متصدی آزمایشگاه برگه را به دستم داد و گفت:
_مثبته.
اشک جلوی دیدم را گرفت.
درمانگاه دور سرم چرخید و چرخید و چرخید و با سر زمین خوردم و دیگر چیزی نفهمیدم.
با شنیدن صداهای نامفهومی ودرد تیزی در پشت سرم چشم باز کردم.
تصویرهای گنگ کم کم جان گرفتند. عدهای زن چادری و مانتوی دورهام کرده بودند. صداها به تدریج واضح شنیده میشدند.
_برگه آزمایش تو دستشه
پاهاشو بکیرین بالا
بلندش نکنین، خطرناکه
حتما بارداره
اخه چرا غش کرده
طفلکی
بیچاره همراه هم نداره
تازه یادم افتاد چهشده. خدا را شکر کردم زیرچادر مانتو شلوار پوشیده بودم و خیالم راحت شد وقت افتادن جایی ازبدنم پیدا نشده. درد شدیدی توی سرم دوران داشت. محل نصب کلیپس میسوخت. زنها کمکم کردند بلند شوم. مدام میپرسیدند چیشده. پرستار لباس و مقنعه سفیدی از راه رسید برگه ازمایش را نگاه کرد و دادزد:
_خانما دور و ورشو خالی کنین نفس بکشه. چیزی نیست. از ویار ماههای اول بارداریشه. احتمالا فشارش افتاده. خانم یک کم آب از اب سرد کن بیار بپاش تو صورتش. این قنداب رو هم بده بخوره.
مبارکه خانم . مبارکه
مبارکبادش یادم انداخت دختر پیگرم پیش مادرم چشم انتظارست اشک از چشمانم سرلزیر شد و یادم افتاد که مدتهاست نتوانستهام یک دست لباسنو برایش بخرم. ببند ببند گفتم:
_حالا باید لباس کهنههای اولی را برای دومی نگه دارم.
یکی از زنها گفت:
_چیچی
_هیچی سرم درد میکنه و دستم را پشت سرم زیرروسری بردم. دستم خیس شد. تیزی کلیپس سرم را زخم کرده بوذ.
روسری صورتی
از آزمایشگاه میزنم بیرون. مینشینم پشت فرمان و استارت میزنم. پرایدم را مثل اسب میتازانم. گولههای اشک بیاختیار روی گونههایم راه میگیرند: «خدایا چرا مهنازِ من؟ اون فقط ده سالشه.چطور دلت اومد؟ چرا این کارو با من کردی؟ چرا؟... چرا؟...»
چشمهایم پردهبند میشوند. به هقهق میافتم: «خدایا بد تا کردی با من. خیلی بد» شالِ نیمبندم از سرم میافتد و باد میبرد. شاید هم خودم میاندازمش بیرون، نمیدانم.
پشت چراغ قرمز، میزنم روی ترمز.
پیشانیام را میگذارم روی فرمان: «اصلاً چرا اون خانم چادریه که کنار من بود و دخترشم خیلی بدحال بود آزمایشش مشکل نداشت؟ خدایا تو که میخوای اون دنیا منو جزغاله کنی، چرا اینجا داری میچزونیم!»
با صدای بوق ممتد رانندهها، سرم را از روی فرمان برمیدارم : «نه. تو خدای من نیستی. تو خدای همون خانم چا...»
موبایلم زنگ میخورد.
میزنم بغل. با مشت میکوبم روی فرمان: «لعنت به این شانس. تُف به این زندگی.»
به زن دستفروش کنار پیادهرو زل میزنم. تلفن را وصل میکنم: «سلام. خانم سعیدی؟»
_بله. شما؟
_من از آزمایشگاه زنگ میزنم. خیلی ببخشید، فکر کنم آزمایش دختر اون خانمچادریه رو اشتباهی دادم به شما.
یک لحظه، چهره دخترک سهساله با همان روسری صورتی قلبی میآید جلوی چشمم؛
برگه آزمایش را از روی داشبورد برمیدارم. چطور دقت نکرده بودم؟ اسم دختر من مهناز سعیدی بود نه گلناز سعیدی!
زن دستفروش میآید سمت ماشین: «خانم! روسریای مناسب دارم. بیارم ببینی؟»
زهرا سادات جعفرنیا
متصدیآزمایشگاه برگهآزمایش را بهدستم داد و گفت:
_مبارکه خانم. مثبته.
بامعدهخالی عقزدم و ازآزمایشگاه بیرون آمدم. درمانگاه دورسرم چرخید و چرخید و چرخید و باپشت سر به زمینخوردم. تیزی پایهکلیپس سرخ بزرگ فرورفت پشت سرم. دردش پیچید تویتمامسرم و دیگر چیزی نفهمیدم.
باهیاهوی زن و مردهایی که اطرافم جمع شدهبودند بههوش آمدم.
_آخی
_چش شده
_بیچاره
_یعنی چرا بیهوش شده
_جای این حرفا پاشو بگیرین بالا
_نه شاید ستون فقراتش آسیب دیدهباشه
_من خودم دیدم از آزمایشگاه اومد بیرون
اولین چیزی که به ذهنم رسید شکر خدا بود که زیرچادر مانتووشلوار پوشیده بودم و وقت زمینخوردن بدنم دیده نشده.
پرسنارزنی جمعیت را کنارزد و نزدیک شد.
_خانما آقایون برین کنار لطفا. اجازه بدین نفس بکشه بندهخدا. چیه. چیشدهخانم. بزار برگه تو دستتو ببینم. آها. جواب آزمایشه. خوب بهسلامتی. جواب تست بارداریتم که مثبته. مبارکه. خوب خانما، بهجای تجمع کمک کنید بلندش کنید بندهخدارو. حتما فشارش افتاده.
یکی از اون دستگاه آبسردکن کمی آب بیاره بپاشم صورتش. بلندشو. بهتری. آها. ی قلپ آب هم بخور میتونی بشینی رو صندلی. خیلی خوب. بهتری
سرم را به علامت بله تکان دادم. پشت سرم به شدت درد داشت. هنوز گیج میزدم.پرستار پرسید:
_میتونی تا اورژانس بیایی یا ویلچر بیارم. باید بری زیر سرم.
دهان را به سختی بازکردم و با لبهای خشکیدهام آهسته گغتم:
_لازم نیس. بهترم.
_خوب خداروشکر. پس چی شدی.
اشک توی چشمانم پیچید و قطرههایش سرخوردند روی گونههایم و گفتم:
_هیچی. فقط. فقط.
_فقط چی
_فقط من حتی نمیتونم یه دست لباس نو برا دختر چهارسالم بخرم اون وقت
_اون وقت چی
_باز باردارم
زدم زیرگریه
_ای بابا. بخاطر این ناراحتی. میدونی چندتا از این مرد و زنا که دورهات کردن آرزوشونه ی بار فقط یه بار بتونن بچهدار بشن. حاضری بچهرو به یکی از اینها ببخشی.
اشکهایم را با پشت دست پاککردم و بشدت سرم را تکان دادم.
_پس پاشو برو سراغ دخترن و منتظر بعدی باش. فوقش اباس کهنه اونو میکنی تن این یکی.
دخترم العان مهندس برق قدرت و مخابرات است.
انتقام
با گوشهقاب میخی را چنان رویدیوار کوبید که شیشهاش ترک برداشت و انگشتش بهخون نشست. قاب را دارمیخ زد. دستی بهروبان مشکی کنارشکشید. زهرخندی زد. به عکس توی آن خیره شد. آهسته و خشدار گفت:
_تاحالا من جای تورو تنگ کردهبودم منبعد اینقاب جای تورو!
#چالش
#دهدقیقهای
#قابعکس
#هما ایرانپور
صداقت
اصلا نمیدانستم چرا اینحرفها را وقت بههوش آمدن زدهبودم اما؛ او دیگر آن اوی سابقنشد چون ازجمله من که مدام تکرار میکردم، خدایا دخترم رو شفابده، فهمیدهبود بیماریدخترمان را ازاو پنهان کردهبودم.
#چالش
#دهدقیقهای
#هماایرانپور
شیرینکم اولین باراست برایت نامهمینویسم چون ارتشهوشمصنوعی کودتاکرده قدرت را بهدستگرفته. اینترنت سراسری را قطع کرده و امکان چتکردن نیست. فرصتزیادی ندارم. امیدوارم ارتش هوشمصنوعی هنوز بهپست دسترسی پیدا نکردهباشند و نامهام در ماه بهموقع به دستتبرسد و مثل مازمینیها غافلگیر نشوید.
عاشق مشتاقدیدار دلتنگت فرهاد
حواسم نبود دو قهوه ریختم
اصلش هست.
حواسم نبود و نگه داشتن هر چی میخوان اضافه کردن😐❤️
دنیایفانی
باهمراهان برای رساندن نامهامام بهمسکو و ریسجمهورشوروی سوارهواپیمای مجلل اشرفپهلویشدیم که حتی سالنغذاخوری همداشت .