داود هم رفت!
با داود توی خانه روزنامهنگاران جوان آشنا شدم، وسط اولین همایش نشریات تجربی. یک نشریه داشت به اسم «آروین کاریکاتور» و میز کارش درست کنار میز نشریه ما بود. ما مثل این بساطیهای نزدیک عید که اجناسشان را گوشه خیابان روی زمین میریختند با جیغ و فریاد برای مجله دستنویسمان تبلیغ میکردیم، برای فروش دو تا مجله بیشتر به آب و آتش میزدیم! بین ما، احسان رفعتی صدایش از همه بلندتر بود و نشریه فوتبالیاش از همه خوش آب و رنگ تر و صد البته فروشش هم از همه بیشتر! اما داود بیتوجه به همه سروصداهای اطراف یک گوشه نشسته بود و فقط کاغذها را خط خطی میکرد. کاریکاتور میکشید.
دوستی مان اینجور پا گرفت که چون خانههایمان نزدیک هم بود با هم از خیابان جم تا میدان هفت تیر پیاده میرفتیم و از آنجا سوار اتوبوس شرکت واحد میشدیم و تا ایستگاه آخر از رویاهایمان میگفتیم. داود دوست داشت یک کاریکاتوریست معروف شود و من دوست داشتم سردبیر یک روزنامه معروف شوم! این وجه اشتراک معروفیت باعث شد که توی اولین کار مشترک با چندتا جوان دیگر اولین «کتاب فصل کاریکاتور» را چاپ کنیم، کتابی که زحمت گرداوری اش روی دوش داود بود و قرار بود هر سال آخرین اخبار و اطلاعات و وقایع کاریکاتور ایران و جهان را در خودش جای بدهد که متاسفانه هیچ وقت به جلد دوم نرسید!
روزگار مثل سیب سرخی چرخ خورد و زندگی راه ما را از هم جدا کرد و هر کداممان رفتیم دنبال آرزویمان توی یکی از نشریات آن روز! داود با آن روحیه انتقادیاش رفت سمت نشریات زنجیرهای اصلاحاتی و من پرت شدم وسط روزنامه کیهان و هفتهنامه ایران جوان، درست رو به روی هم! داود حتی به خاطر کاریکاتورهایش مدتی را هم رفت زندان!
سالها گذشت، نه داود و نه من هیچکدام به آرزویمان نرسیدیم. داود کاریکاتوریست شد اما نه آن کاریکاتوریست معروفی که دوست داشت، من هم بالاخره سردبیر شدم اما نه سردبیر یک نشریه معروف!
امروز سوت پایان زندگی داود احمدی مونس به صدا درآمد. با تمام تفاوتهای مذهبی و اعتقادی دلم برای آن جوان ساکت ترکهای تنگ میشود.
امشب برای داود دعا کنیم...
الهی...
اِرْحَمْ فی هذِهِ الدُّنْیا غُرْبَتی
خدایا...
رحم کن در این دنیا به تنهایی ام!
هدایت شده از |بهارنارنج|
🪴
چشمهایش؛ ۴۱ سال بعد.
همّتـــــــم بدرقه راه کن ای طایرِ قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
۱۷/اسفند/۱۴۰۳
🔰 @baahaarnaranj