📝#داستان روز
✅ مثل افراد #بی حجاب و . . .
🔹یکی بزرگان اهل منبر می فرمود:
رفته بودم تو یک دانشگاهی سخنرانی ، یکی از روسای دانشگاه گفت : آقا ببخشید درباره ی حجاب با این دانشجوها صحبت کنید.
گفتم : من درباره حجاب حرف می زنم ولی بگذارید سلیقه ی خودم را اعمال کنم .
گفت :بفرما.
تو سخنرانی گفتم : خانومها الحمدالله شما همه تان دانشجو بالغ عاقله و خوب . نیامدم بگویم : چادر خوب است یا مانتو بد است خودت می دانی اما یک چندتا مثال می زنم از عالم خلقت
تو نگاه کن ببین طبیعت چجوری است.
🔷ای زن ها خانومها ! سیب زمینی تاحالا پوست کندید؟
دیدی وقتی پوستش را می کنی لختش می کنی نیم ساعت بعد این سیب زمینی از خجالت سیاه می شود؟ همه خندیدند.
🔷گفتم : این گندم را دیدید اصلا این سیلو که درست می کنند حضرت یوسف فرمود: اگر خواستید گندم هایتان بماند از پوسته و حجابش بیرون نیاوریدش اگر لختش کردید این گندم را از پوستش در آوردید دیگر نمی توانید نگهش دارید بگذارید تو حجاب بماند هزار سال هم که بگذرد گندم چیزیش نمی شود.
🔷پرتقال را پوست کن لختش کن بگذار تو بهترین فریز و یخچالت نیم ساعت بعد مچاله می شود، چون لختش کردی طاقت بی حجابی ندارد. چطور ما طاقت بی حجابی داریم؟
یکی از رفقا می گفت : فردا هر دختر خانومی که تو دانشگاه موهایش بیرون بود بهش می گفتند : سیب زمینی چطوری؟ 🤣🤣
او هم خنده اش می گرفت موهایش را درست می کرد. 😔
#داستان
✍حضرت موسی (علیهالسلام) در جایی نشسته بود، ناگاه ابلیس که کلاهی رنگارنگ بر سر داشت نزد موسی آمد. وقتی که نزدیک شد، کلاه خود را برداشت و مؤدبانه نزد موسی (علیهالسلام) ایستاد.
موسی (علیهالسلام) گفت: تو کیستی؟
ابلیس گفت: من ابلیس هستم! موسی (علیهالسلام) گفت: آیا تو ابلیس هستی؟ خدا تو را از ما و دیگران دور گرداند! ابلیس گفت: من آمدهام به خاطر مقامی که در پیشگاه خدا داری، بر تو سلام کنم! موسی (علیهالسلام) گفت: این کلاه چیست که بر سر داری؟
ابلیس گفت: با رنگها و زرق و برقهای این کلاه، دل انسانها را میربایم.
موسی (علیهالسلام) گفت: به من از گناهی خبر ده که اگر انسان آن را انجام دهد، تو بر او چیره میشوی و هر جا که بخواهی، او را میکشی.
ابلیس گفت: اذا اعجبته نفسه و استکثر عمله، و استصغر فی عیبه ذنبه؛
سه گناه است که اگر انسان گرفتار آن بشود، من بر او چیره میگردم:
1- هنگامیکه او، خودبین شود و از خودش خوشش آید؛
2- هنگامیکه او عمل خود را بسیار بشمارد؛
3- هنگامیکه گناهش در نظرش کوچک گردد.
🍃🌺..موضوع👆🏻🙄🌺🍃.
اسیر شیطان...
#داستان_کوتاه
🌴پسر کوچکی وارد مغازهای شد، جعبهی نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمههای تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره...مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش میداد.
🌴پسرک پرسید: «خانم، میتوانم خواهش کنم کوتاه کردن چمنهای حیاط خانهتان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام میدهد.»
🌴پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که به او میدهید انجام خواهم داد.» زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرارکرد و پیشنهاد داد: «خانم،من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو میکنم. دراین صورت امروز شما زیباترین چمن را درکل شهر خواهید داشت» مجددا زن پاسخش منفی بود.
🌴پسرک درحالی که لبخندی برلب داشت، گوشی را گذاشت. مغازهدار که به صحبتهای او گوش داده بود، گفت: «پسر از رفتارت خوشم آمد ، به خاطر اینکه روحیهی خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم»
🌴پسر جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را میسنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار میکند.
👌چه خوب است گاهی عملکردمان را بسنجیم.
#داستان
#رمضان
#ماه_رمضان
شرط جالب و عجیب پیرزن برای اجاره
خانهاش به سه دانشجوی جوان!!!
سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی
در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم.
خونه های اجارهای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا بود.ما میخواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم،قیمتشم به بودجمون برسه
تا اینکه خونه پیرزنی را نشانمان دادند
نزدیک دانشگاه تمیز و از هر لحاظ عالی
فقط مونده بود اجاره بها
گفتند این پیرزن اول میخواد با شما
صحبت کنه رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم
پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون
بدیم که خیلی عالی بود
فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد.
اون گفت که هر شب باید یکی از شماها
برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا
وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید
واقعاً عجب شرطی!!!
هممون مونده بودیم من پسری بودم
که همیشه دوستامو که نماز میخوندن
مسخره میکردم دو تا دوست دیگمم
ندیده بودم نماز بخونن.اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود.پس از کمی مشورت قبول کردیم.
پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرط رو اجرا کردید میتونید تا فارغ التحصیلی همینجا باشید.
خلاصه وسایلو بردیم توی خونه پیرزن
شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو
ببره تا مسجد که نزدیک خونه بود
پاشد رفت و پیرزن رو همراهی کرد
نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم
برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم
هممون خندیدیم.
شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جائی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم
موقع برگشت پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته من صبحها ندیدم برای نماز بیدار بشید
به دوستام گفتم و از فردا ساعتمون رو
کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم
چراغو روشن کردیم و خوابیدیم
شب بعد از مسجد پیرزن یک قابلمه غذای
خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد
واقعاً عالی بود بعد چند روز غذای عالی
کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم
نماز جماعت برامون جالب بود
بعد یک ماه که صبح پا میشدیم و چراغ
رو روشن میکردیم کم کم وسوسه شدم
نماز صبح بخونم من که بیدار میشدم
شروع کردم به نماز صبح خوندن
بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم
نماز صبح خودشونو میخوندند
واقعاً لذتبخش بود،لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم.تا آخر ترم هر سه تا با پیرزن به مسجد میرفتیم نماز جماعت خودمم باورم نمیشد.
نمازخون شده بودم اصلاً اون خونه
حال و هوای خاصی داشت،هر سه تامون تغییر کرده بودیم.
بعضی وقتها هم پیرزن از یکیمون
خواهش میکرد یه سوره کوچک قرآن
را با معنی براش بخونیم
تازه با قرآن و معانی اون آشنا میشدم
چقدر عالی بود بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سورهها را حفظ بوده.
✅پیرزن سادهای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممون رو تغییر داده بود.
#داستان
آقای سید علی اکبر کوثری از روضه خوانهای قدیم قم و از پیرغلامهای مخلص اباعبدلله علیهالسلام در ظهر عاشورای یک سالی به یکی از مساجد قم برای روضهخوانی تشریف میبرند
بچههای آن محله به رسم کودکانه خود بازی میکردند و به جهت تقلید از بزرگترها با چادرهای مشکی و مقنعههای مشکی مادرانشان حسینیه و تکیه کودکانه و کوچکی در عالم کودکی در گوشهای از محله برای خودشان درست کرده بودند.
مرحوم سید علی اکبر میگوید بعد از اتمام جلسه آمدم از درب مسجد بیرون بیایم یکی از دختر بچههای محله آمد جلو و گفت آقای کوثری برای ما هم روضه میخوانی؟
گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردهام و چون قول دادم باید عجله کنم که تأخیری در حضورم نداشته باشم.
هر چه اصرار کرد توجهی نکردم تا عبای مرا گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟
چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟
میگوید پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش با عجله رفتم تا رسیدیم.حسینیه کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند.
سر خم کردم و وارد حسینیه کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچههای قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند
سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهداء علیهالسلام عرضه کردم
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَباعَبدالله ...
دو جمله روضه خواندم و یک بیت شعر
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
دعایی کردم و آمدم بلند بشوم با عجله بروم که یکی از بچهها گفت تا چای روضه را نخورید امکان ندارد بزاریم بروی رفت و در یکی از استکانهای پلاستیکی بچهگانشون برایم چای ریخت
چای سرد که رنگ خوبی هم نداشت
با بیمیلی و اکراه استکان را آوردم بالا و برای اینکه بچهها ناراحت نشوند بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم.
شام عاشورا، شب شام غریبان امام حسین خسته و کوفته آمدم منزل و از شدت خستگی فوراً به خواب رفتم
وجود نازنین حضرت زهرا صدیقه کبری در عالم رؤیا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم
به من فرمود: آسید علی اکبر
مجالس روضه امروز قبول نیست
گفتم چرا خانوم جان!!!
فرمود: نیتت خالص برای ما نبود
برای احترام به صاحبان مجالس
و نیات دیگری روضه خواندی
فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمان در آنجا حضور داشتیم و آن روضهای بود که برای آن چند تا بچه کوچک دور از ریا و خالص گوشه محله خواندی
آسید علی اکبر ما از تو گله و خوردهای داریم!
گفتم جانم خانوم
بفرمائید چه خطایی از من سر زده؟
حضرت زهرا سلام الله علیها با اشاره فرمودند: آن چای را من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟
میگوید از خواب بیدار شدم و از آن روز فهمیدم که توجه و عنایت آنها به مجالس با اخلاص و بیریاست و بعد از آن هر مجلس کوچک و بیبضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از آنها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه گرفتاریها و مخارجم کافی بود
بنازم به بزم محبت که در آن
گدایی و شاهی برابر نشیند
✍برگرفته از خاطرات آن مرحوم
#داستان
🦋
#داستان مادری به نام
#هاجر
با این که ابراهیم (ع) به سن پیری رسیده بود ولی فرزندی نداشت از خدا درخواست اولاد نمود، در همان سن پیری از کنیزش هاجر فرزندی به او عطا شد که نام وی را «اسماعیل» گذارد.
همسر اول او «ساره» نتوانست تحمل کند که ابراهیم از غیر او فرزند داشته باشد خداوند به ابراهیم دستور داد تا مادر و فرزند را به مکه که در آن زمان بیابانی بیآب و علف بود ببرد و سکنی دهد.
ابراهیم فرمان خدا را امتثال کرد و آنها را به سرزمین مکه برد
همین که خواست تنها از آنجا برگردد همسرش شروع به گریه کرد😢 که یک زن و یک کودک شیر خوار در این بیابان بیآب و گیاه چه کند⁉️
اشکهای سوزان او که با اشک کودک شیر خوار آمیخته میشد قلب ابراهیم را تکان داد
دست به دعا برداشت و گفت: «خداوندا! من بخاطر فرمان تو، همسر و کودکم را در این بیابان سوزان و بدون آب و گیاه تنها میگذارم، تا نام تو بلند و خانه تو آباد گردد» این را گفت و با آنها در میان اندوه و عشقی عمیق وداع گفت❤️
طولی نکشید غذا و آب ذخیره مادر تمام شد و شیر در پستان او خشکید، بیتابی کودک شیر خوار و نگاههای تضرع آمیز او، مادر را آنچنان مضطرب ساخت که تشنگی خود را فراموش کرد و برای به دست آوردن آب به تلاش و کوشش برخاست، نخست به کنار کوه «صفا» آمد، اثری از آب در آنجا ندید، برق سرابی از طرف کوه «مروه» نظر او را جلب کرد و به گمان آب به سوی آن شتافت و در آنجا نیز خبری از آب نبود، از آنجا همین برق را بر کوه «صفا» دید و به سوی آن باز گشت و هفت بار این تلاش و کوشش برای ادامه حیات و مبارزه با مرگ تکرار شد، در آخرین لحظات که طفل شیر خوار شاید آخرین دقایق عمرش را طی میکرد از نزدیک پای او- با نهایت تعجب- چشمه زمزم جوشیدن گرفت! مادر و کودک از آن نوشیدند و از مرگ حتمی نجات یافتند
#داستان_قرآنی مربوط به آیه ۱۵۸ سوره بقره