eitaa logo
حُفره
419 دنبال‌کننده
144 عکس
10 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خط روایت
"عروسکِ بالای طاقچه " خودم را می‌بینم در حال گدایی در کوچه‌ و خیابان‌ها. چادر عربی رنگ‌و‌رو رفته و پاره‌ای به سر دارم. تکه پارچه‌ی خاک‌گرفته‌ای را روی صورتم بسته‌ام و فقط چشم‌هایم معلوم است. کف دست‌هایم مثل سیم ظرفشویی شده و کاسه‌ی پلاستیکی‌ای به دست دارم. یکهو یادم می‌آید که به عربی " کمکم کنید جون عزیزاتون" چه می‌شود؟ اصلا کجا باید بخوابم؟ واقعا پول‌هایی که جمع می‌کنم قدِ یک وعده غذا می‌شود؟ این‌ها صحنه‌هایی‌ست که در این چند ساعت توی ذهنم می‌روند و می‌آیند. مثل سانِ سربازها و با همان صدای برخوردِ چکمه‌ها با زمین. یعنی خانواده‌ام را دیگر نمی‌بینم؟ آن‌ها فکر می‌کنند چه بلایی سرم آمده؟ چند سال دنبالم می‌گردند و بعد ناامید می‌شوند؟ از میان شلوغی‌ها، با دو دستم راه باز می‌کنم. افتاده‌ام توی دریایی از مردها. البته خیلی‌هایشان پیش‌دستی می‌کنند و خودشان را کنار می‌کشند یا راه را برایم باز می‌کنند. کِرم هم از خودم بود! رفتم نشستم توی حرم آقا و روضه‌ی اسارت خواندم! بعد هم یک‌کاره خواستم که کمی از آن لحظه‌ها را به من بچشاند! پس نباید دم بزنم. حتی نباید بگذارم این سنگ ریزه‌های توی گلویم، کار را خراب کنند! نباید پشت کنم و چشمم بخورد به گنبد آقا یا برادرش. اگر بخورد وا می‌روم. هر چه جلوتر می‌روم تعداد موکب‌ها و آدم‌ها دارد کمتر می‌شود. تاریکی می‌خواهد من را ببلعد. معده‌ام هم خالی بودنش را به رخم می‌کشد. آنقدر ترسیده بودم که حتی به غذاهای رنگارنگ موکب‌ها نگاهم نمی‌کردم. بالاخره از دریا خلاص می‌شوم و به ساحل خلوتی می‌رسم. روی جدولی می‌نشینم. دستم به چیز لزجی می‌خورد و البته مایع! مثل اینکه کوررنگی گرفته باشم، اصلا نمی‌توانم بفهمم چیست. بوی خاصی هم نمی‌دهد. دستم را به خاک کف زمین می‌زنم و بعد روی چادرم می‌کشم. آخر چطور یک نفر می‌تواند آنقدر گیج باشد که محل اسکانش را یادش برود؟ حتی محض رضای خدا یک‌جا را هم نشانه نگذارد؟ زهرا حق داشت که بگوید به درد کاروانی رفتن نمی‌خورم. گوشی‌ام را نیاورده‌ام درست اما می‌مُردم اگر پول‌هایم را می‌گرفتم؟ یا حداقل پاسپورتم را؟ آنقدر فوبیای دزدیده شدن و گم شدن وسایل وجودم را گرفته که عقلم را از کار می‌اندازد. یعنی کسی متوجه غیبت طولانی‌ام شده است؟ اصلا اگر هم بفهمند چطور می‌خواهند پیدایم کنند؟ نرسیده راه افتادم که باید بروم حرم. کار دارم با آقا. کارت چه بود احمق؟ اینکه یک‌کاره بگویی آقاجان تورا به خدا کمی از غم و درد اهلت را بر من بچشان؟ حالا چرا برنمی‌گردی حرم و آنجا کمک بخواهی؟ غرور لعنتی‌ات یقه‌ات را سفت چسبیده نه؟ رویت نمی‌شود بگویی غلط کردم! صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین می‌آید. قلبم شروع می‌کند به بالا و پایین پریدن. کوچه خلوت و تاریک است. دو طرفش خانه‌ها کنار هم نشسته‌اند. از نمای آجری و درهای فلزیِ سوراخ سوراخ‌شان معلوم است که محله‌ی اعیانی شهر نباشد! پرچم‌های مشکی سردرِ خانه‌ها را نسیم ملایمی تکان می‌دهد. دوباره صدا می‌آید. چرا ناگهان قطع می‌شود؟ شبحی از تاریکی می‌زند بیرون.
هدایت شده از خط روایت
بلند است و چاق. صدایش کلفت است. چیزی می‌گوید که نمی‌فهمم. تمام نیرویم را جمع می‌کنم و فقط می‌دَوَم. یا امام حسین! من چیز زیادی خورده‌ام. نجاتم بده! رحم کن! پاهایم دیگر حتی زق زق هم نمی‌کنند. انگار اصلا مال من نیستند. فقط خیسیِ ترکیدن تاول‌ها را حس می‌کنم. خستگی پریده و ترس جایش را گرفته است. بالاخره به نور و موکب‌ها می‌رسم. می‌ایستم. قلبم اما می‌خواهد بپرد بیرون. سنگ‌ریزه‌های توی گلو هم! قطره‌های عرق از تیره‌ی پشتم شُره می‌کنند. تمام بدنم چسبناک است. به پشت سرم نگاه می‌کنم. خبری از شبح نیست. توهم زده‌ام! دارم خُل می‌شوم. حالا چرا به همچنین جای خلوتی آمده‌ام؟ یکی از موکب‌ها، نوحه‌ی ایرانی مورد علاقه‌ام را می‌زند. نمی‌دانم چرا دلم آرام می‌گیرد. یادم می‌آید حالا رو به حرم‌ها هستم. ناخواسته زانوهایم خم می‌شود و مچاله می‌شوم گوشه‌ای روی زمین. بالاخره همه‌شان باهم بیرون می‌ریزند. آنقدر بلند که نمی‌توانم کنترلشان کنم. نه هق‌هقم را. نه اشک‌ها را. فقط می‌دانم که من آدم چنین خواسته‌ای نبودم! می‌خواستی همین را نشان بدهی آقا؟ من بچه‌تر از این حرف‌ها هستم. سنگ‌ریزه‌ها که بیرون می‌ریزند، سبک می‌شوم. یادِ زیارت عاشورای نصفه خوانده‌ام می‌افتم. دست می‌برم توی جیب مانتویم. تکه‌ کاغذ عرق‌کرده‌ی مچاله را بیرون می‌کشم. چشمم می‌افتد به عکسِ پشتش. ابراهیم هادی دارد نگاهم می‌کند. شرم مثل آب یخی رویم می‌ریزد. من همان دختربچه‌ای هستم که قدم به آن عروسکِ زیبای روی طاقچه نمی‌رسد! جرقه‌ای توی دلم زده می‌شود. قَدَت نمی‌رسد درست! اما دست‌هایت را دراز کن! نمی‌دانم چند دقیقه‌ است که در خیابان نشسته‌ام؟ فقط از صدای پاها می‌فهمم که دارد شلوغ می‌شود. چادرم را از روی صورتم کنار می‌زنم. بلند می‌شوم و لباس‌هایم را می‌تکانم. اسید معده‌ام رسیده توی دهانم و حالم دارد بهم می‌خورد. لب‌هایم را انگار به هم دوخته‌اند. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند و من باز سرگردانم. پشت مردی راه می‌افتم تا بروم سمت حرم. زیر لب می‌گویم بچه‌های کانال کمیل هیچ‌وقت تسلیم نشدند. باید بروم هرطور که شده زهرا و بچه‌ها را پیدا کنم. بالاخره راهی پیدا می‌شود. ✍مبارکه اکبرنیا پ.ن: این روایت برای نویسنده نیست. 📝روایت نود
حُفره
گوش شیطان کر، بالاخره قسمت شده و می‌خواهم این کتاب را با دوستان حلقه‌ی کتاب مبنا بخوانم. ترکیب حلقه‌
اتاق شماره شش! شاید فکر کنید اتاقی‌ست در یکی از طبقه‌های هتلی یا اینکه متعلق به ساختمانی! اما خب اتاق شماره‌ی شش هیچ‌کدام از این‌ها نیست و در عمارتِ کلاه‌فرنگی بیمارستانی واقع شده است. پنج آدم، بهتر بگویم، پنج شخصیت جالب در آنجا پشت میله‌ها و با زورِ نگهبان بدذاتی حبس شده‌اند. چون انسان‌های دیگر معتقدند که آن‌ها دیوانه‌اند. آنتوان چخوف، نویسنده‌ی کتاب در ابتدا چراغ‌قوه‌ی پزشکی‌اش را روی تک‌تکشان می‌گیرد و ما را از وضع حال و گذشته‌شان باخبر می‌کند. گاهی مثل قسمت‌های دیگر کتاب آن‌ها را سرراست معرفی می‌کند و گاهی هم لایِ کنش‌ها و دیالوگ‌ها و افکارشان می‌پیچدشان و لقمه‌ای به دستمان می‌دهد. پنج شخصیتی که فضای غم‌بار و آلوده‌ی اتاق شماره‌ی شش را به ما بهتر نشان می‌دهند و انتظار داریم که تا پایان تک‌تک‌شان را داشته باشیم که نداریم! البته به جز ایوان! ایوان به زعمِ دکترِ مأیوس و درمانده‌ی بیمارستان، تنها فرد عاقل شهر است که از اتفاق دیوانه در آمده است! ایوانی که پای دکتر را به اتاق شماره‌ی شش بعد از سال‌ها باز می‌کند. مضمون کتاب گاهی مثل زخمی سرباز‌کرده و گاهی هم زیرپوستی، توجه مخاطب را به خودش جلب می‌کند و وادارش می‌کند که روی جمله‌ها توقف کند و خیره بماند. این چندمین کتاب یا داستانی هست که از نویسنده‌ای روسی می‌خوانم و در آن به جنگِ فهمِ مرگ و زندگی رفته‌اند. این جنگ، سخت و سهمگین است و هرکسی نمی‌تواند جان سالم از آن به در ببرد. مثل خودِ چخوف که مرگ را بی‌رحمی و بدترین مجازات برای بشر می‌داند و سِل در چهل‌‌و‌چهار سالگی این مجازات را ( به زعم خودش) نصیبش می‌کند. برای من نمکِ جزئیات به مقدار است و باعث شده که بقیه‌ی مزه‌ها خودشان را به خوبی به رخ بکشند اما مثل سایر آثار کلاسیک ابتدای کتاب با حجمی از توصیف‌ها دست و پنجه نرم می‌کنیم که به سختی از گلویمان پایین می‌رود اما باعث نمی‌شود تا از خیر این غذای خوش‌رنگ و خوش‌عطر بگذریم. پایان کتاب وقتی به ته‌دیگش برسید، غافلگیر خواهید شد. اینکه کتابی بتواند ما را تا صفحه‌های آخر بکشاند و آن‌جا ضربه‌ی آخرش را به ما بزند، مسلما از نقاط قوتش است! پیشنهاد می‌کنم این غذای روسی را از دست ندهید!
هدایت شده از نهج‌البلاغه‌خوانی
و روز
حُفره
الحمدالله چهل روز است که میان این کلمات می‌چرخیم. فقط می‌خوانیم و امید داریم که به قول صاحبش، آنقدر دمخور شویم تا بالاخره رنگی بگیریم! شاید!
نگاه می‌کند به دانه‌های سرخِ تسبیح که روی هم می‌افتد. _ می‌گذره! جوری می‌گذره که بعدا یادت نمیاد! نگاه می‌کنم به تارهای موی‌ سفیدش. لب‌هایم را به زور از هم باز می‌کنم. سر می‌چرخانم سمت آینه‌ای که درون بوفه جا خوش کرده. دست می‌برم لای موهایم. دقیقا همان‌جایی که دارد رنگ می‌گیرد. همان‌جایی که سفیدی‌ها برای سیاهی‌ها دهن‌کجی می‌کنند. _ آره می‌گذره! ولی مثل راهزانایی که قدیما می‌زدن به کاروانا.... یا می‌کُشه یا یه چیزای گرون‌قیمتتو می‌بره! مثلا جوونی! مثلا موهای مشکیتو! مثلا.... دوباره خیره شده است به تسبیحِ توی دستم. _ بذار ببره! نمیشه تا ابد یه جا نشست و ترسید که نکنه نبره! دنباله‌ی نگاهش می‌رسد به تارهای به‌غارت رفته‌ی روی سرم. _ هجرت گاهی از حالِ خوب به حال‌ِ بده! حال بدی که اتفاقا شاید برامون خوب هم باشه! دانه‌های سرخِ تسبیح تند‌تر به هم می‌رسد. حالا زل زده است به مردمکِ چشم‌هایم. _ پس بذار ببرن! فقط حواست باشه نخ تسبیحت پاره نشه!
سه‌شنبه‌ها یک جان از جان‌هایم کم می‌شود! قرص صورتی‌رنگ را می‌گذارم ته زبانم. تلخ است. قورتش می‌دهم. همه‌ی امروز را هم! نمی‌دانم ورم معده‌ام برای لپه‌های نپخته‌ی قیمه است یا داستان‌هایی که دارم سر کلاس می‌شنوم! ناخن‌هایم را می‌جوم و می‌شنوم. دوباره دست می‌برم لایِ تارموهای سفیدم و می‌خوانم. آنقدر که تمام آه‌هایم ریخت توی معده‌ام و باد کرد. دلم می‌خواهد میکروفون را باز کنم و تمام آشوبم را بریزم توی دهانم ولی این مبتذل‌ترین و ساده‌ترین راه است! به هنرجو گفته‌ام ساده می‌رسی به تهش! همه چیز اینقدر ساده نیست! داستان را بالا و پایین می‌کنم و نفرتم را توی سه‌ نقد گل‌درشت می‌گویم. آرام گرفته‌ام؟ نه! سرم را می‌گذارم روی میز سفیدم و سوال‌ها توی ذهنم رژه می‌روند. من اینجا چه غلطی می‌کنم؟ امام گفته حکمت را از دهان منافق هم شده بیرون بکش! باشد! ولی این‌ها حکمت است؟ آبت کم بود نانت کم بود، نویسنده شدنت کجا بود؟ آمد‌ه‌ای میان این‌ روشنفکر‌ها که حکمت بگیری؟ هدایت مگر گرفت؟ همینگوی و چخوف مگر فهمیدن؟ استاد دارد از داستان‌ها تعریف می‌کند. می‌گوید نویسنده‌ای که دغدغه‌ی مردم و اجتماعش را دارد قابل ستایش است. با دندان پوست لب‌هایم را می‌کنم. چشم‌هایم روی ساعت گوشی وول می‌خورد. چند دقیقه مانده که تمام شود؟ یادم می‌آید که شب‌اربعین است! دیگر بی‌توفیقی را چطور باید بزنند توی صورتم؟ پروفایل هم‌کلاسی‌هایم را باز می‌کنم. یراحی چه می‌گفت؟ " روسری‌تو دربیار آفتاب داره غروب می‌کنه" نگاه می‌کنم به نور کم‌سویی که از پنجره‌ی آشپزخانه به زور خودش را داخل خانه کشانده است! نه هنوز نشده! خانه‌ی ما نورگیر نیست. غروب اگر بشود، توی تاریکی غرق می‌شویم! پس هنوز غروب نشده است! نه نه نشده! چرا من عکس پروفایلم را نگذاشته‌ام؟ ترسیدم که بفهمند چادری و محجبه‌ام؟ باید این سری یک عکس از خودم بگذارم. باید یک چیزی بنویسم. این‌ها چقدر خوب می‌نویسند! ولی چه فایده که خانه‌شان قدر ما هم نور ندارد! تمام آن نوشته‌های لعنتی قبلی را باید بسوزانم. این قطره از چشم‌های من چکیده روی پروفایل یکی از هم‌کلاسی‌ها؟ موهای خوش‌رنگش زیر اشک می‌لرزد. هفته‌ی بعد باید به همه بگویم که حوالی خانه‌ی ما آفتاب هنوز غروب نکرده است! تازه به نیمه‌اش رسیده‌ایم! راه داریم هنوز! باید بگویم. باید بنویسم. نکند دیر بشود.
NarimanPanahi.Layegh.Naboodam.rashedoon.ir.mp3
4.04M
باشه آقا قسمت اینه... بازم بمونم توی حسرت :) همین که حسرت می‌خورم روی سرم گذاشتی منت...
حا _ میگن حسین خونه نیومده! نگرانم خواهر! دعا کن. دکمه‌ی قرمز گوشی را می‌زند و پرتش می‌کند ته کیفش. چادر را روی سرش محکم می‌کند. ذرات دود معلق در هوا می‌نشیند توی ریه‌هایش. دست‌های یخ‌زده‌ی لرزانش را به دیوار می‌گیرد. شده است عروسک خیمه شب‌بازی انگار! اراده‌ی پاهایش را ندارد. مثل دو گونی آرد روی زمین می‌کشدشان. نگاهش می‌کشد به لانه‌ی پرنده‌ای که درون شاخه‌های درختی، چند متر جلوتر پنهان است. جوجه‌ها دهانشان رو به آسمان باز است و یک‌بند جیک‌جیک می‌کنند. دلش به هول‌و‌ ولا می‌افتد. " یعنی حسین کجا مونده؟ کاش حدیث به این زودیا بیدار نشه! اگه ببینه که نیستم هول می‌کنه بچه‌م! " هرچه جلوتر می‌رود تراکم آدم‌های ماسک‌زده بیشتر می‌شود. تراکم موهای آشفته توی دود هم. حرف‌ها سنگین‌اند و بالا نمی‌روند. غلیظ شده‌اند بالای شهر. کف دست‌ها می‌آیند روی هم. " می‌ریم تا سرنگونی..." " توپ تانک فشفشه آخوند باید گُم بشه! " ریه‌های سمیه پُر شده است از هوای سنگین. چادرش را روی بینی و دهانش می‌کشد. نوشته‌ی " زن زندگی آزادیِ " حک شده روی لباس‌ها دلش را کمی آرام می‌کند. " کسی که به من کاری نداره؟ داره؟" زیرلب آیه‌الکرسی می‌خواند. گوشی توی کیفش می‌لرزد. "نکنه حدیث بیدار شده باشه؟" می‌رسد زیر لانه‌‌ی پرنده. پرنده‌ی ماده غذایی به جوجه‌هایشان می‌رساند و دوباره پَر می‌کشد. نگاه زنی با موهای بلوند به سمیه می‌افتد. چیزی توی دل سمیه می‌شکند. از چهره‌ی زن فقط چشم‌های مشکی‌اش پیداست. باقی چهره با ماسک سفیدی پوشیده شده است. نگاه سمیه توی خط چشمِ سیاهِ زن گُم می‌شود. " آهای! این زنیکه‌ی ...... رو ببینید! " نگاه‌ها می‌چرخد دور سمیه. دیگر نمی‌تواند آن دو گونی آرد را بکشد. ریه‌هایش مدام پُر و خالی می‌شود. تنه‌ی درخت را بغل می‌کند. لب‌هایش می‌جنبد. قطره‌های عرقِ سرد از پیشانی‌اش شره می‌کند. هجوم آدم‌ها را به سمت خودش حس می‌کند. پاها را. سنگ‌ها را. دست‌ها را. چشمش می‌افتد به پرنده‌ی ماده که روی زمین افتاده است. با منقار و چشمانی باز. خیره شده است به شعارِ روی لباسِ آدم‌ها. گوشی دوباره می‌لرزد. چهره‌ی حسین توی ذهنش می‌آید و می‌رود. لگد‌ها می‌نشیند. مشت‌ها هم. لب‌هایش را می‌گزد تا جیغ نکشد. " پسرم! من اومدم دنبال پسرم..." مُشتی کوبیده می‌شود توی دهانش. به "حای"حسین هم نمی‌رسد که دست‌ها می‌رود به کشیدن چادرش. درخت را رها می‌کند و دو دستش را روی سرش می‌گذارد. چیز ترش و غلیظی توی دهانش می‌دود. دیگر سِر شده است و ضربه‌ها را حس نمی‌کند. دوباره نگاهش می‌افتد به نوشته‌ی " زن زندگی آزادی" حک شده روی لباس‌ها. دلش هم می‌خورد. عُق می‌زند. پیرزنی عصازنان جلو می‌آید. دستی توی موهای برفی‌اش می‌برد و به جمعیت می‌رسد. عصایش را بالا می‌برد و توی قلب سمیه پایین می‌آورد. چین‌های خط خطی روی صورتش می‌جنبد. " امثال شما باید بمیرید هرزه‌ها! " پرنده‌ی مُرده آن‌طرف‌تر افتاده است و زیر پاها له شده است. پَرهایش توی هوا پخش شده‌اند و حالا نگاهش به بالاست. به لانه‌اش. به جوجه‌هایش. دست‌ها از دست‌های بی‌جان سمیه قوی‌ترند. روسری مشکی‌اش را می‌کشند و می‌خندند. روسری که می‌افتد دست جمعیت، چیزی می‌دود توی رگ‌های سمیه. دست‌هایش جان می‌گیرند. راهی پیدا می‌کند و جمعیت را کنار می‌زند. می‌دود. دست‌ها را روی موهایش حائل می‌کند و می‌دود. مردی جلویش را می‌گیرد. نگاهش را مثل تار عنکبوت می‌بندد به گیسوانِ خاکستریِ سمیه. مرد ماسکش را پایین می‌کشد و لب‌هایش از هم باز می‌شود. دندان‌هایِ سفیدش برق می‌زند. زبانش را روی لب‌هایش می‌کشد و همچنان توی موهای سمیه تار می‌بندد. سمیه با تیزیِ آرنجش توی شکم مرد می‌زند. دوباره می‌دود. خنده‌ها پشتش هستند. نگاهی به عقب می‌اندازد. نفسش بالا نمی‌آید. چشمش به لانه‌ی پرنده می‌افتد که نقش زمین شده است. هوا سنگین و سنگین‌تر می‌شود. آنچه از او مانده است را جمع می‌کند توی حلقش. " حسین! حسین! حسین!" دوباره شعارها اوج می‌گیرد. " هیز تویی! هرزه تویی! زن آزاد منم! " سمیه خودش را می‌رساند به جوی کنار خیابان و عق می‌زند. تمام میدان آزادی را عق می‌زند و مثل رد سیاهی روی خیابان‌ها کشیده می‌شود.
سین _ تو رو به هرکی می‌پرستی بیا ببریمش! مرد نگاهی به حسین می‌اندازد که مثل یک مثبت قرمزرنگ کف خیابان افتاده است. شلوار شش جیبِ کرم‌رنگش، گلبهی شده است. زیرپوش سفیدش مثل برگ سفیدی پُر از خط خطی‌های قرمز و مشکی است. _ این بنده خدا پاشیده! کجاشو بگیریم آخه؟ تکنسین دستی به تارموهای بیرون‌زده روی چانه‌اش می‌کشد. _ تازه شلوارشو ببین! بفهمن بسیجیه تو راه پدرمونو درمیارن! محمد زانو می‌زند کنار بدن حسین. خونِ غلیظ کف زمین می‌دود توی شلوارش. چشمان حسین بسته است و دهانش نیمه باز است. قفسه‌ی سینه‌اش آرام بالا و پایین می‌رود. _ تو رو به عزیزات قسم یه فکری بکن! من جواب مادرشو چی بدم؟ جمعیت دور شده است اما گه‌گاهی صدای شعاری یا ناله‌ و فریادی توی هوا می‌پیچد. بویِ فلزِ سوخته همه جا را پُر کرده است. محمد دست می‌برد روی زخم‌های بدنِ حسین. نمی‌داند کدام یکی را نگه دارد تا خونریزی‌اش بند بیاید. زخم‌های پهلو را یا دنده‌ها را یا شکم و پاها را. نگاهش که به ردِ کفش‌ها روی صورت و بدن حسین می‌رسد، بغض توی گلویش مثل تیری از تفنگ درمی‌رود. _ سِد حسین! سِد حسین! تکنسین از پشت آمبولانس پیدایش می‌شود. شلوار پارچه‌ای مشکی‌رنگی جلوی پای محمد می‌اندازد. _ بیا! اینو واسش بپوش! محمد تازه نگاهی به دست‌هایش می‌اندازد که خونِ حسین از روی انگشتانش چکه چکه می‌کند. با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کند و تیرهای توی گلویش را قورت می‌دهد. با کمک مرد، شلوار حسین را عوض می‌کند. حسین را توی آمبولانس می‌گذارند و راه می‌افتند. حجم ماشین‌های متوقف شده کمتر شده است. تکنسین سرمی به دست محمد می‌دهد. _ اینو بالا نگه دار! آخه کجاشو درست کنم؟ واقعا اونا این بلا رو سرش آوردن؟ محمد خیره می‌شود به پنجره‌ی رو به رویش. دوباره یک ساعت قبل توی ذهنش رد می‌شود. گوله شده بود پشت ماشینی که حسین به او رسید. نفس‌نفس می‌زد. _ چرا عین بچه‌ها اینجا نشستی محمد؟ محمد، حسین را پشت ماشین کشید. _ چی میگی سید؟ نمی‌بینی اون چاقو و قمه توی دستشونو؟ ما هم که چیزی نداریم! نباید فعلا دخالت کنیم! باید پلیس برسه! لب‌های حسین از هم باز شد و چال روی گونه‌اش عمیق شد. _ ترسیدی محمد؟ بابا اینا راه مردمو سد کردن! دارن با سنگ و قمه ماشین ملتو میارن پایین! زن و بچه‌ی مردم ترسیدن! تا نیرو برسه بریم یه کاری بکنیم! محمد آب دهانش را قورت داده بود. ترس مثل ژله توی چشم‌هایش می‌لرزید. _ مَ... مَ.... من نمیام! حسین نگاهش را مثل نور پروژکتوری تابانده بود توی چشم‌های محمد. _ باشه حاجی! تو حواست به اینجا باشه! و رفته بود و محمد مثل یک لک سیاهی کف آسفالت جامانده بود. فقط می‌دید هجوم آدم‌ها را به سمت حسین. بالا و پایین رفتن دست‌ها و پاها را. فرو رفتن چیزِ فلزی سختی را توی گوشت بدن. برخورد سنگ‌ها را با استخوان‌ها. کشیده شدن گوشتی پاره پاره روی زمین را. فحش‌ها را. شعارها را. فقط این‌ها را شنیده بود و بعضی‌ها را هم یواشکی دیده بود. تنها چیزی که نه شنید و نه دید، ناله بود! ناله و فریادی از حسین! لب‌های محمد آرام تکان می‌خورد و می‌گفت " سید! سید! گفتم نرو! " ضربه‌ی محکمی به پنجره‌‌ای که محمد به آن تکیه داده است می‌خورد. محمد یکه‌ای می‌خورد. به پشتش نگاه می‌کند. چشمش می‌خورد به چشم‌هایی که از پشت شیشه‌ی ماشین خیره شده‌اند به حسین. _ بذارین بره! نظامی و بسیجی نیست! محمد نفسش را پرفشار بیرون می‌دهد. تکنسین سری تکان می‌دهد و سوزنی توی سِرُم فرو می‌کند. لرزش دست‌های محمد کمتر می‌شود که ناگهان چشمش به خط‌های مانیتور می‌افتد. خط‌های صافِ قرمز رنگ! مثل بی‌نهایت منهای قرمز رنگی که به هم چسبیده باشند. دستگاه بیب بیب صدا می‌دهد. _ چی شده عمو؟ این صدا چیه؟ تکنسین بدون توجه به حرف‌های محمد، دستگاه شوک را آماده می‌کند. تیرهای درون گلوی محمد یکی یکی شلیک می‌شود. سِرُم توی دستش را گوشه‌ای پرت می‌کند. دو دستش را قاب صورتِ حسین می‌کند. _ سِد حسین! سِد حسین! قلب محمد مثل اسب سرکشی شده در دشتی بزرگ. تکنسین بازویش را می‌گیرد و کنارش می‌کشد. _ واسا کنار! چیزی درون جیب محمد می‌لرزد. گوشی‌اش را در می‌آورد. نوشته‌ی روی صفحه مثل میخی به کف آمبولانس می‌کوبدش. " مادر سِید حسین" ناغافل دستش به دکمه‌ی سبز می‌خورد و صدا توی آمبولانس پخش می‌شود. _ الو! آقا محمد! الو! زن نفس نفس می‌زند! مثل کسی که کیلومترها دویده باشد. فرار کرده باشد. _ الو... آقا محمد! از حسین خبر دارین؟ تکنسین عرق‌های روی پیشانی‌اش را پاک می‌کند. نگاهی به محمد می‌اندازد. خط ممتدِ قرمز رنگ روی مانیتور رژه می‌رود. مثبت قرمز رنگ را منها کرده‌اند.
یا ها؟ چتینی ننه گلاب؟ خاری امروز؟ دماغت چاقه؟ الان یَک چای برات دم وَدَم جیگرت حال بییه! اوخ اوخ! خبر نداری از محل، ها؟ یوسفعلی بود! یادته؟ بچه‌سال بییه که تصادف کارد! ها همون! بعد افلیج شده حالا. البته چند ساله! میگند غیب وَگه! زمان مرگ همه رِه وَدونه! از آینده خبر هاده! دلوم وخاد بیرم پیشش. به نظرت من کِی جیناب عزرائیله وَبینم؟ ها؟ اوخ اوخ! باز موهای زیر چونه‌م تُنُک زده! مثِ تیغانه جوجه تیغینه! میگند هورمندام تنظیم نیستن! واس همینه شبیه مَردام! اوخ اوخ! قرص قندمه نخوردم! ها چیه؟ کیسه قرصامو می‌وینی؟ ۴۰ سالمه آما قد ۷۰ ساله‌ها قرص وَخورم. رنگ و وارنگ! از همه رنگ! فشار و چلبی و قند و تیلوئید و قلب و آعصاب و کوفت و زهرمار! پَیروز تو مَجّد موقع نیماز زنیکه اومده وگه " ها عیصمت! دیگه بو حلوات دراومده! " گفتمش گور به گوری! من سن دخترتم! های تف به این زمونِ. آخ تف به این زمونِ که پیرم کرد! چروکم کرد! اوخ اوخ! باز یچی قدِ هلو افتاده تو گلوم! وَگذریم ننه! وَگذریم! ها داشتم یوسفعلی رِه وَگُفتم! الانه وَگَنش یوسفعلی غیب‌گو! به حاج یونسم گف! وَگَن چند وقت قبل که حاجی بِشش سر زد، وَگُفتش! اوخ اوخ! حاج یونسو نگفتمت ها؟ اوخ اوخ! ننه‌ش بمیره! حاج یونس که یادته؟ امام جماعت مجّد! اینقده آقاع بود! ماه بود که نیگو! هرچی داشت و نیداشت وَداد به گدا گودولا! چند بار دست منه گرفت! چند بار! یاواشکی کمکم می‌کرد. بعد که ننه‌م مُردو وَگَم! هعی! هعی! کوفت نداشتم که وَخورم! ها وَگُفتم! بشش گف! به حاج یونس! گف که با تیغ گلوشو جر وَدَن! مث آقام عَوا عَودالله! قوربونش وَرَم! اوخ اوخ! باز گلوم باد کیرده! میگن سَر حاج یونسو.... اوخ اوخ! ننه‌ش بمیره! میگن هتکش کردن! ها نَمدونم یعنی چی! ولی میگن هتک حُلمتش کردن! وَدونی چند تا یتیمو سیر می‌کرد؟ اوخ اوخ! یه پالچه نور بود! هنوز مشخص نی کی زدتش! وَگَن همینا که تو خیابون سر لخت وَگردن زدنش! خبرِ که شنفتم دلوم یطو گرفت که نیگو! اینگار دوباره ننه‌م مُرد! آقام مُرد! یتیم شدم! باس بوینی جلو مجّد محله چه خوره! خرد و کلون. پیر و جوون هق هق وَزَنن! چقده بچه‌ها رِه دوس داش! تو جیواش همیشه پُر آبنوات بود! اوخ اوخ! یادم نی یَک بار تو بگو یَک بار اخمشو دیده واشم! صدا بلندشو شنفته واشم! منه که وَدید وَگفت " ها عیصمت! جوری؟ خَشی؟ ننه بوعاتو خدا ویامرزه!" اوخ اوخ! این هلو تو گلوم داره جونمه در ویاره! میگن با تیغ زدن و انداختینش رو آسفالت داغه خیابون! ننه‌ش بمیره! عکساشه تو گوشی‌ها پخش وَکَردن! سَکینه گِدا خواس نشونم وَده! گفتمش اوخ اوخ! من دیل ندارم! اشک وَریزن مردم اینگاری ننه بوعاشون مُرده! اوخ اوخ! یه‌دونه پسرِ ننه‌ش بود! اوخ اوخ! اگه بفهمه! ها چایی هم دم کَشید! کاش یه حلوا بپزم امرو؟ ها ننه گلاب؟ بپزم؟ اینگاری یتیم شدم... _________________________ لهجه و املای بعضی حروف وجود خارجی ندارد!😊