eitaa logo
پیر طریقت
1.3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
719 ویدیو
47 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هو رَوَندگانِ طریقت رَهِ بلا سِپُرَند رفیقِ عشق چه غم دارد از نَشیب و فراز @FEshragh 🕊
هو خدا را رحمی ای مُنْعِم، که درویشِ سرِ کویت دری دیگر نمی‌داند، رهی دیگر نمی‌گیرد بدین شعرِ ترِ شیرین، ز شاهنشَه عجب دارم که سر تا پایِ حافظ را، چرا در زر نمی‌گیرد
هو ایام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد ساقی به دور بادهٔ گلگون شتاب کن بگشا به شیوه نرگس پرخواب مست را وز رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گیر بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن
هو زآنجا که رسم و عادت عاشق‌کشی توست با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن همچون حباب دیده به روی قدح گشای وین خانه را قیاس اساس از حباب کن
هو حافظ وصال می‌طلبد از ره دعا یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن
هو گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر خرم آن روز که با دیده گریان بروم تا زنم آب در میکده یک بار دگر معرفت نیست در این قوم خدا را سببی تا برم گوهر خود را به خریدار دگر یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت حاش لله که روم من ز پی یار دگر گر مساعد شودم دایره چرخ کبود هم به دست آورمش باز به پرگار دگر عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند غمزه شوخش و آن طرهٔ طرار دگر راز سربسته ما بین که به دستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت کندم قصد دل ریش به آزار دگر بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر  
هو به می‌پرستی از آن نقشِ خود زدم بر آب که تا خراب کنم نقشِ خود پرستیدن به رحمتِ سرِ زلفِ تو واثقم ور نه کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن ؟ عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس که وعظ بی‌عملان واجب است نشنیدن
هو نیست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد چاره آنست که سجاده به مِی بفروشیم..!
هو دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست از بهر این معامله غمگین مباش و شاد بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ در معرضی که تخت سلیمان رود به باد حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد
هو از پای تا سرت همه نور خدا شود در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی وجه خدا اگر شودت منظر نظر زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
هو فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب که حیف باشد از او غیر او تمنایی
هو چو عاشق می‌شدم گفتم که بُردم گوهرِ مقصود ندانستم که این دریا چه موجِ خون‌فشان دارد ز چشمت جان نشاید بُرد کز هر سو که می‌بینم کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد
هو واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند گوییا باور نمی‌دارند روز داوری کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند
هو ای پادشاهِ حُسن خدا را بسوختیم آخِر سؤال کن که گدا را چه حاجت است اربابِ حاجتیم و زبانِ سؤال نیست در حضرتِ کریم، تمنا چه حاجت است @shahnematollahvali
هو فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب که حیف باشد از او غیر او تمنایی
هو ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست‌ که به کام دل ما آن بشد و این آمد‌‌
هو کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست گشت هر گوشهٔ چشم از غم دل دریایی سخن غیر مگو با من معشوقه‌پرست کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی
هو کرده‌ام توبه به دست صنم باده‌فروش که دگر می نخورم بی رخ بزم‌آرایی نرگس ار لاف زد از شیوهٔ چشم تو مرنج نروند اهل نظر از پی نابینایی
هو این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی گر مسلمانی از این است که حافظ دارد آه اگر از پی امروز بود فردایی
هو سحرگاهان که مخمور شبانه گرفتم باده با چنگ و چغانه نهادم عقل را ره توشه از می ز شهر هستیش کردم روانه نگار می فروشم عشوه‌ای داد که ایمن گشتم از مکر زمانه ز ساقی کمان ابرو شنیدم که ای تیر ملامت را نشانه نبندی زان میان طرفی کمروار اگر خود را ببینی در میانه برو این دام بر مرغی دگر نه که عنقا را بلند است آشیانه که بندد طرف وصل از حسن شاهی که با خود عشق بازد جاودانه ندیم و مطرب و ساقی همه اوست خیال آب و گل در ره بهانه بده کشتی می تا خوش برانیم از این دریای ناپیداکرانه وجود ما معماییست حافظ که تحقیقش فسون است و فسانه
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست که آبروی شریعت بدین قدر نرود تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری وفای عهد من از خاطرت به درنرود بیار باده و اول به دست حافظ ده به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود
هو جام می و خون دل هریک به کسی دادند در دایره_قسمت اوضاع چنین باشد در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
هو ای درویش! تا امکان است، آزار به هیچ چیز و هیچ کس مَرِسان که معصیت نیست،       اِلا؛ آزار رسانیدن. مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن       که در شریعتِ ما     غیر از این گناهی نیست  
هو فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
هو مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست که به پیمانه کشی شهره شدم روزالست من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست می بده تا دهمت آگهی از سر قضا که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست کمر کوه کم است از کمر مور این جا ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست به جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست جان فدای دهنش باد که در باغ نظر چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد یعنی از وصل تواش نیست به جز باده به دست
هو ز انقلابِ زمانه عجب مدار که چرخ از این فسانه هزاران هزار دارد یاد قدح به شرطِ ادب گیر زان که ترکیبش ز کاسهٔ سرِ جمشید و بهمن است و قباد
هو دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد باد من نیز دل به باد دهم، هر چه باد باد کارم بدان رسید که همرازِ خود کنم هر شام برق لامِع و هر بامداد باد @Molana79
هو دوش رفتم به در میکده خواب آلوده خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده به هوای لب شیرین پسران چند کنی جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده به طهارت گذران منزل پیری و مکن خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی که صفایی ندهد آب تراب آلوده گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست که شود فصل بهار از می ناب آلوده آشنایان ره عشق در این بحر عمیق غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش آه از این لطف به انواع عتاب آلوده
هو   چه مستیست ندانم که رو به ما آورد که بود ساقی و این باده از کجا آورد تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن که باد صبح نسیم گره گشا آورد رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است که مژده طرب از گلشن سبا آورد علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم که حمله بر من درویش یک قبا آورد فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند که التجا به در دولت شما آورد
هو ما سرخوشان مست دل از دست داده‌ایم همراز عشق و همنفس جام باده‌ایم بر ما بسی کمان ملامت کشیده‌اند تا کار خود، ز ابروی جانان گشاده‌ایم ای گل تو دوش، داغ صبوحی کشیده‌ای ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم  پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد گو باده صاف کن که به عذر، ایستاده‌ایم    کار از تو می رود، مددی ای دلیل راه کانصاف می‌دهیم و ز راه اوفتاده‌ایم  چون لاله، می مبین و قدح در میان کار این داغ بین که بر دل خونین نهاده‌ایم گفتی که حافظ، این همه رنگ و خیال چیست نقش غلط مبین که همان لوح ساده‌ایم