eitaa logo
حُفره
313 دنبال‌کننده
100 عکس
8 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
مهدی داشت اولین گاز از ساندویچ همبرگرش را می‌زد که خبر را شنید. دندان‌هایش تازه فرورفته بود لای آن نان خشک شده و گوشت لاستیکی‌اش که مامان زنگ زد. کاغذ آلومنیومی را دور ساندویچ پیچید و پله‌ها را دو تا یکی کرد که برسد. به بچه‌ها که بعد از هشت ماهه پُر دردسر رسیده بودند. و به من شاید! که مثل یک لخته‌ی خون روی تخت سبزرنگی وا رفته بودم. قلبم دوبل می‌زد و سیاهی چشم‌هایم وسط یک تابلوی زردرنگ، پررنگ‌تر شده بود. مهدی و مامان که به ما رسیدند، توی خنده غرق بودند. البته " ما"یمان شکسته بود. شکلات نصفش نبود. نبودنش کرکره‌ی لب‌هایم را کشیده بود پایین. هانی را بُرده بودند توی آن جعبه‌های شیشه‌ای. مامان می‌گفت با چشم‌های درشتِ مشکی‌اش زل زده بود به ما. مهدی می‌گفت " دیگه همه چی تموم شد! " با خودم تکرار می‌کردم " دیگه همه چی تموم شد! " نشده بود ولی. جان می‌کَندم تا سرپا بشوم و خودم را برسانم به آن جعبه‌ی شیشه‌ای که ماهی‌ام توی خشکی افتاده بود. بعد دو روز رسیدم اما چشم‌های ماهی‌ام را بسته بودند و سیم‌های رنگ و وارنگ را بغل کرده و خوابیده بود! دست‌هایم را چسباندم به شیشه‌. انگشتم را کشیدم روی لب‌های صورتی‌اش. روی تارهای مویِ به‌هم چسبیده‌اش. حتی شیشه را کنار نزدم که این سراب تمام شود! می‌ترسیدم عطرش بچسبد به تنم و بیچاره‌ام کند. اشک‌ها سُر می‌خوردند و شوری‌شان، زبانم را می‌سوزاند. آنجا بود که فهمیدم هیچ چیز تمام نشده است! بلکه این تازه شروع قصه‌ی مادرانگی‌ام است. و حالا مادری‌ام سه سالش را پُر کرده است. الحمدالله....
گوش شیطان کر، بالاخره قسمت شده و می‌خواهم این کتاب را با دوستان حلقه‌ی کتاب مبنا بخوانم. ترکیب حلقه‌ی کتاب و نویسنده‌ی مورد علاقه‌ام مثل ترکیب فالوده‌ است با بستنی سنتی زعفرانی زیر آفتابِ داغِ آخرین ماه تابستان🍧
هدایت شده از خط روایت
"عروسکِ بالای طاقچه " خودم را می‌بینم در حال گدایی در کوچه‌ و خیابان‌ها. چادر عربی رنگ‌و‌رو رفته و پاره‌ای به سر دارم. تکه پارچه‌ی خاک‌گرفته‌ای را روی صورتم بسته‌ام و فقط چشم‌هایم معلوم است. کف دست‌هایم مثل سیم ظرفشویی شده و کاسه‌ی پلاستیکی‌ای به دست دارم. یکهو یادم می‌آید که به عربی " کمکم کنید جون عزیزاتون" چه می‌شود؟ اصلا کجا باید بخوابم؟ واقعا پول‌هایی که جمع می‌کنم قدِ یک وعده غذا می‌شود؟ این‌ها صحنه‌هایی‌ست که در این چند ساعت توی ذهنم می‌روند و می‌آیند. مثل سانِ سربازها و با همان صدای برخوردِ چکمه‌ها با زمین. یعنی خانواده‌ام را دیگر نمی‌بینم؟ آن‌ها فکر می‌کنند چه بلایی سرم آمده؟ چند سال دنبالم می‌گردند و بعد ناامید می‌شوند؟ از میان شلوغی‌ها، با دو دستم راه باز می‌کنم. افتاده‌ام توی دریایی از مردها. البته خیلی‌هایشان پیش‌دستی می‌کنند و خودشان را کنار می‌کشند یا راه را برایم باز می‌کنند. کِرم هم از خودم بود! رفتم نشستم توی حرم آقا و روضه‌ی اسارت خواندم! بعد هم یک‌کاره خواستم که کمی از آن لحظه‌ها را به من بچشاند! پس نباید دم بزنم. حتی نباید بگذارم این سنگ ریزه‌های توی گلویم، کار را خراب کنند! نباید پشت کنم و چشمم بخورد به گنبد آقا یا برادرش. اگر بخورد وا می‌روم. هر چه جلوتر می‌روم تعداد موکب‌ها و آدم‌ها دارد کمتر می‌شود. تاریکی می‌خواهد من را ببلعد. معده‌ام هم خالی بودنش را به رخم می‌کشد. آنقدر ترسیده بودم که حتی به غذاهای رنگارنگ موکب‌ها نگاهم نمی‌کردم. بالاخره از دریا خلاص می‌شوم و به ساحل خلوتی می‌رسم. روی جدولی می‌نشینم. دستم به چیز لزجی می‌خورد و البته مایع! مثل اینکه کوررنگی گرفته باشم، اصلا نمی‌توانم بفهمم چیست. بوی خاصی هم نمی‌دهد. دستم را به خاک کف زمین می‌زنم و بعد روی چادرم می‌کشم. آخر چطور یک نفر می‌تواند آنقدر گیج باشد که محل اسکانش را یادش برود؟ حتی محض رضای خدا یک‌جا را هم نشانه نگذارد؟ زهرا حق داشت که بگوید به درد کاروانی رفتن نمی‌خورم. گوشی‌ام را نیاورده‌ام درست اما می‌مُردم اگر پول‌هایم را می‌گرفتم؟ یا حداقل پاسپورتم را؟ آنقدر فوبیای دزدیده شدن و گم شدن وسایل وجودم را گرفته که عقلم را از کار می‌اندازد. یعنی کسی متوجه غیبت طولانی‌ام شده است؟ اصلا اگر هم بفهمند چطور می‌خواهند پیدایم کنند؟ نرسیده راه افتادم که باید بروم حرم. کار دارم با آقا. کارت چه بود احمق؟ اینکه یک‌کاره بگویی آقاجان تورا به خدا کمی از غم و درد اهلت را بر من بچشان؟ حالا چرا برنمی‌گردی حرم و آنجا کمک بخواهی؟ غرور لعنتی‌ات یقه‌ات را سفت چسبیده نه؟ رویت نمی‌شود بگویی غلط کردم! صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین می‌آید. قلبم شروع می‌کند به بالا و پایین پریدن. کوچه خلوت و تاریک است. دو طرفش خانه‌ها کنار هم نشسته‌اند. از نمای آجری و درهای فلزیِ سوراخ سوراخ‌شان معلوم است که محله‌ی اعیانی شهر نباشد! پرچم‌های مشکی سردرِ خانه‌ها را نسیم ملایمی تکان می‌دهد. دوباره صدا می‌آید. چرا ناگهان قطع می‌شود؟ شبحی از تاریکی می‌زند بیرون.
هدایت شده از خط روایت
بلند است و چاق. صدایش کلفت است. چیزی می‌گوید که نمی‌فهمم. تمام نیرویم را جمع می‌کنم و فقط می‌دَوَم. یا امام حسین! من چیز زیادی خورده‌ام. نجاتم بده! رحم کن! پاهایم دیگر حتی زق زق هم نمی‌کنند. انگار اصلا مال من نیستند. فقط خیسیِ ترکیدن تاول‌ها را حس می‌کنم. خستگی پریده و ترس جایش را گرفته است. بالاخره به نور و موکب‌ها می‌رسم. می‌ایستم. قلبم اما می‌خواهد بپرد بیرون. سنگ‌ریزه‌های توی گلو هم! قطره‌های عرق از تیره‌ی پشتم شُره می‌کنند. تمام بدنم چسبناک است. به پشت سرم نگاه می‌کنم. خبری از شبح نیست. توهم زده‌ام! دارم خُل می‌شوم. حالا چرا به همچنین جای خلوتی آمده‌ام؟ یکی از موکب‌ها، نوحه‌ی ایرانی مورد علاقه‌ام را می‌زند. نمی‌دانم چرا دلم آرام می‌گیرد. یادم می‌آید حالا رو به حرم‌ها هستم. ناخواسته زانوهایم خم می‌شود و مچاله می‌شوم گوشه‌ای روی زمین. بالاخره همه‌شان باهم بیرون می‌ریزند. آنقدر بلند که نمی‌توانم کنترلشان کنم. نه هق‌هقم را. نه اشک‌ها را. فقط می‌دانم که من آدم چنین خواسته‌ای نبودم! می‌خواستی همین را نشان بدهی آقا؟ من بچه‌تر از این حرف‌ها هستم. سنگ‌ریزه‌ها که بیرون می‌ریزند، سبک می‌شوم. یادِ زیارت عاشورای نصفه خوانده‌ام می‌افتم. دست می‌برم توی جیب مانتویم. تکه‌ کاغذ عرق‌کرده‌ی مچاله را بیرون می‌کشم. چشمم می‌افتد به عکسِ پشتش. ابراهیم هادی دارد نگاهم می‌کند. شرم مثل آب یخی رویم می‌ریزد. من همان دختربچه‌ای هستم که قدم به آن عروسکِ زیبای روی طاقچه نمی‌رسد! جرقه‌ای توی دلم زده می‌شود. قَدَت نمی‌رسد درست! اما دست‌هایت را دراز کن! نمی‌دانم چند دقیقه‌ است که در خیابان نشسته‌ام؟ فقط از صدای پاها می‌فهمم که دارد شلوغ می‌شود. چادرم را از روی صورتم کنار می‌زنم. بلند می‌شوم و لباس‌هایم را می‌تکانم. اسید معده‌ام رسیده توی دهانم و حالم دارد بهم می‌خورد. لب‌هایم را انگار به هم دوخته‌اند. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند و من باز سرگردانم. پشت مردی راه می‌افتم تا بروم سمت حرم. زیر لب می‌گویم بچه‌های کانال کمیل هیچ‌وقت تسلیم نشدند. باید بروم هرطور که شده زهرا و بچه‌ها را پیدا کنم. بالاخره راهی پیدا می‌شود. ✍مبارکه اکبرنیا پ.ن: این روایت برای نویسنده نیست. 📝روایت نود
اتاق شماره شش! شاید فکر کنید اتاقی‌ست در یکی از طبقه‌های هتلی یا اینکه متعلق به ساختمانی! اما خب اتاق شماره‌ی شش هیچ‌کدام از این‌ها نیست و در عمارتِ کلاه‌فرنگی بیمارستانی واقع شده است. پنج آدم، بهتر بگویم، پنج شخصیت جالب در آنجا پشت میله‌ها و با زورِ نگهبان بدذاتی حبس شده‌اند. چون انسان‌های دیگر معتقدند که آن‌ها دیوانه‌اند. آنتوان چخوف، نویسنده‌ی کتاب در ابتدا چراغ‌قوه‌ی پزشکی‌اش را روی تک‌تکشان می‌گیرد و ما را از وضع حال و گذشته‌شان باخبر می‌کند. گاهی مثل قسمت‌های دیگر کتاب آن‌ها را سرراست معرفی می‌کند و گاهی هم لایِ کنش‌ها و دیالوگ‌ها و افکارشان می‌پیچدشان و لقمه‌ای به دستمان می‌دهد. پنج شخصیتی که فضای غم‌بار و آلوده‌ی اتاق شماره‌ی شش را به ما بهتر نشان می‌دهند و انتظار داریم که تا پایان تک‌تک‌شان را داشته باشیم که نداریم! البته به جز ایوان! ایوان به زعمِ دکترِ مأیوس و درمانده‌ی بیمارستان، تنها فرد عاقل شهر است که از اتفاق دیوانه در آمده است! ایوانی که پای دکتر را به اتاق شماره‌ی شش بعد از سال‌ها باز می‌کند. مضمون کتاب گاهی مثل زخمی سرباز‌کرده و گاهی هم زیرپوستی، توجه مخاطب را به خودش جلب می‌کند و وادارش می‌کند که روی جمله‌ها توقف کند و خیره بماند. این چندمین کتاب یا داستانی هست که از نویسنده‌ای روسی می‌خوانم و در آن به جنگِ فهمِ مرگ و زندگی رفته‌اند. این جنگ، سخت و سهمگین است و هرکسی نمی‌تواند جان سالم از آن به در ببرد. مثل خودِ چخوف که مرگ را بی‌رحمی و بدترین مجازات برای بشر می‌داند و سِل در چهل‌‌و‌چهار سالگی این مجازات را ( به زعم خودش) نصیبش می‌کند. برای من نمکِ جزئیات به مقدار است و باعث شده که بقیه‌ی مزه‌ها خودشان را به خوبی به رخ بکشند اما مثل سایر آثار کلاسیک ابتدای کتاب با حجمی از توصیف‌ها دست و پنجه نرم می‌کنیم که به سختی از گلویمان پایین می‌رود اما باعث نمی‌شود تا از خیر این غذای خوش‌رنگ و خوش‌عطر بگذریم. پایان کتاب وقتی به ته‌دیگش برسید، غافلگیر خواهید شد. اینکه کتابی بتواند ما را تا صفحه‌های آخر بکشاند و آن‌جا ضربه‌ی آخرش را به ما بزند، مسلما از نقاط قوتش است! پیشنهاد می‌کنم این غذای روسی را از دست ندهید!
هدایت شده از نهج‌البلاغه‌خوانی
و روز
هدایت شده از نهج‌البلاغه‌خوانی
الحمدالله چهل روز است که میان این کلمات می‌چرخیم. فقط می‌خوانیم و امید داریم که به قول صاحبش، آنقدر دمخور شویم تا بالاخره رنگی بگیریم! شاید!
نگاه می‌کند به دانه‌های سرخِ تسبیح که روی هم می‌افتد. _ می‌گذره! جوری می‌گذره که بعدا یادت نمیاد! نگاه می‌کنم به تارهای موی‌ سفیدش. لب‌هایم را به زور از هم باز می‌کنم. سر می‌چرخانم سمت آینه‌ای که درون بوفه جا خوش کرده. دست می‌برم لای موهایم. دقیقا همان‌جایی که دارد رنگ می‌گیرد. همان‌جایی که سفیدی‌ها برای سیاهی‌ها دهن‌کجی می‌کنند. _ آره می‌گذره! ولی مثل راهزانایی که قدیما می‌زدن به کاروانا.... یا می‌کُشه یا یه چیزای گرون‌قیمتتو می‌بره! مثلا جوونی! مثلا موهای مشکیتو! مثلا.... دوباره خیره شده است به تسبیحِ توی دستم. _ بذار ببره! نمیشه تا ابد یه جا نشست و ترسید که نکنه نبره! دنباله‌ی نگاهش می‌رسد به تارهای به‌غارت رفته‌ی روی سرم. _ هجرت گاهی از حالِ خوب به حال‌ِ بده! حال بدی که اتفاقا شاید برامون خوب هم باشه! دانه‌های سرخِ تسبیح تند‌تر به هم می‌رسد. حالا زل زده است به مردمکِ چشم‌هایم. _ پس بذار ببرن! فقط حواست باشه نخ تسبیحت پاره نشه!
سه‌شنبه‌ها یک جان از جان‌هایم کم می‌شود! قرص صورتی‌رنگ را می‌گذارم ته زبانم. تلخ است. قورتش می‌دهم. همه‌ی امروز را هم! نمی‌دانم ورم معده‌ام برای لپه‌های نپخته‌ی قیمه است یا داستان‌هایی که دارم سر کلاس می‌شنوم! ناخن‌هایم را می‌جوم و می‌شنوم. دوباره دست می‌برم لایِ تارموهای سفیدم و می‌خوانم. آنقدر که تمام آه‌هایم ریخت توی معده‌ام و باد کرد. دلم می‌خواهد میکروفون را باز کنم و تمام آشوبم را بریزم توی دهانم ولی این مبتذل‌ترین و ساده‌ترین راه است! به هنرجو گفته‌ام ساده می‌رسی به تهش! همه چیز اینقدر ساده نیست! داستان را بالا و پایین می‌کنم و نفرتم را توی سه‌ نقد گل‌درشت می‌گویم. آرام گرفته‌ام؟ نه! سرم را می‌گذارم روی میز سفیدم و سوال‌ها توی ذهنم رژه می‌روند. من اینجا چه غلطی می‌کنم؟ امام گفته حکمت را از دهان منافق هم شده بیرون بکش! باشد! ولی این‌ها حکمت است؟ آبت کم بود نانت کم بود، نویسنده شدنت کجا بود؟ آمد‌ه‌ای میان این‌ روشنفکر‌ها که حکمت بگیری؟ هدایت مگر گرفت؟ همینگوی و چخوف مگر فهمیدن؟ استاد دارد از داستان‌ها تعریف می‌کند. می‌گوید نویسنده‌ای که دغدغه‌ی مردم و اجتماعش را دارد قابل ستایش است. با دندان پوست لب‌هایم را می‌کنم. چشم‌هایم روی ساعت گوشی وول می‌خورد. چند دقیقه مانده که تمام شود؟ یادم می‌آید که شب‌اربعین است! دیگر بی‌توفیقی را چطور باید بزنند توی صورتم؟ پروفایل هم‌کلاسی‌هایم را باز می‌کنم. یراحی چه می‌گفت؟ " روسری‌تو دربیار آفتاب داره غروب می‌کنه" نگاه می‌کنم به نور کم‌سویی که از پنجره‌ی آشپزخانه به زور خودش را داخل خانه کشانده است! نه هنوز نشده! خانه‌ی ما نورگیر نیست. غروب اگر بشود، توی تاریکی غرق می‌شویم! پس هنوز غروب نشده است! نه نه نشده! چرا من عکس پروفایلم را نگذاشته‌ام؟ ترسیدم که بفهمند چادری و محجبه‌ام؟ باید این سری یک عکس از خودم بگذارم. باید یک چیزی بنویسم. این‌ها چقدر خوب می‌نویسند! ولی چه فایده که خانه‌شان قدر ما هم نور ندارد! تمام آن نوشته‌های لعنتی قبلی را باید بسوزانم. این قطره از چشم‌های من چکیده روی پروفایل یکی از هم‌کلاسی‌ها؟ موهای خوش‌رنگش زیر اشک می‌لرزد. هفته‌ی بعد باید به همه بگویم که حوالی خانه‌ی ما آفتاب هنوز غروب نکرده است! تازه به نیمه‌اش رسیده‌ایم! راه داریم هنوز! باید بگویم. باید بنویسم. نکند دیر بشود.
NarimanPanahi.Layegh.Naboodam.rashedoon.ir.mp3
4.04M
باشه آقا قسمت اینه... بازم بمونم توی حسرت :) همین که حسرت می‌خورم روی سرم گذاشتی منت...
حا _ میگن حسین خونه نیومده! نگرانم خواهر! دعا کن. دکمه‌ی قرمز گوشی را می‌زند و پرتش می‌کند ته کیفش. چادر را روی سرش محکم می‌کند. ذرات دود معلق در هوا می‌نشیند توی ریه‌هایش. دست‌های یخ‌زده‌ی لرزانش را به دیوار می‌گیرد. شده است عروسک خیمه شب‌بازی انگار! اراده‌ی پاهایش را ندارد. مثل دو گونی آرد روی زمین می‌کشدشان. نگاهش می‌کشد به لانه‌ی پرنده‌ای که درون شاخه‌های درختی، چند متر جلوتر پنهان است. جوجه‌ها دهانشان رو به آسمان باز است و یک‌بند جیک‌جیک می‌کنند. دلش به هول‌و‌ ولا می‌افتد. " یعنی حسین کجا مونده؟ کاش حدیث به این زودیا بیدار نشه! اگه ببینه که نیستم هول می‌کنه بچه‌م! " هرچه جلوتر می‌رود تراکم آدم‌های ماسک‌زده بیشتر می‌شود. تراکم موهای آشفته توی دود هم. حرف‌ها سنگین‌اند و بالا نمی‌روند. غلیظ شده‌اند بالای شهر. کف دست‌ها می‌آیند روی هم. " می‌ریم تا سرنگونی..." " توپ تانک فشفشه آخوند باید گُم بشه! " ریه‌های سمیه پُر شده است از هوای سنگین. چادرش را روی بینی و دهانش می‌کشد. نوشته‌ی " زن زندگی آزادیِ " حک شده روی لباس‌ها دلش را کمی آرام می‌کند. " کسی که به من کاری نداره؟ داره؟" زیرلب آیه‌الکرسی می‌خواند. گوشی توی کیفش می‌لرزد. "نکنه حدیث بیدار شده باشه؟" می‌رسد زیر لانه‌‌ی پرنده. پرنده‌ی ماده غذایی به جوجه‌هایشان می‌رساند و دوباره پَر می‌کشد. نگاه زنی با موهای بلوند به سمیه می‌افتد. چیزی توی دل سمیه می‌شکند. از چهره‌ی زن فقط چشم‌های مشکی‌اش پیداست. باقی چهره با ماسک سفیدی پوشیده شده است. نگاه سمیه توی خط چشمِ سیاهِ زن گُم می‌شود. " آهای! این زنیکه‌ی ...... رو ببینید! " نگاه‌ها می‌چرخد دور سمیه. دیگر نمی‌تواند آن دو گونی آرد را بکشد. ریه‌هایش مدام پُر و خالی می‌شود. تنه‌ی درخت را بغل می‌کند. لب‌هایش می‌جنبد. قطره‌های عرقِ سرد از پیشانی‌اش شره می‌کند. هجوم آدم‌ها را به سمت خودش حس می‌کند. پاها را. سنگ‌ها را. دست‌ها را. چشمش می‌افتد به پرنده‌ی ماده که روی زمین افتاده است. با منقار و چشمانی باز. خیره شده است به شعارِ روی لباسِ آدم‌ها. گوشی دوباره می‌لرزد. چهره‌ی حسین توی ذهنش می‌آید و می‌رود. لگد‌ها می‌نشیند. مشت‌ها هم. لب‌هایش را می‌گزد تا جیغ نکشد. " پسرم! من اومدم دنبال پسرم..." مُشتی کوبیده می‌شود توی دهانش. به "حای"حسین هم نمی‌رسد که دست‌ها می‌رود به کشیدن چادرش. درخت را رها می‌کند و دو دستش را روی سرش می‌گذارد. چیز ترش و غلیظی توی دهانش می‌دود. دیگر سِر شده است و ضربه‌ها را حس نمی‌کند. دوباره نگاهش می‌افتد به نوشته‌ی " زن زندگی آزادی" حک شده روی لباس‌ها. دلش هم می‌خورد. عُق می‌زند. پیرزنی عصازنان جلو می‌آید. دستی توی موهای برفی‌اش می‌برد و به جمعیت می‌رسد. عصایش را بالا می‌برد و توی قلب سمیه پایین می‌آورد. چین‌های خط خطی روی صورتش می‌جنبد. " امثال شما باید بمیرید هرزه‌ها! " پرنده‌ی مُرده آن‌طرف‌تر افتاده است و زیر پاها له شده است. پَرهایش توی هوا پخش شده‌اند و حالا نگاهش به بالاست. به لانه‌اش. به جوجه‌هایش. دست‌ها از دست‌های بی‌جان سمیه قوی‌ترند. روسری مشکی‌اش را می‌کشند و می‌خندند. روسری که می‌افتد دست جمعیت، چیزی می‌دود توی رگ‌های سمیه. دست‌هایش جان می‌گیرند. راهی پیدا می‌کند و جمعیت را کنار می‌زند. می‌دود. دست‌ها را روی موهایش حائل می‌کند و می‌دود. مردی جلویش را می‌گیرد. نگاهش را مثل تار عنکبوت می‌بندد به گیسوانِ خاکستریِ سمیه. مرد ماسکش را پایین می‌کشد و لب‌هایش از هم باز می‌شود. دندان‌هایِ سفیدش برق می‌زند. زبانش را روی لب‌هایش می‌کشد و همچنان توی موهای سمیه تار می‌بندد. سمیه با تیزیِ آرنجش توی شکم مرد می‌زند. دوباره می‌دود. خنده‌ها پشتش هستند. نگاهی به عقب می‌اندازد. نفسش بالا نمی‌آید. چشمش به لانه‌ی پرنده می‌افتد که نقش زمین شده است. هوا سنگین و سنگین‌تر می‌شود. آنچه از او مانده است را جمع می‌کند توی حلقش. " حسین! حسین! حسین!" دوباره شعارها اوج می‌گیرد. " هیز تویی! هرزه تویی! زن آزاد منم! " سمیه خودش را می‌رساند به جوی کنار خیابان و عق می‌زند. تمام میدان آزادی را عق می‌زند و مثل رد سیاهی روی خیابان‌ها کشیده می‌شود.
سین _ تو رو به هرکی می‌پرستی بیا ببریمش! مرد نگاهی به حسین می‌اندازد که مثل یک مثبت قرمزرنگ کف خیابان افتاده است. شلوار شش جیبِ کرم‌رنگش، گلبهی شده است. زیرپوش سفیدش مثل برگ سفیدی پُر از خط خطی‌های قرمز و مشکی است. _ این بنده خدا پاشیده! کجاشو بگیریم آخه؟ تکنسین دستی به تارموهای بیرون‌زده روی چانه‌اش می‌کشد. _ تازه شلوارشو ببین! بفهمن بسیجیه تو راه پدرمونو درمیارن! محمد زانو می‌زند کنار بدن حسین. خونِ غلیظ کف زمین می‌دود توی شلوارش. چشمان حسین بسته است و دهانش نیمه باز است. قفسه‌ی سینه‌اش آرام بالا و پایین می‌رود. _ تو رو به عزیزات قسم یه فکری بکن! من جواب مادرشو چی بدم؟ جمعیت دور شده است اما گه‌گاهی صدای شعاری یا ناله‌ و فریادی توی هوا می‌پیچد. بویِ فلزِ سوخته همه جا را پُر کرده است. محمد دست می‌برد روی زخم‌های بدنِ حسین. نمی‌داند کدام یکی را نگه دارد تا خونریزی‌اش بند بیاید. زخم‌های پهلو را یا دنده‌ها را یا شکم و پاها را. نگاهش که به ردِ کفش‌ها روی صورت و بدن حسین می‌رسد، بغض توی گلویش مثل تیری از تفنگ درمی‌رود. _ سِد حسین! سِد حسین! تکنسین از پشت آمبولانس پیدایش می‌شود. شلوار پارچه‌ای مشکی‌رنگی جلوی پای محمد می‌اندازد. _ بیا! اینو واسش بپوش! محمد تازه نگاهی به دست‌هایش می‌اندازد که خونِ حسین از روی انگشتانش چکه چکه می‌کند. با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کند و تیرهای توی گلویش را قورت می‌دهد. با کمک مرد، شلوار حسین را عوض می‌کند. حسین را توی آمبولانس می‌گذارند و راه می‌افتند. حجم ماشین‌های متوقف شده کمتر شده است. تکنسین سرمی به دست محمد می‌دهد. _ اینو بالا نگه دار! آخه کجاشو درست کنم؟ واقعا اونا این بلا رو سرش آوردن؟ محمد خیره می‌شود به پنجره‌ی رو به رویش. دوباره یک ساعت قبل توی ذهنش رد می‌شود. گوله شده بود پشت ماشینی که حسین به او رسید. نفس‌نفس می‌زد. _ چرا عین بچه‌ها اینجا نشستی محمد؟ محمد، حسین را پشت ماشین کشید. _ چی میگی سید؟ نمی‌بینی اون چاقو و قمه توی دستشونو؟ ما هم که چیزی نداریم! نباید فعلا دخالت کنیم! باید پلیس برسه! لب‌های حسین از هم باز شد و چال روی گونه‌اش عمیق شد. _ ترسیدی محمد؟ بابا اینا راه مردمو سد کردن! دارن با سنگ و قمه ماشین ملتو میارن پایین! زن و بچه‌ی مردم ترسیدن! تا نیرو برسه بریم یه کاری بکنیم! محمد آب دهانش را قورت داده بود. ترس مثل ژله توی چشم‌هایش می‌لرزید. _ مَ... مَ.... من نمیام! حسین نگاهش را مثل نور پروژکتوری تابانده بود توی چشم‌های محمد. _ باشه حاجی! تو حواست به اینجا باشه! و رفته بود و محمد مثل یک لک سیاهی کف آسفالت جامانده بود. فقط می‌دید هجوم آدم‌ها را به سمت حسین. بالا و پایین رفتن دست‌ها و پاها را. فرو رفتن چیزِ فلزی سختی را توی گوشت بدن. برخورد سنگ‌ها را با استخوان‌ها. کشیده شدن گوشتی پاره پاره روی زمین را. فحش‌ها را. شعارها را. فقط این‌ها را شنیده بود و بعضی‌ها را هم یواشکی دیده بود. تنها چیزی که نه شنید و نه دید، ناله بود! ناله و فریادی از حسین! لب‌های محمد آرام تکان می‌خورد و می‌گفت " سید! سید! گفتم نرو! " ضربه‌ی محکمی به پنجره‌‌ای که محمد به آن تکیه داده است می‌خورد. محمد یکه‌ای می‌خورد. به پشتش نگاه می‌کند. چشمش می‌خورد به چشم‌هایی که از پشت شیشه‌ی ماشین خیره شده‌اند به حسین. _ بذارین بره! نظامی و بسیجی نیست! محمد نفسش را پرفشار بیرون می‌دهد. تکنسین سری تکان می‌دهد و سوزنی توی سِرُم فرو می‌کند. لرزش دست‌های محمد کمتر می‌شود که ناگهان چشمش به خط‌های مانیتور می‌افتد. خط‌های صافِ قرمز رنگ! مثل بی‌نهایت منهای قرمز رنگی که به هم چسبیده باشند. دستگاه بیب بیب صدا می‌دهد. _ چی شده عمو؟ این صدا چیه؟ تکنسین بدون توجه به حرف‌های محمد، دستگاه شوک را آماده می‌کند. تیرهای درون گلوی محمد یکی یکی شلیک می‌شود. سِرُم توی دستش را گوشه‌ای پرت می‌کند. دو دستش را قاب صورتِ حسین می‌کند. _ سِد حسین! سِد حسین! قلب محمد مثل اسب سرکشی شده در دشتی بزرگ. تکنسین بازویش را می‌گیرد و کنارش می‌کشد. _ واسا کنار! چیزی درون جیب محمد می‌لرزد. گوشی‌اش را در می‌آورد. نوشته‌ی روی صفحه مثل میخی به کف آمبولانس می‌کوبدش. " مادر سِید حسین" ناغافل دستش به دکمه‌ی سبز می‌خورد و صدا توی آمبولانس پخش می‌شود. _ الو! آقا محمد! الو! زن نفس نفس می‌زند! مثل کسی که کیلومترها دویده باشد. فرار کرده باشد. _ الو... آقا محمد! از حسین خبر دارین؟ تکنسین عرق‌های روی پیشانی‌اش را پاک می‌کند. نگاهی به محمد می‌اندازد. خط ممتدِ قرمز رنگ روی مانیتور رژه می‌رود. مثبت قرمز رنگ را منها کرده‌اند.
یا ها؟ چتینی ننه گلاب؟ خاری امروز؟ دماغت چاقه؟ الان یَک چای برات دم وَدَم جیگرت حال بییه! اوخ اوخ! خبر نداری از محل، ها؟ یوسفعلی بود! یادته؟ بچه‌سال بییه که تصادف کارد! ها همون! بعد افلیج شده حالا. البته چند ساله! میگند غیب وَگه! زمان مرگ همه رِه وَدونه! از آینده خبر هاده! دلوم وخاد بیرم پیشش. به نظرت من کِی جیناب عزرائیله وَبینم؟ ها؟ اوخ اوخ! باز موهای زیر چونه‌م تُنُک زده! مثِ تیغانه جوجه تیغینه! میگند هورمندام تنظیم نیستن! واس همینه شبیه مَردام! اوخ اوخ! قرص قندمه نخوردم! ها چیه؟ کیسه قرصامو می‌وینی؟ ۴۰ سالمه آما قد ۷۰ ساله‌ها قرص وَخورم. رنگ و وارنگ! از همه رنگ! فشار و چلبی و قند و تیلوئید و قلب و آعصاب و کوفت و زهرمار! پَیروز تو مَجّد موقع نیماز زنیکه اومده وگه " ها عیصمت! دیگه بو حلوات دراومده! " گفتمش گور به گوری! من سن دخترتم! های تف به این زمونِ. آخ تف به این زمونِ که پیرم کرد! چروکم کرد! اوخ اوخ! باز یچی قدِ هلو افتاده تو گلوم! وَگذریم ننه! وَگذریم! ها داشتم یوسفعلی رِه وَگُفتم! الانه وَگَنش یوسفعلی غیب‌گو! به حاج یونسم گف! وَگَن چند وقت قبل که حاجی بِشش سر زد، وَگُفتش! اوخ اوخ! حاج یونسو نگفتمت ها؟ اوخ اوخ! ننه‌ش بمیره! حاج یونس که یادته؟ امام جماعت مجّد! اینقده آقاع بود! ماه بود که نیگو! هرچی داشت و نیداشت وَداد به گدا گودولا! چند بار دست منه گرفت! چند بار! یاواشکی کمکم می‌کرد. بعد که ننه‌م مُردو وَگَم! هعی! هعی! کوفت نداشتم که وَخورم! ها وَگُفتم! بشش گف! به حاج یونس! گف که با تیغ گلوشو جر وَدَن! مث آقام عَوا عَودالله! قوربونش وَرَم! اوخ اوخ! باز گلوم باد کیرده! میگن سَر حاج یونسو.... اوخ اوخ! ننه‌ش بمیره! میگن هتکش کردن! ها نَمدونم یعنی چی! ولی میگن هتک حُلمتش کردن! وَدونی چند تا یتیمو سیر می‌کرد؟ اوخ اوخ! یه پالچه نور بود! هنوز مشخص نی کی زدتش! وَگَن همینا که تو خیابون سر لخت وَگردن زدنش! خبرِ که شنفتم دلوم یطو گرفت که نیگو! اینگار دوباره ننه‌م مُرد! آقام مُرد! یتیم شدم! باس بوینی جلو مجّد محله چه خوره! خرد و کلون. پیر و جوون هق هق وَزَنن! چقده بچه‌ها رِه دوس داش! تو جیواش همیشه پُر آبنوات بود! اوخ اوخ! یادم نی یَک بار تو بگو یَک بار اخمشو دیده واشم! صدا بلندشو شنفته واشم! منه که وَدید وَگفت " ها عیصمت! جوری؟ خَشی؟ ننه بوعاتو خدا ویامرزه!" اوخ اوخ! این هلو تو گلوم داره جونمه در ویاره! میگن با تیغ زدن و انداختینش رو آسفالت داغه خیابون! ننه‌ش بمیره! عکساشه تو گوشی‌ها پخش وَکَردن! سَکینه گِدا خواس نشونم وَده! گفتمش اوخ اوخ! من دیل ندارم! اشک وَریزن مردم اینگاری ننه بوعاشون مُرده! اوخ اوخ! یه‌دونه پسرِ ننه‌ش بود! اوخ اوخ! اگه بفهمه! ها چایی هم دم کَشید! کاش یه حلوا بپزم امرو؟ ها ننه گلاب؟ بپزم؟ اینگاری یتیم شدم... _________________________ لهجه و املای بعضی حروف وجود خارجی ندارد!😊
نون(۱) ننه رستم خودش را انداخته بود جلوی در. دو دستش را از هم باز کرده بود و پاهایش مثل تنه‌ی درخت چسبیده بود به زمین. زل زده بود توی چشم‌های رضا. _ مگه از جنازه‌ی من رد بشی که بذارم بری! مردمک چشم‌هایش مثل تابلوی محکمی توی چشم‌خانه بود. رضا دست راستش را بالا آورد تا ننه را پس بزند اما از شانه‌ی راست لرزی افتاد به جانش. دست راستش را مشت کرد و با دست چپ بندهای ساکش را فشار داد. _ نکن ننه! نکن! امام گفته! امام! و امام را چنان از حنجره‌اش بیرون داد که فهمید تابلوی درون چشم‌خانه‌ی ننه ترک برداشت. دوباره لرزید و مشت‌هایش را باز کرد. نگاهی انداخت به چین و چروک‌های صورت ننه که توی همین چند وقت سبز شده بودند. حتی مرگ حاجی‌بابا هم نتوانسته بود آن‌ها را بیرون بکشد. به ابروهای پُر و شلخته‌اش. به موهای زبر پشت لبش. به چاله‌های سیاه زیر چشمانش. دستش را بلند کرد و آرام روی روسری مشکی ننه گذاشت. _ ننه دورت بگردم! بذار برم! پاهای ننه لرزید و مثل درخت قطع‌شده‌ای روی زمین افتاد. _ کاش ننه‌ت بمیره! کاش! علی بس نبود؟ دیگه چند تا داغ ببینم که ول کنی؟ دلت نمی‌سوزه واسه تنهایی و بی‌کسیم؟ رضا تا به حال ننه را به این حال ندیده بود. زن بود اما رستم بود. از وقتی بچه بود و حاجی‌بابا مُرده بود، نگذاشت کسی چپ به او و علی نگاه کند. دوقلوها را به دندان گرفته بود و سایه انداخته بود رویشان. تنهایی هیچ‌وقت نمی‌توانست برایش شاخ و شانه بکشد. خبر شهادت علی که آمد، این سایه کوتاه شده بود و حالا دیگر سایه‌ای نبود. تیزی آفتاب افتاده بود روی رضا و بعد از سال‌ها می‌فهمید سوختن یعنی چه. زانو زد جلوی ننه. ننه زانوها را بغل کرده بود و روسری‌اش را جلوی صورتش انداخته بود. شانه‌های رستم می‌لرزید. بند ساک توی دست رضا شل شده بود. روسری را از صورت ننه کنار زد. _ ننه! قوربونت برم ننه! نیگام کن! ساک را پرت کرده بود گوشه‌ی پذیرایی. _ نمیرم ننه! نمیرم! هم رضام! هم علی میشم برات! و در دل ننه ستاره‌ها بیرون زده بودند مثل آسمانِ شبِ کویر. از آن روز به بعد ستاره‌ها بودند و بیشتر هم می‌شدند. حتی وقتی که سکته‌ی مغزی کرد و فقط چشم‌هایش را می‌توانست بچرخاند. حتی وقتی که زن و بچه‌ی رضا توی تصادف مُردند. ستاره‌ها فقط از رضا نور می‌گرفتند. همان وقت‌ها که داروهای ننه را یکی یکی توی دهانش می‌ریخت. غذایش را له می‌کرد تا ننه راحت‌تر قورت بدهد. بعد غذا دور دهانش را با ظرافت تمیز می‌کرد. ناخن‌هایش را می‌گرفت. موهای پنبه‌ای‌اش را می‌بافت. پوشکش را عوض می‌کرد و ستاره‌ها پرنور و پرنورتر می‌شدند تا آن شب. همان شب که همه‌ی محل بیرون خانه‌ی ننه رستم جمع شده بودند. _ یکی بره بگه دیگه! _ کی بره؟ کی می‌تونه بگه؟ _ زن بیچاره هیچکس دیگه‌ای رو نداره! _ خدا عاقبتشو بخیر کنه! _ اگه رضا نباشه می‌میره! _ کی می‌خواد تر و خشکش کنه؟ _ تر و خشک چیه؟ اون اصلا به امید رضا زنده‌ست! _ بابا خدا بزرگه! یکی بره بگه! _ اصلا چرا بهش بگن؟ پیرزن که چیزی حالیش نمیشه! حرف‌ها توی هم پیچ می‌خورد و فقط همهمه‌اش به گوش ننه می‌رسید. لب‌ها و زبانش خشک شده بود و معده‌اش تیر می‌کشید. رضا خیلی دیر کرده بود. حتی از موعد بعضی داروهایش هم گذشته بود. چند ساعتی هم می‌شد که خودش را کثیف کرده بود و بدنش می‌سوخت. بوی متعفنی اتاق را پُر کرده بود که به معده‌ی خالی ننه چنگ می‌انداخت. تمام توانش را جمع کرد توی حنجره‌اش. _ ر....رررر....رررر دهانش را دوباره تکان داد. _ آ...آ...آ.... هر چه می‌گفت، چیزی نمی‌شنید. دلش به شور افتاد. در تمام این‌سال‌ها هیچ‌وقت نشده بود رضا فراموشش کند.
نون (۲) دوباره سوالی که همیشه آسمان دلش را تیره و تار می‌کرد، یادش آمد. سوالی که تا وقتی که سالم بود جرات نداشت که بپرسد و وقتی هم که علیل شد دیگر نمی‌توانست بپرسد. سوالی که مثل علف هرزی در همه‌ جای وجودش می‌رویید. " رضا خوشحاله که موند؟ " ننه نمی‌خواست بداند که رضا از ماندن خوشحال نیست. اشک‌ها و ناله‌های رضا را توی روضه‌های هر ماه خانه‌شان نمی‌دید و نمی‌شنید. دوباره همهمه‌ها به گوشش رسیده بود. توی دلش می‌گفت باز چه خبر است؟ باز هم توی خیابان ریخته‌اند؟ رضا برایش همه چیز را تعریف می‌کرد جز یک چیز! ننه‌ام هیچ‌وقت برایش سوال نمی‌شد که رضا چطور همه چیز را اینقدر دقیق می‌داند؟ و حالا همان یک چیز نگفته چاقو شده بود و رفته بود توی قلب رضا. توی قلب تک پسرش. لولاهای در ناله‌ای کردند و چشم‌های ننه شروع کرد به چرخیدن. _ آ.... آ... آ.... سوز سردی خودش را توی اتاق جا کرد. آدم‌ها یکی یکی آمدند و گوشه‌ای نشستند. همه خیره شده بودند به گوشت خشک شده‌ای که روی تخت بود. سوال‌ها توی ذهن ننه ردیف شده بود. " کاش این گردن لعنتی رو می‌تونستم تکون بدم! رضا کجا مونده؟ اینا کین؟ یعنی موعد روضه‌ی ماهانه‌ست؟ درو کی وا کرده؟ وای کاش اتاق اینقدر بو نمی‌داد. کجایی رضا؟ آبرو برام نمونده. الان چه حرفا که پشتم نمی‌گن..." همه‌ی سوال‌ها را جمع و دوباره دهانش را باز کرده بود. _ آ.... آ..... آ..... ناگهان چیزی در جمعیت شکست و هق‌هق‌ها مثل باد توی اتاق چرخیدند. ستاره‌های دل ننه یکی یکی کم‌سو شدند. _ آ..... آ.... آ..... همه به همدیگر نگاه می‌کردند. با مردمک‌های لرزان و خیس. _ بابا یکی آروم آروم بهش بگه دیگه! _ خودت بگو حاجی! ما نمی‌تونیم. _ لا اله الاالله! _ ای بابا! _ بزنید شبکه خبر! _ چیه؟ چه خبره؟ _ زود بابا بزنید! مردی سمت تلویزیون کوچک بالای طاقچه رفت. تلویزیون رو به روی تخت ننه رستم بود. مرد کنترل را گرفت و صدا توی اتاق پخش شد. " جانشین فرمانده کل نیروی انتظامی کشور از شهادت سه مامور و مجروحیت بیش از ده پلیس در نآرامی‌ها و اغتشاشات امروز خبر داد. " ننه رستم هر کار می‌کرد نمی‌توانست حتی ذره‌ای گردنش را تکان بدهد. فقط چشم‌هایش می‌چرخید. دلش تاریک شده بود و خودش هم نمی‌دانست چرا. ناگهان اسمی توی اسم‌ها بختک شد و به جانش افتاد. "سرهنگِ شهید رضا توپچی" انگار سنگ بزرگی روی سینه‌ی ننه گذاشته باشند. نفس به زور تا گلویش می‌رسید و بالاتر نمی‌رفت. توی خودش بلند بلند می‌گفت: " این رضا اون رضای من نیست! اینا چی میگن؟ رضا پرونده‌ی رفتنو بسته بود! خدایا اینا چی میگن؟ " دو ماه بعد که جنازه‌ی ننه رستم را توی تابوت گذاشته بودند و سمت قبرستان می‌بردند، نگاه‌ها به تابلوی آبی‌رنگِ کوچه افتاد. کوچه‌ی شهید علی‌رضا توپچی
گعده‌مان را امروز اینجا برده بودیم. کلمه‌ها پیله شده بودند و دورمان پیچیدند و شاخه‌های درخت‌ها سایه انداخته بودند رویمان. نور ولی راهش را باز کرد! دست‌های درخت‌ها را کنار زد و بالاخره خودش را انداخت روی صورت تک‌تک‌مان. بعد توی دل‌مان حتی توی چشم‌هایمان چیزی دوید. کِی می‌شود که پاره کنیم پیله را و پروانه‌ها را پرواز دهیم سمت نور؟
وقتی کسی می‌گوید حالم خوش نیست، دنبال اتفاقات بزرگ نگردیم و نگوییم این که چیز مهمی نیست! به دلایل متعدد بازتاب یک اتفاق بیرونی در درون ممکن است بسیار بزرگ باشد. به رسمیت شناختن هرازگاهِ «حق کم آوردن» برای دوست، امنیت بخش‌ترین قسمت دوستی است و شناخت این حق برای خود، نشان از صلح با خود دارد در عمیق‌ترین لایه‌های وجود.
در آخرین هم‌خوانی حلقه‌ی ششم مبنا، قرار است نورمان را بتابانیم روی ! آن هم در جمعی که اکثرا دوجان دارند!
آدم حرف‌بزنی نبودی. فقط نگاه می‌کردی. ته سیاهی چشمانت، ناامیدی چنگ می‌انداخت به دلم. ناامیدی از من. از اینکه نمی‌توانم بفهممت! گفتم درست رفتم؟ دارم درست می‌روم؟ گفتی ball sort بازی کنم. بازی کردم. خیلی دیر. حالا کمی فهمیده‌ام. اما دیگر نیستی. نیستی که بگویم توپ‌ها را اشتباه چیدم! وسط بازی گُم شده‌ام. از هر طرف می‌روم آن استوانه‌های لعنتی یک‌رنگ نمی‌شود. حالا من هم ناامیدم. از خودم و از تمام آن توپ‌های رنگی! اما اگر می‌بودی.... نمی‌دانم! شاید باز هم اتفاق خاصی نمی‌افتاد! اما لااقل بودی. ها؟ نونِ نبودنت کامم را تلخ کرده است. راستش من آدم ball sort نیستم! یکی از همین روزها از گوشی‌ام پاکش می‌کنم و یادم می‌رود. که توی صفحه‌ی رنگارنگی گیر کرده‌ام!
امروز استاد خواست توی یک کلمه و حداکثر دو کلمه معرفی‌اش کنیم. می‌خواستم بگویم بعضی آدم‌ها به زور یک کلمه می‌شوند! بعضی دیگر فقط یک کلمه‌اند! دسته‌ای را حتی در جمله‌ها هم نمی‌توان معرفی کرد. درست است که کلمه، ناموس نویسنده است و قداست دارد اما باز هم بعضی آدم‌ها از کلمه‌ها سنگین‌ترند. جا نمی‌گیرند در این فضای هرچند بی‌نهایت! نگفتم ولی! اما دلم خواست روزی اگر استاد شدم، شاگردهایم نتوانند در یک کلمه از من بگویند! دلم خواست چند‌کلمه‌ای و حتی چندجمله‌ای باشم! دلم خواست توی کلمه‌ها جا نگیرم. و... بماند بقیه‌اش! ! ۸ مهر ۰۲
چشم‌هایم را می‌چرخانم لا به لای چیزهایی که استاد روی تخته نوشته است. رسیده‌ام به هذیان گزند و آسیب که می‌گوید " کسی بلده قرمه‌سبزی درست کنه؟ ". ردیف دوم نشسته‌ام و استاد به فاصله‌ی یک صندلی رو به رویم ایستاده است. سرم را از جزوه‌ی درهم و برهمم بالا می‌آورم. _ قرمه‌سبزی استاد؟ با خودم می‌گویم حتما دارد رول‌پلی انجام می‌دهد تا هذیان را بهتر بفهمیم. _ آره! قرمه‌سبزی! چیه؟ ماتم بُرده است اما بچه‌های دیگر شروع می‌کنند که " بله! معلوم است که بلدیم! ". دست‌هایش را روی قفسه‌ی سینه‌اش در هم گره می‌زند. رفته است توی دفاع. با اینکه تنها متاهل جمع هستم ترجیح می‌دهم بشنوم. _ خب بگین ببینم! هنوز کلمات خارج شده از دهان‌شان به دو تا نرسیده که استاد دست‌هایش را سمت‌شان تکان می‌دهد. حالا رفته برای حمله. _ نه! نه! اولش اینا نیست. چشم می‌چرخاند توی کلاس. _ تو بگو ببینم! سایه‌ی سنگین نگاهش را رویم حس می‌کنم. آرام سرم را بالا می‌آورم. دلم می‌خواهد بگویم این‌ها برای من بچه‌بازی است استاد! به اندازه‌ی موی سرتان قرمه‌سبزی بار گذاشته‌ام. پشتم را صاف می‌کنم. با صدای رسا و بلند می‌گویم. _ خب اول لوبیا رو باید خیس بدیم. سر استاد مثل عروسک‌های فنری بالا و پایین می‌رود. _ آفرین! خب خب. لب‌هایم را پیچ می‌دهم. گیرمان آورده است. خب بعدش معلوم است دیگر! _ بعد هم گوشت و.... دستش را بالا می‌آورد. _ بسه! بسه! تو هم بلد نیستی! ضایع شدنم را توی خنده‌ی بلندی می‌پیچانم. _ شما اصلا بگین استاد! بهم برخورده است که از یک مرد که تازه تخصصش در چیز دیگری است در آشپزی کم آورده‌ام.کاش این یک قلم را بگذارد برای ما زن‌ها بماند! استاد دست‌هایش را به هم می‌مالد. _ خب! شروع می‌کند و دستوری که تا به حال هیچ‌جا نشنیده و ندیده‌ام را می‌گوید. حتی دلم نمی‌خواهد به خاطر بسپارمش. حس می‌کنم چیز مهمی را از من دزدیده‌اند. دستورش که تمام می‌شود، شروع می‌کند به راه رفتن در عرض کلاس. ریش پروفسوری خاکستری‌اش را می‌خاراند. _ بچه‌ها! حالا سرش را بالا گرفته و ایستاده است رو به رویمان. _ هیچ‌کدوم زندگی کردنو بلد نیستین! کسی از ته کلاس سوالی که توی ذهن من هم رژه می‌رود را می‌پرسد. _ استاد قرمه‌سبزی چه ربطی به زندگی داره؟ نگاه‌مان می‌کند. _ ربط داره! بلد نیستین! حالم از حرف‌های شعاری به هم می‌خورد. تعارف را می‌اندازم گوشه‌ای. _ اگه از دستور شما بریم بلد میشیم؟ حالا نگاهش مثل شیشه‌ی بخار گرفته‌ی ماشین است در یک شب بارانی. _ نه! فقط دستور مهم نیست. باید بفهمی که چی می‌ریزی! چقدر می‌ریزی! کِی می‌ریزی! باید با لوبیا رفیق باشی. با سبزی. با گوشت. کل کلاس مثل توپ می‌ترکد. _ استاد من و لوبیا فامیلیم اصلا! _ استاد! با سبزی چطور میشه رفیق فابریک شد؟ _ استاد من با اینا رفیق بشم زندگیم بهتر میشه ناموسا؟ استاد برمی‌گردد سمت تخته و هذیان‌ها را ادامه می‌دهد. گوشه‌ی جزوه‌ام می‌نویسم زندگی با طعم قرمه‌سبزی و حتی فکرش را هم نمی‌کنم که تلنگر استاد ماه‌ها یقه‌ام را بگیرد. اما خب می‌گیرد! و حالا بعد از یک سال فکر می‌کنم که خوب است یک‌بار با دستور استاد بپزم. قرمه‌سبزی را! ۱۴ مهر ۰۲
هدایت شده از [نگاه ِ تو]
‌ ‌ 🌱 ‌صبر کردن، گاهی دقیقا خود تلاشه! @Negahe_To
– تا وقتی کوچکی و نمی تونن با خودت حرفی بزنن، به پر و پای پدر و مادرت می‌ پیچن که چرا لباس بچه تون این طوره؟ چرا مدرسه ش نگذاشتین؟ چرا دستشو به یه کاری بند نکردین؟ بعد که خودت بزرگ شدی قدم به قدم تعقیب می‌کنن، هی بیخ گوشِت ونگ می‌زنن: – آقاجون، زن بگیر، آدم که بی‌زن نمیشه، این شتریه که… بعد از تو می‌خوان که بچه دار بشی. خب، تو از زور پیسی ناچار می‌شی تخم و ترکه پس بیندازی. می‌گی با یکی در دهنشونو می‌‌بندم، اما اونا که راضی نمیشن. اگه دختره، یه برادر یا خواهر می‌‌خواد. باز اگه دختر شد دست بردار که نیستن، باید یکی رو درست کنی که توی عزات، جلو مردم بلن شه و بنشینه. تازه اگه همه شون پسر شدن، هان؟ یکی را می‌خوان که دنبال تابوتت شیون کنه، به سر و سینه‌اش بزنه، موهاشو بکنه. بعد می‌رن سروقت شوهر دادن دخترهات یا زن دادن پسرت روزی دو سه نفر پیدا می‌کنن. بعد نوه ازت می‌خوان. و وقتی تا اینجا تعقیبت کردن چشم به راهن که حلوات رو بخورن و تو باید خیلی احمق باشی که جون سختی کنی و بمونی. باید از نگاهشون بفهمی که جاشونو تنگ کردی، که دیگه زیادی هستی و باید هرچه زودتر تو یه تابوت بخوابی تا سر دست و صلوات گویان ببرندت قبرستون، بشورندت و بگذارندت توی قبر و خاک بریزن روت و فاتحه شونو بخونن تا خیالشون از تو یه آدم تخت بشه و بتونن روی اسمت یه خط قرمز بکشن.
أَمَّنْ یجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَیکشِفُ السُّوءَ....