eitaa logo
کانال حسین دارابی
876.3هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
4.9هزار ویدیو
68 فایل
مؤسس استارتاپ تربیپ Tarbiapp.com تو زمینه‌های مختلف تحقیق میکنم تا به مطلب درست برسم تحصیلاتم مهم نیست، ارشد عمران، روانشناسی، تاریخ تشیع همه آدرسامون👇 takl.ink/hossein_darabi آیدیم @darabi_hosein . . #ترک_کانال . . . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
عبیدالله بن زیاد با گام های کوبنده وارد قصر شد سمت راست عبیدالله، شریح قاضی و سمت چپ او محمدبن اشعث. در همین حال، ابن اشعث تند و عجول گزارش حضور بزرگان کوفه را میداد: رؤسای قبایل از صبح حاضر شده‌اند، هانی بن عروه نیز از قبیله مراد آمده، ولی از مذحج و بنی کلب کسی را میان آنها ندیدم. در همین هنگام نگهبانی وارد شد و تعظیم کرد. گفت: کلبی اجازه ی ورود می خواهد. عبیدالله به نگهبان اشاره کرد که وارد شود. عبدالله گفت: سلام به امیر و سلام به بزرگان کوفه عبیدالله از هیبت او به هراس افتاده، رو به ابن اشعث کرد و آهسته پرسید او نیز با مسلم بیعت کرده؟ خیر امیر عبیدالله خيالش آسوده شد و سر بلند کرد و رو به عبدالله گفت: سلام بر سردار دلير لشکر امیر مؤمنان یزید بن معاویه. عبدالله از دیدن شبث بن ربعی تعجب کرده و شبث نیز با دیدن او سر به زیر انداخت. همه منتظر آغاز سخن امیر بودند. عبيدالله گفت: آشوب، بلوا، اختلاف میان مسلمانان و از همه سخت تر، خروج بر خلیفه و بیعت با دشمن او؛ همه ی این ها، مردم شریف کوفه را آنقدر آزرد که ناچار از امیر مؤمنان، یزیدبن معاویه تظلم خواستند تا کوفه را از دست آشوبگران رها سازد؛ و خلیفه مرا به یاری کوفیان فرستاد. عبدالله بن عمیر چند گام جلو رفت و گفت: وای بر ما! وای بر ما که حکم خدا را رها کرده ایم و جهاد در راه او را به فراموشی سپرده ایم، اما کینه های پدرانمان را هرگز فراموش نمی کنیم. خون‌های برادرانمان را که در جهاد با مشرکان بر زمین ریخته فراموش می‌کنیم، اما حق کوچکی که امیر یا حتی خلیفه به عمد یا به سهو از ما پایمال کرده، هرگز فراموش نمی‌کنیم. در حالی که پیامبر ما در فتح مکه از حق بزرگ خویش درگذشت و خانه‌ی ابوسفیان را خانه‌ی امن مکیان اعلام فرمود. از سخنان عبدالله، لبخندی محو بر صورت عبیدانه نشسته هانی با خشم به او نگریست. بعد ادامه داد: و ... شما حسین بن علی را به کوفه فرا خوانده‌اید، او فرزند کسی است که خیبر را فتح کرد. حسین کسی است که پیامبر ما فرمود: او از من است و من از او... و حسین فرزند اولین مسلمان است. عبیدالله چهره در هم کشید. اما تاب آورد تا عبدالله سخنش را تمام کند. عبدالله گفت: کیست که نداند حسین بن علی در علم و تقوا سرآمد روزگار خویش است؟! کیست که نداند فقط حسین بن علی می تواند قرآن را تأويل کند و حکم خدا را بر ما بخواند؟! اما شما از کسی که باید دین شما را اصلاح کند، دعوت کرده اید تا دنیای شما را آباد کند. حالا عبیدالله کمی آسوده شد. عبدالله کمی آرامتر به سخن ادامه داد و گفت: در حالی که مردم برای تدبیر دنیای خود با پسر معاویه بیعت کرده اند و به او اختیار داده اند تا به تدبير خود، عظمت و عزت اسلام را در جهان پر از شرک و کفر پاس دارد. پس اگر خلیفه خطایی کند، پاسخش شمشیر است؟! عبیدالله از استدلال محکم عبدالله چنان شور و قدرتی یافت که بی اختیار از جا بلند شد و گفت: احسنت! من شهادت می دهم که تو حقیقت را همان طور یافته‌ که بر زبان آوردی رو به جمع کرد و گفت: به خدا سوگند اگر از هر قبیله ای یک نفر، حتی یک نفر از آشوب گران و مخالفان خلیفه یافت شود، خون و مال تمامی اهل قبیله‌ی خویش را بر ما حلال کرده است. همه به وحشت افتادند و عبدالله بن عمیر متعجب گفت: من از تدبیر امیر بیش از این ها انتظار داشتم، این چه حکمی است که اگر یکی خطا کند، همه ی اهل قبلهاش مجازات شوند. ابن زیاد احساس کرد که بیش از حد تند رفته است. گفت: آیا اقتدار سرزمین اسلامی، نباید آرامش مسلمانان را به دنبال داشته باشد تا کسی جرأت نکند، به طمع مال و مقام، مردم را به سرکشی و خروج از اسلام فرابخواند؟! هانی گفت: «شکوه و اقتدار رسول خدا را در عدالتش دیدیم، نه در شمشیر و سنان و زنجیر. سخن هانی برای عبدالله تازگی داشت و او را به فکر فرو برد. ابن زیاد گفت: آیا شورش و آشوب عدالت است؟! (قسمت دوازدهم) @Hoseindarabi
این عبدالله بن عمیر خیلی رو مخه
به بخش هایی از کتاب رسیدم که نه گریه امان می‌دهد نه توان خلاصه کردن است نه هیچی اگر بتونم جمع و جورش کنم شاید ۵ قسمت بعد برسیم به این قسمت‌ها، فصل های آخر کتاب قابل خلاصه کردن نیست واقعا، ولی کار رو نمیشه ناقص گذاشت
عبیدالله پرسید از آن مرد هاشمی چخبر؟ اشعث گفت از خانه مختار بیرون رفته اما هنوز در کوفه است، عبیدالله گفت: تمام دروازه های کوفه را ببندید. تا مسلم نتواند از شهر خارج شود. هیچ کس حق ورود و خروج ندارد، مگر آن که از آن مطمئن باشید.» بعد رو به کرد و گفت: آیا کسی که یک شهر را به آشوب کشیده و میان مردم نفاق افکنده، نباید به عاقبت کار خود بیاندیشد؟!» سپس رو به جمع گفت: مسلم در خانه ی هر کس پیدا شود. آن خانه بر سر اهلش ویران خواهد شد. مقرری تمام اهل آن قبیله را قطع می کنیم. بزرگ و شیخ آنان هم به زاره تبعید خواهد شد..» عبدالله دلگیر و اخم آلود، چند گام به عقب، از عبيدالله فاصله گرفت که می گفت: پس به سود شماست که هر کس خبری از مسلم دارد، ما را آگاه کند.» عبیدالله آرام و با لبخند کیسه ای زر از لیفه اش بیرون کشید و به عبدالله نزدیک شد و گفت: و هر کس در عمل و در زبان و گفتار خلیفه را یاری کند، شامل بخشش های بی حساب ما خواهد شد، کیسه زر را به سوی عبدالله گرفت. عبدالله نگاهی به کیسه و نگاهی به ابن زیاد انداخت. و بی آنکه کیسه را بگیرد، در چشم عبيدالله خیره شد. گفت: من به آن چه می گویم ایمان دارم، و پاداش ایمانم را از خداوند می طلبم. خشم و خشنودی امیر و حتى خليفه هم در برابر خدا و رسولش بسیار ناچیز است. من آن چه در توان دارم برای جلوگیری از خونریزی میان مسلمانان به کار خواهم گرفت. عبدالله با سر از عبيدالله خداحافظی کرد و بیرون رفت. هانی نیز از قصر خارج شد، عبیدالله گفت من به این مرد مشکوکم، باید هر طور شده، خانه ی او را جستجو کنیم. ابن اشعث گفت: «هانی شیخ قبیله مراد است و خانه اش حریم است، بدون اذن خودش نمی توانیم وارد خانه اش شویم. 🔻🔻🔻🔻 عبدالله به دیدار رفت، عمرو آرام جلو آمد. عبدالله گفت:سلام به عمروبن حجاج! عمرو بی آنکه پاسخ دهد، نزدیک شد و چشم در چشم عبدالله انداخت. گفت: می دانستم آن که به عزت همراهی مسلم تن نمی دهد، عاقبت به ذلت دوستی با ابن زیاد تن خواهد داد. عبدالله با افسوس لبخند زد و گفت: داوری های زود هنگام تو، همیشه مرا می آزرد. داوری ابن زیاد چگونه است که در خزانه اش را به روی تو باز کرد؟! عبدالله گفت: «این چه کنایه‌ای است به عبدالله که تو او را بهتر از هر کس می شناسی! عمرو گفت: «سخنان تو، ابن زیاد را چنان جسور کرد که حرمت مسلم بن عقیل را هم زیر پا گذاشت.» عبدالله نصيحت گر گفت: ابن زیاد پیش از آمدن به کوفه، از خلیفه حکم و اختیار تام گرفته و نیازی به موافقت من هم ندارد.» بعد به عمرو نزدیک تر شد و گفت: تا دیر نشده مرا نزد مسلم ببر تا با او گفتگو کنم، به خدا سوگند، از روزی می ترسم که خون‌های بسیار در کوفه بریزد و جز سرهای بریده و کودکان یتیم بر جای نماند.» عمرو به او پوزخند زد و گفت: درست گفتی که خون بنی امیه و یارانشان، جز به دست ما بر زمین نخواهد ریخت. می خواست وارد خانه شود که جلو در ایستاد و گفت: اگر به دیدن مسلم اصرار داری، پیش از آن، باید با من پیمان ببندی و بیعت خویش را با او اعلام کنی.» عبدالله گفت: «هرگز تن به آزمونی نخواهم داد که پیش از این آزموده شده.» پس بهتر است به سرحدات برگردی و به جهاد با مشرکان دل خوش داری، پیش از آنکه دستت به خون یاران حسین آلوده شود و یا به دست دوستی چون من کشته شوی.». عمرو وارد خانه شد و پیش از آن که در را ببندد، به سخن عبدالله ایستاد، که گفت: . اگر یاران حسین، چون شبث بن ربعی هستند، پس وای بر حسین!» عبدالله دهانه ی اسب را گرفت و به راه افتاد. عمروبن حجاج با این سخن درهم شد و به فکر فرو رفت. (قسمت سیزدهم) @Hoseindarabi
به بنی کلب بازگشت، ام وهب پرسید از کوفه چه‌خبر، عبدالله گفت: بد ماجرایی است، ماجرای کوفه اه ام وهب پرسید: پسر زیاد را چگونه دیدی؟» او فقط به خاموش کردن آتش کوفه می اندیشد و پاداشی که برای این کار از پسر معاویه نصیبش می‌شود. ام وهب گفت: کاش یزید شایسته تر از او را به کوفه می فرستاد که از پدر خوش نام بود و کوفیان را به خود جلب می کرد. اما پسر زیاد... همه ی کیاست او در این است که مخالفانش را یا به پشیزی راضی کند و یا به شمشیر و سنان سخن بگوید. او چنان از بیت المال می‌بخشد که گویی ارث پدری اوست.» بعد سفره‌ی متقال کوچکی پهن کرده و بر آن کاسه ای شیر و خرما گذاشت. گفت: پس یزید هم‌چنین است که می‌گویی؟!» عبدالله گفت: «من از عبید الله می گویم!» ام وهب از درگاه گوشه ی اتاق تکه نانی برداشت و کنار سفره نشست. گفت: یزید اگر عبیدالله را نمی شناسد، پس وای به حال مسلمانان که امورشان در دست جاهلان است و اگر او را می شناسد، پس وای به حال مسلمانان که مفسدان و سالروسان بر آنها حکومت می کنند. این نخستین بار بود که عبدالله چنین سخنانی از همسرش می شنید و از این حرف بسیار تعجب کرد. گفت: ام وهب، تو از چه سخن می گویی؟! ا ام وهب تردید داشت که به سخن خود ادامه دهد، یا چون همیشه سکوت کند؛ اما زیر نگاه سنگین عبدالله چاره ای نداشت، جز این که مستقیم و بدون کنایه سخن خود را بگوید، گرچه با پاسخ تند و احتمالا دلگیری عبدالله مواجه شود. گفت: عبدالله، تو چگونه از پسر معاویه دفاع می کنی، در حالی که بهترین مسلمانان به فسق و فجور او شهادت داده اند؟!» عبدالله بر آشفت، اما هنوز آرام سخن می گفت: در غیبت من بر تو چه گذشته که چنین سخنانی می‌گویی، ام وهب بی درنگ سخن او را قطع کرد بگو بر تو چه گذشته که بر حسین بن علی خرده می گیری و از مسلم روی می گردانی؛ برای دیدار با پسر زیاد شتاب می کنی و پسر مرجانه را بر فرزند فاطمه ترجیح میدهی! صدای عبدالله بلند شد، نه به خشم، بلکه برای تأكید بر آنچه ام وهب فراموش کرده بود. گفت: من سال‌ها در سپاه معاویه بر مشرکان شمشیر کشیدم و...» ام وهب فریاد زد: تو به نام خدا و رسولش با مشرکان جهاد کردی، نه به نام معاویه و فرزندش؛ که همه میدانند او منکر وحی است "اما خلیفه است و همه ی مسلمانان از شام و حجاز و مصر و با او بیعت کرده اند. "جز حسین بن علی؛ که زاده ی وحی است و فرزند فاطمه" عبدالله که تاب سخنان او را نداشت، سریع برخاست و به تندی از اتاق بیرون رفت 🔻🔻🔻🔻🔻 ام ربیع از خانه بیرون آمد و با بغضی فرو خورده به سمت خانه‌ی عبدالله رفت. سلامی به عبدالله کرد که بالای اتاق سنگین و سرد نشسته بود و چهره درهم کشیده بود. بعد بی مقدمه گفت: همه می پرسند؛ چرا ربیع که با آن شور و اشتیاق به کوفه رفت و با مسلم بیعت کرد، اکنون در خانه نشسته و از همه چیز کناره گرفته است. عبدالله در سکوت سر به زیر داشت ام ربیع گفت: ربیع تردیدهایی دارد و حرف هایی می زند که همه از سخنان عبدالله است. او چنان به کوفیان و خرده می گیرد که سليمه هم بر آشفته و من میترسم زندگی آنها هنوز آغاز نشده، از هم بپاشد. عبدالله پیدا بود که تنها به دنبال گریزگاه می گشت، تا سخنی که ام‌ربیع را آرام کند. گفت: از قول من به ربیع بگو به آنچه خود می فهمد، عمل کند. سخنان من هم، اگر بهشت کسی را آباد نکند، باکی نیست، اما دوست ندارم برای کسی دوزخ را در پی داشته باشد. ام ربيع ملتمسانه به عبدالله نگریست، گفت: اما ربیع در برزخی که تو برایش ساختی، گرفتار شده و تنها تو می‌توانی او را مطمئن سازی و از این برزخ رهایش کنی.» عبد الله برآشفته برخاست: چطور می توانم کسی را مطمئن کنم، در حالی که تردیدهای خودم، مرا در برزخی به پهنای زمین گرفتار کرده.» و از اتاق بیرون رفت. ام وهب دلجویانه دست ام ربیع را گرفت و به رفتن عبدالله نگریست. (قسمت چهاردهم) @HoseinDarabi
لینک خرید کتاب نامیرا با تخفبف رو روزهای آینده قرار می‌دهم، خیلی از دوستان درخواست کردن
4_5828050619562198156.mp3
11.96M
مشروح سخنرانی استاد محمدتقی فیاض بخش در 🚩 قسمت اول @Hoseindarabi
🔴اگر مطالبی که خودم مینویسم رو می‌پسندید وچه بسا فکر کنید اطلاعات دینی‌ام بالا باشه که نیست، اگر چیزی بلدم مدیون استادفیاض بخش هستم،👆 این صوت های مراسم محرم ایشون هست، جایی پیدا نخواهید کرد، پس بهیچ وجه از دست ندید. ایشون از شاگردان خاص آیت الله سعادت‌پرور(پهلوانی) از شاگردان علامه طباطبایی هستن.
کثیربن شهاب با عجله وارد قصر شد و آهسته خبری را به عبیدالله گفت: با انبوه مردان جنگی مذحج آماده شده اند تا به خونخواهی هانی به قصر هجوم بیاورند. عبیدالله به هراس افتاد. گفت: هنوز که خونی بر زمین نریخته؟! به ابن اشعث گفت: هانی را به اتاقش برگردانید تا چاره ای دیگر بیاندیشیم!» سپس گفت: شریح قاضی را نزد من بیاورید! اطراف قصر ولوله بود. مردان جنگاور مذحج شمشیر به دست هلهله می کردند و عمرو پیشاپیش آنان بر بلندی ایستاده بود و با آنان سخن می گفت: این ننگ برای مذحج بزرگ است که هانی در خانه ی دشمن باشد و آنان آرام بگیرند. یا هم اکنون با هانی باز می گردیم و یا امارت کوفه را بر سر امیرش ویران می کنیم، تا هرگز شجاعت مردان مذحج از یادها نرود. جماعت به تأیید سخنان عمرو هلهله کردند. ابن زیاد سریع گزارش خواست: چه می گویند؟ واقعا قصد هجوم دارند؟ ابن اشعث گفت: «هانی را می خواهند و اگر چاره ای نکنیم، به زودی همه ی کوفه به آنان می پیوندند و کار را بر امیر دشوار می کنند.» ابن زیاد سریع رو به شریح قاضی برگشت: قاضی چاره ای کن! اگر زبان تو در این شرایط به کار ما نیاید، نبودش بهتر است.» شریح ترسیده قدم به جلو گذاشت: به آنها چه بگویم امیر آنان جز هانی را نمی خواهند.» تو اگر بخواهی، چنان با مردم سخن می گویی که شب را روز می پندارند و روز را شب!» مگر تو چشم و گوش مردم نیستی؟! وقتی تو هانی را زنده ببینی، یعنی همه ی شهر او را دیده‌اند.» بعد رو به ابن اشعث گفت: او را نزد هانی ببر، وقتی او را دیدی به نزد مردم می روی و شهادت می دهی که هانی زنده است. اگر باز هم متفرق نشدند، عمرو بن حجاج را به قصر بیاور تا با او گفتگو کنیم.» هانی بن عروه خون آلود و پریشان کنج اتاق افتاده بود. وقتی در باز شد هانی به سختی در جا نشست. از دیدن شریح قاضی شادمان شد. گفت: شریح تو امین مردم هستی، این چه ظلمی است بر من که تو می بینی و سکوت می کنی!» شریح چهره در هم کشید. گفت: من نیز برای همین به دیدن تو آمده ام، اگر حرفی داری بگو تا به عبیدالله بگویم هانی گفت: از تو فقط یک کار میخواهم. فقط یکی از مردان مذحج یا مراد را از حال من با خبر کن تا پس از آن، این مرد بفهمد، چنین رفتاری با هانی، چه عاقبتی برایش خواهد داشت.» شریح به تأیید سر تکان داد. بعد یکباره از جا بلند شد. گفت: به خدا سوگند من شرم دارم از این که مردی چون هانی را در این حال ببینم.» سپس گفت: آب بیاورید تا هانی سر و روی بشوید و بهترین لباس زربفت را بیاورید و بر تن او کنید که با بزرگان جز به بزرگی نباید رفتار کرده. شریح گفت: «به تو قول می دهم که این کار را خواهم کرد و عمرو بن حجاج را از حال تو با خبر می کنم» به زخم گوشه ی لب هانی دست کشید و گفت:‌ ببین با تو چه کرده اند!» در همین حال در باز شد و ابن اشعث با غیظ به شریح نگاه کرد. به دنبال ابن اشعث در نگهبان با سطل های آب و لباس زربفت وارد شدند. شریح با دیدن آب و لباس مطمئن شد و خرسند برخاست از اتاق بیرون رفت. ابن اشعث با خشم به شریح نگریست. شریح رو به ابن اشعث گفت: سپس او را به تالار میهمانان ببرید و بهترین خوراک و میوه را برایش فراهم کنید.» و رفت. ابن اشعث گیج به او نگاه کرد. 🔻🔻🔻🔻 پشت درب قصر عمرو بن حجاج رو به مردم کرد و گفت: گویا امیر کوفه جز زبان شمشیر نمی فهمد. پس ما نیز به زبان خودش سخن می گوییم شمشیر را از نیام بیرون کشید و بالای سر خود برد. جماعت نیز شمشیرها را بالای سر خود نگه داشته اند و در انتظار فرمان عمرو بودند. در همین هنگام در قصر باز شد و شریح قاضی بیرون آمد. به عمرو بن حجاج نگریست. گفت: پسر حجاج در کار شر شتاب مکن که از عاقبت آن نه تو آگاهی، نه من!، سپس گفت تو به خونخواهی کسی تعجیل می کنی که اکنون نزد امیر نشسته و سخت مشغول حل و فصل امور مهم کوفه است. شبث بن ربعی جلو آمد و کنار عمرو ایستاد. گفت: پس چرا سخن را به درازا می کشی، پسر حجاج را نزد هانی ببر تا او را ببیند و آسوده شود، همین. (مکالمات زیادی بین شریح و عمرو صورت گرفت) عمرو رو به یارانش فریاد زد: این شمشیر تاکنون سرهای بسیاری از مشرکان را از تن شان جدا کرده و هرگز در راهی غیر از خشنودی خداوند از نیام نیامده است. اکنون به نزد پسر زیاد می روم. اگر هانی کشته شده باشد، چه باک که مرا نکشند. پس اگر بازگشتم به درازا کشید، یکپارچه هجوم آورید و هیچ جنبنده ای را در قصر ابن زیاد زنده نگذارید. (قسمت پانزدهم) @HoseinDarabi
کانال حسین دارابی
🔴اگر مطالبی که خودم مینویسم رو می‌پسندید وچه بسا فکر کنید اطلاعات دینی‌ام بالا باشه که نیست، اگر چیز
👆 آقا انصافا این صوت استاد فیاض بخش رو گوش بدید ۱۰ دقیقه اول احکام "نگاه" رو میگن که قطعا خیلیاشو نمیدونید و تو رساله پیدا نمیکنید ۳۰ دقیقه درباره نهضت عاشورا صحبت میکنن، اصلا از یک دیدگاه خاص و فوق العاده ۱۰ دقیقه آخر هم داستانی رو بعنوان روضه نقل میکنن غوغا میکنن
شریح وارد قصر شد، عبیدالله گفت چه شد؟ شریح گفت: را به قصر آوردم تا هانی را ببیند. شما به تالار میهمانان بروید و با هانی به نرمی گفتگو کنید و عمرو بن حجاج را به من بسپارید. شریح پیش عمرو برگشت، عمرو گفت: گویا فراموش کردید که یاران مذحج آماده جنگ، به انتظار پسر حجاج هستند. پس دیدار با هانی را به تأخیر نیاندازید شریح گفت: «اما من می ترسم عمر و پس از دیدن هانی به خشم آید و به او آسیب برساند.» . شریح گفت: هانی برای دیدن پسر حجاج از من امان می خواهد. عمرو ناباور نگریست. آرام و خویشتن دار به شریح نزدیک شد. گفت: بوی فریب از سخن تو به مشامم می رسد، شريح!» شریح گفت: «از فریب دادن تو، جز مرگ چه چیز عاید من می شود؟! اما خشنودی تو، کوفه را به آرامش می رساند و هانی و امیر نیز می توانند، چاره ای بیاندیشند تا مسلم به دیدار پسر زیاد راضی شود.» ربيع مطمئن و قاطع گفت: هانی هرگز مسلم را به دشمنش نمی‌فروشد شریح گفت: پس امیر چگونه از حضور مسلم در خانه ی هانی خبر یافت!؟ عمرو جا خورد و با تردید به شریح نگریست و خشمگین به اندیشه فرو رفت. شریح احساس کرد عمرو مجاب شده است عمرو خشماگین به راه افتاد. گفت: هم اکنون می خواهم هانی را ببینم!» شریح سریع جلو رفت و راه را بر عمرو بست و گفت: به خدا سوگند! اگر همه‌ی شمشیرهای مذحج بر من فرود آید، تو را به دیدن هانی نمی برم، مگر آن که به رسول خدا و کلام وحی سوگند یاد کنی که او در امان باشد؛ و به جان او گزندی نرسانی عمرو درماند که چه بگوید. به شریح خیره شد. دندان فشرد و با خشم رو به شریح کرد و گفت: به خدا سوگند! اگر بدانم هانی مرا فریب داده است، امان خود را از او برخواهم داشت تا قبيله اش او را به سزای کردارش برسانند. شریح و عمرو در دالان بزرگ قصر از میان نگهبانان به صف ایستاده گذشتند و در انتهای دالان به کنار پنجره ای کوچک رسیدند و شریح ایستاد. عمرو آرام جلو رفت و از پنجره‌ی نورگیر به داخل تالار نگریست. عمرو، دید که هانی در لباسی زربفت بر سکویی کنار عبیدالله نشسته بود و با او گفتگو می کرد و لبخند میزد. عبيدالله میوه ای از سبد برداشت و به هانی داد. عمرو بر افروخته و خشماگین از پنجره سر برداشت و به شریح نگریست. شریح سر به زیر انداخت. عمرو به تندی راه آمده را بازگشت، شریح با خیالی آسوده به دنبال او رفت. شریح گفت: و به هانی خرده نگیر که او عقلش از خشمش پیشی گرفته و صلاح مردم کوفه را در این میداند که به پسر زیاد یاری دهد تا بی آنکه خونی بر زمین بریزد، به فتنه ها پایان دهند. این خدمت هانی، هرگز از دید امیر مؤمنان پنهان نمی ماند؛ و مقامی درخور نزد خلیفه خواهد یافت که دیگران را به حسرت و حسادت واخواهد داشت.» عمرو آرام تر شده و دوباره به راه افتاد و شريح اغواگرانه به دنبال او رفت و گفت: چرا عمرو نباید در جایگاه شایسته ی خود قرار گیرد؟! عمرو ایستاد و در چشمان شریح خیره نگریست. گفت: تاکنون شمشیر من کیسه ی بسیاری را پر کرده و اکنون وقت آن رسیده تا ابن زیاد و خلیفه دریابند که قدرت حقیقی در دست چه کسانی است.» دوباره به راه افتاد. شریح که از تأثیر سخنانش بر عمرو راضی به نظر می رسید، خرسند به دنبال او به راه افتاد و گفت: امیر به من فرمان داده که هیچ کس نباید به خشم یا به آزردگی از درگاه او بیرون برود. همین که عمرو برای یافتن حقیقت، این قدر خویشتن داری کرد، شک ندارم که امیر، مقامی کمتر از امیری لشکر به او نخواهد بخشید.» در همین حال شبث و ربیع از تالار بیرون آمده بودند. ربیع پرسید: هانی را دیدی؟ عمرو نگاهی به او انداخت و بی پاسخ به راه افتاد. شریح و شبث به دنبال او رفتند و در انتهای دالان به مقابل تالار دیگری رسیدند. از داخل تالار همهمه ی جماعتی شنیده می شد که توجه عمرو را جلب کرد. همگی ایستادند و به داخل تالار نگریستند. حدود دویست مرد جنگی مذحج که به همراه عمرو بودند، در تالاری بزرگ نشسته بودند و غلامان قصر با انواع خوراکی و میوه از آنان پذیرایی می کردند. عمرو حیرت زده به آنان نگریست. شریح لبخند زد. گفت: امیر به ما اجازه نداده که میهمانانش را بر در خانه اش به انتظار نگه داریم مردان مذحج از دیدن عمرو خوشحال شدند و او را به داخل فراخواندند. عمرو لحظه ای با تردید به آنها نگریست. بعد آرام قدم به داخل تالار گذاشت. هم زمان وارد قصر شد... (قسمت شانزدهم) @Hoseindarabi
4_5830294074254427437.mp3
12.07M
مشروح سخنرانی استاد محمدتقی فیاض بخش در 🚩 قسمت دوم @Hoseindarabi
وارد قصر ابن زیاد شد و از دیدن نیروهای عمر و در داخل قصر تعجب کرده بود.عمرو و عبدالله آرام به هم نزدیک شدند. بالبخند گفت: باز هم در زیرکی و کیاست از من پیشی گرفتی! عبدالله منظور او را نفهمید. عمرو سخن خود را ادامه داد: اکنون با دیدن هانی، چیزی را درک کردم که تو پیش از این میگفتی و من لجاجت می کردم. عبدالله گیج به او نگاه کرد. عبدالله کنار دیوار به تماشای مردان مذحج ایستاد که شادمان با هم گفتگو می کردند و میرفتند. سپس سوی در بزرگ تالاری رفت که ابن زیاد و هانی در آن بودند. عبدالله وارد تالار شد. ابن زیاد و هانی را کنار یکدیگر دید، عبدالله انگار تازه معنای سخن عمرو را دریافته بود. خیره به هانی نگریست. ابن زیاد از جا بلند شد و با آغوش باز به سراغش رفت. خوش آمدی عبدالله، آنها که در لحظه های حساس به یاری ما می آیند، پیش و بیش از دیگران به عطایای ما دست می یابند. عبدالله گفت: «پس عمرو بن حجاج هم مردان قبیله اش را برای یاری امیر به قصر آورده؟» هانی از این حرف جا خورد. ابن زیاد با تندی رو به عبدالله کرد و گفت: ام تو با این مرد(هانی) صحبت کن و از عاقبت فتنه ای که به پا کرده آگاهش کن تا بداند که امیر مؤمنان یزید، تاب تحمل آشوب و خیانت را ندارد.» عبدالله و هانی تنها در تالار پذیرایی مانده بودند. هانی حیرت زده به عبدالله نزدیک شد و خیره در چشمان او نگریست. عبدالله گفت: تو به عمرو بن حجاج چه گفتی که این گونه از تو به خشم آمده است؟ هانی با خشم گفت: اگر عمرو حال مرا بداند، لحظه‌ای درنگ نخواهد کرد و مردان مذحج چنان بر پسر زیاد فرود می آیند که مهلت نکنند، شمشیر از غلاف بیرون بکشند.» عبدالله از سخن او تعجب کرد و دریافت موضوع پیچیده تر از آن است که او تصور می کرده است. گفت: تو اکنون با عمرو دیدار نکردی؟!» هانی گفت: «به خدا سوگند من هرگز فریب تو و پسر زیاد را نخواهم خورد. _فریب؟! عبدالله لحظه ای اندیشد. بعد گفت: تو برای من عزیزتر از آن هستی که بخواهم فریبت دهم، اما.... اما گمان می کنم، پسر زیاد از هم اکنون حکومت خویش را بر فریب استوار کرده که اگر چنین باشد، وای بر ما عبدالله نگاهی به هانی انداخت که سربازان او را بر زمین کشیدند و پای تخت بردند و جلو پای ابن زیاد رهایش کردند. عبدالله بن عمیر نیز به دنبال او آرام وارد شد و روبروی ابن زیاد ایستاد. ابن زیاد یکباره از تخت بلند شد و با تازیانه به سراغ هانی رفت. بالای سرش ایستاد و کینه جو تازیانه را بالا برد و گفت: مردک، مردان قبیله ات را به رخ من میکشی و تازیانه را فرود آورد. عبدالله تاب نیاورد و جلو رفت گفت: امير رفتار تو مرا به یاد قیصر روم می‌اندازد، در حالی که انتظار داشتم روش رسول خدا را به یادها بیاوری! ابن زیاد که انتظار مخالفت نداشت، يکباره دست از هانی برداشت و آرام و کینه مند به عبدالله نزدیک شد. گفت: اگر دشمن رسول خدا در خانه ی این مرد پناه گرفته بود، آیا با نوازش با او رفتار می کردی؟ عبدالله گفت: مسلم پسر عقیل، فرستاده‌ی پسر فاطمه، دشمن رسول خداست؟! ابن زیاد تهدید آمیز به عبدالله نگریست و گفت: اگر دل به مسلم داده ای، پس بر ماشوریده‌ای و خونت بر خلیفه ی مسلمانان حلال است و اگر قصد اصلاح داری، پس خلیفه را یاری کن که او در جایگاه رسول خداس خشم ابن زیاد هر چه بیشتر می شد، آرامش عبدالله هم بیشتر میشد عبدالله گفت: به خدا سوگند اگر به راهی که مسلم رفت ایمان داشتم، لحظه ای در یاری اش درنگ نمیکردم 🔻🔻🔻 ابوثمامه روبروی خانه هانی عبدالله بن عمیر را دید که اصرار داشت، وارد خانه ی هانی شود. عبدالله گفت: ابوثمامه، من باید مسلم را ببینم، هم اکنون!» ابو ثمامه به کنایه گفت: از ابن زیاد برای او پیغام داری؟!» بعد نزدیک تر آمد و گفت: یک بار فریب همراهان دروغین را خوردیم و هانی گرفتار شد، این بار عبیدالله تو را برای فریب یاران مسلم فرستاده است؟ عبدالله گفت: «من هم می خواهم از نیرنگ ابن زیاد با مسلم بگویم. او عمرو و یارانش را فریب داده و هانی را در بند نگه داشته ابو ثمامه که هنوز حس عصبی برخورد با عمرو را داشت، می خواست هرچه زودتر از دست عبدالله خلاص شود. گفت: عمرو فریب نخورده، وسوسه های پسر زیاد در نظرش خوشایند آمده و اما تو... بهتر است به افتخارات خود در فارس دلخوش داری و مسلم را با نیرنگ های ابن زیاد رها کنی که او بهتر از تو عبیدالله را می شناسد و پیش از تو خبرها را می داند.» (قسمت هفدهم) @HoseinDarabi
همه ی سران قبایل جمع بودند. مسلم شروع به سخن کرد گفت: درود خدا بر پیامبر اسلام و فرزند دخترش! که جز اصلاح امت جدش به هیچ چیز نمی اندیشد. شما بزرگان قومی هستید که مولایم حسین را به یاری فرا خواندید، در حالی که او از شما یاری نخواست؛ شما به او وعده‌ها دادید، در حالی که او به شما وعده‌ای نداد؛ شما با او بیعت کردید، همان طور که پاره ای از شما و یا پدران شما با علی‌بن‌ابیطالب بیعت کردند. اکنون حسین بن علی در راه کوفه است، تا شما را به راه حق هدایت کند. اما پسر زیاد با نیرنگ و فریب، قصد دارد شما را متفرق کند و او می داند که اگر بزرگان شما را به وعده ها و به ترس و بیم بفریبد، قوم شما هم از او پیروی خواهند کرد. همان طور که پسر حجاج را فریفت. به خدا سوگند! اگر من بخواهم به نیرنگ رفتار کنم، پسر زیاد هرگز به پای من نخواهد رسید. اما از ما دور است که بخواهیم به نیرنگ مردم را با خود همراه کنیم. اکنون که هانی در بند ابن زیاد است، یکبار دیگر از شما اطمینان می خواهم که اگر هنوز بر بیعت خود هستید، آماده باشید که می ترسم ابن زیاد راهی جز جنگ برایمان باقی نگذارد!» همه ی سران یک صدا سخن او را تأیید کردند و آمادگی خود را برای مقابله با ابن زیاد اعلام کردند. مسلم گفت: اکنون که چنین است، به خانه های خود بروید و منتظر بمانید تا به آن چه صلاح مسلمین است، حکم کنم و امیدوارم پیش از آن که ابن زیاد دست به کاری زند که ما را وادار به جنگ سازد، امام به کوفه برسند. همهمه میان جماعت در گرفت. شوق دیدار حسین بن علی(ع) در سخنان‌شان آشکار بود. مسلم رو به ابو ثمامه کرد و آرام گفت: همین امشب حرکت کن و به سمت مکه برو و اگر امام را در میان راه دیدی، بگو سریع تر به کوفه وارد شود که من از نیرنگهای ابن زیاد بر این مردم بیم دارم!» 🔻🔻🔻🔻 ابو ثمامه به خانه رفت، لحظه‌ای به او خیره شد. و گفت: مسلم بن عقیل در خانه‌ی هانی چون مرغ سر کنده به هر سو می رود و هر لحظه سراغ تو را می گیرد و تو در خانه ات خود را حبس کرده ای و... عمرو گفت: می بینی که نه توان حرکت دارم، نه یارای رفتن ابو ثمامه گفت: بر تو چه گذشته عمرو؟! اگر از یاری مسلم پشیمان شدی عمرو گفت: من مسلم را فریب ندادم، آن که او را در خانه اش پناه داده، اکنون در قصر ابن زیاد با دشمن او خوش می گوید و می نوشد و می خورد. ابو ثمامه گفت: «ولی مسلم اخبار دیگری از داخل قصر دارد، که خلاف سخن توست.» عمرو گفت: «من به چشمان خودم بیشتر اطمینان دارم تا خبرهایی که به مسلم می رسد و دیگر حاضر نیستم در کاری وارد شوم که بهره اش از آن دیگران است و مصیبتش از آن من! به مسلم نیز بگو در خانه ی مطمئن تری پناه بگیرد تا جانش در امان باشد. 🔻🔻🔻🔻 در کوچه های کوفه هیچ جنبده ای حرکت نمی‌کرد، ماموران ابن زیاد هانی را به میدان‌گاه بزرگی آوردند. مأمور شمشیر بیرون کشید و به سوی هانی رفت، گفت: سرت را پایین بیاورا هانی با خشم به او نگریست. گفت: در کشتن خود، به تو کمک کنم؟! لعنت بر تو هانی فریاد زد: انا لله و انا اليه راجعون» و مأمور شمشیر را بر گردن او فرود آورد و به یک ضربه، سر از تنش جدا کرد. رهگذر به تندی از سمت دیگر کوچه دوید و در حالی که دور می شد، پیوسته فریاد میزد: هانی را کشتند...! هانی را کشتند....! هانی را کشتند...! هانی را کشتند. (قسمت هجدهم) @HoseinDarabi
کتاب نامیرا + علی‌اززبان‌علی (۱۵%تخفیف) https://bookroom.ir/track/1900 لینک خرید کتاب نامیرا (۱۰%تخفیف) https://bookroom.ir/fb/2060 خاطرات سفیر(خاطرات۱۰% تخفیف) https://bookroom.ir/track/2100 روش دوم خرید: نام و تعداد کتاب‌های مورد نظر خود را به شماره ۱۰۰۰۳۰۲۲ ارسال کنید 🔴سفارش تعدادبالا، ۲۰ تخفیف تعلق خواهد گرفت
عبدالله بن عمیر وسایل سفر را جمع می کرد و بر اسبان و شتران می گذاشت. ام وهب ناراضی و دلگیر به در اتاق تکیه زده بود و به او نگاه می‌کرد. عبدالله حال ام وهب را می فهمید، نگاهی به ام وهب انداخت و گفت: اگر بخواهی همه‌ی راه، همین جور بغ کرده همراهم باشی، بعيد میدانم به فارس برسیم. ام وهب آرام به او نزدیک شد. گفت: تصمیم عجولانه ای گرفته ای، کمی فکر کن!» عبدالله گفت: «دیشب تا صبح فکر کردم. راه دیگری نیست. اگر به ابن زیاد کمک کنم که جز نیرنگ شیوه ای ندارد و جز خواری برای کوفیان نمی‌خواهد؛ و اگر با مسلم همراه شوم که هیچ امیدی به کوفیان ندارم. آن که تندتر از دیگران بود()، پیش تر از آنها به مسلم پشت کرد و فریب خورد. اما در جهاد با مشرکان، لااقل از پشت سر خود اطمینان دارم. عبدالله از مقابل قوم بنی کلب که برای جنگ با ابن‌زیاد آماده می‌شدند، گذشت. گروهی درحال تعمیر نعل اسب‌های خود بودند، و به گروهی رسید که تمرین شمشیرزنی و تیراندازی می کردند. گروهی دیگر شمشیرهای خود را تیز می کردند. یکی دو نفر از مردان فریاد زدند که عبدالله آمد! عبدالله و ام وهب با عبدالاعلی روبرو شدند و کم کم همه دور آنها جمع شدند. عبدالاعلی گفت: خوش آمدی عبدالله! عبدالله پرسید: «اینجا چه خبر است؟ به جنگ روم می روید!؟ » زبیر گفت: «شیرین تر از جنگ روم! تو در بهترین لحظه تصمیم خود را گرفتی که اگر دیرتر آمده بودی، هیچ نصیبی از پیروزی کوفیان نداشتی.» عبدالله گفت: «من هرگز با سپاهی همراه نمی شوم که قصد جنگ با مسلمان دیگری دارد، حتی اگر امیر بی لیاقتی چون ابن زیاد باشد.» ربیع که هنوز بر تردید خود چیره نشده بود، با سخن عبدالله مستأصل ماند پرسید: تو چگونه ابن زیاد را سرزنش می کنی، اما حاضر به یاری فرزند رسول خدا نیستی؟! اگر حسین را به عدالت و حقیقت می شناسی، پس چگونه به خلافت یزید تن می‌دهی؟! آیا فرزند علی شایسته‌ی خلافت نیست...؟ ربیع حرف های بسیاری داشت، عبدالله که به صداقت ربيع يقين داشت، آرام سر تکان داد و گفت: شما حسین بن علی را چگونه شناختید؟! کوفیان از ظلم یزید به حسین پناه برده اند، در حالی که نه یزید را آن گونه که هست میشناسند و نه حسین را. من هم حسین بن علی را بیش از هر کس به حکومت شایسته تر می دانم، حسین به خلافت زینت می بخشد، در حالی که خلافت به او زینت نمی دهد. حسين شأن خلافت را بالا می برد، در حالی که خلافت شأنی بر او نمی افزاید. خلافت به حسین نیازمندتر است، تا او به خلافت. اما سوگند به کسی که پیامبر را فرستاد، هیچ یک از شما، تحمل عدالت خاندان علی بن ابی طالب را ندارید. آن که خاندان علی را می شناسد، به مردم بگوید که اگر حسین به خلافت برسد چه می کند. بگوید که: آنچه به ظلم و بی عدالتی اندوخته‌اید، اگر به مهریه‌ی نکاح زنانتان رفته باشد، باز پس می گیرد و به صاحبش باز می گرداند و چنان در هم آمیخته شوید که پست ترین شما به مقام بلندترین شما برسد و بلندترین شما به مقام پست ترین تان... من از مسلم فقط یک پرسش دارم؛ چرا به مردمی اعتماد کرده که دو بار آزموده شده اند؛ و هر بار یاری کننده‌ی خود را به دشمنش واگذاشتند؛ و من به خدا پناه می برم که حسین را به دست دشمنانش خوار کنم.» میان جماعت هیاهو بلند شد زبیر گفت: تو به مرگ سزاوارتری تا همراهی یاران حسین! مردان در تأیید سخنان زبیر، شمشیرهای خود را بالا بردند و هلهله کردند. عبدالاعلی که برای جان عبدالله احساس خطر کرد، سریع جلو رفت و ایستاد. گفت: من اجازه نمی دهم ننگ کشتن عبدالله بر بنی کلب بماند، هر چند با ما همراه نباشد.» زبیر گفت: زودتر به فارس باز گرد که بنی کلب دیگر تاب تحمل تورا در قبیله ندارد عبدالاعلی گفت: تا وقتی من زنده‌ام، عبدالله دیگر در بنی کلب جایی ندارد 🔻🔻🔻 گروه بسیاری از مردان شمشیر به دست، گرد خانه‌ی هانی جمع شده بودند. مسلم بن عقیل لباس رزم پوشیده و شمشیر به کمر بسته، از خانه بیرون آمد. به دنبال مسلم، گروه سران قبایل بیرون آمدند. مسلم رو به آن ها برگشت و گفت: تو قبیله اسد را فرماندهی کن عباس بن جعده فرماندهی مردان برد را به عهده می گیرد! و تو نیز با تمیم و همدان یکراست به سوی قصر حرکت کنید!» شمشیر از نیام بیرون کشید و فریاد زد: الله اكبر... الله اكبر...) و همگی حرکت کردند. از گذرهای کوفه عبور می کردند و در هر گذر بر شمار یاران مسلم افزوده می شد. مردم با شمشیر و چوب و چماق فریاد زنان می دویدند و به عبیدالله و یزید لعنت می فرستادند و درود خود را نثار حسین بن علی و مسلم بن عقیل می کردند. (قسمت نوزدهم) @HoseinDarabi
4_5832545874068112798.mp3
9.77M
مشروح سخنرانی استاد محمدتقی فیاض بخش در 🚩 قسمت سوم @Hoseindarabi
قسمت بعدی نامیرا (قسمت بیستم) بنظرم من زیباترین قسمته