eitaa logo
کتابخوانی شهید حججی
132 دنبال‌کننده
943 عکس
159 ویدیو
14 فایل
https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi ایدی ادمین 👆 @hojaiiketab لینک کانال👆
مشاهده در ایتا
دانلود
در ۱۶ دی روز تکریم مادران و همسران شهدا یادی کنیم از مادران شهید هوشنگ مرتضوی و محمدصادق رضایی که بعد از سال‌ها با بوسیدن و در آغوش گرفتن چند تکه استخوان آرام شدند... مادرانی که سالها بشقاب اضافه بر سر سفره گذاشتند و همیشه گوش به زنگ‌ و چشم به در بودند
کتابخوانی شهید حججی
تعدادکتاب👇 پشت جلد👇 با تخفیف👇 ۳پسرک فلافل فروش ۲۵/۰۰۰ ۲۰/۰۰۰ ۱شاهرخ حر
📙معرفی کتاب👇 سربلند ✅امانتی فروش ۷۰/۰۰۰ کتابی که برای دخترش امضا کرد و نوشته ای عجیب و متفاوت از دیگر نوشته هایش برای او نوشت... ⬅️ کتاب «سربلند» مستند داستانی از کودکی تا شهادت شهید مدافع حرم محسن حججی کتابی است که شهید قاسم سلیمانی بر آن یادداشت نوشته است. یادداشتی که متفاوت از یادداشت‌های دیگری است که بر کتاب‌های مختلف نوشته است. او این کتاب را که به قلم محمدعلی جعفری نوشته شده است، خطاب به دخترش امضا کرده و نوشته است: حجتی شد در چگونه زیستن و چگونه رفتن. فدای آن گلویی که همچون گلوی امام حسین (علیه السلام) بریده شد و سلام بر آن سری که همچون سر مولای شهیدان دفن آن نامشخص و به عرش برده شد. دخترم آن‌ها را الگو بگیر و مهمترین شادی آن‌ها عفت و حجاب است.»
کتابخوانی شهید حججی
تعدادکتاب👇 پشت جلد👇 با تخفیف👇 ۳پسرک فلافل فروش ۲۵/۰۰۰ ۲۰/۰۰۰ ۱شاهرخ حر
📙معرفی کتاب👇 سربلند ✅امانتی فروش ۷۰/۰۰۰ کتابی که برای دخترش امضا کرد و نوشته ای عجیب و متفاوت از دیگر نوشته هایش برای او نوشت... ⬅️کتاب «سربلند» داستان کودکی تا شهادت شهید مدافع حرم محسن حججی . یادداشتی که متفاوت از سردار سلیمانی بر کتاب‌ نوشته که ، خطاب به دخترش امضا کرده و نوشته است: حجتی شد در چگونه زیستن و چگونه رفتن. فدای آن گلویی که همچون گلوی امام حسین (علیه السلام) بریده شد و سلام بر آن سری که همچون سر مولای شهیدان دفن آن نامشخص و به عرش برده شد. دخترم آن‌ها را الگو بگیر و مهمترین شادی آن‌ها عفت و حجاب است.»
🔻 امام صادق (علیه‌السلام) فرمودند: .» 🔺حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: جهاد هم بر زن هم بر مرد واجب است. منتها جهاد مرد یک‌جور است جهاد زن یک‌جور دیگر است. یعنی همین جنگ مثلاً‌ دفاع هشت ساله زنها هم مکلف بودند، تکلیف داشتند تکلیفشان را هم خوب عمل کردند زنها در این مدت اگر بهتر از مردها عمل نکرده باشند حداقل به اندازه‌ی مردها عمل کردند. 🔺اگر نخواندید کتابهایی را که در مورد بانوان در دوره‌ی دفاع مقدس هست بخوانید. نوشته شده الحمدللّه حالاها به فکر این چیزها هستند، جوانهای خوب ما فراهم میکنند. فرض بفرمایید همین شرح حالهایی که مربوط به همسران شهداست. گمان نمیکنم شما بتوانید یکی از این شرح حالها را بخوانید و در مدت خواندن این، ده بار اشک نریزید، امکان ندارد.
✍امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: ✅(روز قيامت) زن زيبا را كه به خاطر زيبايي اش در فتنه افتاده است، و فريب زيبائي اش را خورده (و به بي حجابي و بي عفتي و گناه آلوده شده)، براي حساب مي آورند. پس به خدا مي گويد، خدايا، تو خود مرا زيبا خلق كردي و به سبب آن در فتنه افتادم. 👌پس حضرت مريم - سلام الله عليها - را حاضر مي كنند و ندا داده مي شود: آيا تو زيباتري يا مريم؟ ما او را در نهايت زيبائي آفريديم، امّا او گناه نكرد ... 📚کافی ج۸ ص۲۲۸ 🍀💫🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«صورتش همه خونی بود» مادر این جمله را که می‌گوید و مکث می‌کند، احساس می‌کنم جانش دارد از بدنش بیرون می‌رود...  همه توانش را جمع می‌کند و تقلا می‌کند برای سوگ عمیقش کلمه‌ پیدا کند: « تا الان ندیدمش»... هنوز جوان رشیدش را ندیده و سه‌روز از آن لحظه‌های سخت که اولین بار صحنه‌های جان‌دادنِ پسر رشیدش زیر مشت و لگد و ضربه چاقوی آن جماعت گذشته.  بغضش می‌شکند و توی‌گریه‌هایی تلخ، گم می‌شود: «من سه‌روز پیش رفتم دادگاه و‌ آنجا دیدم چطوری زدنش»  بعد مظلومانه‌ترین و غریبانه‌ترین لحظه‌های روح‌الله زیر مشت و لگد جانی‌ها جلوی چشمش می‌آید: «یک دستش رو تنش بود و یک دست دیگر  را...» دستش را مثل آن لحظه‌های روح‌الله بالا می‌برد و انگار آن لحظه با همه وجودش آرزو می‌کند خودش آنجا جای پسرش بود: « یک دست دیگرش را اینجوری کرده که نزننش... هزار نفر زدنش» جمله آخر توی سرم می‌پیچد؛ «هزار نفر زدنش»... غریب گیرآورده بودنش. امروز دو تا از قاتل‌هایش را قصاص کردند؛ حالا جانی‌ها دوره افتاده‌اند برای مرثیه‌خوانی برایشان. کاش مادر روح‌الله هیچ‌وقت نیاید و نبیند؛ مگر یک زن، چندبار باید بمیرد و زنده شود؟
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 114ستاره سهیل نگاهش به قرآن یاسی رنگش افتاد. انگار از داخل کتابخانه داشت نگاهش می‌ک
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 115ستاره سهیل -باشه حالا اونجوری نکن قیافه‌ات‌رو! برای خودت میگم دختر! حیفه واقعا با این خرافات، کمال خودت‌رو به تاخیر بندازی و همه چیز دود بشه هوا بره! ستاره بدون اینکه چیزی بگوید، چنگالش را به حالت بازی، در نرمی اسنک فرو می‌برد و بیرون می‌آورد. مینو چنگال سسی را از میان انگشتان ستاره بیرون کشید. -سوراخ سوراخش کردی! نمی‌خوری من گرسنمه! بشقاب را به طرف خودش کشید و طوری به جان اسنک بیچاره افتاد که انگار در حال خوردن مرغ شکم‌پر است. چشمانش به دنبال ذرتی بود که از چنگالش فرار کرده بود. -راستی فردا ظهر ناهار چی دارین؟ مهمون دارینا. ستاره با چشمانی متعجب، چشم از دانه ذرت که آن طرف بشقاب افتاده بود، برداشت و به مینو خیره شد. -ما؟ مهمون داریم؟ کیه؟ -خونه عمویی دیگه! -چی میگی؟ با اشتها تکه‌ای از اسنک را در دهانش گذاشت. -فردا من قرار مهمونتون بشم. ولی من نه، یه مینوی جدید. از همونایی عمویی دوست داره. بعد بلند بلند شروع به خندیدن کرد و حریصانه لقمه آخر را در دهانش چپاند. -معلومه چی میگی تو؟ -وای ستاره! همه چیز رو باید برات توضیح بدم. صدای مردی که از میز پشت سرش، درخواست قلیان کرد، عصبی‌ترش کرد. -تو فردا می‌خوای بیای خونه ما؟ مطمئنی، خوبی؟ لحظه‌ای دهانش از خوردن متوقف شد. نوشابه سیاه کوچکی که جلویش بود را یک نفس بالا کشید. نفسش که سرجایش آمد، به حرف هم آمد. -بببن دختر خوب! اومدن من، فقط بخاطر جلب اعتماد عموت هست. من یه چادر قشنگ خریدم، خیلی هم بهم میاد. می‌پوشم، عموت می‌بینه، دیگه کاری به کارمون نداره. اگه بخوای بیای پارتی، این تنها راهشه. -پارتی؟ -وای ستاره، تو شبی خنگ شدی‌ها؟ نکنه یه‌چیزی زدی؟ حالا پارتی نه، مهمونی! مراسم خوش‌گذرونی،مثل همونی که تو باغ کیان بود. من خیلی فکر کردم؛ تنها راهش همینه و بس! بوی تنباکوی آلبالویی پخش شده در فضای کافه او را یاد شربت سرماخوردگی بچگی‌اش انداخت، چهره‌اش درهم رفت. -باشه، ولی من می‌ترسم!.. مینو با کف دست به پیشانی‌اش ضربه آرامی زد. -نترس! باشه؟ تو هیچ‌کاری نمی‌کنی، فقط و فقط از من پذیرایی می‌کنی تا حسابی بهم خوش‌بگذره، بقیه‌اش‌‌رو بسپار به خودم. اوهوم؟ ستاره ناخواسته، خنده‌اش گرفت. گرمی دود قلیان را، پشت گوش‌های گُر گرفته‌اش احساس کرد؛ انگار دهانش، مهمان‌ناخوانده طعم گس تنباکو شده بود. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 115ستاره سهیل -باشه حالا اونجوری نکن قیافه‌ات‌رو! برای خودت میگم دختر! حیفه واقعا با
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 116ستاره سهیل از کافه که بیرون زد هوای خنک، حسابی گرمی وجودش را فرونشاند. با ترس و لرز وارد خانه شد، ظاهر خانه آرام بود و ساکت. وقتی فهمید عفت هنوز از مراسم دعا برنگشته، نفس راحتی کشید و به اتاقش پناه برد. فکر اینکه فردا چه اتفاقی قرار است بیفتد، معده‌اش را بهم می‌ریخت و اشتهایش را کور می‌کرد. لواشک لقمه‌ای را از داخل کشویش برداشت و زیر زبانش گذاشت، طعم ترش آلوی سیاه، چنان به بدنش لرزه انداخت که سرش را ناخودآگاه به دو طرف تکان داد. پرده اتاقش را کنار زد. نشانه‌ای از آمدن عفت و عمو نبود. گوشی‌اش را برداشت روی تخت دراز کشید و به آهنگ مورد علاقه‌اش با صدای بلند گوش داد. Enchanting.. در شب .... ابلیس را در اشک هایم می بوسم. Atnight …. I kiss the serpent in the tears برای سالها .... غم های تو سوگواری من است. For years …. The sarrow I've mourned.. گوش کن به صدای گریه فرزندان ماه من. Har ken my moon child cry که آرزوی شی دیگر را دارند Yearning for another night ماتم مورد علاقه من Mourning my once beloved هیپونیزم و تاریکی Mez maized and raven dark جادوگر زندانی شب My pake enchantress of thee night به سوی بادهای گمراهی .... او زیباست Through winds of loss …. Her beauty and her طوفان در آغوش می گیرد قلب خونین مرا Flood embrace my blecding heart با اشک سقوط می کنم با تو .... در آخر Tear ful I full with thee … at last چشمانش را بسته بود و با چنان حسی کلمات را زیر لب تکرار می‌کرد که انگار با صداکردنش، شیطان را به اتاقش احضار کرده بود. لحظه‌ای از ترس به خود لرزید. آهنگ، همچنان در فضای نیمه تاریک اتاق طنین انداز می‌شد. امواج آهنگ، گاهی بالا و گاهی پایین می‌آمد. بدنش مانند مسخ‌شده ها روی تخت بی‌حرکت افتاده بود. نگاهش به قرآن یاسی رنگ داخل قفسه افتاد. چیزی در دلش فرو ریخت. از روی تخت با یک حرکت بلند شد و نشست. -مرا راهنمایی کن به جایی که سایه هایت بخش می شوند. Lead me there to where thy shadows cast -آنها می رقصند در مخمل از دست رفته‌ی تاریکی They dance in velvet darkness last -بر خیز ای ماه غمگین Rise …. Bleak winter, full moon برخیز... Rise … پاهایش بدون اختیار، او را به طرف قرآن کشاند. جادوگر من برای تو For the my encbantress رویاهایم را فریب بده Enchating all my dreams زیبا و سیل اشک هایش Abeauty and her flood of tears سقوط شب قلب مرا در آغوش می گیرد Night fall embrace my heart جادوگر شب های من My pale enchantress of the night من تو را آرزو می کنم I desire the با ترس با تو قدم می زنم .... به سوی خاک مقابل قرآن ایستاد. زیر لب تکرار کرد: با تو قدم می‌زنم.. به سوی خاک.. با تو قدم می‌زنم.. به سوی خاک.. مغزش که نه! انگار مغزی نداشت و از خودش تهی شده بود، اما چیزی که نمی‌دانست چیست، به او فرمانی ترسناک صادر کرده بود؛ فرمانی که از فکرِ انجامش، سلول سلول بدنش را به لرزه در آورده بود. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
📚 الفبا با لی لی (کتاب سخنگو) آموزش کامل الفبای فارسی طبق استاندارد های آموزش و پرورش با استفاده از واقعیت افزوده ، همراه با داستانها و آزمون های جذاب و شعرهای موزیکال الفبا و آموزش نوشتن تمامی حروف ✴️ تازه های نشر ▫️ایده، انیماتور، نرم افزار وشاعر: ابوالفضل کمالی ▫️ناشر کتابک ▫️ابعاد 17× 5\23 ▫️تعداد صفحات 56 ▫️مصور_رنگی ✅ مناسب برای پیش دبستانی و کلاس اول 📸 اپلیکشین کتاب https://cafebazaar.ir/app/com.vihome.Alephba 🔴 قیمت پشت جلد : 55.000 تومان 🔵 قیمت با تخفیف : 52.000 تومان ادمین ثبت سفارش: @book_20
کتابخوانی شهید حججی
📚 الفبا با لی لی (کتاب سخنگو) آموزش کامل الفبای فارسی طبق استاندارد های آموزش و پرورش با استفاده
🔴 توجه 👆این کتاب با تکنولوژی واقعیت افزوده طراحی شده و شخصیت های کتاب متحرک، سخنگو و سه بعدی هستند. نصب نرم افزار به آسانی از طریق کافه بازار با سرچ «الفبا با لی لی» و یا از طریق سایت وی هوم و یا اسکن بارکد از پشت کتاب انجام میشود. برای نصب نرم افزار باید آنلاین باشید و بعد از نصب، استفاده از نرم افزار به صورت افلاین است. بعد از نصب، گوشی را روبروی صفحات کتاب بگیرید تا لی لی و دوستانش ظاهر شوند و تمام الفبا را با داستان و آزمون جذاب آموزش دهند.
https://www.aparat.com/v/S6VfL مستند زندگی شهید صدر زاده👆
پیشنهاد مطالعه برای عزیزانی که دنبال ایده برای کارهای فرهنگی هستند فوقالعاده اس این کتاب 👌👌👌👌 شهید صدرزاده نابغه خلاقیت در کارهای فرهنگی با مطالعه کتاب قرار بی قرار کلی ایده ناب، میگیرید....👇 میگفت: بچه‌ها‌ برام‌ دعا‌ کنید.. اگه‌ شـــهید بشم‌ دستم‌ خیلی بازتر‌ میشه بیشتر‌ میتونم‌ کار‌ فرهنگــــی کنم :) یعنـــی حتی قصدش از شهادت‌ هم کار فرهنگــــی بود... نه واسه خودش!| وقتی کارفرهنگی را شروع میکنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم وقتیکه کارتان میگیرد تازه اول مبارزه است زیرا شیطان به سراغتان می آید... 🕊️شهیدمصطفی‌صدرزاده
📘قسمتی از کتاب "قرار بی قرار " شهید صدر زاده :چرا من شهید نمی شم ..!؟ "چون تو برای شهادت کار میکنی ،نیتت رو برای خدا خالص کن!!!!"
کار با بچه ها شر و شیطون 👇😅 📗قسمتی از کتاب «قرار بی قرار» یک اصطلاحی بین بچه ها باب شده بود که می گفتند: «بیا وسط»😅 👏 ما هم تا این را می شنیدیم می آمدیم وسط و شروع می کردیم به رقصیدن و مسخره بازی درآوردن.😁 دیگر این برای ما عادت شده بود.... آقامصطفی شروع کرده بود با ما رژه کارکردن .. شعر خواندن که برای ۳۱شهریور برویم پادگان و برای یگان رژه برویم. یک هفته حسابی تمرین کرده بودیم و خوب زیروبم کار را یاد گرفته بودیم، روز آخر همه لباس های یک شکل پوشیدیم. بالاخره نوبت ما شد، شروع به رژه رفتن و شعر خوانی کردیم، خدایی خیلی خوب پیش رفتیم که یک دفعه یکی از بچه ها گفت: «بيا وسط»... 👏😁 ما هم ناخودآگاه رژه رو ریختیم بهم... و شروع به رقصیدن کردیم... 😅😅😅 کل آنها به هم ریخت یکی داد زد: «یکی سریع اینارو جمع كنه...» بنده خدا آقا مصطفی تا مدت ها داشت به سپاه و فرمانداری و حوزه جواب پس میداد که چرا این کار رو کردیم 😞
پیشنهاد مطالعه برای عزیزانی که دنبال ایده برای کارهای فرهنگی هستند فوقالعاده اس این کتاب 👌👌👌👌 شهید صدرزاده نابغه خلاقیت در کارهای فرهنگی، با مطالعه کتاب قرار بی قرار کلی ایده ناب، میگیرید
معرفی کتاب 📗قرار بی قرار همفکری می خواست تا ببیند چطور می شود کارهای فرهنگی و محصولات پربارتری داشته باشند. همین باعث شد تا در ذهن مصطفی جرقهای تازه زده شود، آن هم کار روی بچه های ابتدایی بود. کار فرهنگی روی بچه های ابتدای باشه. اینا خمیرشون هنوز نرمه میشه شکلشون داد! آن موقع خیلی حرفهایش را جدی نگرفتم، چون یادم است ما که وارد بسیج شدیم کسی روی ما حساب نمی کرد، اما خیلی نگذشت که مصطفی رفت پیش حاج آقای بهرامی و گفت: «می خوام با کمک شما بچه های ابتدایی رو جذب بسیج کنم!» حاج آقا بهرامی گفت: «امتحانش ضرری نداره !» مصطفی هم بالاخره فکرش را عملی و بچه های ابتدایی را دور خودش جمع کرد. کارش شروع شد. مصطفی محور بود و بچه ها دورش می چرخیدند و عاشقانه دوستش داشتند. مصطفی هم مثل یک برادر بزرگتر مهربان و دلسوز، برای بچه ها مایه می گذاشت. یواش یواش این بچه ها جان گرفتند و برای خودشان برو و بیایی داشتند و در پایگاه جا افتادند. دیگر بچه بسیجی های مصطفی بزرگ شده بودندنهالی که مصطفی کاشته بود حالا به ثمر نشسته بود.همه به چشم میدیدیم که کار روی بچه های ابتدایی چقدر پایدارتر و قوی تر است. به لطف مصطفی یک نسل هدایت شد داشتیم. بچه هایی که تا دیروز کسی آنها را به حساب نمی آورد چقدر زیبا شکل گرفته بودند. مصطفی همچنان می گفت: «کار با کوچکترا با من!» بزرگترها می خواستند خودشان را وارد حوزه مصطفی کنند و راهکار علمی و نظری بدهند. مصطفی خیلی سال بود که با مطالعه فهمیده بود که آموزش با بازی است و نظریه های علمی به تنهایی برای بچه های ابتدایی و راهنمایی جوابگو نیست. همه این تنش ها باعث شد تا مصطفی مستقل شود. ظرف وجودي مصطفی دیگر در پایگاه بسیج الغدير جا نمیشد. برای همین رفت خیابان ملت یک کهنز. آنجا دیگر مصطفی پایگاه و بند و بساط نداشت، اما کار فرهنگی روی بچه های ضعیف ترین قشر کهنز را انجام می داد و دراین باره خیلی مطالعه می کرد. شهید مصطفی صدر زاده
فراخوان خادمین الشهدا برادران و خواهران استان مازندران ویژه راهیان نور دانش آموزی۱۴۰۱ از ۱ بهمن تا ۹ بهمن دوره اول از ۹ بهمن لغایت۱۷ بهمن دوره دوم مهلت ثبت نام تا 22 دی ماه جهت ثبت نام با مسئول خادم شهرستان ها ارتباط برقرار کنید در صورت عدم دسترسی به مسئول شهرستان با شماره های زیر تماس حاصل فرمایید مسئول برادران استان فرجی 09117840750 مسئول خواهران استان درزی 09119106065 @Khademin_noshahr
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 مراسم جشن میلاد ( س)ریحانه الرسول،همراه با برنامه های شاد ومتنوع ☑️ سخنرانان ومیهمانان ویژه : (فعال فرهنگی درعرصه جهاد تبیین)، به همراه همسردکترداود منیری(پزشک طب اسلامی و ایرانی) ✅مولودیه:کربلایی روح اله عموزاد خلیلی ✅ زمان :روز ✅ساعت: :۳۰ ✅ مکان: ✅ با حضورمجری توانمند شبکه طبرستان آقای به همراه گروه هنری 😍🎊منتظر قدوم سبزتان می مانیم🎊😍 به خانواده‌ی بزرگ ما( بانو صادقی ) بپیوندید☺️👇 http://eitaa.com/bano_sadeghy در روبیکا هم همراهمون باشید💞👇 https://rubika.ir/banosadeghy (از اینکه مطالب را با ذکر منبع نشر میفرمایید متشکریم🌹)
💌شما هم دعوتید 🤗 🎊 همزمان با میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه🎊 از ساعت ۳ الی ۲۱ افتتاحیه با حضور و قدوم‌ پربرکت از شهدای نوشهر به مناسبت روز زن 💚 https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02 لینک کانال👆
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 116ستاره سهیل از کافه که بیرون زد هوای خنک، حسابی گرمی وجودش را فرونشاند. با ترس و
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 117ستاره سهیل قرآن به دست، به طرف در اتاقش رفت؛ دری که رو به حیاط باز می‌شد، اما مدت‌ها بازش نکرده بود. آهنگ دوباره از اول پخش می‌شد و برای انجام کارش به او قدرت می‌داد. انگار چیزی نامرئی در آن طرف گوشی، برایش کف و هورا می‌زد. قرآن را مانند بچه‌ای در آغوش کشید و دو دستی دری را که مدت‌ها باز نشده بود، به داخل اتاق هل داد، در با ناله‌ای سوزناک باز شد. ناله‌ی در، میان هیاهوی "جادوگر من" گم شد. هوای خنک بیرون هم نتوانست فکری که در سرش دایره‌وار موج می‌زد، او را منصرف کند. پا برهنه، وارد حیاط شد. کمی که به باغچه نزدیک شد، صدای ضعیف آهنگ را از پشت سرش می‌شنید. نگاهی به عقب انداخت. نور صفحه گوشی، قسمتی از دیوار تاریک اتاق را روشن‌کرده بود. "به سوی بادهای گمراهی" انگار کسی با دست‌هایش صورتش را برگرداند و نقطه‌ای از باغچه را به او نشان داد. "همین‌جاست.. خودشه! زودتر.. زودتر" قدم‌هایش به جلو حرکت کردند. جلوی باغچه نشست. صدای آهنگ در مغزش هم پیچیده بود. "به سوی خاک.. به سوی خاک" با دستان سفیدش، خاک باغچه را کنار زد. قبر کوچکی کند. اشک سرازیر از چشمانش، داخل گودی کوچک افتاد و بوی نم خاک به هوا بلند شد. صدای غریبی از حنجره‌اش بلند شد. -تو مقدسی و پاک! اونجا برات امن نیست. فقط می‌خوام این‌طوری پاکیتو حفظ کنم. جای تو، توی اتاقم نیست. بهتره اینجا باشی. حرف زدنش چقدر شبیه مینو شده بود. انگار مینو بود که داشت از دورن حنجره‌اش سخن می‌گفت و ستاره‌ی تسلیم هم باور می‌کرد. روی قرآن را با خاک پوشاند و صاف کرد. اشک صورتش، جلوی دیدگانش را تار کرده بود، بوی نم خاک او را به عطسه انداخت؛ انگار صبر آمده بود. حس کسی را داشت که کمرش شکسته باشد. اختیاری از خودش نداشت و مانند مسخ شده‌ها برمی‌گشت و به باغچه نگاه می‌کرد. نزدیک در اتاق که رسید، دوباره نگاهش را چرخاند. حس می‌کرد آنجا سر بریده‌ای را دفن کرده؛ گرچه بی‌شباهت هم نبود. با همان دست‌های گِلی به تختش پناه برد و هق هق گریه‌اش را در بالش نرمش خفه کرد. صبح، وقتی بوی خاک باغچه، بینی‌اش را قلقلک داد، چشمانش را با وحشت باز کرد. نگاهش به دستان سفید و سیاهش افتاد. طوری انگشتانش را بالا و پایین کرد که انگار به جای گِل، زیر انگشتانش خون جا گرفته بود. به دو به طرف دستشویی رفت و شیر آب را باز کرد. با صابون حسابی دستانش را سابید؛ داشت آثار جرمش را پاک می‌کرد. با صدای عفت، نگاهش را از دستان کفی‌اش به آینه جلویش داد. -عموت دیشب نیومد خونه! جلسه داشت. امروز ظهر زودتر میاد، نری بیرون حوصله کل‌کل ندارم. در آینه دختری با موهای قهوه‌ای نامرتب را می‌دید. دختری که تمام حال بد درونش را، روی ظاهر زیبایش بالا آورده بود. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 117ستاره سهیل قرآن به دست، به طرف در اتاقش رفت؛ دری که رو به حیاط باز می‌شد، اما مدت
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 118ستاره سهیل روی تخت نشسته بود و ناخنش را می‌جوید. دوست نداشت در مورد آمدن مینو به عفت چیزی بگوید. انگشت دست دیگرش را تند و تند روی صفحه کلید گوشی به حرکت در آورد. -سلام عموجون! دیشب خونه نیومدین نگران شدم. کجایین؟ چند دقیقه‌ای نگذشته بود که جواب آمد. -ماموریت پیش اومد عزیزم! تو راهم دارم میام. -میگم عمو! یه نوشابه هم می‌گیرین سر راه؟ عفت قیمه درست کرده، دلم هوس کرده با نوشابه زرد بخورم. -چشم! گل دختر عمو! -راستی عموجون! دوستم امروز مامانش خونه نبود، من ناهار دعوتش کردم اینجا! ببخشید دیگه یهویی شد. پیامک را ارسال کرد و گوشی را از ترس، مانند زباله‌ای به آن ‌طرف تخت پرت کرد. "خدا نکشتت، مینو! اَه.. اگه بگه نه چی؟" صدای پیامک گوشی، او را چند سانتی به هوا پرتاب کرد. به طرف گوشی خم شد و خودش را تا نزدیک گوشی کشید. نیم نگاهی به پیام بالای صفحه انداخت. -این چه حرفیه، عمو! پیام را باز کرد و بقیه پیام را که خواند، نفس راحتی کشید. -مهمون حبیب خداست. قدمش روی چشم. خیالش که راحت شد، مطالبی را که مینو برایش فرستاده بود، داخل کانال قرار داد. ادمین جدید، سعید، در شخصی‌اش چند پیام تشکر فرستاد؛ پیام‌هایی که از تشکر فراتر رفته بود و قلب ستاره را کمی لرزاند. لبش را با لبخندی، گزید. بلند شد و نگاهی به آینه‌ انداخت؛ به خودش رسید. باید برای آمدن مینو آماده می‌شد. دوباره به طرف گوشی رفت و پیام‌های سعید را خواند. "چقدر با ادب و با شخصیته" این تنها جمله‌ای نبود که از ذهنش گذشت. خیلی دوست داشت سعید را از نزدیک ببیند، ولی تا آن لحظه امکانش فراهم نشده بود. با صدای زنگ خانه، به خودش آمد، از پنجره که بیرون را نگاه کرد، چیزی در دلش فرو ریخت، تا اینکه نگاهش به سمت باغچه رفت. رویش را برگرداند، کمی مکث کرد و بعد به استقبال مینو رفت. با دیدن مینو، به لکنت افتاد. -س.. سلام! عفت کنارش ایستاده بود و داشت با چشمانش مینو را می‌خورد! -عفت.. جون!.. مینو.. دوستمه. عمو.. خبر داره. بیا تو عزیزم. مینو طوری چادرش را گرفته بود که انگار چندین سال است چادر می‌پوشد. چنان احوالپرسی با عفت کرد، که اخم‌های عفت باز شد. -خوش اومدی، عزیزم. -وای حاج خانم! شما چقدر ماشاءالله بزنم به تخته جوونین! خیلی دلم می‌خواست موهام مثل شما فر باشه. چشمان عفت برقی از شادی زد. مینو چادرش را ماهرانه تا زد و همراه ستاره به اتاقش رفت. ستاره پخی زد زیر خنده. -وای، مینو! تو باید تئاتر می‌خوندی. -کجاشو دیدی حالا. چه خبرا؟ کیان چطوره؟ -خبری ازش نیست فعلا! فکر کنم درگیر خانوادشه. -آره، بهم گفته بود. ستاره از اینکه مینو از حال کیان خبر داشت ولی او بی‌خبر مانده بود، دلخور شد. اما چیزی به زبان نیاورد. زمانی که مینو از کارهای کانال پرسید، ستاره با هیجان جواب داد. -خوبه، ادمین جدید، اسمش سعید بود فکر کنم آره، خیلی پیگیره. ازش خوشم میاد، باادبه. کاش میشد ببینمش. دوست داشت خبرداشتنِ مینو از کیان را این‌طور تلافی کند. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 118ستاره سهیل روی تخت نشسته بود و ناخنش را می‌جوید. دوست نداشت در مورد آمدن مینو به
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 119ستاره سهیل مینو نگاه یک وری به ستاره انداخت. -به‌به! نه، به‌به! خوشم اومد. به پشتی صندلی تکیه داد و کمی خودش را رها کرد. پاهایش را روی میز انداخت. -راه افتادی‌ها! چندبار دیدم، سعید ازت پرس و جو می‌کنه. خبریه؟ نکنه قضیه عشقیه؟ ستاره از روی تخت بلند شد، صدای ضعیف فنرهای تخت هم بلند شد. روبه‌روی پنجره ایستاد و نگاه نگرانش را به باغچه دوخت. -چی میگی، تو؟ عشق کجا بوده؟ فقط.. فقط.. چون جدیده دلم میخواد بدونم چه شکلیه. -خب می‌گفتی عکس بفرسته برات. کاری داشت؟ ستاره سرش را پایین انداخت و کمی با ناخنش بازی کرد. مینو تلخندی زد. سکوت دو نفره‌شان را صدای بلند عفت شکست. -دخترا بیاین ناهار! احمد آقا هم نزدیکن. مینو خواست بیرون برود که ستاره دستش را گرفت و نگهش داشت. -واستا! بذار یه چیزی بگم. داره خفم می‌کنه. مینو بیشتر به طرف ستاره چرخید و روبه‌رویش ایستاد. -چی شده! ستاره نگاهش را دوباره به باغچه کشاند. -چیه؟ جن دیدی؟ -من خاکش کردم. دستانش را جلوی دهانش تا گرفت. شاید فکر می‌کرد با گفتنش جرم بزرگ‌تری را هم مرتکب شده. مینو شانه‌های ستاره کمی تکان داد. -چیو خاک کردی دختر؟ لبش را پُرغصه گزید، سرش را پایین انداخت. -قرآنمو گلوله‌های بی‌صدای اشک بود که صورتش را در می‌نوردید. با صدای قهقه مینو، سرش را بلند کرد. -خاک تو سرت، ترسیدم. موقع خارج شدن از اتاق، خنده یک درمیانش که بیشتر شبیه هن هن ماشین بود، را تحویل ستاره داد. از خشم، اشک در چشمانش خشک شد. چقدر ساده لوحانه، احساساتش را روی دایره ریخته بود و مینو به راحتی لگدمالش کرد. عمو تازه رسیده بود و با مینو در حال احوالپرسی بود. سلامی کرد و برای انداختن سفره به کمک عفت رفت. مینو چنان جوّ شادی را ایجاد کرد، که فضای خانه را با خنده پر کرده بود. مینو انگار عفت و عمو را سال‌ها می‌شناخت و با هرکدام به روش خودش حرف می‌زد. -ستاره من موهام معلوم نیست؟ روسریم ساتنه، همه‌اش حس می‌کنم موهام پیداست. ستاره جلو خنده‌اش را گرفت. با خودش گفت "الان عمو میگه، کاش ستاره هم حجابش‌رو از این دختر یاد بگیره." در همان چند ساعت حضورش در آن خانه، حال و هوا را به کلی عوض کرده بود. موقع خداحافظی، مینو گونه عفت را بوسید و گفت: «عفت جون! برای مراسم ختم نادعلی حتما با حاج آقا تشریف بیارین. مامانم خیلی دوست دارن باهاتون آشنا بشن.» عفت دستش را از روی چادر، بر بازوان نسبتا کشیده مینو، کشید. -قربونت برم، عزیزم! چقدر تو خوش‌زبون و تمیزی دختر! حتما میام.» بعد رو به عمو کرد و طوری سرش را پایین آورد که انگار از نگاه کردن در چشمان عمو حیا دارد. -دست شما درد نکنه، حاج آقا! ان شاء الله خدا به سفرتون برکت بده. ستاره که حسابی خنده‌اش گرفته بود، با چند سرفه ساختگی حالتش را عوض کرد. -ستاره جون، قربون دستت، خیلی خوش‌گذشت. یادت نره با عفت خانم بیاین حتما! راستی، فردا انتخاب واحده دیر نکنی‌ها!» و بعد با چشمکی از ستاره خداحافظی کرد. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 119ستاره سهیل مینو نگاه یک وری به ستاره انداخت. -به‌به! نه، به‌به! خوشم اومد. به پش
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 120ستاره سهیل با صدای زنگ ساعت، مضطرب از خواب پرید. صدای "دیرنکنی‌ها!" ی مینو هم در گوشش زنگ می‌خورد. موهای بهم ریخته صورتش را کنار زد. نگاهی به ساعت انداخت و خودش را جمع و جور کرد. صدای عمو را از پشت در شنید. -عمو بیداری؟ ساعتت خودشو کشت، اگه باید بری دانشگاه بجنب که من دارم، میرم بیرون. ستاره که هنوز خواب‌آلود بود، از پیشنهاد عمو چنان خوشحال شد که خواب از سرش پرید. -الان می‌پوشم. یک ساعت بعد، با مینو در سایت دانشگاه در حالی که به اتفاقات روز قبل، ریز‌ ریز می‌خندیدند، واحدهای درسی‌شان را انتخاب کردند. از سایت که بیرون آمدند، ستاره پیشنهاد داد که از بوفه دانشگاه خوراکی بخرند، اما همان لحظه گوشی مینو زنگ خورد. مینو طوری تلفنش را از کیفش بیرون کشید که ستاره صفحه گوشی را ندید. -عزیزم! همین‌جا بشین، تا من بیام. ستاره که احساس سرخوردگی کرده بود، روی نیمکت چوبی نشست. نگاهش را به مینو دوخت که زیر درخت کاجی در حال حرف زدن بود. از حرکت دستانش متوجه عصبانیتش شد. همیشه وقتی مینو را عصبانی می‌دید، تمام تنش می‌لرزید. "خدا بخیر کنه! این دوباره دیوونه شده. دوباره باید اخلاق گندشو تحمل کنم." اَهی گفت و سرش را به سمت راستش چرخاند. گروهی از دانشجویان را دید که از دانشکده ریاضی بیرون می‌آمدند. دختران چادری وسط گروه، او را ناخودآگاه، یاد فرشته انداخت، خیلی وقت بود که خبری از او نداشت. حوصله‌اش سر رفته بود، انگار تلفن مینو هم تمامی نداشت و او باید دستورات مینو را یکی یکی انجام می‌داد. نتش را روشن کرد. یک پیام خوانده نشده از کیان داشت و سه پیام از طرف سعید. از اینکه آدم مهمی شده بود و دیگران برایش سر و دست می‌شکستند، قند در دلش آب شد. دلش توجه می‌خواست و این برایش کافی بود. -سلام، ستاره! خوبی؟ درگیر بابا بودم. ببخش! چه خبر مبرا؟ تند و بی‌حوصله نوشت: -خوبم، تو خوبی؟ صفحه سعید را باز کرد. پیام اول: -سلام، بانوجان! من امروز مطالب کانال رو آماده کردم. شما زحمت نکشین. پیام دوم: این چند روز، تمام زحمتا گردن شما بود. دیگه خودم هستم. ببخشید اگه تنهاتون گذاشتم عزیز. از خوشحالی دستش را را جلوی دهانش گرفت. "وای خدا!" آب دهانش را با هیجان قورت داد. سرش را به طرف چپش چرخاند. "چی بگم؟ چکار کنم؟" همین‌طور که داشت فکر می‌کرد، صدای مینو را شنید. با قدم‌هایی بلند و چهره‌ای برافروخته به طرفش آمد. -موندی؟ من دارم می‌رم. رنگ از صورت ستاره پرید. گوشی را میان لوازم آرایشش رها در کیفش انداخت. -چی شدی؟ -گفتم موندی یا نه! -نه دیگه بدون تو چکار دارم اینجا؟ -من با اتوبوس می‌رم، پاشو بریم. مثل بچه‌ای گوش حرف کن، به دنبالش راه افتاد ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo