🌱 مشکل کشور را نسل آینده حل میکند
🌸رهبرانقلاب: خانوادهها باید تولید مثل را زیاد کنند. اگر بتوانیم نسل جوانمان را در دورههای آینده حفظ کنیم، مشکلات کشور را حل میکنند! ۹۱/۰۷/۱۹
🌞•| هور دخت |•🌞
🎈🎉 پاتوق دخترای باحال پیام نور🎉🎈
💣 @hoordokht
هدایت شده از ☘مدرسه ی تربیتی وارثین☘
📖 مسابقه بزرگ کتابخوانی «شمیم سیب بهشت»
💠به مناسبت ایام فاطمیه و ولادت حضرت زهرا (سلام الله علیها)
🗓شروع مسابقه 22 دیماه
📅 قرعه کشی در روز میلاد حضرت زهرا (سلام الله علیها)
🎁 جوایز: 10 پلاک طلا منقش به نام مبارک حضرت زهرا (سلام الله علیها)
اطلاعات بیشتر:
dte.bz/3o082
🆔 @one_young_studies
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیه_گرافی
🌞•| هور دخت |•🌞
🎈🎉 پاتوق دخترای باحال پیام نور🎉🎈
💣 @hoordokht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی_کودک
فوق العاده آسون وکم خرج☺️
🌞•| هور دخت |•🌞
🎈🎉 پاتوق دخترای باحال پیام نور🎉🎈
💣 @hoordokht
☀🌞هور دخت🌞☀
📚🍉 #یه_قاچ_کتاب 🔞✡ #تب_مژگان ✡🔞 |•🔯فصل دو 🔯•| حدود ساعت ۶ عصر بود که زنگ منزل به صدا درآمد. وقتی
📚🍉 #یه_قاچ_کتاب
🔞✡#تب_مژگان ✡🔞
|•🔯فصل سه 🔯•|
مژگان از این همه زیرکی نفیسه، انگشت به دهان میماند، یعنی چی؟ مگر میشود یک دختر هم سن و سال او(تقریبا) اینهمه بیشتر از سن و سالش بفهمد و معلومات داشته باشد؟!
مژگان حرف نفیسه را تایید میکند و میگوید:《نمیدونم از کی اینجوری شده؛ اما فکر میکنم فشارهایی که این روزها درباره غم نبودن مادرمون توی خونه بوده به این روز و حال انداختنش. ما اصلا حواسمون به اون نبود، با اینکه آرمان هم داشت میسوخت و ذوب میشد. بالاخره اون سن و سالش کمه و تحملش هم کمتر از بقیه هست. منم که مدام تب میکنم، نمیدونم...》
نفیسه گفت:《معمولا چه موقعی میاد سراغت؟》
مژگان، اینبار متعجبانه تر پرسید:《یعنی چی؟! منظورتو نمیفهمم!》
نفیسه گفت:《وا! معلومه دیگه! میگم معمولا وقتی باهاش تنهایی میاد سراغت؟》مژگان که تازه دوزاریش افتاده بود گفت:《نه احمق خانم! چی فکر کردی؟! سراغ من که نمیاد! چهجوری بگم، میره سراغ خودش....》
نفیسه خنده بلندی کرد و وقتی آرام تر شد، گفت:《ای بابا! من فکر کردم میاد سراغ تو! این که مشکلی نیست، ببین دیگه چقدر آرمان بدبخته....》مژگان گفت:《درباره داداشم درست صحبت کنا! ینی چی آرمان بدبخته....》
نفیسه گفت:《 ینی همین...》[ از نقل ادامه مطالب نفیسه به میزان دو پاراگراف معذورم.]
مژگان گفت:《 نه! داداشم هنوز انقدر کثیف نشده، اون خیلی پسر خوبیه، مشکلش خودارضائیه، خودم یک مشاور خوب واسش میگیرم؛ نمیذارم امانت مامانم جلوی چشمم پرپر بشه!》
نفیسه حرفی زد که تا حدی خیال مژگان راحت شد. گفت:《من از احساسات پسرها چندان اطلاع دقیقی ندارم؛ اما بی اطلاع هم نیستم. یک خانمی به نام خانم کمالی نکات و حرفای خیلی خوبی مطرح میکرد که هیچ وقت یادم نمیره. خانم کمالی میگفت:《دختر ها به خاطر کنجکاوی به دردسر میافتند و پسرها به خاطر خیرهسری و جسور بودن! دختر کنجکاو را باید سرجایش نشاند و پسر جسور را باید اجتماعی تر کرد.》
مژگان گفت:《 خب حالا که چی؟!》
نفیسه گفت:《حالا که همین! همین که اقا داداش گلت از بس توی خونه هست و کسی ندیده و شماها هم واسش تکراری شدین، نمیدونه چیکار کنه و دست به اینجور مسائل میزنه. تو که مثلا جای مادرش هستی، برای اجتماعی تر شدنش چهکار کردی؟! جسارت نشه ها! اما تو فقط خواهری را توی خونه میتونی در حقش تموم کنی نه احساس نیاز به بیرون و اجتماع و....》
مژگان گفت:《خب حالا! مگه جلوشو گرفته بودم! مگه من باید برم دنبال دوست واسه داداشم؟! حرفایی میزنیا! تو چون داداش نداشتی، نمیدونی چی به چیه؟》نفیسه گفت:《حالا نمیخواد داداش نداشتنمو به رخم بکشی! شاید بتونم ترتیبی بدم که بشه داداشت رو از تنهایی درآورد و کلا آنلاینش کرد! فقط خدا کنه بتونم یکی واسش....》مژگان حرفای نفیسه رو قطع کرد و گفت:《 یکی مثل خودت واسه داداشم پیدا کن! همینجوری که من با تو راحتم، یکی هم باشه که داداشم بتونه باهاش راحت باشه و از جنس خودش باشه تا خطری هم تهدیدشون نکنه!》
نفیسه نفس عمیقی کشید و دستش را روی دستای مژگان گذاشت و گفت:《چشم آبجی جون! اون با من، بذارش به عهده نفیسه. حالا یکم اخمتو باز کن و بخند، بابا دلم پوسید!》
ادامه دارد.......🔞😎
🌸🍃هوردخت، پاتوق دخترای باحال پیام نور👸
@hoordokht 💞
☀🌞هور دخت🌞☀
📚🍉 #یه_قاچ_کتاب 🔞✡#تب_مژگان ✡🔞 |•🔯فصل سه 🔯•| مژگان از این همه زیرکی نفیسه، انگشت به دهان میماند
📚🍉 #یه_قاچ_کتاب
🔞✡#تب_مژگان ✡🔞
|•🔯فصل چهار 🔯•|
وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده را پیشبینی میکنم با چشم انداز بهتری هم دنبال میکنم؛ اما پیشبینی که در این پرونده تا الان داشتم، داشت داغونم میکرد؛ چون نه قابل حدس قوی بود و نه میتوانستم رهایش کنم. قصه بچه های مملکت خودمان در میان است، مسئله بچه هایی که الان اطرافمان هستند و از آنها غافلیم؛ اما خدایا اینها کجا و مسئله امنیتی کجا؟ بگذارید دنبالهاش را بگویم:
دو سه روز گذشت؛ یک روز نفیسه به مژگان زنگ زد و گفت:《سلام، یادته چند روز پیش درباره داداشت با هم حرف زدیم؟ خیلی تو فکرش بودم! دوس داشتم هرجور شده و به خاطر آرامش تو، از تنهایی و.... درش بیارم. عصر ساعت پنج یا پنج و نیم به بعد با دوست جدیدش میام خونهتون!》
مژگان نمیدانست چه بگوید؟ چون از چیزی هم خبر نداشت، فقط گفت:《باشه، بیا! خوب شد خبرم کردی، ترتیبی میدم که آرمان هم خونه باشه؛ چون امروز کلاس زبان هم فکر نمیکنم داشته باشه.》
عصر حدود ساعت۶ بود که زنگ خانه به صدا در آمد و مژگان، آیفون را زد؛ اما وقتی در واحدشان را باز کرد با صحنهای مواجه شد که اصلا انتظارش را نداشت. دید نفیسه با یک پسر هیکلی و ورزشکار، حدودا ۲۵ ساله، از آن پسرهایی که خیلی به خودشان میرسند، از در خانه وارد شد!!
مژگان که مانده بود چه بگوید و چهکار کند، تلاش کرد تعجبش را کنترل کند و خیلی عادی برخورد کند؛ اما آن پسر و برخورد راحتی که هم با نفیسه داشت و هم مژگان، بیشتر مژگان را گیج کرده بود، حتی دستش را جلو آورد تا با مژگان دست بدهد؛ اما مژگان امتناع کرد.
این تعجب و غیر عادی بودن اوضاع، حتی به آرمان هم سرایت کرد و نمیدانست چهبگوید و چهکار کند. بعد از اینکه مژگان، آرمان را صدا کرد، آرمان آمد و سلام کرد و متعجبانه نشست.
اولش همه ساکت بودند تا اینکه نفیسه شروع به معاشرت و خوش و بش کرد:《بچه ها؛ فرید...فرید؛ بچه ها... ایشون مژگان خانم هستند، عشق خودم! این گل پسر هم داداش مژگان جون، آقا آرمان، همون که کلی تعریفش کردم.》
بعد از حدودا نیم ساعت چای و میوه خوردن و گفتن و خندیدن، اصلا متوجه زمان نبودند؛ تا به خودشان میآیند و میبینند که مبهوت حرف ها و تیپ فرید شدهاند و از این همه معاشرت و گپ و گفت کیف میکنند.
خوب مژگان و آرمان که بچه های هرزهای نبودند؛ به خاطر همین چندان نمیتوانستند راحت برخورد کنند؛ اما از حساسیت اولیهاشان هم در طول آن دو سه ساعت کاسته شده بود و دیگر با حالت تعجب برانگیز به هم نگاه نمیکردند! آن روز بالاخره گذشت؛ شب، مژگان به نفیسه پیام میدهد و بعدش زنگ میزند و میگوید:《 از بابت امروز نمیدونم چیبگم بهت! خب شوکه شدم، انتظار فرید رو با این سن و سال نداشتم! اما کلا همه چیز خوب بود، ممنونم، بعد از مدت ها کلی معاشرت کردیم و خندیدیم.》نفیسه در جواب مژگان گفت:《مرسی آبجی جون جونم! همین که بهت خوش گذشته واسه من کافیه، به منم خیلی خوش گذشت؛ هروقت پیش تو هستم و خنده هاتو میبینم لذت میبرم.》پایان مکالمه، نفیسه میگوید:《راستی یه چیزی بگم و برم، دیگه خیلی روی آرمان زوم نکن! بسپارش به فرید، اون خیلی کارش درسته، میدونه چیکار کنه. فقط تو تنها کاری که باید بکنی اینه که حساسیت را از روی آرمان بردار، بزار آرمان به سبک کاملا پسرونه بزرگ بشه. بذار با فرید و بقیه بچه ها بال و پر پیدا کنه.》
حدودا دو سه هفته گذشت و مژگان هم هر روز که میگذشت، حساسیتش از روی آرمان برداشته میشد؛ این هم دلیل داشت؛ چون آرمان اهل باشگاه و ورزش شده بود و در نتیجه نشاطش هم بیشتر شده بود، خوب غذا میخورد و...
در این مدت؛ چون تمرکز و استرس مژگان به خاطر آرمان کمتر شده بود، بیشتر به درس، خودش و زندگیاش میرسید و این وسط نفیسه همه کاره بود؛ نفیسه بود که بسیاری از وقتش را در خانه مژگان میگذراند و حدودا هفت هشت ساعت را در طول شبانه روز، خانه مژگان بود.
تا اینکه در عین ناباوری، دوباره مژگان تب میکند؛ تمام آن روزهای آرام بههم خورد، دوباره مژگان تب کرد و همه بدنش به لرزه و رعشه افتاد، از هوش نمیرفت، صرع نداشت، فقط تب میکرد. نفیسه که بغض داشت و نزدیک بود هق هق کند، دستش روی پیشانی مژگان بود و گفت:《مژگانم! من نمیتونم امشب تنهات بذارم، بذار امشب پیشت بمونم! اینطور شد که از آن شب، طلسم خوابیدن نفیسه در خانه مژگان شکسته شد.
منتظر ادامه هیجان انگیز داستان باشید🔞🙃
🍃🌸هوردخت، پاتوق دخترای باحال پیام نور👸
@hoordokht 🍇🌾
هدایت شده از هوای مجنون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 وقتي تير به پهلو ميخورد، نفس كشيدن سخت مي شد...
🗓روايتگري #حاج_حسين_يكتا در هيئت ریحانة الحسین(س)
بمناسبت شهادت حضرت زهرا(س)-٩٦/١١/٢٨
🆔 @haj_hosseinyekta
☀🌞هور دخت🌞☀
📚🍉 #یه_قاچ_کتاب 🔞✡#تب_مژگان ✡🔞 |•🔯فصل چهار 🔯•| وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرون
📚🍉 #یه_قاچ_کتاب
🔞✡ #تب_مژگان ✡🔞
|•🔯فصل پنج 🔯•|
فکر کردم که نیم ساعت مینشینم با عمار حرف میزنم و عمار هم توجیهم میکند؛ اما دیدم اینطوری نمیشود و باید خیلی دقیق تر از این حرف ها پرونده را مطالعه کنم؛ اما این پرونده، کد خورده بود!! وقتی پروندهای کد میخورد؛ یعنی به هیچ وجه نمیشود بیرون برد و باید تمام کارهای تحقیقاتی و مطالعاتیاش همانجا صورت بگیرد! این را که شنیدم بیشتر ترغیب شدم که تمام وقتم را روی این پرونده بگذارم. فقط همین را بگویم که حدودا یک ماه، هر روز ۱۰ تا ۱۲ ساعت طول کشید تا با وسواس و دقت فراوان مطالعهاش کردم.
تازه کار نیستم؛ اما این سومین پرونده داخلی هست که باید تا آخرش میرفتم؛ چون اکثر پروژه هایم مشترک و فرامرزی بوده؛ اما این پرونده از اولش، از دیدن حال و روز عمار، از کد خوردنش، از خط و ربط هایی که تا حالا به دستم داده بود، همه چیزش خاص بود؛ هنوز نمیدانستم چه چیزی در انتظارم است. بسم الله گفتم و با دقت بیشتری نشستم و مطالعهاش کردم.
آن شب نفیسه خانه مژگان میخوابد و حتی صبح زود هم به خانهاشان برنمیگردد، بلکه تا دم دمای ظهر خوابیدند و بعدش بلند شد و رفت. همه از آن شب به بعد، متوجه رابطه عمیقتر مژگان و نفیسه شدند، خب تا حدی هم طبیعی به نظر میرسید که دوتا دختر با هم خیلی دوست باشند و با هم خیلی رفت و آمد داشته باشند؛ ولی به نظرم اگر از این قسمت به بعد را از زبان خود مژگان بشنوید بهتر است:《خب نفیسه خیلی مهربون بود، خیلی هم بی آلایش، نگاه و لبخندش خیلی اثرگذار بود، مخصوصا روی ذهن و اعصاب یه آدم تنها و مریض مثل من که مدام تب بیمادری میگرفت و معلوم نبود اگر دوست عزیز و بی چشمداشتی مثل نفیسه به زندگیش نمیومد چه بر سرش میومد! احساس منم از اون شب به نفیسه خیلی تغییر کرد، یعنی جهش پیدا کرد، شدیدتر شد. مخصوصا وقتی دست روی پیشونیم میذاشت و بدنم را که کوره آتش شده بود، تیمار میکرد و تا صبح بالای سرم بیدار بود!》
اما مژگان در جای دیگر پرونده که حدودا دو هفته بعد از آن شب را حکایت میکرد نوشته بود:《من و نفیسه که دیگه خیلی بیش از قبلا به هم نزدیک شده بودیم، با هم بیرون میرفتیم، با هم غذا میخوردیم، نشست و برخواست میکردیم، مثل همه دوستی ها؛ اما وابستگی بین ما یه جوری شده بود، جوری که هم هیجان داشت و هم اضطراب، هم لذت داشت و هم ته دلم را بعضی وقتا خالی میکرد؛ نمیدونستم چه حس عجیبی هست، فقط به خاطر مشکلاتم و بیماریم، نفیسه را حتی هدیه خدا میدونستم. تا اینکه یک روز بهم گفت:《مژگان! ما حدودا شش ماهه که با هم دوست هستیم؛ اما تو تا حالا خونه ما نیومدی؛ ترتیبی بده تا امشب شام بیایی خونهمون؛ خوش میگذره، دوس دارم اتاقم رو ببینی، خونهمون رو ببینی، خلاصه بیا!》وقتی با بابام مطرح کردم، بابام مخالفت خاصی نکرد. یه کم برام عجیب بود که بابام مخالفت خاصی نکرد؛ اما حرفی زد که بیشتر منو متعجب کرد، با لبخندی متعجبانه گفت:《امشب چخبره؟! نه تو خونه هستی نه آرمان!! آه تنهایی! آه چقدر من تنهام! یعنی انقدر بدشانسم که یه خری نیست ما رو شام دعوت کنه؟》از بابام پرسیدم:《یعنی چی آرمان خونه نیست؟! آرمان کجاست؟》بابام گفت:《آرمان گفته امشب شام با این پسره هست، کیه اسمش؟ اسم خوبی داره، آهان فرید، گفته بعد از باشگاه با فرید میرن شام بخورن.》
ذهنم درگیر شد؛ اما خیلی حساس نشدم؛ چون این مدت، از حساسیتم روی آرمان کمتر شده بود. یه جورایی خیالم راحت بود که با فرید هست و با هم دوستاند و از تنهایی دراومده!
اون روز هیجان داشتم؛ چون یادم نیست آخرین باری که شب، جایی پیش دوستام یا خونه عمهام خوابیده بودم کی بود؟! چون اصلا دوست خاصی هم تا قبل از نفیسه نداشتم. عمه هم که ماشالله فقط محبت خرج میکرد؛ اما نمیشد روش حساب کرد که بشه باهاش دوست شد.
تا اینکه شب شد و بعد از اینکه آماده شدم، با آژانس رفتم خونه نفیسه اینا؛ درو باز کردم و رفتم داخل، از دیدن تیپ و قیافه نفیسه متعجب شدم!》
ادامه دارد....🤔😌
🏵🌹هوردخت، پاتوق دخترای باحال پیام نور👸
@hoordokht 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
پاک کردن ماژیک از روی همه چیز😉
🌞•| هور دخت |•🌞
🎈🎉 پاتوق دخترای باحال پیام نور🎉🎈
💣 @hoordokht
هدایت شده از ☀️🌱 تالیان نور 🌱☀️
#اطلاع_رساني
دوره آموزشي فضاي مجازي رويش
دوره ويژه خواهران: 13 و 14 بهمن - اردوگاه آبعلي
با موضوعات: سواد رسانه اي/مفهوم شناسي جنگ ادراكي/و جنگ روايت ها/اصول سوژه يابي/جريان شناسي فضاي مجازي/تكنيك هاي اقناع/مديريت فني توييتر
دوره ويژه برادران: 15 الي 19 بهمن ماه - اردوگاه آبعلي
با موضوعات: رسانه هاي اجتماعي/كليپ و مستند/موشن گرافيك/طراحي گرافيك/انيميشن
با اعطاي گواهي پايان دوره
ثبت نام اوليه در: www.bq-network.ir
براي كسب اطلاعات تكميلي به اكانت سروش 9127460835 پيام ارسال فرماييد.
@jahadi_pnuqom
#طب_سنتی
پیامبر اکرم (ص)
اگر مردم بدانند که در سنا چه خاصیتی وجود دارد در مقابل هر مثقال سنا، دو مثقال طلا میدادند.
سنای مکی
خواص دارویی:
ضد یبوست، ضد بلغم، صفرا و اخراج اخلاط سوخته از اعماق بدن، ضد صرع و بیماری روانی، سردرد کهنه، سیاتیک، نقرس، درد کمر و بواسیر، درمان کبد چرب، چربی سوز فوق العاده بدن
🌞•| هور دخت |•🌞
🎈🎉 پاتوق دخترای باحال پیام نور🎉🎈
💣 @hoordokht