eitaa logo
کتابخوانی شهید حججی
131 دنبال‌کننده
943 عکس
159 ویدیو
14 فایل
https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi ایدی ادمین 👆 @hojaiiketab لینک کانال👆
مشاهده در ایتا
دانلود
کتابخوانی شهید حججی
📚 الفبا با لی لی (کتاب سخنگو) آموزش کامل الفبای فارسی طبق استاندارد های آموزش و پرورش با استفاده
🔴 توجه 👆این کتاب با تکنولوژی واقعیت افزوده طراحی شده و شخصیت های کتاب متحرک، سخنگو و سه بعدی هستند. نصب نرم افزار به آسانی از طریق کافه بازار با سرچ «الفبا با لی لی» و یا از طریق سایت وی هوم و یا اسکن بارکد از پشت کتاب انجام میشود. برای نصب نرم افزار باید آنلاین باشید و بعد از نصب، استفاده از نرم افزار به صورت افلاین است. بعد از نصب، گوشی را روبروی صفحات کتاب بگیرید تا لی لی و دوستانش ظاهر شوند و تمام الفبا را با داستان و آزمون جذاب آموزش دهند.
https://www.aparat.com/v/S6VfL مستند زندگی شهید صدر زاده👆
پیشنهاد مطالعه برای عزیزانی که دنبال ایده برای کارهای فرهنگی هستند فوقالعاده اس این کتاب 👌👌👌👌 شهید صدرزاده نابغه خلاقیت در کارهای فرهنگی با مطالعه کتاب قرار بی قرار کلی ایده ناب، میگیرید....👇 میگفت: بچه‌ها‌ برام‌ دعا‌ کنید.. اگه‌ شـــهید بشم‌ دستم‌ خیلی بازتر‌ میشه بیشتر‌ میتونم‌ کار‌ فرهنگــــی کنم :) یعنـــی حتی قصدش از شهادت‌ هم کار فرهنگــــی بود... نه واسه خودش!| وقتی کارفرهنگی را شروع میکنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم وقتیکه کارتان میگیرد تازه اول مبارزه است زیرا شیطان به سراغتان می آید... 🕊️شهیدمصطفی‌صدرزاده
📘قسمتی از کتاب "قرار بی قرار " شهید صدر زاده :چرا من شهید نمی شم ..!؟ "چون تو برای شهادت کار میکنی ،نیتت رو برای خدا خالص کن!!!!"
کار با بچه ها شر و شیطون 👇😅 📗قسمتی از کتاب «قرار بی قرار» یک اصطلاحی بین بچه ها باب شده بود که می گفتند: «بیا وسط»😅 👏 ما هم تا این را می شنیدیم می آمدیم وسط و شروع می کردیم به رقصیدن و مسخره بازی درآوردن.😁 دیگر این برای ما عادت شده بود.... آقامصطفی شروع کرده بود با ما رژه کارکردن .. شعر خواندن که برای ۳۱شهریور برویم پادگان و برای یگان رژه برویم. یک هفته حسابی تمرین کرده بودیم و خوب زیروبم کار را یاد گرفته بودیم، روز آخر همه لباس های یک شکل پوشیدیم. بالاخره نوبت ما شد، شروع به رژه رفتن و شعر خوانی کردیم، خدایی خیلی خوب پیش رفتیم که یک دفعه یکی از بچه ها گفت: «بيا وسط»... 👏😁 ما هم ناخودآگاه رژه رو ریختیم بهم... و شروع به رقصیدن کردیم... 😅😅😅 کل آنها به هم ریخت یکی داد زد: «یکی سریع اینارو جمع كنه...» بنده خدا آقا مصطفی تا مدت ها داشت به سپاه و فرمانداری و حوزه جواب پس میداد که چرا این کار رو کردیم 😞
پیشنهاد مطالعه برای عزیزانی که دنبال ایده برای کارهای فرهنگی هستند فوقالعاده اس این کتاب 👌👌👌👌 شهید صدرزاده نابغه خلاقیت در کارهای فرهنگی، با مطالعه کتاب قرار بی قرار کلی ایده ناب، میگیرید
معرفی کتاب 📗قرار بی قرار همفکری می خواست تا ببیند چطور می شود کارهای فرهنگی و محصولات پربارتری داشته باشند. همین باعث شد تا در ذهن مصطفی جرقهای تازه زده شود، آن هم کار روی بچه های ابتدایی بود. کار فرهنگی روی بچه های ابتدای باشه. اینا خمیرشون هنوز نرمه میشه شکلشون داد! آن موقع خیلی حرفهایش را جدی نگرفتم، چون یادم است ما که وارد بسیج شدیم کسی روی ما حساب نمی کرد، اما خیلی نگذشت که مصطفی رفت پیش حاج آقای بهرامی و گفت: «می خوام با کمک شما بچه های ابتدایی رو جذب بسیج کنم!» حاج آقا بهرامی گفت: «امتحانش ضرری نداره !» مصطفی هم بالاخره فکرش را عملی و بچه های ابتدایی را دور خودش جمع کرد. کارش شروع شد. مصطفی محور بود و بچه ها دورش می چرخیدند و عاشقانه دوستش داشتند. مصطفی هم مثل یک برادر بزرگتر مهربان و دلسوز، برای بچه ها مایه می گذاشت. یواش یواش این بچه ها جان گرفتند و برای خودشان برو و بیایی داشتند و در پایگاه جا افتادند. دیگر بچه بسیجی های مصطفی بزرگ شده بودندنهالی که مصطفی کاشته بود حالا به ثمر نشسته بود.همه به چشم میدیدیم که کار روی بچه های ابتدایی چقدر پایدارتر و قوی تر است. به لطف مصطفی یک نسل هدایت شد داشتیم. بچه هایی که تا دیروز کسی آنها را به حساب نمی آورد چقدر زیبا شکل گرفته بودند. مصطفی همچنان می گفت: «کار با کوچکترا با من!» بزرگترها می خواستند خودشان را وارد حوزه مصطفی کنند و راهکار علمی و نظری بدهند. مصطفی خیلی سال بود که با مطالعه فهمیده بود که آموزش با بازی است و نظریه های علمی به تنهایی برای بچه های ابتدایی و راهنمایی جوابگو نیست. همه این تنش ها باعث شد تا مصطفی مستقل شود. ظرف وجودي مصطفی دیگر در پایگاه بسیج الغدير جا نمیشد. برای همین رفت خیابان ملت یک کهنز. آنجا دیگر مصطفی پایگاه و بند و بساط نداشت، اما کار فرهنگی روی بچه های ضعیف ترین قشر کهنز را انجام می داد و دراین باره خیلی مطالعه می کرد. شهید مصطفی صدر زاده
فراخوان خادمین الشهدا برادران و خواهران استان مازندران ویژه راهیان نور دانش آموزی۱۴۰۱ از ۱ بهمن تا ۹ بهمن دوره اول از ۹ بهمن لغایت۱۷ بهمن دوره دوم مهلت ثبت نام تا 22 دی ماه جهت ثبت نام با مسئول خادم شهرستان ها ارتباط برقرار کنید در صورت عدم دسترسی به مسئول شهرستان با شماره های زیر تماس حاصل فرمایید مسئول برادران استان فرجی 09117840750 مسئول خواهران استان درزی 09119106065 @Khademin_noshahr
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 مراسم جشن میلاد ( س)ریحانه الرسول،همراه با برنامه های شاد ومتنوع ☑️ سخنرانان ومیهمانان ویژه : (فعال فرهنگی درعرصه جهاد تبیین)، به همراه همسردکترداود منیری(پزشک طب اسلامی و ایرانی) ✅مولودیه:کربلایی روح اله عموزاد خلیلی ✅ زمان :روز ✅ساعت: :۳۰ ✅ مکان: ✅ با حضورمجری توانمند شبکه طبرستان آقای به همراه گروه هنری 😍🎊منتظر قدوم سبزتان می مانیم🎊😍 به خانواده‌ی بزرگ ما( بانو صادقی ) بپیوندید☺️👇 http://eitaa.com/bano_sadeghy در روبیکا هم همراهمون باشید💞👇 https://rubika.ir/banosadeghy (از اینکه مطالب را با ذکر منبع نشر میفرمایید متشکریم🌹)
💌شما هم دعوتید 🤗 🎊 همزمان با میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه🎊 از ساعت ۳ الی ۲۱ افتتاحیه با حضور و قدوم‌ پربرکت از شهدای نوشهر به مناسبت روز زن 💚 https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02 لینک کانال👆
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 116ستاره سهیل از کافه که بیرون زد هوای خنک، حسابی گرمی وجودش را فرونشاند. با ترس و
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 117ستاره سهیل قرآن به دست، به طرف در اتاقش رفت؛ دری که رو به حیاط باز می‌شد، اما مدت‌ها بازش نکرده بود. آهنگ دوباره از اول پخش می‌شد و برای انجام کارش به او قدرت می‌داد. انگار چیزی نامرئی در آن طرف گوشی، برایش کف و هورا می‌زد. قرآن را مانند بچه‌ای در آغوش کشید و دو دستی دری را که مدت‌ها باز نشده بود، به داخل اتاق هل داد، در با ناله‌ای سوزناک باز شد. ناله‌ی در، میان هیاهوی "جادوگر من" گم شد. هوای خنک بیرون هم نتوانست فکری که در سرش دایره‌وار موج می‌زد، او را منصرف کند. پا برهنه، وارد حیاط شد. کمی که به باغچه نزدیک شد، صدای ضعیف آهنگ را از پشت سرش می‌شنید. نگاهی به عقب انداخت. نور صفحه گوشی، قسمتی از دیوار تاریک اتاق را روشن‌کرده بود. "به سوی بادهای گمراهی" انگار کسی با دست‌هایش صورتش را برگرداند و نقطه‌ای از باغچه را به او نشان داد. "همین‌جاست.. خودشه! زودتر.. زودتر" قدم‌هایش به جلو حرکت کردند. جلوی باغچه نشست. صدای آهنگ در مغزش هم پیچیده بود. "به سوی خاک.. به سوی خاک" با دستان سفیدش، خاک باغچه را کنار زد. قبر کوچکی کند. اشک سرازیر از چشمانش، داخل گودی کوچک افتاد و بوی نم خاک به هوا بلند شد. صدای غریبی از حنجره‌اش بلند شد. -تو مقدسی و پاک! اونجا برات امن نیست. فقط می‌خوام این‌طوری پاکیتو حفظ کنم. جای تو، توی اتاقم نیست. بهتره اینجا باشی. حرف زدنش چقدر شبیه مینو شده بود. انگار مینو بود که داشت از دورن حنجره‌اش سخن می‌گفت و ستاره‌ی تسلیم هم باور می‌کرد. روی قرآن را با خاک پوشاند و صاف کرد. اشک صورتش، جلوی دیدگانش را تار کرده بود، بوی نم خاک او را به عطسه انداخت؛ انگار صبر آمده بود. حس کسی را داشت که کمرش شکسته باشد. اختیاری از خودش نداشت و مانند مسخ شده‌ها برمی‌گشت و به باغچه نگاه می‌کرد. نزدیک در اتاق که رسید، دوباره نگاهش را چرخاند. حس می‌کرد آنجا سر بریده‌ای را دفن کرده؛ گرچه بی‌شباهت هم نبود. با همان دست‌های گِلی به تختش پناه برد و هق هق گریه‌اش را در بالش نرمش خفه کرد. صبح، وقتی بوی خاک باغچه، بینی‌اش را قلقلک داد، چشمانش را با وحشت باز کرد. نگاهش به دستان سفید و سیاهش افتاد. طوری انگشتانش را بالا و پایین کرد که انگار به جای گِل، زیر انگشتانش خون جا گرفته بود. به دو به طرف دستشویی رفت و شیر آب را باز کرد. با صابون حسابی دستانش را سابید؛ داشت آثار جرمش را پاک می‌کرد. با صدای عفت، نگاهش را از دستان کفی‌اش به آینه جلویش داد. -عموت دیشب نیومد خونه! جلسه داشت. امروز ظهر زودتر میاد، نری بیرون حوصله کل‌کل ندارم. در آینه دختری با موهای قهوه‌ای نامرتب را می‌دید. دختری که تمام حال بد درونش را، روی ظاهر زیبایش بالا آورده بود. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 117ستاره سهیل قرآن به دست، به طرف در اتاقش رفت؛ دری که رو به حیاط باز می‌شد، اما مدت
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 118ستاره سهیل روی تخت نشسته بود و ناخنش را می‌جوید. دوست نداشت در مورد آمدن مینو به عفت چیزی بگوید. انگشت دست دیگرش را تند و تند روی صفحه کلید گوشی به حرکت در آورد. -سلام عموجون! دیشب خونه نیومدین نگران شدم. کجایین؟ چند دقیقه‌ای نگذشته بود که جواب آمد. -ماموریت پیش اومد عزیزم! تو راهم دارم میام. -میگم عمو! یه نوشابه هم می‌گیرین سر راه؟ عفت قیمه درست کرده، دلم هوس کرده با نوشابه زرد بخورم. -چشم! گل دختر عمو! -راستی عموجون! دوستم امروز مامانش خونه نبود، من ناهار دعوتش کردم اینجا! ببخشید دیگه یهویی شد. پیامک را ارسال کرد و گوشی را از ترس، مانند زباله‌ای به آن ‌طرف تخت پرت کرد. "خدا نکشتت، مینو! اَه.. اگه بگه نه چی؟" صدای پیامک گوشی، او را چند سانتی به هوا پرتاب کرد. به طرف گوشی خم شد و خودش را تا نزدیک گوشی کشید. نیم نگاهی به پیام بالای صفحه انداخت. -این چه حرفیه، عمو! پیام را باز کرد و بقیه پیام را که خواند، نفس راحتی کشید. -مهمون حبیب خداست. قدمش روی چشم. خیالش که راحت شد، مطالبی را که مینو برایش فرستاده بود، داخل کانال قرار داد. ادمین جدید، سعید، در شخصی‌اش چند پیام تشکر فرستاد؛ پیام‌هایی که از تشکر فراتر رفته بود و قلب ستاره را کمی لرزاند. لبش را با لبخندی، گزید. بلند شد و نگاهی به آینه‌ انداخت؛ به خودش رسید. باید برای آمدن مینو آماده می‌شد. دوباره به طرف گوشی رفت و پیام‌های سعید را خواند. "چقدر با ادب و با شخصیته" این تنها جمله‌ای نبود که از ذهنش گذشت. خیلی دوست داشت سعید را از نزدیک ببیند، ولی تا آن لحظه امکانش فراهم نشده بود. با صدای زنگ خانه، به خودش آمد، از پنجره که بیرون را نگاه کرد، چیزی در دلش فرو ریخت، تا اینکه نگاهش به سمت باغچه رفت. رویش را برگرداند، کمی مکث کرد و بعد به استقبال مینو رفت. با دیدن مینو، به لکنت افتاد. -س.. سلام! عفت کنارش ایستاده بود و داشت با چشمانش مینو را می‌خورد! -عفت.. جون!.. مینو.. دوستمه. عمو.. خبر داره. بیا تو عزیزم. مینو طوری چادرش را گرفته بود که انگار چندین سال است چادر می‌پوشد. چنان احوالپرسی با عفت کرد، که اخم‌های عفت باز شد. -خوش اومدی، عزیزم. -وای حاج خانم! شما چقدر ماشاءالله بزنم به تخته جوونین! خیلی دلم می‌خواست موهام مثل شما فر باشه. چشمان عفت برقی از شادی زد. مینو چادرش را ماهرانه تا زد و همراه ستاره به اتاقش رفت. ستاره پخی زد زیر خنده. -وای، مینو! تو باید تئاتر می‌خوندی. -کجاشو دیدی حالا. چه خبرا؟ کیان چطوره؟ -خبری ازش نیست فعلا! فکر کنم درگیر خانوادشه. -آره، بهم گفته بود. ستاره از اینکه مینو از حال کیان خبر داشت ولی او بی‌خبر مانده بود، دلخور شد. اما چیزی به زبان نیاورد. زمانی که مینو از کارهای کانال پرسید، ستاره با هیجان جواب داد. -خوبه، ادمین جدید، اسمش سعید بود فکر کنم آره، خیلی پیگیره. ازش خوشم میاد، باادبه. کاش میشد ببینمش. دوست داشت خبرداشتنِ مینو از کیان را این‌طور تلافی کند. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 118ستاره سهیل روی تخت نشسته بود و ناخنش را می‌جوید. دوست نداشت در مورد آمدن مینو به
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 119ستاره سهیل مینو نگاه یک وری به ستاره انداخت. -به‌به! نه، به‌به! خوشم اومد. به پشتی صندلی تکیه داد و کمی خودش را رها کرد. پاهایش را روی میز انداخت. -راه افتادی‌ها! چندبار دیدم، سعید ازت پرس و جو می‌کنه. خبریه؟ نکنه قضیه عشقیه؟ ستاره از روی تخت بلند شد، صدای ضعیف فنرهای تخت هم بلند شد. روبه‌روی پنجره ایستاد و نگاه نگرانش را به باغچه دوخت. -چی میگی، تو؟ عشق کجا بوده؟ فقط.. فقط.. چون جدیده دلم میخواد بدونم چه شکلیه. -خب می‌گفتی عکس بفرسته برات. کاری داشت؟ ستاره سرش را پایین انداخت و کمی با ناخنش بازی کرد. مینو تلخندی زد. سکوت دو نفره‌شان را صدای بلند عفت شکست. -دخترا بیاین ناهار! احمد آقا هم نزدیکن. مینو خواست بیرون برود که ستاره دستش را گرفت و نگهش داشت. -واستا! بذار یه چیزی بگم. داره خفم می‌کنه. مینو بیشتر به طرف ستاره چرخید و روبه‌رویش ایستاد. -چی شده! ستاره نگاهش را دوباره به باغچه کشاند. -چیه؟ جن دیدی؟ -من خاکش کردم. دستانش را جلوی دهانش تا گرفت. شاید فکر می‌کرد با گفتنش جرم بزرگ‌تری را هم مرتکب شده. مینو شانه‌های ستاره کمی تکان داد. -چیو خاک کردی دختر؟ لبش را پُرغصه گزید، سرش را پایین انداخت. -قرآنمو گلوله‌های بی‌صدای اشک بود که صورتش را در می‌نوردید. با صدای قهقه مینو، سرش را بلند کرد. -خاک تو سرت، ترسیدم. موقع خارج شدن از اتاق، خنده یک درمیانش که بیشتر شبیه هن هن ماشین بود، را تحویل ستاره داد. از خشم، اشک در چشمانش خشک شد. چقدر ساده لوحانه، احساساتش را روی دایره ریخته بود و مینو به راحتی لگدمالش کرد. عمو تازه رسیده بود و با مینو در حال احوالپرسی بود. سلامی کرد و برای انداختن سفره به کمک عفت رفت. مینو چنان جوّ شادی را ایجاد کرد، که فضای خانه را با خنده پر کرده بود. مینو انگار عفت و عمو را سال‌ها می‌شناخت و با هرکدام به روش خودش حرف می‌زد. -ستاره من موهام معلوم نیست؟ روسریم ساتنه، همه‌اش حس می‌کنم موهام پیداست. ستاره جلو خنده‌اش را گرفت. با خودش گفت "الان عمو میگه، کاش ستاره هم حجابش‌رو از این دختر یاد بگیره." در همان چند ساعت حضورش در آن خانه، حال و هوا را به کلی عوض کرده بود. موقع خداحافظی، مینو گونه عفت را بوسید و گفت: «عفت جون! برای مراسم ختم نادعلی حتما با حاج آقا تشریف بیارین. مامانم خیلی دوست دارن باهاتون آشنا بشن.» عفت دستش را از روی چادر، بر بازوان نسبتا کشیده مینو، کشید. -قربونت برم، عزیزم! چقدر تو خوش‌زبون و تمیزی دختر! حتما میام.» بعد رو به عمو کرد و طوری سرش را پایین آورد که انگار از نگاه کردن در چشمان عمو حیا دارد. -دست شما درد نکنه، حاج آقا! ان شاء الله خدا به سفرتون برکت بده. ستاره که حسابی خنده‌اش گرفته بود، با چند سرفه ساختگی حالتش را عوض کرد. -ستاره جون، قربون دستت، خیلی خوش‌گذشت. یادت نره با عفت خانم بیاین حتما! راستی، فردا انتخاب واحده دیر نکنی‌ها!» و بعد با چشمکی از ستاره خداحافظی کرد. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 119ستاره سهیل مینو نگاه یک وری به ستاره انداخت. -به‌به! نه، به‌به! خوشم اومد. به پش
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 120ستاره سهیل با صدای زنگ ساعت، مضطرب از خواب پرید. صدای "دیرنکنی‌ها!" ی مینو هم در گوشش زنگ می‌خورد. موهای بهم ریخته صورتش را کنار زد. نگاهی به ساعت انداخت و خودش را جمع و جور کرد. صدای عمو را از پشت در شنید. -عمو بیداری؟ ساعتت خودشو کشت، اگه باید بری دانشگاه بجنب که من دارم، میرم بیرون. ستاره که هنوز خواب‌آلود بود، از پیشنهاد عمو چنان خوشحال شد که خواب از سرش پرید. -الان می‌پوشم. یک ساعت بعد، با مینو در سایت دانشگاه در حالی که به اتفاقات روز قبل، ریز‌ ریز می‌خندیدند، واحدهای درسی‌شان را انتخاب کردند. از سایت که بیرون آمدند، ستاره پیشنهاد داد که از بوفه دانشگاه خوراکی بخرند، اما همان لحظه گوشی مینو زنگ خورد. مینو طوری تلفنش را از کیفش بیرون کشید که ستاره صفحه گوشی را ندید. -عزیزم! همین‌جا بشین، تا من بیام. ستاره که احساس سرخوردگی کرده بود، روی نیمکت چوبی نشست. نگاهش را به مینو دوخت که زیر درخت کاجی در حال حرف زدن بود. از حرکت دستانش متوجه عصبانیتش شد. همیشه وقتی مینو را عصبانی می‌دید، تمام تنش می‌لرزید. "خدا بخیر کنه! این دوباره دیوونه شده. دوباره باید اخلاق گندشو تحمل کنم." اَهی گفت و سرش را به سمت راستش چرخاند. گروهی از دانشجویان را دید که از دانشکده ریاضی بیرون می‌آمدند. دختران چادری وسط گروه، او را ناخودآگاه، یاد فرشته انداخت، خیلی وقت بود که خبری از او نداشت. حوصله‌اش سر رفته بود، انگار تلفن مینو هم تمامی نداشت و او باید دستورات مینو را یکی یکی انجام می‌داد. نتش را روشن کرد. یک پیام خوانده نشده از کیان داشت و سه پیام از طرف سعید. از اینکه آدم مهمی شده بود و دیگران برایش سر و دست می‌شکستند، قند در دلش آب شد. دلش توجه می‌خواست و این برایش کافی بود. -سلام، ستاره! خوبی؟ درگیر بابا بودم. ببخش! چه خبر مبرا؟ تند و بی‌حوصله نوشت: -خوبم، تو خوبی؟ صفحه سعید را باز کرد. پیام اول: -سلام، بانوجان! من امروز مطالب کانال رو آماده کردم. شما زحمت نکشین. پیام دوم: این چند روز، تمام زحمتا گردن شما بود. دیگه خودم هستم. ببخشید اگه تنهاتون گذاشتم عزیز. از خوشحالی دستش را را جلوی دهانش گرفت. "وای خدا!" آب دهانش را با هیجان قورت داد. سرش را به طرف چپش چرخاند. "چی بگم؟ چکار کنم؟" همین‌طور که داشت فکر می‌کرد، صدای مینو را شنید. با قدم‌هایی بلند و چهره‌ای برافروخته به طرفش آمد. -موندی؟ من دارم می‌رم. رنگ از صورت ستاره پرید. گوشی را میان لوازم آرایشش رها در کیفش انداخت. -چی شدی؟ -گفتم موندی یا نه! -نه دیگه بدون تو چکار دارم اینجا؟ -من با اتوبوس می‌رم، پاشو بریم. مثل بچه‌ای گوش حرف کن، به دنبالش راه افتاد ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
. امروز سالگرد شهید بزرگوار يوسف قربانیه.. شهیدی که هیچ کس رو نداشت و از تنهایی برای آب نامه مینوشت 😔 هر کسی که در توانشه سوره قرآنی، دعایی یا هر چیزی که دوست داره به این شهید عزیز هدیه کنه ان شاء الله که حاجت روا باشید و همگی از شفاعتش بهره مند بشیم به برکت صلوات بر محمد و ال محمد 🙏
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 120ستاره سهیل با صدای زنگ ساعت، مضطرب از خواب پرید. صدای "دیرنکنی‌ها!" ی مینو هم در
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 121ستاره سهیل از دانشگاه خارج شدند، دلش می‌خواست از دکه کنار ايستگاه اتوبوس چیزی بخرد، اما سکوت مینو به قدری ترسناک بود که از فکر گفتنش هم، ترس به جانش افتاد. اتوبوس به قدری پر بود که مجبور شدند بایستند و میله‌های بالای سرشان را بگیرند. -آقا برو دیگه! میخوای منفجر بشه این فرغونت؟ جا نیست دیگه. ستاره از صدای بلند مینو، آن هم جلوی دانشجوها خجالت کشید. کمی فاصله‌اش را با او بیشتر کرد و به پنجره چسبید. نگاهش به بیرون پنجره افتاد. از چیزی که دید، دهانش از تعجب باز شد. دلسا با چهره‌ای آشفته و مقنعه‌ای که کج شده بود، داشت ستاره را نگاه می‌کرد. با نگاه مضطربش، دستی تکان داد و با انگشت اشاره‌اش به مینو اشاره کرد. دستش را به شانه مینو زد. -چی میگی؟ هان؟ -اون دلساست؟ نگاش کن... چرا این ریختیه؟ با شنیدن اسم دلسا چشمانش درشت شد، خودش را کنار شیشه رساند و نگاهی به بیرون انداخت. با چهره‌ای گرفته و برزخی، ستاره را کنار زد و از اتوبوس پایین آمد. -واستا...! اما مینو عصبانی‌تر از آن بود که بشنود. از پنجره نگاهشان کرد؛ مینو، دلسا را کنار دکه برد، جایی که خلوت‌تر بود. از حرکاتش مشخص بود که از کاری که دلسا انجام داده و ستاره نمی‌دانست چیست، عصبانی بود. چند نفری از دانشجوها برمی‌گشتند و نگاهشان می‌کردند. انگار بحثشان خیلی جدی بود. ستاره باورش نمی‌شد این همان دلسای پرافاده باشد. چیزی به گریه شدنش نمانده بود. زار و بی‌دفاع در برابر مینوی پر از خشم، لحظه‌ای دلش به حالش سوخت. موهای رنگ کرده‌اش، گوشه صورتش ولو شده بود. آرایشش روی صورتش ماسیده بود. وقتی که مینو خواست برگردد و نگاهی به او بیندازد، صورتش را برگرداند. چه چیزی بین آن دو بود، که مینو را تا این حد عصبانی کرده بود؟ از گوشه چشم نگاهی به بیرون انداخت. مینو کاغذی به دلسا داد و او هم خیلی سریع داخل کیفش گذاشت. اتوبوس روشن شد تا راه بیفتد. نگاهش را مدام بین راننده و مینو تقسيم می‌کرد، خواست مینو را صدا بزند که ناگهان دید دست مینو به هوا بلند شد و روی گونه چپ دلسا فرود آمد. انگار که خودش چَک خورده باشد، نفسش را در سینه حبس کرد. مینو نفس زنان وارد اتوبوس شد. ستاره بدون اینکه فکر کند، پرسید : «چی شده؟ دلسا چرا این شکلی شده بود؟» تنها صدای داد مینو که سرش آوار شد. -سرت تو کار خودت باشه، فهمیدی؟ با دلخوری نگاهش را از مینو گرفت و به دلسای گریان کنار دکه داد. همزمان صدای مینو را که داشت با خودش هم حرف می‌زد، شنید: «احمق بیشعور... هر غلطی می‌خواد می‌کنه، گیلاد می‌کشتش» به قدری از رفتار مینو ناراحت شد که بدون خداحافظی از اتوبوس پیاده شد، حتی تا دو روز بعد جواب پیام‌هایش را سرسنگین می‌داد. -کلاس دف خوب پیش میره؟ جواب پیامش را دیرتر می‌داد تا حرصش را خالی کند. -ممنون، آره! در عوض رابطه جدیدی با سعید (محراب) پیدا کرده بود که دلش نمی‌خواست مینو زیاد متوجه این رابطه بشود. جواب سعید را که داد، نگاهی به عکس پروفایلش انداخت. پسری حدودا بیست و سه ساله با موهای مشکی بالا زده که لب دریا از خودش سلفی گرفته بود. عینک دودی روی چشمش و لبخند یک وری‌اش حسابی جذابش کرده بود. در دلش عذاب وجدان داشت. یاد قضاوت‌هایش درباره مهران افتاد. همیشه دنبال بهانه‌ای برای جدا شدن از کیان بود، اما از طعنه‌های دلسا وحشت داشت. حالا که دلسا تمام جذابیتش را برای او از دست داده بود، می‌توانست راحت‌تر کیان را کنار بزند از طرفی از شخصیت سعید و ادبش خیلی خوشش آمده بود. اما خیلی زود خودش را توجیه می‌کرد که "هنوز حواسش به خط قرمزهایش هست و از خیلی‌ها حواسش جمع‌تر است" ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
داعشی ها محاصره اش کردن تا تیر داشت با تیر جنگید تیرش تموم شد داعشی ها نیت کرده بودن زنده بگیرنش همون موقع حاج قاسم هم توی منطقه بود خلاصه اینقدری این بچه رو زدن تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد ولی یک لحظه هم سرشو از ترس پایین نیاورد... تشنه بود آب جلوش می ریختن رو‌ی زمین فهمیدن حاج قاسم توی منطقه اس برای خراب کردن روحیه حاج قاسم بیسیم رضا اسماعیلی رو گرفتن جلو دهن رضا و چاقو رو گذاشتن زیر گردنش 😭 کم کم برا این که زجر کشش کنن آروم آروم شروع کردن به بریدن سرش و بهش می گفتن به حضرت زینب فحش بده پشت بیسیم 😭 اینقدر یواش یواش بریدن که ۴۵ دقیقه طول کشید... 😭 ولی از اولش تا لحظه ای که صدای خر خر گلو آمد این پسر فقط چند تا کلمه گفت: اصلا من آمدم جون بدم برای دختر مظلوم علی... اصلا من آمدم فدا بشم برای حضرت زینب... اصلا من آمدم سرم رو بدم... یا علی یا زهرا... میگن حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو گریه می کرد بعدم سر رضا رو گذاشتن جعبه و فرستادن ‌برای حاج قاسم... 😭 امنیت ما اتفاقی نیست عزیزان چقدر سرها و خون ها دادیم تا توانستیم به این آرامش برسیم... 😭💔
🔴 📗 معرفی کتاب: سه دقیقه در قیامت ✅امانتی موجود است قیمت جلد ۲۵۰۰۰ ‼️فروش با تخفیف ۲۱۰۰۰ من از نشانه های ظهور سؤال کردم. از اینکه اسراییل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنان همکاری می کنند و... جوان پشت میز (مأمور الهی) لبخندی زد و گفت: نگران نباش. این‌ها کفی بر روی آب هستند. نیست و نابود می شوند. شما نباید سست شوید. نباید ایمان خود را از دست دهید. مگر به آیه‌ی ۱۳۹ سوره آل عمران دقت ای نکرده ای: «ولا تهنوا ولاتحزنوا و انتم الأعلون ان کنتم مؤمنین» در این آیه خداوند متعال می فرماید: سست نشوید و غمگین نباشید، شما اگر ایمان داشته باشید، برترین (گروه انسان ها) هستید. https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi ایدی ادمین 👆 https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02 لینک کانال👆
بالاترین و بهترین صدقه رسول خدا(ص): ❌« هیچ صدقه ای برتر از دانشی که در میان مردم پخش شود نیست؛ مَا تَصَدَّقَ النَّاسُ بِصَدَقَةٍ مِثْلَ عِلْمٍ یُنْشَرُ»❌
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 121ستاره سهیل از دانشگاه خارج شدند، دلش می‌خواست از دکه کنار ايستگاه اتوبوس چیزی بخر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 122ستاره سهیل بعد از تمام شدن کلاس زبانش، سریع از کلاس خارج شد که عمو را جلوی دفتر مدیریت دید. همان طور که می‌دوید سرجایش میخکوب شد. دوستانش یکی یکی با طعنه زدن به او از کنارش می‌گذشتند. جلوی در دفتر مدیریت که رسید صدای خانم مدیر گوشش را پر کرد: -حاج خانم مریض بودن، الحمدلله بهتر شدن، حاج آقا؟ -مریض بودن؟ -آره دیگه، بیچاره ستاره خیلی درگیر زن‌عموش شده، حالا ما یجوری غیبت‌هاشو مجاز کردیم که درسش لطمه نخوره. رنگ از صورت ستاره پرید. نیم رخ عمو را دید که دستی به ریش جوگندمی‌اش کشید و عینکش را کمی روی صورتش جا به جا کرد، بعد از کمی مکث گفت: «ممنون! کلاسشون تموم شده دیگه؟» -بله حاج آقا، الان تموم شد. عمو نگاهی به سالن روبه‌رویش انداخت و ستاره را دید. نگاهش جدی و ناراحت بود. دستی تکان داد تا ستاره دنبالش برود. بدون هیچ حرفی و تنها با سلامی آهسته دنبال عمو، سوار ماشین شد. در میان راه آن‌قدر سکوت بینشان، ظاهر بود که عفت با نگاه‌های چپ چپ مداومش، داشت از فضولی منفجر میشد. جلو خانه مینو رسیدند، عفت چادر مشکی‌اش را مرتب کرد و از ماشین پیاده شد. ستاره در ماشین را باز کرد که صدای عمو او را متوقف کرد. -عمو، ستاره! -با صدایی شرمگین جواب داد. -بله! -به موسسه گفتی عفت مریضه؟ -عمو... بخاطر... بخاطر فوت داییش بود...خب...ببخشید عمو! عمو صدای بغض را در ببخشیدش که شنید، گفت: «برو عمو، به سلامت! برای منم دعا کن.» خجالت زده از ماشین پیاده شد و نفس راحتی کشید که بخیر گذشت. اما زیاد طولی نکشید که استرس مواجه شدن با مینو و خانواده ظاهری‌اش به جانش افتاد. پشت سر عفت آرام حرکت کرد و از پله‌ها بالا رفت. وقتی در قهوه‌ای آپارتمان باز شد و چهره خانم نسبتا مسنی را دید، حس کرد نفسش بند آمده است. -سلام خوش خیلی خوش اومدین، بفرمایین داخل. خوبی عزیزم؟ باید از دوستای مینو باشین. با به میان آمدن اسمش، خودش هم کنار در ظاهر شد. -مامان، ستاره است! ایشون هم عفت خانم، زن عموی نازنینشون. بفرمایید تو. بعد از یک احوالپرسی صمیمی، وارد خانه شدند و روی مبل چرم زرشکی نشستند. ستاره نگاهی به فضای خانه انداخت، پرده‌ها‌ی زرشکی زیبایی با رنگ مبل‌ها ست شده بود. یک آکواریوم ماهی مستطیل شکلی کنار پنجره قرار داشت که توجه ستاره را جلب کرد. مراسم کاملا زنانه بود و خانم‌ها و دخترهای مجلس به راحتی رفت و آمد می‌کردند. عفت هم چادرش را درآورد و تا زد و داخل کیفش گذاشت. روسری ساتن سبز-طلایی‌ا‌ش را طوری مرتب کرد که به همه اعلام کند، از زیبایی، چیزی از بقیه کم ندارد. ستاره در طول مراسم سرش را در گوشی‌اش فرو برده بود و با مینو پیامک بازی می‌کرد. -ستاره! سرش را بالا گرفت. -از وقتی اومدی یه ریز کله‌ات تو گوشیه، حداقل برو ببین دوستت کاری چیزی نداره؟ برای اولین بار از صمیم قلبش از دستوری که عفت داده بود، در دلش تشکر کرد. -چشم عفت جون! الان میرم. بلند شد و با چهره‌ای پیروزمندانه وارد آشپزخانه شد. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 مادربوسی به روش شهید حججی مخصوص شب و روز میلاد حضرت فاطمه زهرا (س)
💠چگونه بهتر مطالعه کنیم... 📙سعی کنید در گروه‌ها شرکت کنید. چرا که در گروه‌ها، چندین نفر با هم هم‌فکر می‌شوند. شاید بعضی‌ها روی نکاتی دست بگذارند که ما اصلاً به آن‌ها توجّه نکرده باشیم. گروه‌ها باعث پویایی و دانش‌افزایی می‌شوند.
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 122ستاره سهیل بعد از تمام شدن کلاس زبانش، سریع از کلاس خارج شد که عمو را جلوی دفتر م
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 123ستاره سهیل مینو در حال ریختن چای بود. -دوستم، کمک نیاز داری؟ زن عمو جونم گفتن بیان کمکتون. بعد هر دو آهسته و ریز ریز شروع به خندیدن کردند. -مامانمو دیدی؟ کیف کردی چقدر شبیهمه؟ ستاره انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت. -هیس! می‌شنوه! مینو سینی چای را برداشت و خانم مسن لاغر اندامی را که موهایش را مش کرده بود صدا زد. -مامان جان، چایی بیارم؟ -بیار عزیزم، به دوستت هم بگو بیاد بشینه پذیرایی بشه. مینو صورتش را به طرف ستاره چرخاند و چشمکی تحویلش داد. ستاره خنده‌اش را قورت داد و با یک نفس عمیق کنار عفت نشست. بعد از پذيرايي و گپ و گفت زنانه، خداحافظی کنان از خانه خارج شدند. وقتی سوار ماشین شدند، در جواب سوال عمو در مورد خانواده مینو، عفت جواب داد: «خیلی زن خوبی بود، مادر مینو! عین خودش اجتماعی و گرم. منکه حسابی ازشون خوشم اومد. تو مراسم و پذیرایی هم سنگ تموم گذاشتن.» عمو انگار در فکر بود که تنها با تکان دادن سرش، جواب تعریف و تمجيدهای عفت را داد. ستاره اما پیش دستی کرد و بجای عمو شروع به حرف زدن کرد. -راست میگه عمو! مامانش خیلی آدم با شخصیتیه. ازونا که انگار صدساله آدمو می‌شناسه. در ادامه راه ستاره سعی کرد از خوبی‌های مادر مینو و خاطرات نگفته‌اش پرده بردارد، تا محبت خانواده دوستش، در دل عمو جا باز کند. چند روزی از مراسم ختم نادعلی می‌گذشت و ستاره از اینکه اعتماد عمو و زنش را جلب کرده بود، در پوست خود نمی‌گنجید. ارتباط پیامکی‌اش با کیان کمتر و رسمی‌تر و با سعید بیشتر کرده بود. از طرف دیگر لباسی را که قرار بود برای رفتن به پارتی بپوشد، در کنار نظرات سرسختانه مینو سفارش داده بود. روز مهمانی هم مشخص شده بود و مینو طوری برنامه‌ریزی کرد که ستاره با هیچ مشکلی مواجه نشود. تلفن خانه که زنگ زد، ستاره فال گوش پشت در اتاق ایستاد و به حال و احوال‌پرسی عفت گوش می‌داد. -خوبی مینوجان؟... الحمدلله... ستاره هم خوبه، مامان چطورن؟ سلامشون برسون. فردا شب؟ نه عزیزم اگه یه شب دیگه بود حتما مزاحمتون می‌شدیم. ستاره چنان پشت در، از خوشحالی به هوا پرید که آرنج دستش محکم به دستگیره در برخورد کرد. دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدای آخ و ناله‌اش بیرون نرود. -مبارکت باشه عزیزم، ایشالا صد و بیست ساله بشی. نه باور کن فردا شب دوست احمد آقا دعوت کرده، نمی‌تونیم بیاییم. ستاره از طرف ما میاد، قربونت برم.. خدانگهدار. تلفنش که تمام شد، شیرجه‌زنان خودش را روی تخت پرت کرد و به مینو پیام داد. -وای مینو عالی بود. بیچاره دلش می‌خواست بیاد. -خبر نداره چه آشی پختیم براش که نتونه بیاد. خنده‌اش را در لابه‌لای پتوی جمع‌ شده‌اش که مقابل دهانش گرفته بود، خفه کرد. دوباره یک پیام از مینو داشت. -راستی، لباست رسید. بذار ازش عکس بگیرم، سیندرلا خانم. و ستاره چشمان مشتاقش را به صفحه گوشی دوخت تا عکس زیبای لباس مهمانی‌اش را زودتر ببیند. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
🎊🎊افتتاحیه مقر کتاب شهید حججی همزمان بامیلاد حضرت فاطمه زهرا س 🎊🎊 https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi ایدی ادمین 👆 https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02 لینک کانال👆
17.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضور مادر شهید احمدی راد برای افتتاحیه مقر کتاب شهید حججی 🎊🎊😊 https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi ایدی ادمین 👆 https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02 لینک کانال👆