.
بسمالله🍃
چهارشنبهی گذشته ۵دقیقه مانده به ساعت ده شب با هنرجویم داشتیم درباره پیرنگ فیلمها صحبت میکردیم. هیچکدام از حرفمان کوتاه نمیآمدیم. میگفت حرف اصلی فیلم طلاق و جدایی است. گوشیبهدست از پشت میز بلند شدم. کش و قوسی به بدنم دادم. زیر کتری را روشن کردم و نوشتم: «ببین اتفاق اصلی چیه؟»
.
عقربهی دقیقهشمار ۱۲ را رد کرده بود. صوت دودقیقهای درباره فیلم برای هنرجویم فرستادم. یکیدو گروه دیگر هم چک کردم و تعداد نقدهای مانده را شمردم. حالا ساعت ۵دقیقه از ده گذشته بود. نیاز به استراحت داشتم. دوسه ساعتی بود که نشسته بودم پشت میز کارم. زینب هم نشسته بود پای تلویزیون و نوروز رنگی را میدید، برای بار صدُم. برای بعد از آن هم برنامهای نداشت و هرچند دقیقه یکبار میآمد و چشم ریز میکرد و دست میانداخت دور گردنم و میگفت: «هنوز هنرجو داری؟ مامان بهشون بگو که شبا کلاس تعطیله.»
.
برای خودم چای ریختم؛ نه طعم هل داشت و نه دارچین. هورت کشیدم طعم تلخش پیچید توی دهانم. رنگِ قیر چایی و تازهدم نبودنش را بیخیال شدم و پولکی شیشهای با عطر نارگیل را گذاشتم توی دهانم و روی لینک زدم تا خودم را جا بدهم بین کتابخوانهای حرفهای حلقه.
.
حواسم به گروه هنرجویم بود. هنوز جواب نداده بود. اصلا هنوز گروه را چک نکرده بود. زینب از پای تلویزیون نگاهم کردم و گفت: «مامان یه دقیقه میایی بغلم کنی؟» تنبلی نشسته بود به جانم. حال نکرده بودم برایش میوه پوست بگیرم و کمی بغلش کنم. پلک چشمانش سنگین شده بود و داشت میافتاد. گوشیبهدست بغلش کردم و بوسیدمش. ایتا را بستم که بداند همه حواسم به اوست. به دقیقه نکشیده خوابش برد. نور اتاق را کم کردم و برگشتم به آشپزخانه و پشت میز نشستم.
.
ویرجینیا وولف نوشته بود: «زنی که میخواهد داستان بنویسد باید پول و اتاقی از آن خود داشته باشد.» یک لحظه از سرم گذشت که نکند عیب از اتاقِ کارم است که در داستاننویسی لنگ میزنم و شخصیتهای داستانیام همه چَپَرچلاغ از آب در میآیند. اما عیب اتاقِ کار نبود؛ من پشت میزِ کارم و توی اتاقِ کارم نشسته بودم!
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#ماراتن
#اتاقی_از_آن_خود
.
@homsaaa