eitaa logo
حُفره
433 دنبال‌کننده
149 عکس
10 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
زلیخا از درد زایمان نمی‌ترسید. از اجنه و اشباح نمی‌ترسید. از جن و آل که با جگر زن زائو تغذیه می‌کرد نمی‌ترسید. از پنجه‌ی خونین مرگ و چنگال بی‌رحم اجل نمی‌ترسید. ترس بزرگ‌تری داشت. ترس سهمگین‌تر و کشنده‌تر از همه ترس‌ها! می‌ترسید که باز به‌جای پسر، دختر بیاورد و بار دیگر نزد سر و همسر ننگین و شرمنده شود. پس‌از چهارده سال ازدواج و هفت دختر پی‌درپی، اکنون نوبت به فرزند هشتم رسیده بود. بارها مهمانان و رهگذران از صفدر شمار فرزندانش را پرسیده بودند و او، شرمنده و سر به زیر، پاسخ داده بود: "بچه ندارم. چند کنیز دارم." زلیخا بی‌آن‌که گناهی کرده باشد گناهکار بود. بی‌آن‌که محاکمه ای صورت گیرد محکوم بود. صفدر شریک جرمش بود، ولی او پدر بود. مرد بود. گناهش بخشودنی بود. دوش ناتوان زلیخا برای بار گناه مناسب‌تر و سزاوارتر بود. او زن بود. مادر بود. گناهش غیر قابل بخشایش بود. طعنه‌ها و طنزها، ملامت‌ها و شماتت‌ها همه رو به سوی او داشتند.
هدایت شده از نهج‌البلاغه‌خوانی
بسم‌الله... این کانال را زده‌ام فقط برای اینکه خودم را مجبور کنم روزی یک صفحه نهج‌البلاغه بخوانم. اگر شما هم توفیقی اجباری می‌خواهید، بفرمایید🌱 این کانال صرفا جهت یادآوری و گذاشتن عکس صفحه‌ها است. 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/nahjnor
درد از تیره‌ی پشتم آمد تو. شاید هم توی تک‌تک سلول‌هایم بود اما جرئت شاخ و شانه کشیدن نداشت. یک‌جا خواندم که درد از روشنایی می‌گریزد و مثل خفاش‌ها عاشق تاریکی است. درونم غار شده حتما. غاری برای خفاش‌های درد. یک غار سنگی که حتی نمی‌توانم تکانش بدهم. تاریکی، رو داده است به درد. حالا درد شده است شعبان بی‌مخ و دارد شهرم را به آتش می‌کشد. چه شد که دوباره رفتم توی تاریکی؟ و نشستم زیر سایه؟ نور کم‌رنگی می‌زند توی صورتم. از جای خالی نهج‌البلاغه‌ام لا‌به‌لای کتاب‌ها. هر کار می‌کنم دستم به نور نمی‌رسد. یک چیزی گفتم درگوشی با صاحبش. یا خوشش نیامده یا خیلی خوشش آمده. دیروز دوباره در گوشش گفتم آقا می‌خواهی ببینی چند مرده حلاجم؟ آخر من اصلا مَرد نیستم! زنم. نه از آن زن‌های بی‌وفا و ضعیف. یعنی سعی می‌کنم و جان می‌کنم که از آن‌ها نباشم. اینکه می‌گویم زنم یعنی زنم! معنی دیگری ندارد. و البته مادرم. مادری که با رعشه‌ی دیروز بچه‌اش، قلبش افتاد توی کوره. زنم و زن‌ها احوال ثابتی ندارند. چون جان‌شان به جان کلی آدم بستگی دارد. هروقت همه‌ی دنیا خوب بودند ما هم خوبیم! حتی بچه‌های آن‌ها که تفنگ را بگذارند روی شقیقه‌مان باید خوب باشند. القصه که درد از تیره‌ی پشتم انگار رفته توی بدن پسرکم. و من باز هم درد دارم. چون زنم. چون مادرم. و البته این‌ها معنی دیگری ندارد.
قطره‌ی عرق می‌ریزد تو چشمم. داغ است. زبان می‌کشم روی لب‌هایم که مثل لاستیک هیجده‌چرخ شده است. صداها مثل مگس می‌چرخد و می‌چرخد. خوابم یا بیدار؟ درد دوباره بزرگ شده است توی تنم. باد می‌شود و هوهو می‌کند. همه‌ی چیزهای خوب را دارد با خودش می‌برد. مرا می‌گذارد توی سیاهی. توی تاریکی. دست‌هایم را تکان می‌دهم. باید شنا کنم. نباید غرق شوم. مرد درون مستند می‌گفت نباید روی جریان شکافنده باشیم وگرنه هر کار بکنی آب، تو را می‌برد. باید از جریان شکافنده بگذرم. باید موازی با ساحل بروم. نمی‌توانم. آب دارد مبارزه را می‌‌برد. فرو می‌روم تویش. پایین و پایین‌تر. رسیده‌ایم به تاریکی محض. کاش آن مستند را نمی‌دیدم. کاش نمی‌دانستم. کی بود که می‌گفت " دانستن درد دارد؟". دوباره درد هوهو می‌کند. حالا توی شکمم. توی روده‌ی بزرگ است. پاهایم را می‌دهم توی شکمم و دست‌هایم را می‌پیچم دورشان. مثل آن بچه توی بیمارستان. چرا چهره‌ی پدرش یادم نمی‌رود؟ آن دهان نیمه‌باز و چشم‌های قفل شده‌اش روی کاشی سفید اورژانس. آن آثارِ نارنجی‌رنگِ استفراغ روی پیراهن زنش. پیراهنی که داشت روی شکم بزرگش جر می‌خورد. توی پارک بیمارستان هم ریخته بود. هادی می‌گفت " اینا چیه؟" . چی گفتم؟ یادم نیست. دستش را کشیدم و رفتیم. نگران بودم. کلمه‌ی " بستری" میخ شده بود و کوبیده می‌شد توی مغزم. بعد از تاریکی محض چیست؟ مامان می‌گوید من چشم‌هایم را پای خیاطی و گلدوزی دادم و تو پای کتاب! نکن! نمی‌ارزد. واقعا نمی‌ارزد؟ نکند سن مامان که برسم همین را بگویم؟ استادم می‌گفت صادق هدایت خوب رها کرد دنیا را اما مرحله‌ی بعد را لنگید. مرحله‌ی بعد چه بود؟ آها! اینکه خودمان را چسب بزنیم به او. وقتی از تعلقات کَنده شدیم، وقت چسبیدن به یک چیز بهتر است. تعلق چیست اصلا؟ خاک بر سرم! همین چند ماه پیش کتابش را خوانده بودم. چرا کتاب‌ها یادم نمی‌مانند؟ اما چسب را یادم هست! هدایت ۵ بار خودکشی کرد تا آخرین بار بالاخره شد! همینگوی چرا یک گلوله چپاند توی مغزش؟ توی مغزش بود؟ دانستن درد دارد. باید بچسبم. باید از این تاریکی که دارد مرا می‌بلعد، فرار کنم. کی بود که می‌گفت " به خدا سوءظن نداشته باش"‌؟ نباید مرحله‌ی دومم بلنگد. همینگوی و هدایت را دوست دارم. آخرشان را نه! بعد از تاریکی محض چیست؟
هدایت شده از نهج‌البلاغه‌خوانی
حکمت را هر کجا که باشد فراگیر، گاهی حکمت در سینه‌ی منافق است و بی‌تابی کند تا بیرون آمده و با همدمانش در سینه‌ی مومن قرار گیرد.
چند روز پیش که مقتل می‌خواندی یادت هست؟ به آنجا رسیدی که بعضی یاران امام در شک و تردید بودند که بمانند یا بروند؟ کتاب را بستی. زل زدی به دیوار رو به رویت. بچه‌ها خواب بودند. زیر لب گفتی " اگه من بودم چیکار می‌کردم؟". چند روز بود که این سوال مثل چسب زخمی که روی صورت هادی است، چسبید به تو. رهایت نمی‌کرد. دیشب هم در اوج روضه، خیره شده بودی به ردِ چسب روی صورت هادی و ذهن خودت. امروز اما ردش کمرنگ‌تر شده نه؟ تو به جوابت رسیدی! تو می‌رفتی و خودت را توی لانه‌ی موش پنهان می‌کردی. اگر خدا خیلی به تو لطف می‌کرد، لحظه‌ای جوگیر می‌شدی و سوار مرکبت می‌شدی و می‌رفتی سمت کربلا. اما دیر می‌رسیدی! به پیکرهای بی‌سر می‌رسیدی! بعد آنجا بیچاره می‌شدی نه؟ آنقدر خودت را می‌زدی که بمیری؟ نه گمان نکنم! اگر خدا نگاهی به تو نمی‌انداخت چی؟خبر شهادت امام و اسارت خانواده‌اش که به گوشت می‌رسید، ناراحت شاید می‌شدی اما می‌گفتی " خب چه کاری از من بر می‌‌آد؟ " جمله‌ای که کل این یک سال و در میان همه‌ی آن ظلم‌ها و اهانت‌ها بارها به خودت گفتی! فکر می‌کنی عاشورا فقط ده محرم سال ۶۱ بود؟ تو در این مدت هر روز عاشورا دیدی و سکوت کردی! بله! خودِ تو! گفتند چادرت را دربیاور! این چادر نماد ظلم است! یک وقت سرت را به باد می‌دهد. نترسیدی! اما به آن فکر کردی و البته باز هم سکوت! می‌خواهی همه را یکی یکی برایت بگویم تا یادت بیاید؟ یا کافی است؟ این چسب‌ها خوب است اما تلاش نکن که رد‌هایشان را پاک کنی! آن چیزها را پاک کن که تو را به روز عاشورای سال ۶۱ نمی‌رساند! سال بعد به روز عاشورا برس! سال بعد از یاران امام باش لطفا! البته اگر زنده باشی...
زن‌های قصه دورم را گرفته‌اند. جوری که انگار نه انگار که آن‌ها صاحب عزایند نه من! نگاه می‌کنم به تک تک‌ آن پرچم‌های مشکی با خط سبز. " یا رقیه" " یا ام‌البنین" " یا رباب" " یا ام‌وهب" " یا ام کلثوم" " یا سکینه" یک زن هم آن وسط است. پرچمش از همه‌شان قد بلندتر است. از سقف تا روی زمین. سبز است با خط‌های مشکی. " یا زینب" درست رو به رویم ایستاده است. نمی‌توانم سرم را بالا بگیرم. مداح می‌خواند " سرت روی نیزه‌ها.....". خمیده‌تر می‌شوم. پرچم سبز هم. هادی می‌گوید " پرچم بزرگا کِی می‌آن؟" منم منتظرشان هستم. مداح می‌خواند " شدی پاره پاره دوباره دوباره دوباره..." پرچم سبز انگار دارد می‌افتد. خطِ سبزِ مابقی پرچم‌ها هم دارد محو می‌شود. هادی چادرم را می‌کشد " مامان! اومدن!". دهانش را تا آنجا که جا دارد باز می‌کند " پرچم بزرگااااا" . یک پرچم قرمز که با خط مشکی نوشته است " یا حسین" و یک پرچم مشکی با خط‌های زرد. می‌دانم رویش چه نوشته است. " یا عباس" خادم‌ها دو پرچم را می‌رقصانند. دلم قرص می‌شود. دل هادی هم. پرچم سبزرنگ دوباره قدش بلند و خطِ روی مابقی پرچم‌ها هم پررنگ‌تر می‌شود. سرم را بالا می‌گیرم. نگاه می‌کنم به تصویر رو به رویم. ذوالجناح است. سفید و درخشان. هنوز جایی‌اش خونی نیست. گوش‌هایم را می‌گیرم. مداح اشتباه می‌گوید. هنوز پنجم محرم است. خیالم راحت می‌شود. هنوز آن اتفاق نیفتاده است. زن‌های قصه دورم را گرفته‌اند. زنی بلندتر آن وسط ایستاده است. درست رو به رویم. خیره شده به رقص دو پرچم سرخ و مشکی و لبخند می‌زند. هنوز پنجم محرم است!
بیاید فکر کنیم که همه رو سیراب کشتن... خنجر همون بار اول بُرید... لباسی پاره نشد... انگشتر هنوز توی همون انگشته... آره! اصلا اونطوری که میگن نبود!
شکلاتی گوشه‌ی دهانم
شب اول محرم بود. مثل سه سال گذشته نشسته بودم رو به روی تلویزیونی که حتی روضه هم پخش نمی‌کرد. زل زده بودم به شخصیت‌های کارتون تکراری و حسرت می‌بافتم. دلم سنگین بود و دلتنگ. خودم را طرد شده می‌دانستم. خارج شده از دایره‌ی محبت‌اش. پرچم‌های سیاه را که به در و دیوار زدم، باز کودکی درونم ضجه زد. هیئت می‌خواست. روضه می‌خواست. کسی شکلاتی داد به دستش. مردد بود. بازش کند یا نه. گفت بازش می‌کنم! شب دوم بود که کیف بزرگِ مشکی‌ام را از کمد بیرون کشیدم‌. به مهدی گفتم برویم هیئت! امتحان کنیم لااقل! شاید شد! آب، خوراکی و اسباب‌بازی‌های مورد علاقه‌شان را چپاندم توی کیف مشکی‌ام. یکی دو دست لباس و هر آنچه که برای دو سه ساعت دوری از خانه نیاز بود و حتی بیشتر برداشتم. از قبل توی گوش‌شان خواندم که هیئت کجاست و قرار است چه بشود. کاغذ شکلات توی گوشم خش خش می‌کرد. از هانی می‌ترسیدم. تا به حال فقط دو جا پایش را درون مکان بزرگ و شلوغی گذاشته بود. قم و مشهد. آن هم با کلی نذر صلوات. حالا اما صلواتی نذر نکردم. شکلات خوش‌رنگ بود و دلم برایش لک زده بود و همه چیز را فراموش کردم. هادی بهتر بود. سپردمش به پدرش. دست‌ هانی را کشیدم و راه افتادیم. سخت راه می‌آمد. مثل آدامسی که به زمین بچسبد، می‌کشیدمش. بچه‌ها را که دید رهاتر شد. گوشه‌ای نشستیم. هانی چادرم را محکم گرفته بود و هاج و واج نگاه می‌کرد. یک مرحله را رد کرده بودیم. مانده بود تاریکیِ روضه. برایش گفته بودم اما باز هم دلم، لباس ترس پوشیده بود. برق‌ها خاموش که شد، دو چیز سفیدِ متحرک زل زد به صورتم. اما چیزی نگفت. معجزه بود اما مرحله‌ی دوم را هم رد کردیم. حالا وقتش بود. شکلات را گذاشتم گوشه‌ی دهانم. دلم نمی‌خواست زود تمام شود. آرام آرام در بزاق دهانم حل می‌شد و می‌ریخت توی گلویم. همزمان باید به سوال‌های هانی هم جواب می‌دادم که خانم‌ها چرا دارند گریه می‌کنند؟ و این قطره‌های اشک گوشه‌ی چشم خودم چیست؟ همان‌ها که سنگ می‌اندازند درون این جوی راکد. شب دوم، هیئت را باید عوض می‌کردیم و حالا هادی هم می‌خواست که پیش من باشد. جمعیت را دور می‌زدندو می‌چرخیدند و من هم پشت‌شان. شکلات اما همچنان گوشه‌ی دهانم بود. وسط نفس نفس زدنم به خودم گفتم پس بقیه‌ی مادرها کجایند؟ چرا تنها مادری که می‌دَوَد منم؟ از شب‌های بعد کار را یاد گرفتم. لباس ترس را پاره کردم. گوشه‌ای می‌نشستم و با چشم دنبالشان می‌کردم. بارها شده بود که زمین بخورند یا گُمم بکنند و بزنند زیر گریه یا کسی دعوایشان کند اما دیگر دنبالشان نمی‌رفتم. خودشان پیدایم می‌کردند. یاد گرفته بودند هوای همدیگر را داشته باشند. بلند می‌شدند و اشک‌هایشان را پاک می‌کردند و باز هم می‌خندیدند. از روضه‌ها چیزی نمی‌فهمیدم اما شکلات همچنان شیرین بود و می‌ارزید. گاهی می‌گفتم " چرا میری وقتی هیچ استفاده‌ای نمی‌کنی؟" چرا می‌رفتم؟ همین که بچه‌ها یکی دو ساعتی درون هیئت نفس می‌کشیدند برایم کافی بود. همین که چشم‌هایشان به رقص پرچم‌های یا حسین عادت بکند. شب آخر رسید. چالش‌های زیادی را پشت سر گذاشته بودم. لجبازی‌های وقت و بی‌وقتشان. دعواهای‌شان با همدیگر و با بچه‌های مردم. تیکه و کنایه و نگاه‌های دیگران. همه را به جان خریده بودم برای شکلاتی که حالا درون دهانم قد نخود شده بود. دلم گرفته بود. حس می‌کردم گران‌ترین شکلات‌های دنیا هم این مزه را ندهند. معلوم نبود تا سال بعد باشم یا نه. دوباره گشتم دنبال هیئت جدیدی. هنوز تا پایان ماه کلی مانده بود. داشتم بالا و پایین می‌کردم که کجا برویم که هادی گفت " مامان! دیگه هیئت نمی‌لیم؟" هانی پشتش درآمد که " بلیم هیئت! " خندیدم. شکلات گوشه‌ی دهان آن‌ها هم مانده بود و مزه کرده بود.
تغییر درد دارد. استادمان می‌گفت. نمی‌دانم چرا ذهنم رفت پیش پوست انداختن مارها! آن‌ها هم دردشان می‌آید یعنی؟ تغییر مثل پوست انداختن است یا مثل مُرده و زنده شدن؟ مُردن ولی درد دارد! این را مطمئنم. این روزها افتاده‌ام توی جاده‌ی تغییر یا بهتر بگویم دارم از راه دیگری به مقصد می‌رسم. همه چیز عجیب و غریب است. مثل خزنده‌ای خشک‌زی که بیفتد توی آب. از مرحله‌ی دست و پا زدن گذشته‌ام. مرگ را پذیرفته‌ام. دارم دردِ مُردن را می‌کشم. تا اینجا مثل دندان‌درد بوده است. البته دندان‌دردی که اجازه‌ی مصرف مُسکن را نداشته باشی. نه می‌توانم چیزی بخورم نه نخورم. از کَنده شدنش می‌ترسم. کَنده شدن همان دندانِ پوسیده‌ی لعنتی! حاضرم مدت‌ها هیچ غذایی را طرفش هُل ندهم تا دردِ کَندن سراغم نیاید. فکر می‌کنم از این دردی که می‌کشم باید بدتر باشد. قبلا هم اینطور شده بودم. بچه‌ها آمدند و جای ترس را گرفتند. سیب سفتی گاز زدم و نصفش افتاد کف دستم. اما چند وقتی نشد که وسط جاده زدم کنار و توی جنگل‌های اطرافش گُم شدم. حالا آن نصف دیگر بعد از سال‌ها دوباره دارد لق لق می‌خورد. نمی‌دانم کجا کم گذاشته‌ام که ترس پرروبازی درآورده و خودش را بین بچه‌ها چپانده است. از مزه‌ی‌ ترشِ خون توی دهانم هم بدم می‌آید. از آن حفره‌ای که تا مدت‌ها قرار است خالی باشد و با هر گاز زدن، خودش را به رُخم بکشد. استادمان می‌گفت باید حفره‌ها را پُر کنی! رفتار مطلوبی جایگزینش کن ولی می‌دانم که پُر نمی‌شود. باز هم لق می‌زند. ایمپلنت مگر جای دندان واقعی را می‌گیرد؟ فیک است. به من وصل نمی‌شود. باز هم من می‌مانم و ترس و حفره‌های خالی. شاید هم دارم چرت و پرت می‌گویم و بعد از این درد، برسم به دیوارهای بلندی که جلوی نور را گرفته است. بعد بگویم گوربابای تمام حفره‌ها! شاید اصلا خدا می‌خواهد به کَنده شدن و حفره‌های خالی برسم! فعلا فقط درد می‌کند. کاسه‌ی سرم می‌خواهد بترکد. بعد از این مُردن، زنده می‌شوم؟