eitaa logo
حُفره
313 دنبال‌کننده
100 عکس
8 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز بعد از مدت‌ها پاهایم به زق زق افتاد. از خستگی! از کار زیاد! اگر بدانید چقدر بابتش خوشحالم و خدا را شکر کردم. برایتان عجیب است نه؟ روزهای قبل که آدم‌ها از خستگی‌ها و میزهای شلوغ پلوغشان و کمبود وقت می‌نالیدند فقط بهشان غبطه می‌خوردم. دلم می‌خواست جایشان باشم. آنقدر بدوَم که پاهایم را دیگر حس نکنم. آدم‌های زیادی را هم در بیمارستان‌ها و آسایشگاه‌های روانی و خانه‌های سالمندان می‌شناسم که آرزوی من را داشتند. آدم‌ها گاهی یادشان می‌رود که "خستگی" نعمت است. اینکه بتوانی کار کنی نعمت است. اینکه بتوانی به جنگ بروی نعمت است. البته حق می‌دهم که گاهی نیاز به همدردی و همدلی داشته باشیم ولی کاش یادمان نرود که بعضی چیزها لطف خداست. کاش همه بتوانند لذت شیرین خستگی را بچشند. لذتی که می‌گوید هنوز زنده‌ایم. @hofreee
می‌دانید! نویسندگی تنها مهارتیست که مدتی اگر برایش تلاش مستقیمی نکنم حسرت نمی‌خورم! مثلا وقت نکنم کتابی بخوانم یا بنویسم یا دوره‌ای بروم. نمی‌گویم خب دیگر تمام شد! همه چیز را باختم! نه! چون دارم زندگی می‌کنم. با احساسات مختلفی مواجه می‌شوم. تجربه جمع می‌کنم. فکر می‌کنم. یاد می‌گیرم. تغییر می‌کنم. به تعادل‌های جدیدی می‌رسم و این‌ها همه خوراک اصلی‌ام می‌شود برای نوشتن. برای سال‌ها بعد که گرد و خاک‌ها خوابید و چشم‌هایم توانست بهتر ببیند. پس اگر فکر می‌کنید راکدترین فرد جهان هستید، باز هم نیستید! شما فعلا ریشه‌هایی هستید زیر خاک! از اینکه توی طوفان شن گیر کرده‌اید و آدم‌ها لب دریا یا زیر سایه‌ی درختان جنگل نشسته‌اند، نترسید! روزی خیلی سریع‌تر و بهتر به آن‌ها می‌رسید. امید نیروی محرکه‌ی کار ماست. پ.ن: البته وقتش که شد نباید از مطالعه و نوشتن غافل شد! اصلا و ابدا! @hofreee
زندگی همیشه همینه! تا میای واسه پیروزی ناهید کیانی ذوق کنی، یادت میاد رقیبش کیمیا علیزاده بوده! نمیگم ذوق نمی‌کنی‌ها ولی گیرنده‌های تلخی ته زبونت مگه میشه تحریک نشن؟ و زندگی همیشه همینه! @hofreee
فردا ۲۹ سالگی را پُر می‌کنم و می‌روم توی ۳۰! همان سن عجیب و غریبی که از کودکی برایم بزرگ بود. هنوز هم هست. احساس می‌کنم هنوز قد خودم و زندگی‌ام بهش نرسیده است. زل زده‌ام به عکسِ شب تولدم. روی زمین نشسته‌ایم. کیک صورتی‌رنگی را که رویش پُر از قلب‌های فوندانتی‌ست روی سطل لگوی بچه‌ها گذاشته‌ایم. پسرها دورم را گرفته‌اند. محمدحسین زل زده به دوربین. با همان اخم همیشگی‌اش. روسری سبز محبوبم را با چنگ و دندان از لای رختخواب‌ها کشیده‌ام بیرون. اینکه چرا آنجا بوده بماند! چشم‌هایم تا همین چند ساعت پیش مثل پفک نمکی باد کرده بودند. تعداد رگ‌های خونی که از کم‌خوابی افتاده تویشان از دستم در رفته است. رژ صورتی کم‌رنگی مالیده‌ام روی لب‌های کبودم. مهدی می‌گوید بخندیم و من نهایت تلاشم را برای انقباض ماهیچه‌های صورتم می‌کنم اما همین است! بیشتر نمی‌توانم. بیشتر نمی‌شود! آغاز ۳۰ سالگیم همین است! روی زمین. در آغوش پسرهایم. با خنده‌ای که روی خستگی‌ها و فکرهایم را می‌پوشاند! با خنده‌ای که مثل گذشته نمی‌دود توی صورتم بلکه آرام و متین راه می‌رود. ۳۰ سالگی نمی‌گوید بلکه از حالا دارد نشان می‌دهد. می‌شود برایم خیر و نور بخواهید؟ @hofreee
آره! دیگه چنین کسی رو ندارمش :) 💔
یه کامنتمون نشه برای قهرمانمون؟🙃 وسط این همه تخریب! 👇👇👇👇👇 https://www.instagram.com/p/C-fDV9riw6N/?igsh=MWlkMGVxdmtiNnliZg== 😌 @hofreee
میریم بالا بالاتر از هر رویا بالاتر✌️🇮🇷🎖 @hofreee
من محتاج کتاب‌‌‌ها هستم!
با لبخند کجی می‌گوید: " خب ببینم حالا با یه نوزاد چطور فرت و فرت کتاب می‌خونی! " لب‌پایینی‌ام را گاز میگیرم تا خنده‌ام مثل توپ به بیرون شوت نشود. می‌فهمد انگار. _ چیه؟ ابروهایم را بالا می‌دهم و چشم‌هایم را جمع می‌کنم. _ شروع کردم! می‌خونم متاسفانه! داشتم جون می‌دادم! تیرم درست توی دایره‌ی زردرنگِ سیبل فرو می‌رود. خنده‌ام از ضایع شدنش نیست! درکش از من و امثال من غلط است. فکر می‌کند از روی بیکاری و شکم‌سیری کتابی دستمان می‌گیریم و می‌خوانیم. می‌خواهیم ادای روشنفکرها را درآوریم. نمی‌داند خواندن برای من مثل خوردن غذا و نوشیدن آب واجب است. بدون کتاب‌ها سرگردانم. ناامیدم و خالی‌ام. توی روزهای سختم طنابیست که از لب پرتگاه نجاتم می‌دهد. اینکه انتظار دارند وقتی برایش باز نکنم و در باتلاق زندگی فرو بروم، برایم عجیب است! من برای خواندن وقت خلق می‌کنم. ۲۴ ساعت را ۲۵ ساعته می‌کنم. متنفرم از این جمله که " چطور میرسی؟". آدم‌ها چطور می‌رسند غذا بخورند و بخوابند؟ قضیه همینقدر برایم مهم و حیاتی است. دزیره را وقتی خواندم که ممکن بود چند ساعت بعدش کرونا کارم را بسازد. دایی جان ناپلئون می‌خواندم در حالی که پسرکم را روی تخت بیمارستان بغل کرده بودم. آخرین حرف‌هایم با بهترین رفیقم راجع به کتاب‌هایی بود که خوانده بودیم و متنی که نوشته بودم. داشت از درد می‌مُرد ولی می‌گفت متنت و لیست کتاب‌ها را بفرست که بعدا بخوانم. کتاب‌ برایم خواهریست که ندارم. مادر و پدریست که ازشان دورم. مکان‌هاییست که نرفته‌ام. زمان‌هاییست که خاطره نساخته‌ام. رفیق‌هایی‌ست که نداشته‌ام. قرص‌های افسردگی‌ایست که نخورده‌ام. حتی دعاهایی‌ست که اسمشان را نشنیده‌ام و طبق نظر بعضی دوستان احتمالا بابتش راهی جهنم بشوم! من محتاج کتاب‌هایم. وقتی زانوهایم روی سنگ سفید بیمارستان تا شدند، دورم را گرفته‌اند. وقتی داغ دیدم، اشک‌هایم را توی خودشان پنهان کرده‌اند. رفیقم بوده‌اند. سال‌ها! همه‌ چیزم بوده‌اند. سال‌ها! گچ سفید بوده‌اند روی تخته سیاهم. سال‌ها! اینقدر نپرسید چرا و چطور! یخچالمان خالی باشد می‌خوانم. خانه کثیف باشد می‌خوانم. نوزادی داشته باشم که خواب و خوراک را از من گرفته باشد می‌خوانم. سرشلوغی‌ها و اتفاقات بیخ گلویم را گرفته باشند می‌خوانم. حتی یک جمله! حتی اگر سهمم یک جمله از یک کتاب در کل روز باشد. همان را تا روز بعدی زیر زبانم نگه می‌دارم که زنده بمانم. می‌خواهم فخر بفروشم؟ نه! می‌خواهم بگویم قضیه همینقدر برایم مهم و حیاتی است! غبطه و حسرت و ناله و نفرین و سرزنش ندارد! اولویت‌های آدم‌ها متفاوت است! این را بپذیریم و دست از سرشان برداریم! القصه که هروقت بین‌ من و کتاب‌ها جدایی افتاد بدانید که مُرده‌ام! پ.ن: به بهانه‌ی شروع مجله‌ی مدام و خواندن یادداشت سردبیرش. موضوع شماره‌ی اول مدام کتاب است! از دستش ندهید. @modaam_magazine @hofreee
. در جبهه‌ی غرب خبری نیست قصه‌ی چند نوجوان است که از وسط کلاس‌های درس به خط مقدم جبهه کشیده می‌شوند. خط مقدم آلمان در جنگ جهانی اول. اولین چیزی از کتاب که جذبت می‌کند اسمش است. با ورق زدن چند صفحه‌ی اول متوجه می‌شوی که گول‌ خورده‌ای و منظور از غرب آن غربی که تو با آن بزرگ شدی نیست! کتاب عنوان رمان ضدجنگی را یدک می‌کشد اما حس رمان بودن از آن نمی‌گیری. بیشتر شبیه خاطرات خود نویسنده است که مقدمه هم این را تایید می‌کند. با اینکه ترجمه است اما نثر روانش مخاطب را جذب می‌کند. اگر تا به حال کتابی راجع به جنگ نخوانده‌اید جزئیات و تصاویر وحشتناکش شوکه‌تان می‌کند. حتی اگر روحیه‌ی حساسی داشته باشید مجبور می‌شوید برای همیشه کتاب را رها کنید. تعداد شخصیت‌ها زیاد است و عمقشان کم. به جز دو سه شخصیت، باقی را باید چند ثانیه‌ای توی ذهنت بالا و پایین کنی که یادت بیاید که بودند و کجا بودند و چه کردند. راوی تا نیمه‌های داستان خیلی محو است و پنهان و این کمی آزاردهنده است. یک جاهایی هم طبع شاعرانه‌اش گُل می‌کند و روانی نثر را دچار دست‌انداز می‌کند. از همه چیز بدتر آن‌جاهایی‌ست که فکر می‌کند حالا بد هم نیست بالای منبر برود و حکمت بگوید. آن هم وسط شرحه شرحه شدن هم‌رزمانش. نبود مفاهیم انسانی و ملی در نیروهای آلمانی خیلی توی ذوق می‌زند و وادارتان می‌کند با دفاع مقدس خودتان مقایسه‌اش کنید که به نظرم مقایسه‌ی عبثی است! البته این را درنظر بگیرید که که اریش ماریا رمارک ، نویسنده‌ی کتاب، این اثر را در سال ۱۹۲۹ منتشر کرده و شما دارید اولین رمان ضدجنگی را در آن اتمسفر می‌خوانید! در زمانی که ژرمن‌پرستی و ملی‌گرایی در هوای آلمان به شدت پراکنده بود. بنابراین چه بسا از تمام این نقدها بشود چشم‌پوشی کرد. درمجموع از خواندن کتاب راضی بودم. درست است جای یک‌سری مفاهیم در کتاب خالیست اما به جای آن رمارک از مفاهیم و زوایای دیگری حرف میزند که می‌تواند روزها درگیرتان کند! @hofreee
اینقدر صفت جامانده را به خودتان نچسبانید! در کوتاه‌مدت خیلی سوز دارد و دل را می‌ترکاند! اما در بلند‌مدت مثلا وقتی ده سال بنشیند روی پیشانی‌تان دیگر سوز و گدازش تمام می‌شود. می‌افتید در سرمایِ ناامیدی و دل کَندن! مگر حبّ حسین(ع) و اهل بیتش درون قلب‌هامان نیست؟ مگر تلاش نکردیم و نمی‌کنیم که اربعین دورش را بگیریم ولی نشده و نمی‌شود! پس جامانده چرا؟ جامانده کسی‌ست که او را نمی‌شناسد و عاشقش نیست! همین! به حرف‌هایم فکر کنید حتی اگر دلخوش‌کُنکی باشد! @hofreee
enc_17140904366438793649501.mp3
3.03M
مسافرای بهشت یاد ما هم باشین🌱
دنیا پُر از آرزوهای برآورده نشده است. همان‌هایی که هرچقدر هم دستمان را به سمتشان دراز کنیم، محال است بهشان برسیم. مثلا چه میشد اگر می‌توانستیم شب جمعه‌ای با عزیزی که دیگر نداریم کربلا باشیم. چه میشد اگر شانه به شانه‌شان توی بین‌الحرمین هق هق می‌کردیم. دستشان را محکم می‌گرفتیم و می‌گفتیم " دیدی شد! باورت میشه؟" ؟ @hofreee
امروز سالگرد مادرشدنم بود. حالا که به چند سال قبل نگاه می‌کنم نمی‌فهمیدم که نمی‌دانم و بلد نیستم. فکر می‌کردم مادری یک حس غریزی است که درون همه‌ی زن‌های عالم به یک اندازه ریخته شده است. یاد گرفتن می‌خواهد مگر؟ دانستن می‌خواهد مگر؟ چند سال پیش همین لحظات پسرها را گذاشتند توی بغلم. اولین حسم شوک و بُهت بود! همه‌ی زن‌های اطرافم آروغ گرفتن و شیر دادن و پوشک و لباس عوض کردن را خوب یادم می‌دادند. چکار کنم با یک نوزاد کولیکی را می‌دانستند. خودم هم می‌دانستم! کتاب‌ها و سایت‌ها را جوریده بودم. اما هیچکس از احساسات یک نومادر نمی‌گفت! بلدش نبودند یا این یک راز زنانه بود که نباید به روی خودمان می‌آوردیم؟ نمی‌دانم! هیچ‌وقت نفهميدم. چون تا امروز و این لحظه هرگز با کسی درموردش صحبت نکرده‌ام. امروز اما این تابو را می‌شکنم و می‌گویم! کسی به من نگفت که بعد از اینکه آن بُهت را قورت بدهم، پشیمانی آوار می‌شود روی سرم. یک جمله‌ی لعنتی مغزم را سوراخ می‌کند که چرا خواستم مادر بشوم؟ چرا؟ نانم کم بود آبم کم بود و چرا گول حرف دیگران را خوردم؟! عقلم پاره‌سنگ برداشته بود؟ حیف آن همه آزادی و استقلال و راحتی نبود؟ پشت هم می‌پرسم و وقتی به جواب قانع‌کننده‌ای نمی‌رسم، می‌ترسم! هیچکس نگفته بود بعد هم که به نوزاد نحیف و عاجزم که دهانش از گرسنگی همیشه باز است نگاه می‌کنم، عذاب وجدان خفه‌ام کند. مثل کسی که دارد زیر آب دست و پا می‌زند. هم می‌خواهد خلاص شود و هم نمی‌خواهد. کسی نگفت که این عذاب وجدان تا آنجا پیش می‌رود که افسردگی چترش را روی زندگی‌مان باز می‌کند. روزها و شب‌ها خودم را با منِ آزاد و شاد سابق مقایسه می‌کنم و احساس بی‌ارزشی پوستم را می‌کَند. جامعه پَسَم می‌زند. آدم‌ها سراغم را نمی‌گیرند. می‌شوم عروسکِ خاک‌گرفته‌ی ته کمد! استعدادهایم را مثل قرص‌های افسردگی با یک لیوان آب باید قورت بدهم! شکم بیاورم و هیچ‌کدام از لباس‌های قشنگ سابقم اندازه‌ام نباشد. همیشه بوی شیر مانده درون معده‌ی نوزادم را بدهم که وقت گرفتن آروغ رویم ریخته است. بی‌خوابی دو بادمجان زیر چشمانم بکارد و چند خط روی پیشانی‌ام. آنقدر عصبی و بدخلق بشوم که کسی حتی دقیقه‌ای نتواند تحملم کند. هیچکس این‌ها را نگفت اما من می‌گویم. می‌خواهم کسی را پشیمان کنم؟ نه! نه! می‌خواهم با عینک درست بروید درون مادری! نه عینک سنتی‌ای که سال‌ها به چشمانتان زده‌اند. بله! مادری زیباترین و عجیب‌ترین حس هر زن است! نمی‌خواهید علی‌رغم تمام این‌ داستان‌ها به عقب برگردید! اصلا و عمرا! اما پشیمانی و بُهت و غم و ترس هم عجیب نیست! خودتان را سرزنش نکنید. زندگی شما هرگز آن زندگی قبل نمی‌شود. هرگز! نه چهل روز بعد. نه چهار ماه بعد و نه حتی چهار سال بعد! می‌دانم قبول کردنش خیلی سخت است! آن هم در روزهایی که درد و خونریزی امان‌تان را بُریده است. اما نترسید. کم کم به پذیرش می‌رسید. اگر آدم‌ها و حرف‌هایشان بگذارند، آن جاده‌ی تاریک را رد می‌کنید. می‌فهمید که زندگی از این به بعد همین است و باید با این شرایط برنامه‌ریزی کنید. درس بخوانید. کار کنید. به علایق‌تان برسید و زندگی کنید! مادری به این معنا نیست که تمام انگشت‌ها‌ی اشاره باید سمت شما باشد‌. که استراحت ممنوع! که کار و هنر ممنوع! که انزوای ابدی! که زندگی تمام شد! می‌فهمید باید با تمام این نگاه‌های کلیشه‌ای و سنتی بجنگید. از آن طرف هم نباید بیفتید و بگویید مادری محدودیتی ندارد. مادری پُر از محدودیت است! اما ما یاد می‌گیریم چطور محدودیت‌هایمان را کول کنیم و به نوک قله برسیم! و اینجاست که حالتان بهتر می‌شود. انگار گلاب می‌گیرند زیر بینی‌تان. من نمی‌دانستم که مادری فقط آمادگی جسمانی نمی‌خواهد. روان درست هم می‌خواهد. خیلی می‌خواهد! وگرنه تیرِ حرف‌هاست که روی سرتان می‌بارد. از طرف چه آدم‌هایی؟ همان‌هایی که روزی خودشان هم مادر بودند و عین شما رفتار کردند. پس چرا اینطور می‌کنند؟ به خاطر یک چیز عجیب دیگری که درون‌تان کشف می‌کنید: فراموشی! که هم درد است هم درمان! بله! مادری زیباست اما با آگاهی زیباتر هم می‌شود! اگر هنوز مادر نشده‌اید، بدانید مادری چیزی فراتر از پوشک و آروغ و شیر است! اگر هم دارید توی جاده‌ای تاریک جلو می‌روید،خودتان را محکم درآغوش بگیرید. شما برای تمام حس‌هایتان حق دارید! می‌گذرد! دوباره روز خواهد آمد... فقط باید هر از گاهی روی آب بیایید و نفس تازه کنید! @hofreee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. کربلا نرفتی؟ مادر سهم بچه نیومده رو کنار میذاره... بیشتر از سهمش هم کنار می‌ذاره... ! @hofreee
الو؟ صدامو داری؟ الو؟ ببین اینجا آنتنم ضعیفه! گوش بگیر ببین چی میگم! الان جلوی ضریحِ امام حسنم. گوشی رو..... چی؟ ها! ها! اتفاقا همین تازه از زیارت خانوم فاطمه‌ی زهرا میایم. قربونش برم. یه دل سیر پیشش گریه کردم. واسه تو. واسه عالیه. مرضیه. واسه همتون دعا کردم‌. الو؟ها؟ نع! نع! گُم نمیشم. خیالت تخت. نشونه گذاشتم. از باب الحسین اومدم تو. هتل پشت اونجاست. ها ها! دیشب نشستم تو صحن قدس. یه نسیم خنکی هم می‌زد. آدم بود کیپ تا کیپ. سوزن مینداختی زمین نمی‌اومد. نماز جماعتو که خوندیم، محمود کریمی اومد. یه روضه‌ای می‌خوند که نصف جمعیت هلاک شدن! ها والا! جات خالی! چی؟ ها ها! الهی قسمتت بشه به زودی. تو سقاخونه یه لیوان آب خوردم به نیتت! راستی راستی! زنگ زدم که گوشی رو بگیرم سمت ضریح سلام بدی. الو؟ الو؟ ای بابا قطع شد که! السلام علیک یا حسن بن علی جونم فدات. @hofreee
هدایت شده از مجلهٔ مدام
بخشی از داستان «قرمز غلط‌انداز» نوشتهٔ صدای آدم‌ها از جایی دور، پشت سرم می‌آمد. گنگ بود. شاید چهار یا پنج نفر بودند. خورشید توی آسمان نبود. یا کم بود. شاید البته. ویلچر با سروصدا و تکان‌های شدید جلو می‌رفت. سعی می‌کردم با حرکت ویلچر پارک را تجسم کنم. ولی برعکس همیشه، این ‌بار در ناشناختگی و سیاهی فرو رفته بود. مامان ساکت بود. حرفی نمی‌زد. چرخ‌ها که از حرکت ایستاد و دست مامان روی شانه‌ام قرار گرفت، برگشتم به خودم. سرش را نزدیک آورد. «همین ‌جا خوبه. می‌مونیم.» هرم داغ نفسش خورد به صورتم. قلقلکم داد. «یه درخت بیدِ پیر داره و یه نیمکت آهنی.» درخت بیدِ پیر یا جوان؟ اصلاً بید یا کاج؟ چه فرقی می‌کند؟ «ببین چی اینجاس.» لحن صدایش عوض شد. خندید و گفت: «یه کتابه… وقتی از عشق حرف می‌زنیم.» مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هدایت شده از مجلهٔ مدام
مجله که دستم رسید، بسته‌اش را جرواجر کردم که به تو برسم. انگشت اشاره‌ام را روی فهرست بالا و پایین می‌بردم که پیدایت کردم. با ناخنم یک دایره کشیدم دور اسمت. دلم برای دیدن اسمت هم تنگ شده بود! تا داستانت را گذاشتم جلوی چشمم، معرفی قبلش زد توی ذوقم. پشت‌بند سال تولدت یک سال دیگر بود. دلم ریخت. ولی باز هم گفتم گوربابای این سیب گنده‌ی توی گلویم و شروع کردم. در جمله‌ی اول ماندم. کلمه‌هایت چنگ می‌انداختند به قفسه‌ی سینه‌ام. دوباره حالم بد شد. مثل آن جمعه شبی که بعد نماز گوشی را باز کردم‌. خودم حالم را نمی‌فهمیدم. بچه اما فهمیده بود. توی شکمم می‌لرزید. پریدم توی اتاق. به قول تو درون تاریکی غلیظ و بی‌انتها. تنهایی آمده بود به استقبالم. می‌خواستم انکارش کنم. پسش زدم. پاهایم را گرفتم توی بغلم‌. مچاله شدم. می‌خواستم با تاریکی یکی شوم. اصلا حاضر بودم هرچیزی بشوم جز آن چیزی که آن لحظه بودم. مدام سه‌حرفی‌ات را صدا می‌کردم. دعوایمان شد حسابی. زدیم به تیپ و تاپ هم. البته من زدم. او همیشه ساکت نگاهم می‌کند. آن روز درون تاریکی، هنوز این دلتنگیِ لزج و چسبناک نماسیده بود رویم. یا بود و اینقدر زیاد نبود! مجله را بستم. انداختم دورترین جای ممکن. به هفت پشتم فحش دادم که چرا خریدمش. گفتم یا آتشش می‌زنم یا آنقدر نمی‌خوانم که خاک بگیرد. می‌دانی وقتی خاک روی کتاب‌ها بنشیند دلشان می‌گیرد. بگذار بگیرد! اصلا بیش باد! ولی خب دل بی‌صاحبم دوام نیاورد. از تو برای من چه مانده بود؟ چیزی جز کلمه‌ها و چند صفحه‌ی چت؟ خاک که نشست رویش فسم خوابید. دستی کشیدم رویش و گفتم این دفعه از اول شروع می‌کنم تا مثل آدم به تهش یعنی به تو برسم. برایم شده بود شکلات کاکائویی که می‌گذارم درون بزاق دهانم حل شود و آرام آرام برسم به آن مغز فندقی‌اش. هر روز یکی دو متن می‌خواندم. زیرچشمی نگاه می‌کردم که چند تا به تو مانده. حالا حالاها تا مغزش مانده بود. خرکیف میشدم. انگار تو هنوز نمُرده بودی. تا آن سالِ لعنتیِ بعد از تولدت کلی راه بود. ولی خب زندگی که ایست نمی‌کند. دیروز مجله را تمام کردم و ماند داستان تو. هزار مرتبه رفتم و آمدم. آب خوردم. چای خوردم. بچه‌ها را راست و ریس کردم. بالا رفتم. پایین آمدم. دیدی وقتی چیزِ لزجی به تنت بچسبد چقدر درمانده می‌شوی! می‌خواهی هرطور که شده پاکش کنی! بعدِ دلتنگی‌ات حال من این است! درماندگی و بیچارگی بعدش دوباره مرا می‌برد توی اتاق تاریک. دیروز نتوانستم بیایم سراغت. امشب ولی کار را تمام کردم. کارد را گذاشتم بیخ گلویم. گذاشتم کلمه‌هایت ببُرند. نشستم روی زمین. سرانگشتان یخ زده‌ام را کشیدم رویشان. بلند بلند قرمز غلط‌اندازت را خواندم. می‌خواستم حسرتِ روز رونمایی نخواندنم را جبران کنم. بعد هر جمله یکی از خیمه‌های دلم آتش می‌گرفت. اما وسط‌هایش دری باز شد. باریکه‌ی نوری زد تو. پیدایت کردم عزیزکم. تو آن میان بودی. این حس لزجِ کثافت را که پس زدم دستم رسید به تو. دیدمت! تو باز زنده بودی. حتی زنده‌تر. نه می‌توانستم دست از کلمه‌ها بکشم نه می‌خواستم به این زودی تمام شوی. تمام آن چند دقیقه برگشته بودم به روزهای خوبمان. ولی.... ولی..... ولی..... بارکدِ آخر صفحه دهن‌کجی کرد که تمام شد! در بسته شد! نور رفت! سرانگشتان گرمت را گُم کردم! دلم می‌خواست داد بزنم که میثاق نرو! مرا با این حجم از تنهایی درون اتاق تاریک رها نکن. ولی تو رفته بودی. عطرت مانده توی هوا هنوز. من دلتنگم هنوز. من تنهایم هنوز.... میثاق! گفتم دلم برای دیدن اسمت تنگ شده؟
موقعیت: جمعه ۶ صبح یه جاده‌ی خیس از بارون و مه‌گرفته یه طرف کوه یه طرف سبزیِ جنگل بوی چوب و خاک خیس بوی برگ بارون خورده یه نسیم خنک که می‌خوره تو صورتت و امید نصری که می‌خونه " یک روزی باران می‌باراد آرام آرام می‌شورد غم‌ها را ساحل می‌گیرد رنگ دریا را این نیز بگذرد..." |نیمه‌ی شهریور ۰۳| @hofreee
. می‌دانی بزرگسالی کجا چنگ انداخت به صورتم؟ آنجا که حتی فرصت نمی‌کردم برای تلخی‌ها و غم‌های زندگی‌ام، گریه کنم! باید می‌دویدم. باید پا به پای این دونده‌ می‌دویدم. ای‌کاش بچگی‌هایم بیشتر اشک می‌ریختم. بیشتر پا به زمین می‌کوبیدم. بیشتر زیر چادر مادرم قایم می‌شدم. بزرگسالی برای هیچکس آن‌چیزی نبود که خیالش را می‌کرد! @hofreee
مقایسه نکن! خودت را سرزنش نکن! با کسی جز خدا حرف دلت را نگو! ناله نکن! غر نزن! بی‌خیال باش! و تا می‌توانی کار کن! این جمله‌ها را بالای دفترم نوشته‌ام تا هر روز نگاهشان کنم. اکسیر نابی‌ست! خصوصا برای مادرها. می‌دانم! خیلی سخت است ولی شدنی. شما چه جمله‌ای اضافه می‌کنید؟ @hofreee