eitaa logo
حُفره
419 دنبال‌کننده
144 عکس
10 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
Reza Narimani - Ajjelo Belhossein (128).mp3
3.74M
ای مسافرهای بهشت! یاد من هم باشید🌱
من همیشه به تهرانی‌ها حسودی‌ام می‌شد. درست‌تر بگویم به بعضی‌هاشان. نه به‌خاطر شهر بزرگتر یا امکانات بیشتر! به خاطر مردی که بعدها با کتاب‌هایش، با او آشنا شدم. کتاب‌ها مجموعه سخنرانی‌هایش بود اما انگار هنوز نفس گوینده‌اش جان داشت و دلت را می‌لرزاند. وقتی که رفت، باز هم به تهرانی‌ها حسادت می‌کردم. چون می‌توانستند دلتنگ آدمی بشوند که من فقط حرف‌هایش را خوانده بودم! حاج‌آقا مجتبی تهرانی برای من آدم بزرگی بود اما برای آن‌ها پدر بود. می‌گفتند بعد از او محرم‌ها سرگردان شدند. یتیم و بی‌کس شدند. من این سرگردانی و بی‌کسی را می‌خواستم! امروز که خبر رسید، حاج آقای محبوب شهر ما حالش وخیم است، بادِ حسادتم به تهرانی‌ها خالی شد. دیگر یادم رفت حسرتِ پامنبری بودنِ حاج‌آقا مجتبی را. مثل همیشه خیلی دیر پرده از جلوی چشمانم کنار رفت و فهمیدم ما هم حاج‌آقا مجتبی داشتیم توی شهرمان. همان که از بچگی‌ام صدای رسا و لرزانش، دیوارهای مسجد قدیمی را می‌لرزاند و می‌گفت " آی مردم! کجای کارید؟ " حالا می‌فهمم سرگردانی و دلتنگی را. یتیمی را. حاج آقا روی تخت بیمارستان است و شهر ما خالی شده است. این شهر خالی دارد دیوانه‌مان می‌کند... دکترها هرچه می‌خواهند بگویند! من به معجزه ایمان دارم. من و شهرم هنوز امید داریم.
توی رفاقت یک چیز مهمی به من ثابت شده است! عمرش مهم نیست، این عمقش هست که اهمیت دارد. داشتم دوستی‌های یک روزه‌ای که آنقدر به یادماندنی شده‌اند که هنوز گردِ فراموشی رویشان ننشسته است! و دارم دوستی یک سال و نیمه‌ای که آنقدر توی دلم عمیق است که هر کار کنم دستم به ته آن نمی‌رسد. آن هم با کسی که از او فقط کلماتش را دیده‌ام. و کلمه‌ها قدرت دارند. بیل شده‌اند و خاکِ سفتِ قلبم را یکی یکی کَنده‌اند و رسیده‌اند به آب. به همان‌جا که آدمی زلال است و دور از گل و لای. نگاه که می‌کنم آدم‌های کمی را می‌شناسم که به چشمه‌ی دلم رسیده باشند. همان‌جا که حرف‌ها ماهی‌هایی هستند که دم به تله‌ی هیچ ماهی‌گیری نمی‌دهند. خاطراتی که به راحتی به سطح آب نمی‌آیند و احساساتی که نمی‌جوشند مگر برای اهلش. مگر برای کسی که به آنجا رسیده باشد و پاهایش را توی آب چشمه خیس کرده باشد. دوستی من با میثاق دارد می‌رسد به چشمه‌اش و حتی شاید او نشسته و پاهایش را به آب روان سپرده باشد. 😂 🥺❤️ @mis_rahmany
مهدی داشت اولین گاز از ساندویچ همبرگرش را می‌زد که خبر را شنید. دندان‌هایش تازه فرورفته بود لای آن نان خشک شده و گوشت لاستیکی‌اش که مامان زنگ زد. کاغذ آلومنیومی را دور ساندویچ پیچید و پله‌ها را دو تا یکی کرد که برسد. به بچه‌ها که بعد از هشت ماهه پُر دردسر رسیده بودند. و به من شاید! که مثل یک لخته‌ی خون روی تخت سبزرنگی وا رفته بودم. قلبم دوبل می‌زد و سیاهی چشم‌هایم وسط یک تابلوی زردرنگ، پررنگ‌تر شده بود. مهدی و مامان که به ما رسیدند، توی خنده غرق بودند. البته " ما"یمان شکسته بود. شکلات نصفش نبود. نبودنش کرکره‌ی لب‌هایم را کشیده بود پایین. هانی را بُرده بودند توی آن جعبه‌های شیشه‌ای. مامان می‌گفت با چشم‌های درشتِ مشکی‌اش زل زده بود به ما. مهدی می‌گفت " دیگه همه چی تموم شد! " با خودم تکرار می‌کردم " دیگه همه چی تموم شد! " نشده بود ولی. جان می‌کَندم تا سرپا بشوم و خودم را برسانم به آن جعبه‌ی شیشه‌ای که ماهی‌ام توی خشکی افتاده بود. بعد دو روز رسیدم اما چشم‌های ماهی‌ام را بسته بودند و سیم‌های رنگ و وارنگ را بغل کرده و خوابیده بود! دست‌هایم را چسباندم به شیشه‌. انگشتم را کشیدم روی لب‌های صورتی‌اش. روی تارهای مویِ به‌هم چسبیده‌اش. حتی شیشه را کنار نزدم که این سراب تمام شود! می‌ترسیدم عطرش بچسبد به تنم و بیچاره‌ام کند. اشک‌ها سُر می‌خوردند و شوری‌شان، زبانم را می‌سوزاند. آنجا بود که فهمیدم هیچ چیز تمام نشده است! بلکه این تازه شروع قصه‌ی مادرانگی‌ام است. و حالا مادری‌ام سه سالش را پُر کرده است. الحمدالله....
گوش شیطان کر، بالاخره قسمت شده و می‌خواهم این کتاب را با دوستان حلقه‌ی کتاب مبنا بخوانم. ترکیب حلقه‌ی کتاب و نویسنده‌ی مورد علاقه‌ام مثل ترکیب فالوده‌ است با بستنی سنتی زعفرانی زیر آفتابِ داغِ آخرین ماه تابستان🍧
هدایت شده از خط روایت
"عروسکِ بالای طاقچه " خودم را می‌بینم در حال گدایی در کوچه‌ و خیابان‌ها. چادر عربی رنگ‌و‌رو رفته و پاره‌ای به سر دارم. تکه پارچه‌ی خاک‌گرفته‌ای را روی صورتم بسته‌ام و فقط چشم‌هایم معلوم است. کف دست‌هایم مثل سیم ظرفشویی شده و کاسه‌ی پلاستیکی‌ای به دست دارم. یکهو یادم می‌آید که به عربی " کمکم کنید جون عزیزاتون" چه می‌شود؟ اصلا کجا باید بخوابم؟ واقعا پول‌هایی که جمع می‌کنم قدِ یک وعده غذا می‌شود؟ این‌ها صحنه‌هایی‌ست که در این چند ساعت توی ذهنم می‌روند و می‌آیند. مثل سانِ سربازها و با همان صدای برخوردِ چکمه‌ها با زمین. یعنی خانواده‌ام را دیگر نمی‌بینم؟ آن‌ها فکر می‌کنند چه بلایی سرم آمده؟ چند سال دنبالم می‌گردند و بعد ناامید می‌شوند؟ از میان شلوغی‌ها، با دو دستم راه باز می‌کنم. افتاده‌ام توی دریایی از مردها. البته خیلی‌هایشان پیش‌دستی می‌کنند و خودشان را کنار می‌کشند یا راه را برایم باز می‌کنند. کِرم هم از خودم بود! رفتم نشستم توی حرم آقا و روضه‌ی اسارت خواندم! بعد هم یک‌کاره خواستم که کمی از آن لحظه‌ها را به من بچشاند! پس نباید دم بزنم. حتی نباید بگذارم این سنگ ریزه‌های توی گلویم، کار را خراب کنند! نباید پشت کنم و چشمم بخورد به گنبد آقا یا برادرش. اگر بخورد وا می‌روم. هر چه جلوتر می‌روم تعداد موکب‌ها و آدم‌ها دارد کمتر می‌شود. تاریکی می‌خواهد من را ببلعد. معده‌ام هم خالی بودنش را به رخم می‌کشد. آنقدر ترسیده بودم که حتی به غذاهای رنگارنگ موکب‌ها نگاهم نمی‌کردم. بالاخره از دریا خلاص می‌شوم و به ساحل خلوتی می‌رسم. روی جدولی می‌نشینم. دستم به چیز لزجی می‌خورد و البته مایع! مثل اینکه کوررنگی گرفته باشم، اصلا نمی‌توانم بفهمم چیست. بوی خاصی هم نمی‌دهد. دستم را به خاک کف زمین می‌زنم و بعد روی چادرم می‌کشم. آخر چطور یک نفر می‌تواند آنقدر گیج باشد که محل اسکانش را یادش برود؟ حتی محض رضای خدا یک‌جا را هم نشانه نگذارد؟ زهرا حق داشت که بگوید به درد کاروانی رفتن نمی‌خورم. گوشی‌ام را نیاورده‌ام درست اما می‌مُردم اگر پول‌هایم را می‌گرفتم؟ یا حداقل پاسپورتم را؟ آنقدر فوبیای دزدیده شدن و گم شدن وسایل وجودم را گرفته که عقلم را از کار می‌اندازد. یعنی کسی متوجه غیبت طولانی‌ام شده است؟ اصلا اگر هم بفهمند چطور می‌خواهند پیدایم کنند؟ نرسیده راه افتادم که باید بروم حرم. کار دارم با آقا. کارت چه بود احمق؟ اینکه یک‌کاره بگویی آقاجان تورا به خدا کمی از غم و درد اهلت را بر من بچشان؟ حالا چرا برنمی‌گردی حرم و آنجا کمک بخواهی؟ غرور لعنتی‌ات یقه‌ات را سفت چسبیده نه؟ رویت نمی‌شود بگویی غلط کردم! صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین می‌آید. قلبم شروع می‌کند به بالا و پایین پریدن. کوچه خلوت و تاریک است. دو طرفش خانه‌ها کنار هم نشسته‌اند. از نمای آجری و درهای فلزیِ سوراخ سوراخ‌شان معلوم است که محله‌ی اعیانی شهر نباشد! پرچم‌های مشکی سردرِ خانه‌ها را نسیم ملایمی تکان می‌دهد. دوباره صدا می‌آید. چرا ناگهان قطع می‌شود؟ شبحی از تاریکی می‌زند بیرون.
هدایت شده از خط روایت
بلند است و چاق. صدایش کلفت است. چیزی می‌گوید که نمی‌فهمم. تمام نیرویم را جمع می‌کنم و فقط می‌دَوَم. یا امام حسین! من چیز زیادی خورده‌ام. نجاتم بده! رحم کن! پاهایم دیگر حتی زق زق هم نمی‌کنند. انگار اصلا مال من نیستند. فقط خیسیِ ترکیدن تاول‌ها را حس می‌کنم. خستگی پریده و ترس جایش را گرفته است. بالاخره به نور و موکب‌ها می‌رسم. می‌ایستم. قلبم اما می‌خواهد بپرد بیرون. سنگ‌ریزه‌های توی گلو هم! قطره‌های عرق از تیره‌ی پشتم شُره می‌کنند. تمام بدنم چسبناک است. به پشت سرم نگاه می‌کنم. خبری از شبح نیست. توهم زده‌ام! دارم خُل می‌شوم. حالا چرا به همچنین جای خلوتی آمده‌ام؟ یکی از موکب‌ها، نوحه‌ی ایرانی مورد علاقه‌ام را می‌زند. نمی‌دانم چرا دلم آرام می‌گیرد. یادم می‌آید حالا رو به حرم‌ها هستم. ناخواسته زانوهایم خم می‌شود و مچاله می‌شوم گوشه‌ای روی زمین. بالاخره همه‌شان باهم بیرون می‌ریزند. آنقدر بلند که نمی‌توانم کنترلشان کنم. نه هق‌هقم را. نه اشک‌ها را. فقط می‌دانم که من آدم چنین خواسته‌ای نبودم! می‌خواستی همین را نشان بدهی آقا؟ من بچه‌تر از این حرف‌ها هستم. سنگ‌ریزه‌ها که بیرون می‌ریزند، سبک می‌شوم. یادِ زیارت عاشورای نصفه خوانده‌ام می‌افتم. دست می‌برم توی جیب مانتویم. تکه‌ کاغذ عرق‌کرده‌ی مچاله را بیرون می‌کشم. چشمم می‌افتد به عکسِ پشتش. ابراهیم هادی دارد نگاهم می‌کند. شرم مثل آب یخی رویم می‌ریزد. من همان دختربچه‌ای هستم که قدم به آن عروسکِ زیبای روی طاقچه نمی‌رسد! جرقه‌ای توی دلم زده می‌شود. قَدَت نمی‌رسد درست! اما دست‌هایت را دراز کن! نمی‌دانم چند دقیقه‌ است که در خیابان نشسته‌ام؟ فقط از صدای پاها می‌فهمم که دارد شلوغ می‌شود. چادرم را از روی صورتم کنار می‌زنم. بلند می‌شوم و لباس‌هایم را می‌تکانم. اسید معده‌ام رسیده توی دهانم و حالم دارد بهم می‌خورد. لب‌هایم را انگار به هم دوخته‌اند. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند و من باز سرگردانم. پشت مردی راه می‌افتم تا بروم سمت حرم. زیر لب می‌گویم بچه‌های کانال کمیل هیچ‌وقت تسلیم نشدند. باید بروم هرطور که شده زهرا و بچه‌ها را پیدا کنم. بالاخره راهی پیدا می‌شود. ✍مبارکه اکبرنیا پ.ن: این روایت برای نویسنده نیست. 📝روایت نود
حُفره
گوش شیطان کر، بالاخره قسمت شده و می‌خواهم این کتاب را با دوستان حلقه‌ی کتاب مبنا بخوانم. ترکیب حلقه‌
اتاق شماره شش! شاید فکر کنید اتاقی‌ست در یکی از طبقه‌های هتلی یا اینکه متعلق به ساختمانی! اما خب اتاق شماره‌ی شش هیچ‌کدام از این‌ها نیست و در عمارتِ کلاه‌فرنگی بیمارستانی واقع شده است. پنج آدم، بهتر بگویم، پنج شخصیت جالب در آنجا پشت میله‌ها و با زورِ نگهبان بدذاتی حبس شده‌اند. چون انسان‌های دیگر معتقدند که آن‌ها دیوانه‌اند. آنتوان چخوف، نویسنده‌ی کتاب در ابتدا چراغ‌قوه‌ی پزشکی‌اش را روی تک‌تکشان می‌گیرد و ما را از وضع حال و گذشته‌شان باخبر می‌کند. گاهی مثل قسمت‌های دیگر کتاب آن‌ها را سرراست معرفی می‌کند و گاهی هم لایِ کنش‌ها و دیالوگ‌ها و افکارشان می‌پیچدشان و لقمه‌ای به دستمان می‌دهد. پنج شخصیتی که فضای غم‌بار و آلوده‌ی اتاق شماره‌ی شش را به ما بهتر نشان می‌دهند و انتظار داریم که تا پایان تک‌تک‌شان را داشته باشیم که نداریم! البته به جز ایوان! ایوان به زعمِ دکترِ مأیوس و درمانده‌ی بیمارستان، تنها فرد عاقل شهر است که از اتفاق دیوانه در آمده است! ایوانی که پای دکتر را به اتاق شماره‌ی شش بعد از سال‌ها باز می‌کند. مضمون کتاب گاهی مثل زخمی سرباز‌کرده و گاهی هم زیرپوستی، توجه مخاطب را به خودش جلب می‌کند و وادارش می‌کند که روی جمله‌ها توقف کند و خیره بماند. این چندمین کتاب یا داستانی هست که از نویسنده‌ای روسی می‌خوانم و در آن به جنگِ فهمِ مرگ و زندگی رفته‌اند. این جنگ، سخت و سهمگین است و هرکسی نمی‌تواند جان سالم از آن به در ببرد. مثل خودِ چخوف که مرگ را بی‌رحمی و بدترین مجازات برای بشر می‌داند و سِل در چهل‌‌و‌چهار سالگی این مجازات را ( به زعم خودش) نصیبش می‌کند. برای من نمکِ جزئیات به مقدار است و باعث شده که بقیه‌ی مزه‌ها خودشان را به خوبی به رخ بکشند اما مثل سایر آثار کلاسیک ابتدای کتاب با حجمی از توصیف‌ها دست و پنجه نرم می‌کنیم که به سختی از گلویمان پایین می‌رود اما باعث نمی‌شود تا از خیر این غذای خوش‌رنگ و خوش‌عطر بگذریم. پایان کتاب وقتی به ته‌دیگش برسید، غافلگیر خواهید شد. اینکه کتابی بتواند ما را تا صفحه‌های آخر بکشاند و آن‌جا ضربه‌ی آخرش را به ما بزند، مسلما از نقاط قوتش است! پیشنهاد می‌کنم این غذای روسی را از دست ندهید!
هدایت شده از نهج‌البلاغه‌خوانی
و روز
حُفره
الحمدالله چهل روز است که میان این کلمات می‌چرخیم. فقط می‌خوانیم و امید داریم که به قول صاحبش، آنقدر دمخور شویم تا بالاخره رنگی بگیریم! شاید!
نگاه می‌کند به دانه‌های سرخِ تسبیح که روی هم می‌افتد. _ می‌گذره! جوری می‌گذره که بعدا یادت نمیاد! نگاه می‌کنم به تارهای موی‌ سفیدش. لب‌هایم را به زور از هم باز می‌کنم. سر می‌چرخانم سمت آینه‌ای که درون بوفه جا خوش کرده. دست می‌برم لای موهایم. دقیقا همان‌جایی که دارد رنگ می‌گیرد. همان‌جایی که سفیدی‌ها برای سیاهی‌ها دهن‌کجی می‌کنند. _ آره می‌گذره! ولی مثل راهزانایی که قدیما می‌زدن به کاروانا.... یا می‌کُشه یا یه چیزای گرون‌قیمتتو می‌بره! مثلا جوونی! مثلا موهای مشکیتو! مثلا.... دوباره خیره شده است به تسبیحِ توی دستم. _ بذار ببره! نمیشه تا ابد یه جا نشست و ترسید که نکنه نبره! دنباله‌ی نگاهش می‌رسد به تارهای به‌غارت رفته‌ی روی سرم. _ هجرت گاهی از حالِ خوب به حال‌ِ بده! حال بدی که اتفاقا شاید برامون خوب هم باشه! دانه‌های سرخِ تسبیح تند‌تر به هم می‌رسد. حالا زل زده است به مردمکِ چشم‌هایم. _ پس بذار ببرن! فقط حواست باشه نخ تسبیحت پاره نشه!