چادر برای زن یڪ حریمھ🌱
یڪ قلعه و یڪ پشتیباڹ اسٺ...😇
از این حریم خوب نگهبانے کنید...
همیشہ میگفٺ:🍃
به حجاب♥️
احترام بگذارید که حفظ آرامش
و بہترین امربهمعروف براۍ شماسټ...✨
#دختران_حوراسا
@horasa1398
□■✧■□
حضرت زهرا(س):
《 بهترین زنان کسی است که جز در ضرورت،نامحرم او را نبیند. 》
#حدیث_یازهرا_س
🕊
#دختران_حوراسا
@horasa1398
#ریحانہ 🌱
سَخت اَست ولـےهـَمیشهـ بـَرسـَرْدارَمـ..🎀⃟🌿
مَݩ چـادُریـَمـ نـِشـاݩ بـَرتَـردارمــ..🌹⃟🌈
بُگْذارهَرکه هَرچه خواهـَدگویـد؛☀⃟🌾
مَݩ اِرثیهءحَضرت مادَر دارمــ..💐⃟✨
#دختران_حوراسا
@horasa1398
#رمان
#عشقباطعمسادگی
#پارت17
صدای لرزونم نگاه پر اخمش رو کشید روی صورتم ولی فقط چندثانیه بعد هم مشت محکمش نشست روی فرمون
_نه محیا نه..... اون روز گفتم، نه تو نه هیچکس دیگه! یادته که؟
صاف نشستم و نگاهم رفت به روبهرو
-یادمه ولی این قدر بیدلیل و بیمنطق حرف زدی که من فقط به همین نتیجه میرسم
- دلیلت رو نگهدار واسه خودت ... فقط بدون اشتباه بزرگی کردی که محض فامیل بودن و احترام به نظر بزرگترها بله گفتی !.... این جوری حرمتها بیشتر میشکنه بگو نه گفتم!
صداش با جمله آخر بالا رفت و من گیج شدم فکرکردم من محض فامیل بودن بله نگفته بودم من فقط به یه چیز فکر میکردم اونم دل خودم که از خوشحالی داشت پس میافتاد!
-اما من ....
ماشین رو خاموش کرد و پرید وسط حرفم- پیاده شو رسیدیم!
مهلت نداد حرفم رو تموم کنم و سریع از ماشین پیاده شدم... نور زرد چراغ ، کوچه قدیمی و کاهگلی رو کاملا روشن کرده بود .... امیرعلی زود تر از من جلوی در کوچیک کرمی رنگ وایستاد و با نگاه زیر افتاده و دستهای توی جیب شلوار پارچه ای خاکستری رنگش منتظر من بود... مثل همیشه ساده پوشیده بود ولی مرتب و من بیخیال تر از چند دقیقه قبل باز توی قلبم قربون صدقه اش رفتم حالا که اشکال نداشت این بیپروایی قلبم!
با قدمهای کوتاه کنارش قرار گرفتم ... این کوچه قدیمی مثل همیشه عطر نم میداد.. همون عطری که موقع اومدن بارون همه جارو پر میکرد و حالا تو این محله های قدیمی این عطر یعنی نوید مهمون داشتن به خاطر آب پاشی شدن جلوی در خونه!
با همه وجودم نفس عمیقی کشیدم و حس کردم نگاه زیر چشمی امیرعلی رو
، و دستش که روی زنگ قدیمی با همون صدای بلبلی نشست!
خونه عموی امیرعلی رو دوست داشتم... زیاد لومده بودم اینجا برای عید دیدنی و با مامان برای سفره های نذری فاطمه خانوم! یک بافت قدیمی داشت یک حیاط کوچیک که دورتادورش اتاق بود با درهای جدا و چوبی! که یکی میشد پذیرایی ، یکی هال، یکی سرویس ها و بقیه هم اتاق خواب! بایک آشپزخونه نقلی که اونم وسط حیاط در داشت و چه صفایی داشت این بحث های زنونه تو آشپزخونه ای که اپن نبود وفاش! درست مثل خونه عمه... البته فاصله خونههاشون هم.
#دختران_حوراسا
@horasa1398
#رمان
#عشقباطعمسادگی
#پارت18
فقط یک کوچه بود و تفاوت این دو خونه باغچه هوی پر از گل عمه بود و باغجه های پر از سبزی فاطنه خانوم!
در خونه که باز شد بی اختیار لبخند نشست روی صورتم... فاکتور گرفتم از اخم پیشونی امیرعلی!
صفا و صمیمیت این خونه و افرادش دلم رو آروم میکرد!
احوالپرسی و خون گرمی عمو و زنعموی امیرعلی به حدی بود که هیچوقت تو این خونه احساس غریبی نکنم... به خصوص امشب که دلگرم کننده تر هم بود !
امشب شده بود شب من هرچی امیرعلی سعی کرد جاییدور از من بشینه ولی باحرف عمو اکبرش که گفت: بشین پهلوی خانومت عمو، مجبور شد کنار من بشینه که طرف دیگه ام عطیه بود و من چه قدر توی دلم تشکر کردم از عمو اکبر!
امیرعلی لبخند محوی روی لبش داشت ولی یادش رفته بود پاک کنه اخم روی پیشونیش رو.... من هم امشب حسابی گل کرده بود شیطنتم!
صدام رو آروم کردن و سرم رو نزدیک به امیرعلی- ببخشید ها ولی بیزحمت بازکنین اون اخم ها رو من نگرانم این پیشونیت چین چین بمونه تقصیر من چیه مجبوری امشب از نزدیک تحملم کنی!
خنده ریزی کردم و گفتم : خدا خیر بده عمو جونت رو الکی الکی تلافی کرد اون قدر حرصی رو که تو ماشین
به من دادی!
اخمش باز شد و لب پایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطر نخندیدن این کار رو کرده باشه و من دلم خوش بشه که بالاخره به جای اخم کنار من یک بار خندید!
آرنج عطیه نشست توی پهلوم و صورتم جمع شد... نگاهم رو دوختم بهش که داشت لبخند دندون نمایی میزد!
عطیه- چطوری عروس؟ کم پیدا!!
- باز مثل این خواهر شوهرای بد ذات گفتی عروس... من کم پیدام تو چرا یک بار زنگ نمیزنی؟!
عطیه با احتیاط خندید- خوبه بهم میگی خواهر شوهر انتظار که نداری من زنگ بزنم و بشم احوال پرست... بعدشم بدذات خودتی!
#دختران_حوراسا
@horasa1398
#رمان
#عشقباطعمسادگی
#پارت19
زبونم رو گزیدم تا بلند نخندم به این چشم و ابرو اومدن عطیه.... بحث باهاش فایده نداشت بعضی وقتها واقعامیخواست خواهر شوهر بشه و بامزه! بحث رو عوض کردم.
- راستی آقا امیرمحمد و نفیسه جون نمیان؟
عطیه پشت چشمی نازک کرد- دلت برای جاری جونت تنگ شده بشینین پشت سر منه یک دونه خواهر شوهر حرف بزنین؟؟
اخم مصنوعی کردم- لوس نشو دیگه ... دلم برای وروجکشون تنگ شده... امیرسام رو خیلی وقته ندیدم شب عاشورا هم که نبودن!
پوفی کرد و احساس کردم صورتش درهم شد- دل منم براش تنگ شده ولی اونا هیچ وقت خونه عمو اکبر نمیان!
نگاه متعجبم رو دوختم به نگاه ناراحت
عطیه- چرا آخه؟
بی فکرو بیمقدمه گفت: چون عمو یک غساله!
عطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیر لب چیزی گفت و من به ذهنم فشار آوردم تا بفهمم ربط این نیومدن رو با شغل عمو اکبر!
با اینکه خودم تا سر حد مرگ از مرده و غسالخونه ها وحشت داشتم ولی حرمت داشت این شغل برام که وظیفه هر مسلمونی بود ولی همه ما فراری ازش و چه دیدگاه که وظیفه تک تک خودمون هم بود و بالاخره میرسیدیم به جایی که کارمون گره بخوره به یک غسال!
به نتیجه نمیرسیدم.. حتی نمیتونستم با خودم فکر کنم که شاید از عمو اکبر دلخور باشن و کدورتی باشه... چون میدونستم عمو اکبر حسابی مهمون نواز و مهربونه با یک چهره نورانی که حاصل نمازهای سر وقت و با خضوع و خشوعش، که من چندبار دیده بودم و غبطه خورده بودم که چرا من وقت نماز به جای اینکه همه ذهنم باسه برای خدا یادکارهای نکرده و حاجت های درخواستیم از خدا میافتم!
- چطوری عمو جون؟ مامان بابا خوب بودن؟
از فکر بیرون اومدم با لبخند جواب عمو اکبر رو دادم- ممنون سلام ریوندن خدمتتون
#دختران_حوراسا
@horasa1398
#رمان
#عشقباطعمسادگی
#پارت20
با لحن خون گرمی گفت: سلامت باشن سلام ما رو هم بهشون برسون
فاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمو اکبر رو بدم با احترام دستم رو لبه سینی گرفتم- ممنون نمیخورم!
فاطمه خانوم- چرا مادر تازه دمه بفرمایین
- ممنون خیلی هم خوبه راستش من اهل چایی نیستم!
فاطمه خانوم- آب جوش برات بیارم دخترم؟
لبخندم پررنگ تر شد به این محبت بیغل و غش - نه ممنون
متوجه نگاه زیر چشمی امیرعلی شدم و یادم افتهد به هم نزدیک به فاصله چهار انگشت و دلم رفت برای این نزدیکی بدون اخمهاش!
- به سلامتی شنیدم دانشگاه هم قبول شدی عمو!
نگاهم رو باز چرخوندم سمت عمو اکبر اصلا امشب دلم نمیخواست این لبخنو واقعی رو از خودم دور کنم- بله انشالله از بهمن کلاسهام شروع میشه.
فاطمه خانوم کنار عمو اکبر و عمه همدم نشست- انشالله به سلامتی... موفق باشی
با خجالت لبخند زدم- ممنون
عمه هم به لبخند با محبتی زد که عمو اکبر دوباره پرسید- حالا چی قبول شدی محیا خانوم؟
اینبار عمو احمد بابای امیرعلی ، که از بچگی برام عمو احمد بود جواب داد:
- ریاضی ... درست میگم بابا؟
چه قدر گرم شدم از این بابا گفتن عمو احمد... حالا دو تا بابا داشتم دختر ها هم که بابایی!
لبخندم عمق گرفت و لحنم گرم تر شد- بله درسته.
نگاه عمو احمد پر از تحسین روم بود و من معذب و خجالت زده نشسته کمی جابهجا شدم و دستم رو تکیه گاه خودم کردم... ولی وقتی حس کردم انگشتر فیروزه ی امیرعلی رو زیر دستم قلبم ریخت... این دومین دفعه ای بود که حس میکردم دستهای مردونه اش رو دومین دفعه بد
#دختران_حوراسا
@horasa1398
🌸دختران حورآسا🌸
حالا این فیلم رو ببینید تا با کمک همدیگر بفهمیم جهاد علمی چیه👆
این دفعه با کمک هم میخوایم (جهادعلمی) رو بفهمیم و بشناسیم 🖇
جهاد یعنی چی؟؟؟
جهاد یعنی از خود گذشتن✌️🏻
یعنی برای یک هدف والا و بهتر؛ امادگی پذیرش هر مشکلی را داشتن...✌️🏻
یعنی برای اسلام و جهان کار کردن...✌️🏻
در یک جمله : جهاد یعنی عاشق بودن❤️
علم یعنی چی؟؟؟
علم یعنی از قدرت مغز استفاده کردن...🤞🏻
یعنی تلاش برای پیشرفت
یعنی فهمیدن اندکی از مخلوقات خدا
در یک جمله : علم یعنی عاقل بودن🧠
به نظرم جهادعلمی هم عاطفه است هم منطق
هم عشقِ هم عقل
به قول شهید چمران :
وقتی عقـــل، عاشـــق شود 🧠⇦❤️
عشـــق عاقــــل میشود و ...❤️⇦🧠
این یه چرخه است
یه چرخه که میتونه خیلی چیزارو عوض کنه
پس از این به بعد⇩
به جهاد بگیم : عشق
به علم بگیم : عقل
(البته این یه مثاله برای فهم بیشتر)
دیدگاه شما نسبت به جهاد و علم چیه ؟؟
برامون بنویسید در لینک ناشناس کانال دختران حوراسا 👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16110685969801
⟦#دختران_حورآسا⟧
⟦#پایگاه_فاطمه_الزهرا⟧
به کانال دختران حوراسا در پیام رسان ایتا بپیوندید👇
@horasa1398