم. اما هیچکس از احساسات یک نومادر نمی‌گفت! بلدش نبودند یا این یک راز زنانه بود که نباید به روی خودمان می‌آوردیم؟ نمی‌دانم! هیچ‌وقت نفهميدم. چون تا امروز و این لحظه هرگز با کسی درموردش صحبت نکرده‌ام. امروز اما این تابو را می‌شکنم و می‌گویم! کسی به من نگفت که بعد از اینکه آن بُهت را قورت بدهم، پشیمانی آوار می‌شود روی سرم. یک جمله‌ی لعنتی مغزم را سوراخ می‌کند که چرا خواستم مادر بشوم؟ چرا؟ نانم کم بود آبم کم بود و چرا گول حرف دیگران را خوردم؟! عقلم پاره‌سنگ برداشته بود؟ حیف آن همه آزادی و استقلال و راحتی نبود؟ پشت هم می‌پرسم و وقتی به جواب قانع‌کننده‌ای نمی‌رسم، می‌ترسم! هیچکس نگفته بود بعد هم که به نوزاد نحیف و عاجزم که دهانش از گرسنگی همیشه باز است نگاه می‌کنم، عذاب وجدان خفه‌ام کند. مثل کسی که دارد زیر آب دست و پا می‌زند. هم می‌خواهد خلاص شود و هم نمی‌خواهد. کسی نگفت که این عذاب وجدان تا آنجا پیش می‌رود که افسردگی چترش را روی زندگی‌مان باز می‌کند. روزها و شب‌ها خودم را با منِ آزاد و شاد سابق مقایسه می‌کنم و احساس بی‌ارزشی پوستم را می‌کَند. جامعه پَسَم می‌زند. آدم‌ها سراغم را نمی‌گیرند. می‌شوم عروسکِ خاک‌گرفته‌ی ته کمد! استعدادهایم را مثل قرص‌های افسردگی با یک لیوان آب باید قورت بدهم! شکم بیاورم و هیچ‌کدام از لباس‌های قشنگ سابقم اندازه‌ام نباشد. همیشه بوی شیر مانده درون معده‌ی نوزادم را بدهم که وقت گرفتن آروغ رویم ریخته است. بی‌خوابی دو بادمجان زیر چشمانم بکارد و چند خط روی پیشانی‌ام. آنقدر عصبی و بدخلق بشوم که کسی حتی دقیقه‌ای نتواند تحملم کند. هیچکس این‌ها را نگفت اما من می‌گویم. می‌خواهم کسی را پشیمان کنم؟ نه! نه! می‌خواهم با عینک درست بروید درون مادری! نه عینک سنتی‌ای که سال‌ها به چشمانتان زده‌اند. بله! مادری زیباترین و عجیب‌ترین حس هر زن است! نمی‌خواهید علی‌رغم تمام این‌ داستان‌ها به عقب برگردید! اصلا و عمرا! اما پشیمانی و بُهت و غم و ترس هم عجیب نیست! خودتان را سرزنش نکنید. زندگی شما هرگز آن زندگی قبل نمی‌شود. هرگز! نه چهل روز بعد. نه چهار ماه بعد و نه حتی چهار سال بعد! می‌دانم قبول کردنش خیلی سخت است! آن هم در روزهایی که درد و خونریزی امان‌تان را بُریده است. اما نترسید. کم کم به پذیرش می‌رسید. اگر آدم‌ها و حرف‌هایشان بگذارند، آن جاده‌ی تاریک را رد می‌کنید. می‌فهمید که زندگی از این به بعد همین است و باید با این شرایط برنامه‌ریزی کنید. درس بخوانید. کار کنید. به علایق‌تان برسید و زندگی کنید! مادری به این معنا نیست که تمام انگشت‌ها‌ی اشاره باید سمت شما باشد‌. که استراحت ممنوع! که کار و هنر ممنوع! که انزوای ابدی! که زندگی تمام شد! می‌فهمید باید با تمام این نگاه‌های کلیشه‌ای و سنتی بجنگید. از آن طرف هم نباید بیفتید و بگویید مادری محدودیتی ندارد. مادری پُر از محدودیت است! اما ما یاد می‌گیریم چطور محدودیت‌هایمان را کول کنیم و به نوک قله برسیم! و اینجاست که حالتان بهتر می‌شود. انگار گلاب می‌گیرند زیر بینی‌تان. من نمی‌دانستم که مادری فقط آمادگی جسمانی نمی‌خواهد. روان درست هم می‌خواهد. خیلی می‌خواهد! وگرنه تیرِ حرف‌هاست که روی سرتان می‌بارد. از طرف چه آدم‌هایی؟ همان‌هایی که روزی خودشان هم مادر بودند و عین شما رفتار کردند. پس چرا اینطور می‌کنند؟ به خاطر یک چیز عجیب دیگری که درون‌تان کشف می‌کنید: فراموشی! که هم درد است هم درمان! بله! مادری زیباست اما با آگاهی زیباتر هم می‌شود! اگر هنوز مادر نشده‌اید، بدانید مادری چیزی فراتر از پوشک و آروغ و شیر است! اگر هم دارید توی جاده‌ای تاریک جلو می‌روید،خودتان را محکم درآغوش بگیرید. شما برای تمام حس‌هایتان حق دارید! می‌گذرد! دوباره روز خواهد آمد... فقط باید هر از گاهی روی آب بیایید و نفس تازه کنید! @hofreee