دیشب میخواستم بنویسم که:
بعد از اینکه واقعهخوانیِ قبل از خوابمان تمام شد و خاموشی نسبی دادیم، چندتا از بچهها شروع کردند که کتابهای کلاس کتابخوانیشان را بخوانند. امیرمهدی، مارکوپلوی ضابطیان را میخواند. محمدحسن، به انتخاب خودش رفته بود سراغ جلدهای بعدی سهپایههای جان کریستوفر. حامد داشت کتاب علی موذنی -که الان اسمش یادم رفته را- میخواند و فواد هم گفت چون هنوز نوبت زمانیِ تامسایر نرسیده، یکی از کتابهای دفاعمقدسی مادرش را برداشته و آمده. به گمانم فرنگیس بود. هم خوشحال شدم و هم ناراحت. خوشحال بابت اینکه عادت کتابخوانی قبل از خوابشان دارد نهادینه میشود و ناراحت از این جهت که موقعیت اجرای نقشهٔ قصهخوانی شبانهام را دیگر ندارم؛ که محمدحسین با همان صافیِ همیشگیاش گفت: «اقا! ما بابامون هرشب واسهمون قصههای قرآنی میخونه تا بخوابیم. نمیشه شما هم بخونید؟» ته دلم قیلیویلی رفت و گفتم: «چرا اتفاقا! من توی هر اردو واسه بچهها قصه میخونم قبل خواب.» و رفتم سراغ کیفم و کتابها را درآوردم. از بینشان طبقه هفتم غربی را انتخاب کردم و شروع کردم به خواندن. پنج دقیقه که گذشت، اول از همه صدای خروپف خود محمدحسین بلند شد. همینطور که میخواندم، آهسته آهسته و زیرچشمی، طوری که خط کتاب را هم گم نکنم، آمارشان را گرفتم که ببینم بقیه در چه حالند؟ آنهایی که کتاب داشتند، بسته بودند و داشتند گوش میدادند. بیستدقیقهای ادامه دادم تا صدای خروپفها بلندتر شد. سرم را بالا کردم و دیدم مهدی هنوز دارد عین جغد نگاهم میکنم. آهسته گفتم: «گمونم فقط تو بیداری مهدی. بقیهشو بذاریم واسه فردا شب.» جملهام تمام نشده بود که حامد و امیرحسین و فربد تکان خوردند و گفتند که نخیر ما هم بیداریم. بالاخره خوابشان کردم. گوشی را آمدم بگذارم کنار که دیدم حامد بلند شد. دستش را به دلش گرفته بود و رفت طرف در خوابگاه کوچکمان. اورکت کتوکلفتم را برداشتم و انداختم روی شانهام و راه افتادم دنبالش. به گمانم سس مایونز الویه ناهارش، کار دستش داده بود و دلورودهاش به هم ریخته بود. بالا آورد. کمی آب خورد و برگشت. داشت دوباره خوابم میبرد که برای بار دوم رفت بیرون. و بعد از بیست دقیقه برای بار سوم. یک قرص متوکلِ پرامید بهش دادیم و خوابید.
دیشب میخواستم بنویسم که به قول بابا معلمی، شورِ شیرینی است. همهچیز دارد. ذوق کتابخوان شدن بچههایت را میچشی و بوی تند استفراغ روی تیشرتشان را هم!
امشب اما میتوانم اضافه کنم.
که
میشود دو ساعت قبل از بازی ایران و آمریکا (که از سه ماه قبل عامدانه مسافرت ساری را در تقویم پایه هفتم روی همین بازی گذاشته بودم که هم اهداف تربیتی را سراغش بروم و هم برای بچهها خاطره سازی کنیم)، پای یکی از بچهها به جدول بخورد و از درد به خودش بپیچد و دقیقا ساعت ده و نیم که داور در ورزشگاهی در قطر سوت شروع بازی را میزند، راننده اسنپ ساری هم برای ما بوق میزند و فربد را سوار میکنیم و میبریمش بیمارستان امام خمینی ساری. ترک شکستگی پایش را در السیدی رادیولوژی ساری میبینم و دلم ضعف میرود. نالههای با حجبوحیایش را میشنوم و دلم ضعف میرود. کف پایش را هنگام بستن آتل سفت میگیرم و بهخودپیچیدنش را میبینم و دلم ضعف میرود. زنگ میزند به و مادرش و بهجای گریه و ناله، مادرش را دلداری میدهد. و دیگر دلم برای بزرگ شدنش ضعف میرود! فربد را با یکی از همکاران راهی تهران میکنیم. با آقای کبریایی (که روزگاری معلمم بودند و حالا مدیر و همکار و برادر بزرگترم و همچنان معلمم) برمیگردیم اردوگاه.
حالا ساعت ۳:۲۴ بامداد چهارشنبه است.
آلارم گوشی را روی ۵:۱۵ تنظیم میکنم که برای اذان صبح بیدار شوم و بچهها را آرام آرام صدا کنم.
دوباره و با صدای بلند ولی آهسته و از بین خروپف بچههایم میگویم که معلمی بهترین شغل دنیاست.
#آلوهومورا
#شور_شیرین
پ.ن: اتفاقات و جملات زیادی را باید به این متن اضافه میکردم. بعضیشان عامدانه و بعضی دیگر از روی خستگی جا مانده است. شاید جا و زمانی دیگر.
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
امروز دو زنگ اول با هفتمیهای شهید فخریزاده نگارش داشتم و بعد هندسه و دو زنگ بعدی با هفتمیهای شهید شهریاری هندسه و نگارش. سر زنگ اول که رفتم گفتم لباسگرمهاتون رو بپوشید. کلاه و کاپشن. رفتیم توی حیاط. گفتم چند دقیقه بدون صحبت با رفیقتون توی حیاط قدم بزنید. بچرخید. بذارید صدای تِکتِکِ برخورد دونههای برف با کلاه و کاپشنتون رو بشنوید. و فرستادمشون زیر برف و خودمم وایسادم و نگاهشون کردم. بعد از چند دقیقه صداشون کردم و گفتم بیاید. سلفیمونو گرفتیم و برگشتیم تو کلاس. گفتم کاپشناتونو در بیارید که خیسه و سرماتون میده. بعدش گفتم از حالی که این برف بهتون داد بنویسید. از خاطرهای که باعث شد یادش بیافتید. از آدمی که برف اونو آورد تو ذهنتون. از حسی که توی دلتون ساخت. از هرچی. هرچیِ هرچی. جلوی فکر و قلمتونو نگیرید. و شروع کردند به نوشتن. منم آهسته بینشون میچرخیدم و از رو دستشون دید میزدم. بین چرخیدنهام توضیح دادم که نوشیدنیِ توی ماگ، چیز خوشمزهای نیست و شربت چهارتخمه و برای گلودردی که دارم. البته اگه دلتون خواست، بگید براتون بریزم. (دو زنگ بعدترش محمدامینمون گفت آقا من میخوام و برایش ریختم :) )
همینجور که بین بچهها میچرخیدم جملهٔ اول نوشتهٔ محمدهادی، نگهم داشت. نوشته بود: «برف، خیلی صبر دارد...»
و من یاد صبحم افتادم که با خودم قرار گذاشته بودم با آن دانشآموز خاصم که همهٔ مدرسه از دستش شکار هستند، صبوری کنم. و همان ابتدای بیرون رفتنمون زیر برف که یک گلوله درست کرده بود و پرت کرد در صورت یکی از رفقایش (در حالیکه گفته بودم برفبازی را بذارید برای زنگ تفریح) و بعدترش که برای بار هفتم بهش تذکر دادم زیپِ جلیقهاش را ببندد و کلاهش را درست روی پیشانیاش بکشد چون سینوسهایش حساس است، واقعا صبوریکردنم را شروع کرده بودم.
اما زنگ تفریح سوم، محمدامین آمد دم در اتاقم با یک خط سفیدِ چهارسانتی روی پیشانیاش. قبل از اینکه بپرسم این چیه روی پیشانیت گفت که: «آقا این فلانیه خطکشو پرت کرد تو صورتم از اونور کلاس!» گفتم برو صداش کن بیاد.
آمد. یهربع، یهتِک دعوایش کردم. آگاهانه دعوایش کردم. هم آن موقع و هم الان مطمئنم که کار درستی میکنم و کردم. دعوایش کردم که اگر دو سانت پایینتر میخورد و کور میشد چه؟ پس کی قراره تغییر بکنی؟ دیگه چی باید بشه تا به خودت بیای؟
هفتمها این روی مرا ندیده بودند. طفلیها از ترسِ صدای بلندم، گیر کرده بودند در کلاس. گلودردم بیشتر شد. گفتم خودت بیا و زنگ بزن به مادرت و تعریف کن. و حتما بگو که جواهری عصبانیه. خیلی عصبانیه!
حالا نشستهام کنار شوفاژ. در پایان یک روز برفی که منِ دلتنگِ برف را مسحور خودش کرده بود. و با خودم فکر میکنم برفی که صبور است، به من حق میدهد داد زده باشم؟ یا امروز باریده بود که تلنگرِ صبوری بهم زده باشد؟....
معلمی، روهای مختلفی دارد. #شور_شیرین است. گاهی وقتها بعضی شیرینیاش را میبینند و بعضی شوریاش را.
در هر صورت، الحمدلله علی کل حال.
#آلوهومورا
#شور_شیرین
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
- گفت: «خستگی شغل ماست، ما خسته به دنیا میآییم و خسته میرویم.»
- شاید خداوند اینطور مصلحت دیده باشد که به مشقّات، بیازمایدتان.»
#مردی_در_تبعید_ابدی
#نادر_ابراهیمی
به تاریخ شبی از شبهای آذرِ دودآلودِ خستهکننده
#شور_شیرین
#آلوهومورا
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف