#گزیده_کتاب
🍂«شاهرخ حُر انقلاب»
┄═❁❁═┄
🍂 از روحانیون فعال در جبهه بود او از شیراز به آبادان آمد و با شاهرخ و دیگر رفقا آشنا شد.
ایشان بارها با شاهرخ و دوستانش صحبت میکرد و از آنها میخواست که ادب را در جبهه رعایت کنند و همدیگر را با القاب زشت صدا نکنند!
یکبار در خط مقدمِ درگیری بودیم، که شاهرخ با پوتین مشغول خواندن نماز شد. این روحانی بعد از نماز جلو آمد و گفت: آقا شاهرخ، برای نماز باید کفش رو دربیاری.
شاهرخ هم گفت: برو حاجی، اینجا خط مقدم نبرد با دشمنه، باید آماده جنگ باشیم. خدا همینطوری هم از ما قبول میکنه.
این روحانی را سالهای سال ندیدم یکی دو سال قبل با جمع جوانان به راهیان نور آمد. گرد پیری بر صورتش نشسته بود.
یاد آن روزها افتادم و کلی با هم صحبت کردیم.
میگفت: من حکایت شاهرخ و رفقایش را همان سال ۵۹ برای شهید آیت الله دستغیب در شیراز نقل کردم؛ و گفتم به برخی از این جوانها باید حد جاری کرد، اما آمدهاند در جبهه، و شجاعانه در مقابل دشمن
می جنگند.
آیت الله دستغیب نگاهی به من کرد و گفت: چه بسا اینها به جاهایی برسند که من و شما باید تلاش کنیم تا به درجه و مقام اینها برسیم.🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#شاهرخحُرانقلاب
گروه فرهنگی شهید هادی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«آقای شهردار »
┄═❁❁═┄
پيرزن كه انگار جاني تازه گرفته بود، با گريه و زاري گفت: «قربانت بروم پسـرم...
خانه و زندگيام زير آب مانده... كمكم كن».
چند نفر به كمك مهدي آمدند. آنها وسايل خانه را با زحمت بيرون ميكشـيدند
و روي بام و گوشه حياط ميگذاشتند. پيرزن گفت: «جهيزيه دختـرم تـو زيـرزمين
مانده. با بدبختي جمع كردمش».
مهدي رو به احمد و هاشم كه به كمك آمده بودند، گفت: «ياالله، جلـو درِ خانـه
سد درست كنيد... زود باشيد».
احمد و هاشم، سدي از خاك جلـو درِ خانـه درسـت كردنـد. راه آب بسـته شـد. مهدي به كوچه دويد. وانت آتشنشاني را پيدا كرد و به طرف خانه پيرزن آورد. چند
لحظه بعد، شلنگ پمپ در زيرزمين فرو رفت و آب مكيده شد. پمپ كار مـيكـرد و آب زيرزمين لحظه به لحظه كم ميشد. مهدي غرق گـل و لاي بـود. پيـرزن گفـت:
«خير ببيني پسرم... يكي مثل تو كمكم ميكند... آن وقـت، شـهردار ذليـل شـده از
صبح تا حالا پيدايش نيست. مگر دستم بهش نرسد...»
مهدي، فرش خيس و سنگين شده را با زحمت به حياط آورد.
ـ اگر دستم به شهردار برسد، حقش را كف دستش ميگذارم...
چند ساعت بعد، جلو سيل گرفته شد. مهدي، پمپ را خاموش كرد. پيرزن هنـوز
دعايش ميكرد.
گروههاي امدادي، پتو و پوشاك و غذا بين سيلزدهها تقسيم ميكردنـد. مهـدي
رو به پيرزن گفت: «خب مادر جان،با من امري نداريد؟»
پيرزن با گريه دست به آسمان بلند كرد و گفت: «پسرم، انشااالله خير از جوانيات
ببيني. برو پسرم، دست علي به همراهت. خدا از تو راضـي باشـد. خـدا بگـويم ايـن
شهردار را چه كند. كاش يك جو از غيرت و مردانگي تو را داشت؟»
مهدي از خانه بيرون رفت. پيرزن همچنان او را دعا و شهردار را نفرين ميكرد!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#آقایشهردار
براساس زندگي شهيد مهدی باکری
نويسنده: داوود امیریان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂