eitaa logo
کتابخوانی شهید حججی
132 دنبال‌کننده
943 عکس
159 ویدیو
14 فایل
https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi ایدی ادمین 👆 @hojaiiketab لینک کانال👆
مشاهده در ایتا
دانلود
📁از میان پیام ها اوایلی که سنگ مزار یادبود شهید ابراهیم هادی نصب شده بود و مردم برای زیارت و عرض حاجت به کنار مزار آن شهید گمنام می رفتند، یکی از رفقای صمیمی ابراهیم هادی را دیدم که از این اتفاق ناراحت بود. به او گفتم اشکال کار کجاست؟ اینجا مزار یک شهید گمنام بوده که سنگ یادبود شهید هادی را روی آن نصب کرده اند. گفت: چند شب پیش خواب ابراهیم هادی را دیدم. از اینکه مردم می آیند و از ابراهیم هادی حاجات شان را می خواهند، ناراحت بود! نه اینکه نمی تواند مشکل مردم را برطرف کند، او تا زنده بود این کار را انجام می‌داد و حالا نیز همین طور است. اما ناراحت بود که چرا مردم ما اهل بیت را رها کرده و به سراغ او آمده اند، علت ناراحتی ابراهیم همین بود. 📙برگرفته از کتاب یاران ابراهیم، اثر جدید گروه شهید هادی(در دست انتشار)
هدایت شده از اخبار تهران20:20
26.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایت دردناک معاون ابومهدی از لحظه شهادت حاج قاسم: در میان پیکر شهدا هر چه گشتم اثری از حاج قاسم نبود 🔹کمی دورتر دست حاجی را وقتی دیدم دنیا روی سرم خراب شد بچه های عراقی منتظر بودن بگویم این دست حاج قاسم نیست. 🔹ترسیدم حتی به دست حاجی تعرض کنند و گفتم این تکه‌ای از قرآن است و آنرا برداشتم به داخل ماشین خودم بردم. 🎴به کانال بپیوندید 👇 http://eitaa.com/joinchat/2853175299Cb2c5125cdc
تعدادکتاب👇 پشت جلد👇 با تخفیف👇 ۳پسرک فلافل فروش ۲۵/۰۰۰ ۲۰/۰۰۰ ۱شاهرخ حر انقلاب. ۲۰/۰۰۰. ۱۶/۰۰۰ ۹عارفانه(شهید نیری) ۲۸/۰۰۰ ۲۴/۰۰۰ ۱مسافر کربلا ۲۰/۰۰۰ ۱۸/۰۰۰ ۲من میترا نیستم. ۸۹/۰۰۰ ۷۲/۰۰۰ ۲طعم شیرین خدا۱. ۶۴/۰۰۰ ۵۵/۰۰۰ ۳طعم شیرین خدا۳. ۴۵/۰۰۰ ۴۰/۰۰۰ ۲دوبارگی. ۵۸/۰۰۰ ۴۷/۰۰۰ ۱ویولن زن روی پل. ۷۰/۰۰۰ ۶۰/۰۰۰ ۲۰وآنکه دیرتر آمد. ۱۸/۰۰۰ ۱۵/۰۰۰ ۲۰قالب تهی کن ۲۰/۰۰۰ ۱۵/۰۰۰ ۲تنها گریه کن ۸۵/۰۰۰ ۶۵/۰۰۰ ۷قصه دلبری ۴۰/۰۰۰ ۱عمار حلب ٨٠/٠٠٠ ٦٥/٠٠٠ ۲بی نمازها خوشبخت ترند ۴۳/۰۰۰ ۳۵/۰۰۰ ۱ارتداد. ۹۵/۰۰۰ ۷۰/۰۰۰ ۱فرنگیس ۷۵/۰۰۰ ۶۰/۰۰۰ ۴دیدم که جانم میرود. ۵۰/۰۰۰ ۴۵/۰۰۰ ۱یادت باشد. ۸۵/۰۰۰ ۷۰/۰۰۰ ۱دغدغه های فرهنگی. ۴۰/۰۰۰ ۳۵/۰۰۰ ۲ادواردو (جلد بزرگ) ۹۸/۰۰۰ ۴۵/۰۰۰ ۲تندتر از عقربه ها حرکت کن ۸۰/۰۰۰ ۶۵/۰۰۰ ۲نامیرا ۹۴/۰۰۰ ۷۵/۰۰۰ ۲سربلند (چاپ قدیم) ۷۰/۰۰۰ ۱کاش برگردی (چاپ قدیم) ۳۰/۰۰۰ ۳خاک های نرم کوشک(چاپ قدیم) ۴۵/۰۰۰❌ ۱تو شهید نمی شوی ۴۵/۰۰۰ ۴۰/۰۰۰ ۲آن سوی مرگ ۷۰/۰۰۰ ۲دکل. ۸۵/۰۰۰ ۷۰/۰۰۰ ۱علی بیخیال. ۲۵/۰۰۰ ۲۸/۰۰۰❌ ۵خدای خوب ابراهیم ‌ ۱۷/۰۰۰ ۲۰/۰۰۰❌ ۱۰من ادواردو نیستم. ۱۷/۰۰۰ ۱۹/۰۰۰❌ ۱مهمان شام. ۳۵/۰۰۰ ۴۰/۰❌ ۱منِ ضامن ۴۰/۰۰۰ ۴۵/۰۰۰❌ ۵چگونه یک نماز خوب بخوانیم ٤٠/٠٠٠ ٤٥/٠٠٠❌ ۵فاطمه علی است. ٤٠/٠٠٠ ٥٠/٠٠٠❌ ۳تنها گریه کن ٦٥/٠٠٠ ٨٥/٠٠٠❌ ۳قرار بی قرار. ٦٥/٠٠٠ ٧٥/٠٠٠❌ ۵خاطرات سفیر ٦٥/٠٠٠ ٧٥/٠٠٠❌ ۱ماروپله. ١٠٥/٠٠٠ ١٢٢/٠٠٠❌ ۱فرشته ای در برهوت ٢٣/٠٠٠ ٢٦/٠٠٠❌ ۱کهکشان یستی. ١١٥/٠٠٠ ١٣٥/٠٠٠❌ ۱دختر مو شرابی. ٦٥/٠٠٠ ٨٠/٠٠٠❌ ۲هنر زن بودن. ٦٠/٠٠٠ ٦٥/٠٠٠❌ ۷ستاره ها چیدنی نیستند. ۸۸/۰۰۰ ۹۹/۰۰۰❌ ۲حاج قاسمی که من میشناس ۴۰/۰۰۰ ۶۰/۰۰۰❌ ۵شنود. ۲۲/۰۰۰ ۲۵/۰۰۰❌ ۳از چیزی نمی ترسیدم. ۳۲/۰۰۰ ۱رازهای ارتباط با جنس مخالف ۳۰/۰۰۰ https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi ایدی ادمین 👆 https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02 لینک کانال👆
کتاب کودک پلشتی که بچه مثبت شد ۵۰/۰۰۰ ۵۵/۰۰۰❌ روباهی به نام پکس. ۶۰/۰۰۰ ۶۹/۰۰۰❌ ۱زندگی نامه نهج البلاغه. ۲۰/۰۰۰ ۱خاطرات شیطان. ۵۰/۰۰۰ ۵۷/۰۰۰❌ ۱۰ هدیه های خدا ۱۰/۰۰۰ ۳به من بگو خدا کیست ۱۵/۰۰۰ خدا رنگ ندارد ۱۵/۰۰۰ بهترین معلم دنیا. ۱۲/۰۰۰ نبرد گوسفندان ۱۲/۰۰۰ خدا اینجا،خدا اونجا ۱۵/۰۰۰ دیدنیهای خدا(٨جلددر یک مجلد ۷۰/۰۰۰ ۱۰۰/۰۰۰❌ سنجاب بازیگوش۱۲/۰۰۰ گردش پر دردسر ۲۰/۰۰۰ هر کسی حقی داره(جلد سخت) ۴۵/۰۰۰ ۵۰/۰۰۰❌ من اهل بیت را دوست دارم ۲۰/۰۰۰ آقا محسن ۲۲/۰۰۰ ۳۰/۰۰۰❌ داداش ابر ۲۲/۰۰۰ ۳۰/۰۰۰❌ علی لندی. ۲۲/۰۰۰ ۳۰/۰۰۰❌ عمو قاسم ۲۲/۰۰۰ ۳۰/۰۰۰❌ منم یه حاج قاسمم کوچک مر ۳۵/۰۰۰ ۳۷/۵۰۰❌ ۲شازده کوچولو. ۶۰/۰۰۰ ۶۵/۰۰۰❌
معرفی کتاب (pax) قیمت جلد:۶۹/۰۰۰ فروش ما:٦٠/٠٠٠ پیتر پسربچه دوست‌داشتنی و مهربانی‌ست که جان یک روباه را در کودکی نجات داده است و اکنون او بهترین و صمیمی‌ترین دوست پیتر است. پکس رفته رفته خلق و خوی یک حیوان اهلی و خانگی را به خود می‌گیرد و به مرهمی برای پیتر که مادرش را از دست داده است، تبدیل می‌شود. این دو دوست صمیمی را هیچ چیز نمی‌توانست از هم جدا کند، به جز یک حادثه تلخ، جنگ! پدر پیتر که یک نظامی بود، برای جنگ اعزام می‌شود و به ناچار پیتر را به خانه پدربزرگش می‌فرستد و وی را مجبور می‌کند که پکس را در طبیعت رها کند. تحمل و پذیرش این اتفاق ناگوار برای پیتر به غمی باور نکردنی تبدیل شده بود. خانه پدربزرگ پیتر ساعت‌ها با مکانی که پکس را رها کرده بود فاصله داشت. او یک روز تصمیمی بزرگ می‌گیرد و برای جستجوی پکس راهی سفری دور و دراز می‌شود. پکس نیز در این مدت سعی کرده بود با شرایط پیش آمده خود را وفق دهد و برای بقا در طبیعت با چالش‌هایی روبه‌‎رو شود که در بخش‌هایی از کتاب به زبان خودش روایت می‌شود. آیا دیدار مجدد این دو یار دیرین میسر خواهد شد https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi ایدی ادمین 👆 https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02 لینک کانال👆
تخفیف ویژه مجموعه قیمت روی جلد ۳۰/۰۰۰ فروش ما👇 علی لندی. ۲۲/۰۰۰ داداش ابراهیم. ۲۲/۰۰۰ اقا محسن. ۲۲/۰۰۰ عموقاسم. ۲۲/۰۰۰ https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi ایدی ادمین 👆 https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02 لینک کانال👆
معرفی کتاب شد قیمت جلد:۵۵/۰۰۰ فروش ما:۵۰/۰۰۰ https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi ایدی ادمین 👆 https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02 لینک کانال👆
🔅 ✍ می‌گذرد و تمام می‌شود عروسکی که در پنج‌سالگی خراب شد و کلی غصه‌اش را خوردیم، در ۱۰سالگی دیگر اصلا مهم نیست. نمره امتحانی که در دبیرستان کم گرفتیم و آن‌قدر به‌خاطرش اشک ریختیم و روزگارمان را تلخ کرد، در دوران دانشگاه هیچ اهمیتی ندارد و کلا فراموش شده است. آدمی که اولین سال دانشگاه آن‌قدر به‌خاطرش غصه خوردیم و اشک ریختیم و بعد فهمیدیم ارزشش را نداشته و دنیایمان ویران شد، در ۳۰‌سالگی تبدیل به غباری از یک خاطره دور شده که حتی ناراحتمان هم نمی‌کند. چکی که برای پاس‌کردنش در ۳۰سالگی آن‌قدر استرس و بی‌خوابی کشیدیم، در ۴۰سالگی یک کاغذپاره بی‌ارزش و فراموش‌شده است. پس یقین داشته باش که مشکل امروزت، این‌قدرها هم که فکر می‌کنی بزرگ نیست. این یکی هم حل می‌شود، می‌گذرد و تمام می‌شود. غصه‌خوردن برای این یکی هم همان‌قدر احمقانه است که در ۳۰سالگی برای خراب‌شدن عروسک پنج‌سالگی‌ات غصه بخوری! همه مشکلات، همان عروسک پنج‌سالگی‌ست، شک نکن!
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 108ستاره سهیل سالن بزرگی را در برابرش دید که ده قالی سه در چهار، آن را فرش کرده بود.
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 109ستاره سهیل مرد خواننده، به ستایش امام علی علیه السلام و غلامشان قنبر پرداخت و ختم جلسه را اعلام کرد. در دلش لحظه شماری می‌کرد که زودتر مراسم بعدی شکرگزاری برسد تا بتواند دوباره این هیجان و شور را تجربه کند. بعد از تمام شدن جلسه شکرگزاری، نگاهی به ساعتش انداخت. طبق روال همیشه، آن زمان باید از کلاس زبان به خانه برمی‌گشت. البته چون عمو تماسی نگرفته بود، برایش جای امیدواری داشت. مجلس در حال آماده شدن برای پذیرایی بود. دلش می‌خواست همه دوستانش را آنجا ببیند، و با آن‌ها حرف بزند، اما قوانین به او اجازه چنین کاری را نمی‌داد. چند بار تلاش کرد با چشمانش حلقه قبل از خود را از نظر بگذراند، اما موفق نشد. دهانش را نزدیک گوش مینو برد. -مینو من باید برم. خیلی دیر شده. -الان پذیرایی میارن، بمون خودم برسونمت. -نه باید برم. -هرطور راحتی، باشه برو. به اتاق رفت تا وسایلش را بردارد. کیفش را که برداشت، نگاهش به کیف مینو افتاد. درش باز بود. گل سفید خشک شده‌ای میان وسایلش به چشمش خورد. ناخودآگاه یاد مهمانی باغ کیان افتاد. صدای نفس‌های تندش به گوشش خورد. سرش را تکان داد و استغفراللهی گفت. از فکری که راجع به مینو کرد، در دلش خجالت کشید. با افکاری مزاحم، از اتاق خارج شد. قبل از خروج از سالن نگاهش به چهره‌های آشنایی افتاد که رفتن او را نظاره می‌کردند. در آن میان چهره دلسا با همان غرور هميشگي و دماغ عمل کرده‌اش کمی ته دلش را خالی کرد؛ دوست داشت مانند بقیه تا آخرین لحظه میان جمع باشد. نگاه تلخ دلسا را تا زمانی‌که قدم در خانه گذاشت همراه داشت، اما چنان سرخوشی از مراسم دریافت کرده بود که دلش نمی‌خواست با چنین چیز کوچکی خرابش کند. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 109ستاره سهیل مرد خواننده، به ستایش امام علی علیه السلام و غلامشان قنبر پرداخت و ختم
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 110 ستاره سهیل -سلام سلام.. خوبی عفت‌جون؟.. به‌به! چه بویی راه انداختی! آش رشته است؟ عفت ملاقه به دست، در چهارچوب آشپزخانه ظاهر شد. سرتاپای ستاره را برانداز کرد. با اینکه لباس‌هایش را عوض کرده بود؛ اما می‌ترسید، عفت با آن چشمان از حدقه بیرون زده‌اش، داشت نشانی از مهمانی را پیدا می‌کرد؟ -سلام! چه کبکت خروس می‌خونه؟ معلومه تا این موقع کجا بودی؟ ستاره همانطور که به اتاقش می‌رفت، از پشت‌سر جواب داد. -به عمو گفتم، کلاس زبانم طول می‌کشه، تازه هوا زود تاریک می‌شه، اگه تابستون بود، الان هنوز روشن بود، کلی وقت داشتم بیام خونه! بعد خودش هم از حرفی که زده بود، حسابی خندید. از اتاق خواست بیرون بیاید، که گوشی‌اش زنگ خورد. فرشته بود. چیزی در دلش فرو ریخت. از اینکه با فرشته حرف بزند، دچار عذاب وجدان می‌شد؛ اما کم به او خوبی نکرده بود. در اتاق را بست و رو به روی آینه قرار گرفت. موهایش را یک طرف صورتش کشید. از استرس لبش را گاز گرفت. -الو! سلام فرشته جون. -کجایی خانم؟ غریبی می‌کنی با ما؟ نکنه هنوز سرما خوردگییت خوب نشده هان؟ -نه عزیزم خداروشکر خوب شدم. دیگه امتحانای آخریمو دادم تموم شد. راستش بابت اون شب خیلی شرمنده شدم. وقتی یادم میاد.. -ای بابا! مگه چه کار کردیم؟ یه ساعت با هم بودیم. -آخه تو که نمی‌دونی.. بیخیال ولش کن. فرشته احساس کرد چیزی است که به او مربوط می‌شود، آن‌قدر اصرار کرد تا ستاره ماجرا را بگوید. -یادش میفتم، آب می‌شم از خجالت! راستش.. کلیدا تو جیب پشتی کیفم بودن ولی من فکر کردم.. جاشون گذاشتم. هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که فرشته آن‌طرف تلفن، از خنده داشت منفجر می‌شد. -وای! ستاره.. وای! خدا! دلم... -فرشته خوبی؟ می‌خندی یا گریه می‌کنی؟ -آخ دختر، خیلی بامزه بود! سلام به اون کلیدت برسون، بگو خوب اون شب سه نفر رو سرکار گذاشتی! بازم ازین کارها بکن، شاید بتونیم خوشکل خانم ببینیم. ستاره ازینکه فرشته او را با خانواده خودش جمع بسته بود، حسابی خوشحال شد و زد زیر خنده. از پشت تلفن صدای مردی را شنید. فرشته جوابش را داد. -نه بابا گریه کجا بود، داشتم می‌خندیدم. نه عزیز برو، منم چند دقیقه دیگه میام. -فرشته جان، مزاحمت نباشم. نه قربونت برم. پس هروقت تونستی بیا. منتظرتم. با خداحافظی از فرشته، صدای وارد شدن عمو به خانه را شنید. حس عجيبی ترکیبی از خوشی و هیجان را داشت. با همین احساساتش به استقبال عمو رفت و تا جایی که توانست، آن شب سر سفره چنان بذله گویی کرد که اخم‌های عفت را هم به خنده باز کرد. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 110 ستاره سهیل -سلام سلام.. خوبی عفت‌جون؟.. به‌به! چه بویی راه انداختی! آش رشته است؟
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 111ستاره سهیل مدتی بود زندگی برایش روی روال افتاده بود، یا اینکه ستاره دیگری شده بود و داشت به همان عادت می‌کرد. از اینکه توانسته بود با موفقیت افرادی را جذب کانال شکرگزاری کند به خود می‌بالید، اما راضی نمی‌شد به این حد قناعت کند. دلش می‌خواست به جایگاه مینو و حتی بالاتر برسد. هر هفته مراسم شکرگزاری را با بهانه‌های مختلف، شرکت می‌کرد و دوست داشت در آن مکان به جایگاهی برسد. شمع روشن کردن و یا علی گفتن را جایگزین نماز خواندن کرده بود. چنان تمرکز می‌کرد که گویی یک مرتاض هندی است. در کنار فعالیت‌های مجازی و مسابقات زیرزمینی کیک‌بوکسینگ، وقت بخصوصی بر روی حرکات تنفسی یوگا هم می‌گذاشت. احساس می‌کرد برای خودش کسی شده و با آن ستاره بی‌دست‌وپای چند ماه پیش حسابی فرق کرده است‌؛ تا حدی که خواسته رفتن به کلاس دف را، بدون هیچ ترسی با عمویش مطرح کرد. عمو که در اتاقش به پشتی تکیه داده بود و در حال نوشتن چیزی بود، از بالای عینک نگاهی به ستاره انداخت. -گفتی کلاس دف؟ دایره دمبک منظورته؟ ستاره چنان خندید که نزدیک بود سرش به لبه‌ی شوفاژ بخورد. -وای عمو، چقدر شما باحالی! آره همون. خنده‌اش را کنترل کرد. تنها نشانه‌ای که از خواسته ستاره در صورت عمو مشهود بود، یک لبخند ساده بود. -حالا چی شده یهو می‌خوای بری کلاس دف؟ -عمو؟ خب حس کردم علاقه دارم دیگه.. ستاره سینی چای را که روی زمین گذاشته بود، کمی به طرف عمویش هل داد. -خب پس باجم بهم می‌دی هان؟ دستی به ریش‌های جو گندمی‌اش کشید. -حالا نمی‌شه کلاس رسمی نباشه؟ -یعنی چی عمو؟ -خانم یکی از دوستام می‌تونه کمکت کنه، قابل اعتمادم هست. عفت هم می‌شناسش زن خوبیه.. حالا ببينم چی می‌شه. دستانش را مقابل صورتش بهم زد. -وای عموجون! الهی من قربونتون بشم. هرکی می‌خواد باشه، فقط یادم بده. پرید عمویش را بغل کرد و غرق بوسه کرد. -بسه دختر! خفه‌ام کردی. حالا بذار ببین می‌شه یا نه! بوسات هدر می‌ره یهو. صدای خنده عمو و ستاره از اتاق بیرون زد و تا آشپزخانه ادامه پیدا کرد و به گوش عفت هم رسید. روز بعد وقتی عمو خبر کلاس خصوصی دف را به ستاره داد، خوشحالی او تکمیل شد و بهانه‌گیری‌های عفت هم بیشتر؛ چشمانش را تابی داد و لیوان دوغ را نزدیک دهانش برد. -حالا از کجا معلوم مریم خانم بخواد خصوصی درس بده؟ عمو دستانش را بالا برد و الهی شکری گفت. -نه جانم، قبول کرده دیگه، گفته فردا بیاد. خودشم دف داره، فعلا نیازی نیست تهیه کنه، تا من پولی برسه دستم. -جوونای این دوره زمونه چه چیزا می‌خوان، والا! حالا آدم کلاس دف نره از گشنگی می‌مره؟ همین کارارو می‌کنین پرو می‌شن بعد می‌گین من چکار کردم بچه همچین دراومد. ستاره عموی کش‌داری به نشانه اعتراض گفت. عمو سری بالا برد، به معنای "چیزی نگو، ولش کن" عفت چین دامنش را صاف کرد و همراه با پارچ خالی دوغ و سبد نصفه سبزی به آشپزخانه رفت. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo🎓
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 111ستاره سهیل مدتی بود زندگی برایش روی روال افتاده بود، یا اینکه ستاره دیگری شده بود
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 112ستاره سهیل خبر رفتن به کلاس دف را که به مینو رساند، مینو چند ایموجی شاد و تشویق برایش فرستاد که از نمره‌ امتحانی عالی‌اش هم، خوشحال‌ کننده‌تر بود. نگاهی به صفحه سبز واتساپ انداخت. مینو در حال نوشتن بود و ستاره مشتاق این‌که قرار است چه چیزی را بخواند. -اگر بتونی تو مراسم‌ها دف بزنی، وارد مرحله جدیدی از عرفان می‌شی که من هم نشدم. خیلی وقته که گروه، تو رو به عنوان عضو رسمی پذیرفته.. امیدوارم لیاقت خودتت رو به همه ثابت کنی دختر! می‌دونم که از پسش برمیای. ستاره پیام مینو را چندین و چندبار خواند. تمام بدنش به مورمور افتاده بود. سرش را از روی گوشی بلند کرد، به نقطه‌ای نامعلوم، روی دیوار خیره شد. چندین‌ و چندبار پیام را خواند. دلش می‌خواست پرواز کندداد بزند. به همه بگوید که چه توانایی‌هایی دارد. با هیجان وصف ناپذیری پیام بعدی را هم باز کرد. -عروسک! یادت باشه، تو مرحله دف‌زدن باید تعلقت‌رو کم کنی، یعنی به هیچ‌چیزی وابسته نباشی. باید بکنی از همه‌جا! باید کنده بشی! این‌طوریه که رها می‌شی و بعد به اوج می‌رسی. تا پرواز راهی نیست، عروسک! و ستاره متوجه نشد که پرواز می‌تواند معانی مختلفی داشته باشد و تمام آرزوهایش را در دف زدن در مراسم شکرگزاری خلاصه کرد. روزها از پی هم می‌گذشت و او سرخوش دستاوردی بزرگ، مشتاقانه به کلاس دف می‌رفت. از کلاس که برگشت، برای خودش چای ریخت و جلوی تلویزیون نشست. چشمانش در قاب جادویی قفل شده بود، اما نگاه و قلبش را دایره‌ای تصرف کرده بود که چند دقیقه پیش، در میان دستانش جا‌به‌جا میشد. یادآوری حرف‌های مریم خانم، که پیشرفت نسبتا خوبی در دف زدن کرده، احساسی را در وجودش قلقلک می‌داد. با به صدا در آمدن زنگ خانه هم، افکارش همچنان پابرجا بود.ولی زمانی‌که تصویر خانمی چادری با پس زمینه قهوه‌ای و گل‌ریز سرخ، جلوی چشمانش ظاهر شد، رشته افکارش مانند نخ تسبیح پاره شد. -سلام ملوک خانم! شمایین؟ ببخشید حواسم نبود. ملوک خانم کمی خودش را جا‌به‌جا کرد و روبه‌رویش نشست. نگاه ستاره به دستان گوشتالوی زن همسایه بود که روی ساق پایش رفت و برگشتی، حرکت می‌کرد. -این پا دیگه، پا نمیشه برام. قدر جوونیت رو بدون دختر! ستاره تعجب کرد، یادش نمی‌آمد در مورد پادرد سوالی پرسیده باشد. -بلند شو، کارات‌رو بکن، داریم میریم روضه، امشب دعا کمیل هم هست. پاشو مادر! به پشتی مبل راحت‌تر تکیه داد: -ممنون، التماس دعا حاج خانم! من از تلویزیون دعا کمیل گوش میدم. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅از استاد قاضی زاده سئوال شد بهترین هدیه برای اهلبیت در ایام ولادت و شهادتشون چیست؟ خودتون در این شبها چکار میکنید؟؟ فرمودند بهترین کار در شب ولادت و شهادت اهلبیت، خواندن 2رکعت نماز و اهدا 700 استغفار و صد صلوات است ..اگر فرصت نداشتی صد صلوات ،صد استغفار بخون.. این نماز خوندی از اهلبیت حاجت نخواه، خودشون بلدند چی بهت بدن. یکسال این کار در هر شهادت و ولادت ادامه بده اثرات و اعجازش ببین. وفات خانم ام البنین علیه السلام محضر آقا امام زمان عج و شما بزرگواران تسلیت عرض مینماییم.
هدایت شده از اخبار تهران20:20
جزئیات پرونده لیدر اغتشاشات نوشهر ▪️چرا عرشیا تکدستان به اعدام محکوم شد؟ 🔹‌در پی ادعاهای مطرح شده درباره پرونده عرشیا تکدستان یکی از متهمان اغتشاشات اخیر در شهرستان نوشهر، پیگیری‌ها نشان می‌دهد این فرد لیدری جمعیت در میدان اصلی شهر را به عهده داشته و اقدامات مجرمانه قابل توجهی را در اغتشاشات انجام داده است. 🔹براساس دادنامه صادره از سوی دادگاه انقلاب مازندران، ایجاد حریق و خرابکاری در اموال و تاسیسات مورد استفاده عمومی به منظور اخلال در نظم و امنیت جامعه و مقابله با حکومت اسلامی، تحریک برخی از شهروندان به ایجاد ناامنی و اجتماع و تبانی برای ارتکاب جرم بر ضد امنیت داخلی کشور از جمله اتهامات انتسابی به متهم تکدستان در پرونده است. 🔹براساس بررسی های انجام شده، در پی این اغشتاشات خسارت‌هایی قریب به ۴۰ میلیارد تومان به اماکن عمومی از جمله ۱۵ بانک، ساختمان نیروی انتظامی و راهنمایی و رانندگی و شهرداری و آتش نشانی و فرمانداری و بخشداری مرکزی وارد شده است. 🔹در نهایت پس از برگزاری جلسات دادگاه و اخذ دفاعیات متهم و وکیل وی، دادگاه عرشیا تکدست را به اتهام افساد فی‌الارض و محاربه به اعدام محکوم کرده است. 🎴به کانال بپیوندید 👇 http://eitaa.com/joinchat/2853175299Cb2c5125cdc
هر گاه پرچم ‎محمد رسول الله را در افق عالم زدی ؛ حق داری استراحت کنی! -حاج‌احمد‌متوسلیان @dokhtaran_gm | دختران‌گمنام-
استاد شهید دکتر محمود رفیعی می گفت: هر گناهی که می کنید تیری هست که به امام زمان عج اصابت می کند. شیعه باید حداقل در شبانه روز ۲۰ دقیقه به امام زمان عج فکر کنه. یادمه هر موقع از دجال و اینجور چیزها از استاد می پرسیدم می گفت: این حرفها رو رها کنید. به این حواشی نپردازید. به خود امام زمان عج فکر کنید... 📙برگرفته از کتاب منتظر. اثر گروه شهید هادی
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 112ستاره سهیل خبر رفتن به کلاس دف را که به مینو رساند، مینو چند ایموجی شاد و تشویق
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 113ستاره سهیل عفت گیره‌اش را زیر روسری محکم کرد. کنار ملوک خانم نشست و داشت جوراب مشکی‌اش را می‌پوشید. -ستاره عموت گفت باهم بیاین، امشب شامم هست. بلند شو لباس بپوش! -من نمیام، خسته‌ام! شما برین. -میگم عموت گفته! یالا بلند شو. از لرزش صدایش، مشخص بود که دوست دارد او را به زور ببرد. ستاره از عصبانیت، لب‌هایش به خط باریکی تبدیل شده بود. -بیام اونجا چه‌کار! بشينم چرت و پرت‌های شمارو گوش بدم؟ ملوک خانم، دست مشت کرده‌اش را به دهانش نزدیک کرد. -استغفرالله! کفر نگو دختر! -چه کفری؟ دروغ میگم؟ خدایی یه کلمه گوش میدین دعا کمیل؟ همه‌اش یه‌ریز از دخترا و پسرای مردم حرف می‌زنین. فلانی این کارو کرد، فلانی اون کارو کرد! تو خونه راحت می‌شینم گوش میدم. عفت چادرش را از روی دسته مبل با تندی برداشت. -یعنی اگه ما حرف نزنیم مشکلی نداری با اومدن، نه؟ استکان کمرباریک خالی در دستش را محکم روی میز عسلی کنار مبل کوبید؛ موج صدایی که ایجاد شد، انگار صدای امواج مغزش بود. -خودم به عمو میگم که نمیام! دستش را به طرف در هال گرفت. -بفرمایید! خوش بگذره! فقط اگر بجای یا ربّ گفتن، غیبت من‌رو کردین، راضی نیستم، گفته باشم. زن همسایه نگاهش را از پای دردناکش به عفت چرخاند؛ مکثی کرد و بعد مثل فرفره از جایش بلند شد. انگار نه انگار که تا چند لحظه قبل، پایش کار نمی‌کرد. -اینجا جای موندن نیست! پناه برخدا! زبون نیست که، نیش ماره! عفت هم بدون هیچ حرفی دنبالش رفت. اما نگاهی که قبل از خارج شدن از خانه به ستاره انداخت، مانند تیری به قلبش پرتاب شد. با رفتن آن‌ها، نفس راحتی کشید. روی مبل لم داد و زیر لب آهنگی را که زمزمه کرد؛ آهنگی که چند وقتی میشد لقلقه‌ی زبانش شده بود.  arms.. تاریکی .... قلب خون آلودم را در آغوش می گیری Aniting our tear ful eyes رویاهایم ... چشمان اشک بارمان را متحد می کند .... فریبنده Enchanting در شب .... ابلیس را در اشک هایم می بوسم. Atnight …. I kiss the serpent in the tears برای سالها .... غم های تو سوگواری من است. For years …. The sarrow I've mourned گوش کن به صدای گریه فرزندان ماه من Har ken my moon child cry که آرزوی شی دیگر را دارند Yearning for another night ماتم مورد علاقه من Mourning my once beloved هیپونیزم و تاریکی Mez maized and raven dark جادوگر زندانی شب My pake enchantress of thee night از آخرین شمع سوزانم At last my candle's burning down ماه پاییزی سیاه غم انگیز می درخشد The winter moon is shining bleak جادوگر من برای تو For the my encbantress رویاهایم را فریب بده Enchating all my dreams زیبا و سیل اشک هایش Abeauty and her flood of tears سقوط شب قلب مرا در آغوش می گیرد Night fall embrace my heart جادوگر شب های من My pale enchantress of the night... ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 113ستاره سهیل عفت گیره‌اش را زیر روسری محکم کرد. کنار ملوک خانم نشست و داشت جوراب مش
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 114ستاره سهیل نگاهش به قرآن یاسی رنگش افتاد. انگار از داخل کتابخانه داشت نگاهش می‌کرد؛ قرآنی که عمو برای جشن تکلیفش خریده بود. از آهنگی که زیر زبانش جاری میشد، در برابر قرآن خجالت کشید، صاف نشست. زمزمه‌اش متوقف شد، اما همزمان در ذهنش ادامه پیدا کرد. زبان را می‌توانست خاموش کند، اما ذهنش را نه! قرآن را برداشت و به اتاقش برد، در را بست و دوباره به هال برگشت. کانال‌های مختلف را چرخاند، صدای آهنگ در ذهنش ضعیف‌تر شد و زمانی که زیرنویس و تصویر قاب تلویزیون را دید، آهنگ خاموش شد. "پخش مستقیم دعای کمیل، حرم رضوی" چشمانش انگار جادو شده بود. از بچگی دعای کمیل را دوست داشت. با هر فرازش یاد خودش می‌‌افتاد. -اللهم! مولای کم من قبیح سترته خدایا! ای سرور من! چه بسیار از زشتی‌ها که پوشاندی‌شان! اشک‌های مرواریدی شکل، روی گونه‌هایش غلطان شد. به یاد روزی افتاد که پایش در مسجد زخم شد و همین زخمش آبرویش را، نماز نخوانده جلوی عمویش خرید. اَللّهمَّ عَظُمَ بَلائی، وَ افرَطَ بی سوءُ حالی... خدایا! بزرگ شده بلای من! و بدی حالم در من زیاد شده! دعا به زیبایی، از زبان ستاره حرف میزد. انگار دعا زنده بود و روح داشت. انگار بدی حال ستاره را در میان دعای کمیل گنجانده بودند و چه خوب درک می‌کرد این دعا حالش را، برخلاف تمام اطرافیانش. صورتش را میان دست‌هایش پنهان کرد، روی دیدن گنبد طلایی در آن قاب جادو را نداشت. -اللّهم فَاقبَل عُذری وَ ارْحَم شِدَّةَ ضُرّی، وَ فُکَّنی مِن شَدِّ وَثاقی خدایا! پس قبول کن عذرم را و رحم کن شدت پریشانی‌ام و رهایم ساز از بند محکم گناه خدا عذرش قبول می‌کرد، کم سختی نکشیده بود. کم تنهایی نکشیده بود، خدا درکش می‌کرد و عذرش را می‌پذیرفت. دعا به آخر رسیده بود. و زمانی که خواند: "یا سریع الرّضا" هاله‌ای از جنس آرامش، تمام قلبش را فراگرفت. حس دانش‌آموزی را داشت که با قوت قلب معلمش، می‌دانست تجدید نمی‌شود‌؛ به حدی که لبخندی از رضایت روی لبانش نشست و صدای وسوسه گونه‌ای که می‌گفت " دوباره تا زمان پر شدن چوب خط‌هایت زمان هست و دوباره توبه خواهی کرد و دوباره او می‌بخشد" صدای زنگ گوشی، او را به طرف اتاقش کشاند. -سلام مینو.. خوبم.. نه تنهام.. چطور مگه؟ کی زنگ زدی؟.. ببخشید متوجه نشدم.. نه داشتم دعا کمیل گوش می‌دادم.. چی؟ چرا این‌طوری حرف می‌زنی؟.. باشه ببخشید، کجا بیام، واجبه؟ باشه ساعت چند؟ باشه دیر نمی‌کنم. خداحافظ تلفن را قطع کرد. اما مات و مبهوت به اسم مینو خیره شد. لحنش به شدت تند بود و عصبانی، دلش گرفت. "یعنی چه کار واجبیه که مینو بخاطرش اینقدر عصبانی شده و می‌خواد منو ببینه؟" چهل دقیقه بعد، روبه‌روی مینو در کافه‌ای نشسته بود. -خب مینو خانم! اون کار واجبتو بگو ببینم چی بود؟ ستاره سعی داشت با شوخ‌طبعی مینوی ناآرام ر، ا رام کند. اما انگار تاثیری نداشت. -اول بگو ببینم، اون چی بود پشت گوشی گفتی؟ کمیل گوش میدی؟ واژه کمیل را با چنان تحقیری و کنایه‌ای گفت که رنگ از صورت ستاره پرید. -می‌خوای این‌طوری به اوج عرفان برسی؟ این‌قدر آدم وابسته؟ هیچ تعلقی نباید تو وجودت باشه. -خب! نمی‌دونستم. نگفته بودی. حالا یه دعاست مگه چی.. مینو سرش را عصبی تکان داد. موهای جلو صورتش هم از این عصبانیت به ارتعاش افتاده بودند. -بله.. بله خانم، یه دعای ساده هم جلوی بالا رفتنت رو می‌گیره. من کم تلاش نکردم تو به اینجا برسی، از خودم زدم، خودم عقب افتادم، حالا زل زده تو چشام میگه مگه چی میشه! با کف دستش شاخه‌ای از موهایش را داخل روسری هدایت کرد. نگاهش را به اسنک رو به رویش انداخت که سس‌هایش هرکدام طرفی ریخته بودند. -باشه، بابا فهمیدم. لحن مظلومانه‌اش، مینو را ساکت کرد. ✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo
در ۱۶ دی روز تکریم مادران و همسران شهدا یادی کنیم از مادران شهید هوشنگ مرتضوی و محمدصادق رضایی که بعد از سال‌ها با بوسیدن و در آغوش گرفتن چند تکه استخوان آرام شدند... مادرانی که سالها بشقاب اضافه بر سر سفره گذاشتند و همیشه گوش به زنگ‌ و چشم به در بودند
کتابخوانی شهید حججی
تعدادکتاب👇 پشت جلد👇 با تخفیف👇 ۳پسرک فلافل فروش ۲۵/۰۰۰ ۲۰/۰۰۰ ۱شاهرخ حر
📙معرفی کتاب👇 سربلند ✅امانتی فروش ۷۰/۰۰۰ کتابی که برای دخترش امضا کرد و نوشته ای عجیب و متفاوت از دیگر نوشته هایش برای او نوشت... ⬅️ کتاب «سربلند» مستند داستانی از کودکی تا شهادت شهید مدافع حرم محسن حججی کتابی است که شهید قاسم سلیمانی بر آن یادداشت نوشته است. یادداشتی که متفاوت از یادداشت‌های دیگری است که بر کتاب‌های مختلف نوشته است. او این کتاب را که به قلم محمدعلی جعفری نوشته شده است، خطاب به دخترش امضا کرده و نوشته است: حجتی شد در چگونه زیستن و چگونه رفتن. فدای آن گلویی که همچون گلوی امام حسین (علیه السلام) بریده شد و سلام بر آن سری که همچون سر مولای شهیدان دفن آن نامشخص و به عرش برده شد. دخترم آن‌ها را الگو بگیر و مهمترین شادی آن‌ها عفت و حجاب است.»
کتابخوانی شهید حججی
تعدادکتاب👇 پشت جلد👇 با تخفیف👇 ۳پسرک فلافل فروش ۲۵/۰۰۰ ۲۰/۰۰۰ ۱شاهرخ حر
📙معرفی کتاب👇 سربلند ✅امانتی فروش ۷۰/۰۰۰ کتابی که برای دخترش امضا کرد و نوشته ای عجیب و متفاوت از دیگر نوشته هایش برای او نوشت... ⬅️کتاب «سربلند» داستان کودکی تا شهادت شهید مدافع حرم محسن حججی . یادداشتی که متفاوت از سردار سلیمانی بر کتاب‌ نوشته که ، خطاب به دخترش امضا کرده و نوشته است: حجتی شد در چگونه زیستن و چگونه رفتن. فدای آن گلویی که همچون گلوی امام حسین (علیه السلام) بریده شد و سلام بر آن سری که همچون سر مولای شهیدان دفن آن نامشخص و به عرش برده شد. دخترم آن‌ها را الگو بگیر و مهمترین شادی آن‌ها عفت و حجاب است.»
🔻 امام صادق (علیه‌السلام) فرمودند: .» 🔺حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: جهاد هم بر زن هم بر مرد واجب است. منتها جهاد مرد یک‌جور است جهاد زن یک‌جور دیگر است. یعنی همین جنگ مثلاً‌ دفاع هشت ساله زنها هم مکلف بودند، تکلیف داشتند تکلیفشان را هم خوب عمل کردند زنها در این مدت اگر بهتر از مردها عمل نکرده باشند حداقل به اندازه‌ی مردها عمل کردند. 🔺اگر نخواندید کتابهایی را که در مورد بانوان در دوره‌ی دفاع مقدس هست بخوانید. نوشته شده الحمدللّه حالاها به فکر این چیزها هستند، جوانهای خوب ما فراهم میکنند. فرض بفرمایید همین شرح حالهایی که مربوط به همسران شهداست. گمان نمیکنم شما بتوانید یکی از این شرح حالها را بخوانید و در مدت خواندن این، ده بار اشک نریزید، امکان ندارد.
✍امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: ✅(روز قيامت) زن زيبا را كه به خاطر زيبايي اش در فتنه افتاده است، و فريب زيبائي اش را خورده (و به بي حجابي و بي عفتي و گناه آلوده شده)، براي حساب مي آورند. پس به خدا مي گويد، خدايا، تو خود مرا زيبا خلق كردي و به سبب آن در فتنه افتادم. 👌پس حضرت مريم - سلام الله عليها - را حاضر مي كنند و ندا داده مي شود: آيا تو زيباتري يا مريم؟ ما او را در نهايت زيبائي آفريديم، امّا او گناه نكرد ... 📚کافی ج۸ ص۲۲۸ 🍀💫🍀