eitaa logo
کانال حسین دارابی
876.3هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
4.9هزار ویدیو
68 فایل
مؤسس استارتاپ تربیپ Tarbiapp.com تو زمینه‌های مختلف تحقیق میکنم تا به مطلب درست برسم تحصیلاتم مهم نیست، ارشد عمران، روانشناسی، تاریخ تشیع همه آدرسامون👇 takl.ink/hossein_darabi آیدیم @darabi_hosein . . #ترک_کانال . . . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
شریح وارد قصر شد، عبیدالله گفت چه شد؟ شریح گفت: را به قصر آوردم تا هانی را ببیند. شما به تالار میهمانان بروید و با هانی به نرمی گفتگو کنید و عمرو بن حجاج را به من بسپارید. شریح پیش عمرو برگشت، عمرو گفت: گویا فراموش کردید که یاران مذحج آماده جنگ، به انتظار پسر حجاج هستند. پس دیدار با هانی را به تأخیر نیاندازید شریح گفت: «اما من می ترسم عمر و پس از دیدن هانی به خشم آید و به او آسیب برساند.» . شریح گفت: هانی برای دیدن پسر حجاج از من امان می خواهد. عمرو ناباور نگریست. آرام و خویشتن دار به شریح نزدیک شد. گفت: بوی فریب از سخن تو به مشامم می رسد، شريح!» شریح گفت: «از فریب دادن تو، جز مرگ چه چیز عاید من می شود؟! اما خشنودی تو، کوفه را به آرامش می رساند و هانی و امیر نیز می توانند، چاره ای بیاندیشند تا مسلم به دیدار پسر زیاد راضی شود.» ربيع مطمئن و قاطع گفت: هانی هرگز مسلم را به دشمنش نمی‌فروشد شریح گفت: پس امیر چگونه از حضور مسلم در خانه ی هانی خبر یافت!؟ عمرو جا خورد و با تردید به شریح نگریست و خشمگین به اندیشه فرو رفت. شریح احساس کرد عمرو مجاب شده است عمرو خشماگین به راه افتاد. گفت: هم اکنون می خواهم هانی را ببینم!» شریح سریع جلو رفت و راه را بر عمرو بست و گفت: به خدا سوگند! اگر همه‌ی شمشیرهای مذحج بر من فرود آید، تو را به دیدن هانی نمی برم، مگر آن که به رسول خدا و کلام وحی سوگند یاد کنی که او در امان باشد؛ و به جان او گزندی نرسانی عمرو درماند که چه بگوید. به شریح خیره شد. دندان فشرد و با خشم رو به شریح کرد و گفت: به خدا سوگند! اگر بدانم هانی مرا فریب داده است، امان خود را از او برخواهم داشت تا قبيله اش او را به سزای کردارش برسانند. شریح و عمرو در دالان بزرگ قصر از میان نگهبانان به صف ایستاده گذشتند و در انتهای دالان به کنار پنجره ای کوچک رسیدند و شریح ایستاد. عمرو آرام جلو رفت و از پنجره‌ی نورگیر به داخل تالار نگریست. عمرو، دید که هانی در لباسی زربفت بر سکویی کنار عبیدالله نشسته بود و با او گفتگو می کرد و لبخند میزد. عبيدالله میوه ای از سبد برداشت و به هانی داد. عمرو بر افروخته و خشماگین از پنجره سر برداشت و به شریح نگریست. شریح سر به زیر انداخت. عمرو به تندی راه آمده را بازگشت، شریح با خیالی آسوده به دنبال او رفت. شریح گفت: و به هانی خرده نگیر که او عقلش از خشمش پیشی گرفته و صلاح مردم کوفه را در این میداند که به پسر زیاد یاری دهد تا بی آنکه خونی بر زمین بریزد، به فتنه ها پایان دهند. این خدمت هانی، هرگز از دید امیر مؤمنان پنهان نمی ماند؛ و مقامی درخور نزد خلیفه خواهد یافت که دیگران را به حسرت و حسادت واخواهد داشت.» عمرو آرام تر شده و دوباره به راه افتاد و شريح اغواگرانه به دنبال او رفت و گفت: چرا عمرو نباید در جایگاه شایسته ی خود قرار گیرد؟! عمرو ایستاد و در چشمان شریح خیره نگریست. گفت: تاکنون شمشیر من کیسه ی بسیاری را پر کرده و اکنون وقت آن رسیده تا ابن زیاد و خلیفه دریابند که قدرت حقیقی در دست چه کسانی است.» دوباره به راه افتاد. شریح که از تأثیر سخنانش بر عمرو راضی به نظر می رسید، خرسند به دنبال او به راه افتاد و گفت: امیر به من فرمان داده که هیچ کس نباید به خشم یا به آزردگی از درگاه او بیرون برود. همین که عمرو برای یافتن حقیقت، این قدر خویشتن داری کرد، شک ندارم که امیر، مقامی کمتر از امیری لشکر به او نخواهد بخشید.» در همین حال شبث و ربیع از تالار بیرون آمده بودند. ربیع پرسید: هانی را دیدی؟ عمرو نگاهی به او انداخت و بی پاسخ به راه افتاد. شریح و شبث به دنبال او رفتند و در انتهای دالان به مقابل تالار دیگری رسیدند. از داخل تالار همهمه ی جماعتی شنیده می شد که توجه عمرو را جلب کرد. همگی ایستادند و به داخل تالار نگریستند. حدود دویست مرد جنگی مذحج که به همراه عمرو بودند، در تالاری بزرگ نشسته بودند و غلامان قصر با انواع خوراکی و میوه از آنان پذیرایی می کردند. عمرو حیرت زده به آنان نگریست. شریح لبخند زد. گفت: امیر به ما اجازه نداده که میهمانانش را بر در خانه اش به انتظار نگه داریم مردان مذحج از دیدن عمرو خوشحال شدند و او را به داخل فراخواندند. عمرو لحظه ای با تردید به آنها نگریست. بعد آرام قدم به داخل تالار گذاشت. هم زمان وارد قصر شد... (قسمت شانزدهم) @Hoseindarabi
4_5830294074254427437.mp3
12.07M
مشروح سخنرانی استاد محمدتقی فیاض بخش در 🚩 قسمت دوم @Hoseindarabi
وارد قصر ابن زیاد شد و از دیدن نیروهای عمر و در داخل قصر تعجب کرده بود.عمرو و عبدالله آرام به هم نزدیک شدند. بالبخند گفت: باز هم در زیرکی و کیاست از من پیشی گرفتی! عبدالله منظور او را نفهمید. عمرو سخن خود را ادامه داد: اکنون با دیدن هانی، چیزی را درک کردم که تو پیش از این میگفتی و من لجاجت می کردم. عبدالله گیج به او نگاه کرد. عبدالله کنار دیوار به تماشای مردان مذحج ایستاد که شادمان با هم گفتگو می کردند و میرفتند. سپس سوی در بزرگ تالاری رفت که ابن زیاد و هانی در آن بودند. عبدالله وارد تالار شد. ابن زیاد و هانی را کنار یکدیگر دید، عبدالله انگار تازه معنای سخن عمرو را دریافته بود. خیره به هانی نگریست. ابن زیاد از جا بلند شد و با آغوش باز به سراغش رفت. خوش آمدی عبدالله، آنها که در لحظه های حساس به یاری ما می آیند، پیش و بیش از دیگران به عطایای ما دست می یابند. عبدالله گفت: «پس عمرو بن حجاج هم مردان قبیله اش را برای یاری امیر به قصر آورده؟» هانی از این حرف جا خورد. ابن زیاد با تندی رو به عبدالله کرد و گفت: ام تو با این مرد(هانی) صحبت کن و از عاقبت فتنه ای که به پا کرده آگاهش کن تا بداند که امیر مؤمنان یزید، تاب تحمل آشوب و خیانت را ندارد.» عبدالله و هانی تنها در تالار پذیرایی مانده بودند. هانی حیرت زده به عبدالله نزدیک شد و خیره در چشمان او نگریست. عبدالله گفت: تو به عمرو بن حجاج چه گفتی که این گونه از تو به خشم آمده است؟ هانی با خشم گفت: اگر عمرو حال مرا بداند، لحظه‌ای درنگ نخواهد کرد و مردان مذحج چنان بر پسر زیاد فرود می آیند که مهلت نکنند، شمشیر از غلاف بیرون بکشند.» عبدالله از سخن او تعجب کرد و دریافت موضوع پیچیده تر از آن است که او تصور می کرده است. گفت: تو اکنون با عمرو دیدار نکردی؟!» هانی گفت: «به خدا سوگند من هرگز فریب تو و پسر زیاد را نخواهم خورد. _فریب؟! عبدالله لحظه ای اندیشد. بعد گفت: تو برای من عزیزتر از آن هستی که بخواهم فریبت دهم، اما.... اما گمان می کنم، پسر زیاد از هم اکنون حکومت خویش را بر فریب استوار کرده که اگر چنین باشد، وای بر ما عبدالله نگاهی به هانی انداخت که سربازان او را بر زمین کشیدند و پای تخت بردند و جلو پای ابن زیاد رهایش کردند. عبدالله بن عمیر نیز به دنبال او آرام وارد شد و روبروی ابن زیاد ایستاد. ابن زیاد یکباره از تخت بلند شد و با تازیانه به سراغ هانی رفت. بالای سرش ایستاد و کینه جو تازیانه را بالا برد و گفت: مردک، مردان قبیله ات را به رخ من میکشی و تازیانه را فرود آورد. عبدالله تاب نیاورد و جلو رفت گفت: امير رفتار تو مرا به یاد قیصر روم می‌اندازد، در حالی که انتظار داشتم روش رسول خدا را به یادها بیاوری! ابن زیاد که انتظار مخالفت نداشت، يکباره دست از هانی برداشت و آرام و کینه مند به عبدالله نزدیک شد. گفت: اگر دشمن رسول خدا در خانه ی این مرد پناه گرفته بود، آیا با نوازش با او رفتار می کردی؟ عبدالله گفت: مسلم پسر عقیل، فرستاده‌ی پسر فاطمه، دشمن رسول خداست؟! ابن زیاد تهدید آمیز به عبدالله نگریست و گفت: اگر دل به مسلم داده ای، پس بر ماشوریده‌ای و خونت بر خلیفه ی مسلمانان حلال است و اگر قصد اصلاح داری، پس خلیفه را یاری کن که او در جایگاه رسول خداس خشم ابن زیاد هر چه بیشتر می شد، آرامش عبدالله هم بیشتر میشد عبدالله گفت: به خدا سوگند اگر به راهی که مسلم رفت ایمان داشتم، لحظه ای در یاری اش درنگ نمیکردم 🔻🔻🔻 ابوثمامه روبروی خانه هانی عبدالله بن عمیر را دید که اصرار داشت، وارد خانه ی هانی شود. عبدالله گفت: ابوثمامه، من باید مسلم را ببینم، هم اکنون!» ابو ثمامه به کنایه گفت: از ابن زیاد برای او پیغام داری؟!» بعد نزدیک تر آمد و گفت: یک بار فریب همراهان دروغین را خوردیم و هانی گرفتار شد، این بار عبیدالله تو را برای فریب یاران مسلم فرستاده است؟ عبدالله گفت: «من هم می خواهم از نیرنگ ابن زیاد با مسلم بگویم. او عمرو و یارانش را فریب داده و هانی را در بند نگه داشته ابو ثمامه که هنوز حس عصبی برخورد با عمرو را داشت، می خواست هرچه زودتر از دست عبدالله خلاص شود. گفت: عمرو فریب نخورده، وسوسه های پسر زیاد در نظرش خوشایند آمده و اما تو... بهتر است به افتخارات خود در فارس دلخوش داری و مسلم را با نیرنگ های ابن زیاد رها کنی که او بهتر از تو عبیدالله را می شناسد و پیش از تو خبرها را می داند.» (قسمت هفدهم) @HoseinDarabi
همه ی سران قبایل جمع بودند. مسلم شروع به سخن کرد گفت: درود خدا بر پیامبر اسلام و فرزند دخترش! که جز اصلاح امت جدش به هیچ چیز نمی اندیشد. شما بزرگان قومی هستید که مولایم حسین را به یاری فرا خواندید، در حالی که او از شما یاری نخواست؛ شما به او وعده‌ها دادید، در حالی که او به شما وعده‌ای نداد؛ شما با او بیعت کردید، همان طور که پاره ای از شما و یا پدران شما با علی‌بن‌ابیطالب بیعت کردند. اکنون حسین بن علی در راه کوفه است، تا شما را به راه حق هدایت کند. اما پسر زیاد با نیرنگ و فریب، قصد دارد شما را متفرق کند و او می داند که اگر بزرگان شما را به وعده ها و به ترس و بیم بفریبد، قوم شما هم از او پیروی خواهند کرد. همان طور که پسر حجاج را فریفت. به خدا سوگند! اگر من بخواهم به نیرنگ رفتار کنم، پسر زیاد هرگز به پای من نخواهد رسید. اما از ما دور است که بخواهیم به نیرنگ مردم را با خود همراه کنیم. اکنون که هانی در بند ابن زیاد است، یکبار دیگر از شما اطمینان می خواهم که اگر هنوز بر بیعت خود هستید، آماده باشید که می ترسم ابن زیاد راهی جز جنگ برایمان باقی نگذارد!» همه ی سران یک صدا سخن او را تأیید کردند و آمادگی خود را برای مقابله با ابن زیاد اعلام کردند. مسلم گفت: اکنون که چنین است، به خانه های خود بروید و منتظر بمانید تا به آن چه صلاح مسلمین است، حکم کنم و امیدوارم پیش از آن که ابن زیاد دست به کاری زند که ما را وادار به جنگ سازد، امام به کوفه برسند. همهمه میان جماعت در گرفت. شوق دیدار حسین بن علی(ع) در سخنان‌شان آشکار بود. مسلم رو به ابو ثمامه کرد و آرام گفت: همین امشب حرکت کن و به سمت مکه برو و اگر امام را در میان راه دیدی، بگو سریع تر به کوفه وارد شود که من از نیرنگهای ابن زیاد بر این مردم بیم دارم!» 🔻🔻🔻🔻 ابو ثمامه به خانه رفت، لحظه‌ای به او خیره شد. و گفت: مسلم بن عقیل در خانه‌ی هانی چون مرغ سر کنده به هر سو می رود و هر لحظه سراغ تو را می گیرد و تو در خانه ات خود را حبس کرده ای و... عمرو گفت: می بینی که نه توان حرکت دارم، نه یارای رفتن ابو ثمامه گفت: بر تو چه گذشته عمرو؟! اگر از یاری مسلم پشیمان شدی عمرو گفت: من مسلم را فریب ندادم، آن که او را در خانه اش پناه داده، اکنون در قصر ابن زیاد با دشمن او خوش می گوید و می نوشد و می خورد. ابو ثمامه گفت: «ولی مسلم اخبار دیگری از داخل قصر دارد، که خلاف سخن توست.» عمرو گفت: «من به چشمان خودم بیشتر اطمینان دارم تا خبرهایی که به مسلم می رسد و دیگر حاضر نیستم در کاری وارد شوم که بهره اش از آن دیگران است و مصیبتش از آن من! به مسلم نیز بگو در خانه ی مطمئن تری پناه بگیرد تا جانش در امان باشد. 🔻🔻🔻🔻 در کوچه های کوفه هیچ جنبده ای حرکت نمی‌کرد، ماموران ابن زیاد هانی را به میدان‌گاه بزرگی آوردند. مأمور شمشیر بیرون کشید و به سوی هانی رفت، گفت: سرت را پایین بیاورا هانی با خشم به او نگریست. گفت: در کشتن خود، به تو کمک کنم؟! لعنت بر تو هانی فریاد زد: انا لله و انا اليه راجعون» و مأمور شمشیر را بر گردن او فرود آورد و به یک ضربه، سر از تنش جدا کرد. رهگذر به تندی از سمت دیگر کوچه دوید و در حالی که دور می شد، پیوسته فریاد میزد: هانی را کشتند...! هانی را کشتند....! هانی را کشتند...! هانی را کشتند. (قسمت هجدهم) @HoseinDarabi
کتاب نامیرا + علی‌اززبان‌علی (۱۵%تخفیف) https://bookroom.ir/track/1900 لینک خرید کتاب نامیرا (۱۰%تخفیف) https://bookroom.ir/fb/2060 خاطرات سفیر(خاطرات۱۰% تخفیف) https://bookroom.ir/track/2100 روش دوم خرید: نام و تعداد کتاب‌های مورد نظر خود را به شماره ۱۰۰۰۳۰۲۲ ارسال کنید 🔴سفارش تعدادبالا، ۲۰ تخفیف تعلق خواهد گرفت
عبدالله بن عمیر وسایل سفر را جمع می کرد و بر اسبان و شتران می گذاشت. ام وهب ناراضی و دلگیر به در اتاق تکیه زده بود و به او نگاه می‌کرد. عبدالله حال ام وهب را می فهمید، نگاهی به ام وهب انداخت و گفت: اگر بخواهی همه‌ی راه، همین جور بغ کرده همراهم باشی، بعيد میدانم به فارس برسیم. ام وهب آرام به او نزدیک شد. گفت: تصمیم عجولانه ای گرفته ای، کمی فکر کن!» عبدالله گفت: «دیشب تا صبح فکر کردم. راه دیگری نیست. اگر به ابن زیاد کمک کنم که جز نیرنگ شیوه ای ندارد و جز خواری برای کوفیان نمی‌خواهد؛ و اگر با مسلم همراه شوم که هیچ امیدی به کوفیان ندارم. آن که تندتر از دیگران بود()، پیش تر از آنها به مسلم پشت کرد و فریب خورد. اما در جهاد با مشرکان، لااقل از پشت سر خود اطمینان دارم. عبدالله از مقابل قوم بنی کلب که برای جنگ با ابن‌زیاد آماده می‌شدند، گذشت. گروهی درحال تعمیر نعل اسب‌های خود بودند، و به گروهی رسید که تمرین شمشیرزنی و تیراندازی می کردند. گروهی دیگر شمشیرهای خود را تیز می کردند. یکی دو نفر از مردان فریاد زدند که عبدالله آمد! عبدالله و ام وهب با عبدالاعلی روبرو شدند و کم کم همه دور آنها جمع شدند. عبدالاعلی گفت: خوش آمدی عبدالله! عبدالله پرسید: «اینجا چه خبر است؟ به جنگ روم می روید!؟ » زبیر گفت: «شیرین تر از جنگ روم! تو در بهترین لحظه تصمیم خود را گرفتی که اگر دیرتر آمده بودی، هیچ نصیبی از پیروزی کوفیان نداشتی.» عبدالله گفت: «من هرگز با سپاهی همراه نمی شوم که قصد جنگ با مسلمان دیگری دارد، حتی اگر امیر بی لیاقتی چون ابن زیاد باشد.» ربیع که هنوز بر تردید خود چیره نشده بود، با سخن عبدالله مستأصل ماند پرسید: تو چگونه ابن زیاد را سرزنش می کنی، اما حاضر به یاری فرزند رسول خدا نیستی؟! اگر حسین را به عدالت و حقیقت می شناسی، پس چگونه به خلافت یزید تن می‌دهی؟! آیا فرزند علی شایسته‌ی خلافت نیست...؟ ربیع حرف های بسیاری داشت، عبدالله که به صداقت ربيع يقين داشت، آرام سر تکان داد و گفت: شما حسین بن علی را چگونه شناختید؟! کوفیان از ظلم یزید به حسین پناه برده اند، در حالی که نه یزید را آن گونه که هست میشناسند و نه حسین را. من هم حسین بن علی را بیش از هر کس به حکومت شایسته تر می دانم، حسین به خلافت زینت می بخشد، در حالی که خلافت به او زینت نمی دهد. حسين شأن خلافت را بالا می برد، در حالی که خلافت شأنی بر او نمی افزاید. خلافت به حسین نیازمندتر است، تا او به خلافت. اما سوگند به کسی که پیامبر را فرستاد، هیچ یک از شما، تحمل عدالت خاندان علی بن ابی طالب را ندارید. آن که خاندان علی را می شناسد، به مردم بگوید که اگر حسین به خلافت برسد چه می کند. بگوید که: آنچه به ظلم و بی عدالتی اندوخته‌اید، اگر به مهریه‌ی نکاح زنانتان رفته باشد، باز پس می گیرد و به صاحبش باز می گرداند و چنان در هم آمیخته شوید که پست ترین شما به مقام بلندترین شما برسد و بلندترین شما به مقام پست ترین تان... من از مسلم فقط یک پرسش دارم؛ چرا به مردمی اعتماد کرده که دو بار آزموده شده اند؛ و هر بار یاری کننده‌ی خود را به دشمنش واگذاشتند؛ و من به خدا پناه می برم که حسین را به دست دشمنانش خوار کنم.» میان جماعت هیاهو بلند شد زبیر گفت: تو به مرگ سزاوارتری تا همراهی یاران حسین! مردان در تأیید سخنان زبیر، شمشیرهای خود را بالا بردند و هلهله کردند. عبدالاعلی که برای جان عبدالله احساس خطر کرد، سریع جلو رفت و ایستاد. گفت: من اجازه نمی دهم ننگ کشتن عبدالله بر بنی کلب بماند، هر چند با ما همراه نباشد.» زبیر گفت: زودتر به فارس باز گرد که بنی کلب دیگر تاب تحمل تورا در قبیله ندارد عبدالاعلی گفت: تا وقتی من زنده‌ام، عبدالله دیگر در بنی کلب جایی ندارد 🔻🔻🔻 گروه بسیاری از مردان شمشیر به دست، گرد خانه‌ی هانی جمع شده بودند. مسلم بن عقیل لباس رزم پوشیده و شمشیر به کمر بسته، از خانه بیرون آمد. به دنبال مسلم، گروه سران قبایل بیرون آمدند. مسلم رو به آن ها برگشت و گفت: تو قبیله اسد را فرماندهی کن عباس بن جعده فرماندهی مردان برد را به عهده می گیرد! و تو نیز با تمیم و همدان یکراست به سوی قصر حرکت کنید!» شمشیر از نیام بیرون کشید و فریاد زد: الله اكبر... الله اكبر...) و همگی حرکت کردند. از گذرهای کوفه عبور می کردند و در هر گذر بر شمار یاران مسلم افزوده می شد. مردم با شمشیر و چوب و چماق فریاد زنان می دویدند و به عبیدالله و یزید لعنت می فرستادند و درود خود را نثار حسین بن علی و مسلم بن عقیل می کردند. (قسمت نوزدهم) @HoseinDarabi
4_5832545874068112798.mp3
9.77M
مشروح سخنرانی استاد محمدتقی فیاض بخش در 🚩 قسمت سوم @Hoseindarabi
قسمت بعدی نامیرا (قسمت بیستم) بنظرم من زیباترین قسمته
پای برکه ای کوچک، آتش بلندی برپا بود و عبدالله بن عمير و ام وهب پای سفره‌ای مختصر شام می خورند. عبدالله ناگهان صدای سم اسبی به گوشش رسید، سواری نزدیک شد و گفت: سلام برادر، من مسافری هستم از راهی دور؛ می خواهم به کوفه بروم، از راه آمده مطمئن نیستم. یکباره اسبش که پیدا بود راه درازی را یک نفس آمده بود نقش زمین شد و سوار را بر زمین زد. سوار که دست کمی از اسب نداشت، پایش زیر اسب ماند و فریاد کشید و از حال رفت. عبدالله زیر بغل مرد را گرفت، کمی بعد به حال آمد و وقتی خود را پیدا کرد، سراسیمه به سینه اش دست کشید و از وجود چیزی در زیر لباسش مطمئن شد. مرد دوباره از حال رفت. ام وهب گفت: پیداست چیز گرانبهایی با خود دارد. عبدالله در حالی که به مرد مینگریست و می اندیشید، کم کم به خواب فرو رفت و دوباره رویایی را دید که پیش تر دیده بود. همان غبار و دود و آتش و برق تیز شمشیرها و نیزه هایی که بالا و پایین می رفتند و خون آلود می شدند. خیمه هایی که در آتش میسوختند، اسبانی که بر جنازه‌های بی‌سر می تاختند، سرهایی که بدون بدن افتاده بودند، کودکانی که از شلاق ها می گریختند، یکباره عبدالله وحشت زده چشم باز کرد. ام وهب گفت: این مرد تنهاست! تاکنون ندیده ام از مردی تنها و خسته این گونه بترسی عبدالله گفت: ترس!؟ نه! من از او نمی ترسم. اما حضور او مرا از چیزی می ترساند. دوباره همان کابوس، خدایا این چه دلشوره‌ای است که سینه ام را می‌درد عبدالله به مرد گفت: از کوفه چه می‌خواهی؟ من همان میخواهم که همه‌ی اهل کوفه میخواهند عبدالله گفت: پس تو هم خبر حمله‌ی مسلم و یارانش را به قصر ابن زیاد شنیده ای! مرد جا خورد مسلم دست به تیغ برده؟! چرا منتظر ورود امام نشد؟! ام وهب گفت: ابن‌زیاد هانی را کشت و راهی جز جنگ برای کوفیان نماند عبدالله حالا كاملا دریافته بود که مرد غریبه، مسافری عادی نیست. پرسید: تو که هستی مرد؟! مرد ملتمس رو به عبدالله برگشت. گفت: اسبت را به من بفروش هر بهایی بخواهی می‌دهم. مرد گفت: شما در این بیابان چه می کنید؟ عبدالله گفت: «ما به فارس بازمی گردیم، تا شاهد جنگ میان مسلمانان نباشیم.» مرد گفت: شما از چه می گریزید؟! اگر همه‌ی ما کشته شویم، بهتر از آن است که مردی چون یزید را بر جایگاه رسول خدا ببینیم.» عبدالله مبهوت ماند وگفت: من اسبم را به تو می دهم فقط به شرطی که بگویی تو کیستی؟!» من بنده‌ای از بندگان خدا هستم که به یگانگی او و رسالت محمد شهادت داده ام و اکنون حسین را امام و مولای خویش قرار دادم تا یقین کنم که آن چه می گویم و آن چه می کنم، جز سنت رسول خدا نیست، حتی اگر به بهای جانم باشد.» عبدالله بر سر مرد فریاد کشید: مسلمانی ات را به رخ من مکش! که من با مشرکان بسیاری جهاد کردم؛ و جز برای خدا و رسولش شمشیر از نیام بیرون نکشیدم. مرد خونسرد گفت: لعنت خدا بر آنان که ایمان شما را بازیچه ی دنیای خویش کردند؛ و وای بر شما که نمی دانید بدون امام، جز طعمه‌ای آماده در دست اراذلی چون یزید و ابن زیاد هیچ نیستید؛ حتی اگر برای رضای خدا با مشرکان جهاد کنید. آیا بهتر و عزیزتر از قرآن و حسين، یادگاری از پیامبر بر روی زمین باقی مانده است؟ عبدالله به سوی او رفت. گفت: من هم پسر فاطمه را شایسته تر از همه برای خلافت مسلمانان می دانم، اما در حیرتم که حسین چگونه به مردمی تکیه کرده که پیش از این، پدرش و برادرش، آنها را آزموده اند و اکنون نیز با فریب ابن زیاد به پسر عقیل پشت کردند و هانی را تنها گذاشتند. مرد آرام گفت: آیا حسین اینها را نمی داند؟! اگر می داند، پس چرا به کوفه می آید؟ مرد گفت: او حجت خدا بر کوفیان است که او را فراخواندند تا هدایت شان کند. عبدالله گفت: «چرا در مکه نماند، آنها نیاز به هدایت ندارند؟» مرد گفت: «آنها که برای حج در مکه گرد آمده اند، هدایت شان را در پیروی از یزید می دانند و یزید کسانی را به مکه فرستاد تا امام را پنهانی بکشند، همان طور که برادرش را کشتند. و اگر امام را در خلوت می کشتند، چه کسی می فهمید، امام چرا با یزید بیعت نکرد؟ خواست برود رو به عبدالله برگشت و گفت: و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمی کنم، که تکلیف خود را از حسین می پرسم. ومن حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت می خواهم. و من حسین را برای دنیای خویش نمی‌خواهم، که دنیای خود را برای حسین می خواهم. آیا بعد از حسین کسی را می شناسی که من جانم را فدایش کنم؟ و رفت. عبدالله برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد: صبر کن، تنها هرگز به کوفه نمی رسی! مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت: بهای اسب چقدر است؟ دانستن نام تو! مرد سوار بر اسب شد: من هستم، فرستاده ی حسین بن علی! و تاخت. عبدالله مانند کسی که گویی سالها در گمراهی بوده و تازه راه هدایت را یافته بود، به زانو نشست و سرش را میان دستها گرفت. (قسمت بیستم) @HoseinDarabi
👆اینو همه بخونن، حتی اگر کلا نخوندید، زیباترین قسمت هست، البته قسمت آخر هم بسیار زیباست
ام وهب سوار بر شتر بود و عبدالله با پای پیاده افسار شتر را در دست داشت و در بیابان پیش می رفت. سخنان قيس‌بن‌مسهر در ذهنش طنین می افکند و بارها تکرار میشد: 《حسین حجت خدا بر کوفیان است. من برای امام خویش تکلیف معین نمی کنم، که تکلیف خود را از حسین میپرسم. من حسین را برای دنیای خویش نمی خواهم، که دنیای خود را برای حسین می خواهم. آیا بعد از حسین کسی را می شناسی که من جانم را فدایش کنم؟》 ناگهان چشمش به انس بن حارث افتاد که تک خیمه اش هم چنان نزدیک همان گودال برپا بود. ایستاد و رو به ام وهب برگشت. ام وهب گفت: او همان مردی نیست که هنگام آمدن دیدیمش؟ عبدالله خیره به خيمه گفت: آری! همو می گفت؛ منتظر یارانی است که از مکه می آیند. و رو به ام‌وهب برگشت و گفت: او گفت که بزودی مشركان و حرامیان و مسلمانان هم پیمان می شوند و بهترین بنده خدا و فرزند رسولش را در همین گودال می کشند و بر کشته‌اش پای می افشانند. آن مرد کیست؟!» عبدالله به تندی افسار اسب را کشید و به سمت انس به راه افتاد. انس در همان گودال در حال نماز خواندن بود. عبدالله هر چه به او نزدیک تر می شد، صدای فریاد مردان خشمگین و چکاچک شمشیرها و سم اسبان و هرم آتش و شیون زنان و کودکان و خروش رودخانه دور و نزدیک به گوش عبدالله میرسید. وقتی به سجده رفت گویی بر خاک افتاده است. این بار عبدالله از روبرو به او نزدیک شد. شتر را پای گودال نشاند و ام وهب پیاده شد. هر دو منتظر ماندند تا نمازش به پایان رسید. آرام سر بلند کرد و به عبدالله نگریست. عبدالله گفت: «سلام بر انس بن حارث!» سلام به عبدالله بن عمیر، خوش آمدی! تو به راستی از آن روز تا کنون این جا مانده ای؟ انگار دیروز بودا» دیروز نبود، دو ماه پیش بود انس گفت: «دیگر چیزی به محرم نمانده، به زودی انتظار من هم به پایان می رسد. پس تو تاکنون در انتظار حسین بن علی این جا مانده ای؟ جز او کسی را میشناسی که ارزش این همه انتظار را داشته باشد؟ ام وهب جلوتر رفت و گفت: امام در راه کوفه است، و تو در نینوا به انتظار او مانده ای؟ انس گفت: «امام هرگز به کوفه نمی‌رسد. او و خاندانش همینجا با سپاه ابن زیاد روبرو خواهند شد.» عبدالله چون شاگردی مطيع، وارد گودال شد و روبروی انس به زانو نشست. گفت: . انس گفت: به خدای محمد سوگند میخورم، که بعد از او در وحی بسته شد! حالا تو چگونه خبری را می گویی که جز پیامبران نمی گویند؟! من بنده‌ای از بندگان خدا هستم که شهادت می دهم محمد آخرین فرستاده ی اوست. علی ولی اوست و حسین امام و هدایتگر من. آن چه من می گویم، خود از رسول خدا شنیدم که فرمود؛ به زودی فرزندم حسین در عراق کشته خواهد شد، پس هر کس که در آن زمان حاضر بود، او را یاری کند. ام وهب جلو آمد. رو به عبدالله گفت: به خدا سوگند! هرکس جز انس بن حارث که از صحابه‌ی رسول خداست، این سخن را می گفت، باور نمی‌کردم. بعد رو به انس پرسید: اما نمی فهمم، چرا تو در نینوا مقيم شده ای؟» انس برخاست و از گودال بیرون آمد و گفت: آن روز که با سپاه علی بن ابی طالب برای جنگ صفین عازم بودیم، چون به اینجا رسیدیم، سپاه در آنجا توقف کرد؛ و امام از اسب پایین آمد و در این مکان ایستاد و رو به ما فرمود؛ در همین جا سپاهی از کوفیان به فرزندم حسین یورش خواهند برد؛ و او را در این گودال خواهند کشت و خاندانش را به اسارت خواهند برد.» اشک در چشمان ام وهب جمع شد. عبدالله خشماگین برخاست و به سوی انس رفت. گفت: اگر چنین است که تو می گویی، پس چرا این جا به انتظار مرگ مانده‌ای؟! مگر خداوند نفرمود، سرنوشت هیچ قومی را جز به دست خودش تغییر نخواهد داد؟! تو چگونه تسلیم تقدیری شده ای که ننگی ابدی به دنبال دارد؟!» انس خونسرد گفت: چه کنم؟ حسین‌بن علی را نصیحت کنم؛ که با یزید بیعت کند، یا یزید را وادارم؛ که حق خاندان رسول خدا را پاس دارد؟!» عبدالله لختی اندیشید. بعد یکباره به یاد مسلم بن عقیل افتاد: مسلم!» بعد رو به ام وهب گفت: پیش از آن که امام به کوفه برسد، می‌توان به یاری پسر عقیل، این زیاد را به زیر کشید و سپاه کوفه را برای یاری امام تجهیز کرد.» و به ام وهب خیره شد و منتظر تأیید او ماند. (قسمت بیست ویک) @HoseinDarabi
4_5839445429791491008.mp3
11.83M
مشروح سخنرانی استاد محمدتقی فیاض بخش در 🚩 قسمت چهارم @Hoseindarabi
پیاده در کوچه ها و گذرهای کوفه می رفت. هیچ جانداری دیده نمی‌شد و گویی گرد مرگ بر همه جا پاشیده بودند، به کوچه‌ای وارد شد و مردی سریع از خانه‌ای بیرون آمد و در را بست و می‌خواست به راه بیافتد عبدالله جلو او را گرفت. پرسید: من برای دیدار مسلم آمده ام، آیا می‌دانی کجا منزل دارد؟ مرد بی آن که به عبدالله نگاه کند، سر تکان داد و بی هیچ حرفی، به تندی از او دور شد. تعجب عبدالله بیشتر شد. حرکت کرد و وارد گذر دیگری شد. از دور مردی را دید که دست کودکی را گرفته و به او نزدیک می‌شد. پرسید: آیا می دانی مسلم بن عقیل اکنون کجاست؟» مسلم بن عقيل!؟ او را نمی شناسم!» و دست کودک را گرفت و کشید و سریع از عبدالله فاصله گرفت. کمی جلوتر کودک رو به مرد کرد. گفت: پدر!... پس آن که در مسجد پشت سرش نماز خواندیم و خطبه گفت که بود؟» مرد دوباره دست کودک را کشید و گفت: ساکت شو، من هرگز پشت سر مسلم نماز نخوانده‌ام.» کمی جلوتر به پیرمردی رسید که جای مهر بر پیشانی داشت. عبدالله جلو رفت و این بار کمی خشن تر جلو پیرمرد را گرفت گفت خبری از مسلم دارید؟ پیرمرد گفت: استغفرالله ربی و اتوب اليه..... خدایا از یک عمر غفلت به نزد تو توبه می کنم. پیرمرد گفت: خدا را شکر می گویم که امروز حق را بر من آشکار کرد و دریافتم که یزید بن معاویه، امیرمؤمنان است و خلیفه‌ی برحق رسول خداست و ما بیهوده در کار خداوند وارد می شویم و بر گناهان خود می افزاییم. در گذر بعدی دو زن را دید که در حال گفتگو بودند: خداوند مردان ما را به آتش دوزخ عقوبت کند که یاری دهنده‌ی خویش را یاری نکردند. عبدالله سریع تر به راه خود ادامه داد، گروهی از مردم در وسط میدان‌گاه بزرگ جمع شده بودند و به دور پیکر بی سری که به چوبه‌ای آویخته و خون آلود بود، ناله و شیون می‌کردند. عبدالله وارد میدان شد و صحنه را دید و هراسان و ناباور جلو رفت و در مقابل پیکر بی جان مسلم ایستاد؛ که چون سر نداشت شناخته نمی شد. عبدالله پرسید: این مرد کیست که این چنین خوار کشته شده است؟ همان است که ما به یاری خویش فرا خواندیمش، ولی در مقابل دشمنش او را تنها گذاشتیم. او مسلم بن عقیل، فرستاده‌ی حسین است اشک در چشمان عبدالله جمع شد. گفت: وای بر شما! وای بر شما که فرستاده‌ی حسین را می کشید، آنگاه بر پیکرش زاری می کنید و بر سر میزنید! شما بنی اسرائیل را سربلند کردید. ناله‌ی مردم بیشتر شد. عبدالله صدای شریح قاضی را شناخت که از سوی دیگر گذر به جماعت نزدیک میشد. شریح گفت: رها کنید مردم را بگذارید بنالند و زاری کنند. در کوفه هیچ کس را نمی یابم که به قدر مسلم بن عقیل، مستحق شیون و زاری باشد! عبدالله رو به شریح گفت: شریح، تو قاضی کوفه هستی و حق این است که قاضی جایگاه حق و باطل را به مردم نشان دهد. چرا مسلم بن عقیل که به تقوی و ایمان شهرت داشت، در شهر مؤمنان این چنین کشته شد؟! و همه در سکوت او را نگریستند. شریح گفت: به خدا سوگند که تو راست گفتی، من در مقامی هستم که باید مردم را به حق فرابخوانم و از باطل روی گردان کنم. بعد رو به مردم گفت: شجاعت و ایمان مسلم را کسی بر زبان می آورد که خود از مردان شجاع و با تقوای لشکریان اسلام است. پس حق دارد که از مرگ مردی چون مسلم بن عقیل سؤال کند. ای مردم! مراقب باشید که باطل بر شما حق جلوه نکند؛ که تباه می شوید و قهر خداوند را بر خود روا می دارید! مسلم بن عقیل نیز از جمله کسانی بود که آغاز را در پایان؛ و راستی را در کجی جست. شایسته تر بود که مسلم به فرمان امام مسلمين گردن می نهاد و از تفرقه و جدایی میان مسلمانان دست می‌کشید و به گفته‌ی پیامبر خدا عمل می نمود. مسلم بر امام خویش خروج کرد و از اجتماع مسلمانان بیرون رفت و این چنین بود که مستحق مجازات شد. عبدالله خشماگین گفت: آیا ابن زیاد در جایگاهی است که فرستاده ی فرزند رسول خدا را این چنین مجازات کند؟! شریح رو به مردم‌کرد و گفت: بدانید که مسلم بن عقیل را امیر عبیدالله نکشت. مسلم را کسانی کشتند که او را به کوفه فراخواندند و به سرکشی از امیر مؤمنان، یزید بن معاویه ترغیبش کردند و او را وا داشتند تا بر امیر عبیدالله تیغ بکشد و مخالفان امیر را گرد خویش جمع کند. عبدالله فریاد زدن به خدا سوگند! این مردم به جور یزید مستحق ترند، تا به عدالت حسین بن علی! جماعت شیون سر دادند و سربازان به سمت عبدالله رفتند. مردم با دیدن این وضع، فرار کردند و عبدالله خواست با آنان درگیر شود، اما خیلی زود منصرف شد و گریز را برگزید. (قسمت بیست و دوم) @HoseinDarabi
ابن زیاد به زیبر گفت: بگو ببینم از عبدالله و بنی کلب چه خبر داری؟ زبیر گفت: در بنی‌کلب همه آماده می‌شوند تا به کاروان حسین بپیوندند. عبدالله هر روز به جوانان و مردان تعلیم رزم می‌دهد. ابن زیاد به گفت: من دیگر نمی توانم عبدالله را تحمل کنم. فردا با تمام یارانت به سوی کاروان قوم بنی‌کلب برو و را به اینجا بیاور، یا خودش را یا سرش را عمرو دوست نداشت این مأموریت به او واگذار شود. گفت: من با عبدالله دوستی دیرینه دارم. مرا از جنگ با او معاف کنید ابن زیاد به عمرو نزدیک شد. گفت: فردا همه در نخیله خیمه می زنند و عمرو بن حجاج با یارانش به سوی عبدالله می روند. من جز سر عبدالله چیز دیگری از عمرو نمی پذیرم.» " عمرو به سراغ عبدالله رفت و در نخیله به کاروان او رسید. عمرو به عبدالله گفت: «عبدالله که هر روز به دیدار پسر زیاد می رفت و همواره ما را به خاطر همراهی مسلم سرزنش می کرد، اکنون چه شده که پشت به جماعت مسلمانان کرده و بر امير شوریده است؟!» عبدالله گفت: «به خدا راست گفتی، اما من هرگز به حسین نامه‌ای ننوشتم و وعده‌ی یاری اش ندادم، ولی وقتی عطر كلام حسین را در سخنان قيس‌بن‌مسهر دریافتم و اخبار پیامبر را از زبان انس‌بن‌حارث شنیدم و با کردار پسر زیاد سنجیدم، يقين کردم که هیچ کس جز حسین سزاوار هدایت این امت نیست؛ و هیچ کس جز حسین سزاوارتر نیست که عبدالله جانش را فدای او کند. تو هم از روزی بترس که هر کس با امام خویش به دیدار خدایش می‌رود و تا فرصت باقی است، با ما همراه شو و به یاری کسی بیا که خود، او را فرا خوانده‌ای!» عمرو گفت: «من فرمان دارم که سرت را برای امیر ببرم، گرچه دوست ندارم با بهترین دوستم به جنگ برخیزم، پس مرا وادار به کاری نکن که از آن پرهیز می کنم.» و شمشیرش را از نیام بیرون کشید. ربیع داماد عمرو به مقابله با عمرو برخاست، جنگ بالا گرفت. سرانجام عمرو ضربه‌ای به او زد و نقش زمین شد، عبدالله بالای سر ربیع رفت، ربیع پیراهن عبدالله را در مشت گرفت و گفت: اگر حسین بن علی را دیدی، شهادت بده که شوق دیدار او مرا به اینجا کشاند. و جان باخت. عبدالله آرام سر او را بر خاک نهاد و برخاست. خونسرد و خشم آگین شمشیر از نیام بیرون کشید و با گام های نرم و استوار به سوی عمرو رفت. عمرو يكباره به اسب هی زد و تاخت. به عبدالله که رسید. شمشیر چرخاند و ضربه‌ای فرود آورد. ام وهب فریاد کشید. عبدالله ضربه عمرو را دفع کرد و به سرعت با بن شمشیر ضربه ای به شکم اسب کوفت که اسب رم کرد و عمرو را بر زمین کوفت. حالا هر دو نفر پیاده با یکدیگر درگیر شدند. لحظاتی جنگ میان آنها ادامه داشت. تلاش عمرو برای غلبه بر عبدالله به جایی نرسید. عبدالله چنان عرصه را بر او تنگ کرده بود، که عمرو به وحشت افتاد و در یورش آخر، دیوانه وار به عبدالله هجوم برد و عبدالله ضربه ای به شانه عمرو وارد کرد با دست دیگر، شمشیر را برداشت و باز هجوم آورد. با ضربه‌ی کوبنده‌ی عبدالله، شمشير عمرو بر زمین افتاد و همزمان عبد الله با زانو ضربه دردناکی به پهلوی عمرو کوفت و او را نقش زمین کرد. ام وهب شمشیر ربیع را برداشت و وارد پیکار شد، عبدالله پیشاپیش سواران انس بن حارث کاهلی را دید که فریاد الله اكبر سر میداد. عمرو که جنگ را مغلوبه دید، گریخت. انس از اسب پایین آمد و آرام به سوی عبدالله رفت و او را در آغوش گرفت. گفت: می دانستم که تو را نیز در کربلا خواهم دید انس گفت: «خدا را شکر کن که رسیدی و امام یاری تو و همسرت ام وهب را به ما بشارت داد.» عبدالله گفت: «مگر امام مرا می شناسد؟ انس گفت: «امام، امروز، از صبح هر بار که مرا میدید، سراغ تو و ام وهب را می گرفت و می فرمود؛ امروز روز دیدار با بهترین مردمان نخيله است.» اشک در چشمان عبدالله و ام وهب جمع شد. حالا عبدالله از دور خیمه های یاران امام را می دید. عبدالله با دیدن خیمه ها به یاد خواب خود افتاد. گفت: به خدا سوگند این خیمه‌ها را رؤیای خویش دیده ام! عبدالله در حالی که اشک در چشمانش جاری بود، گفت: آیا بعد از حسین کسی هست که من جانم را فدایش کنم؟!» (قسمت آخر) @Hoseindarabi
👆قسمت پایانی نامیرا هم بسیار زیباست، مخصوصا آخرش
🔴دوستان دقت کنید کتاب نامیرا ۳۴۰ صفحه است که ما کمتر از صد صفحه‌اش رو اینجا گذاشتیم، خیلی از شخصیت ها و عاقبتشون رو فاکتور گرفتیم، مثلا قیس، قوم بنی کلب، سلیمه دختر عمروبن‌حجاج و... خیلی از مکالمات و اتفاقات که بسیار آموزنده است رو نیاوردیم، مثلا ۳۰ صفحه آخرو رو کلا در یک پیام آوردیم حتما حتما کتاب رو بخرید و کامل مطالعه کنید👇 🔻لینک خرید کتاب نامیرا (۱۰%تخفیف) https://bookroom.ir/fb/2060 🔻کتاب نامیرا + علی‌اززبان‌علی (۱۵%تخفیف) https://bookroom.ir/track/1900 روش دوم خرید: نام و تعداد کتاب‌های مورد نظر خود را به شماره ۱۰۰۰۳۰۲۲ ارسال کنید 🔴سفارش تعدادبالا، ۲۰درصد تخفیف تعلق خواهد گرفت
🔴روش کوتاه امام هادی در خواندن زیارت عاشورا با صدلعن و صدسلام آیت الله سید علی آقای قاضی یک چله زیارت عاشورا می گرفتند و آغاز آن را از روز عاشورا تا اربعین قرار می دادند بسیار پرفضیلت و سراسر نور است. و حاجت های بزرگ برآورده می‌کند اگر خواستید این چله رو انجام بدید با صد لعن و صد سلام بسیار کوتاه تر خواهد بود حدود ۲۰ دقیقه 👈زیارت عاشورا را بخوانید، به صدلعن و صد سلام رسیدید این‌گونه عمل کنید: يك بار لعن را -اللهم العن اول ظالم...- مي خوانيد و جمله ي پاياني آن؛ "اللهم العنهم جميعا" را صد مرتبه تكرار مي كنيد و سلام را كه يك بار عرض مي كنيد، فقط "السلام علَي الْحسين و عليٰ عليِّ بنِ الحسين و علی اولاد الحسین و عليٰ اصحاب الحسين" را صد مرتبه تكرار كنيد سند روایت: شفاء الصدور فی شرح زیارة العاشورا @Hoseindarabi
🔴عبدالله بن عمیر و ام‌وهب در روز عاشورا در روز عاشورا چون یسار (غلام زیاد بن ابیه) و سالم (غلام عبیدالله بن زیاد) به میدان آمدند و مبارز طلبیدند، ابتدا حبیب بن مظاهر و بریر بن خضیر عزم میدان کردند ولى امام حسین مانع شد، آنگاه عبدالله بن عمیر برخاست و از امام اذن طلبید، امام اجازه داد و فرمود: «گمان دارم که حریفان خود را از پاى درآورى، اگر مى خواهى به جانب آنها برو». وى به میدان شتافت و با آن دو جنگید و آنها را از پاى درآورد و در حالى که انگشتان دست چپش قطع شده بود به سوى امام برگشت و این رجز را خواند: 《اگر مرا نمى شناسيد پس من فرزند قبيله كلب هستم، اين افتخار مرا كافى است كه من از قبيله بنى عُلَيم هستم، من مردى نيرومند و قوى پنجه ام و در ميدان جنگ ناتوان نيستم، اى ام وهب (همسرم) من تعهد مى كنم كه با نيزه و شمشير زدن رو به سوى دشمن كنم》 امّ وهب که شاهد ماجرا بود، عمود خیمه را گرفت و به سوى همسرش رفت و گفت: پدر و مادرم به فدایت، در برابر این ذریه رسول‌خدامبارزه کن. امام حسین جلو آمد و فرمود: (خدا به شما در برابر دفاع از اهل بیتم خیر دهد، به سوى زنان برگرد، خداتو را رحمت کند،جهاداز تو برداشته شد). سپاه دشمن به راست و چپ حمله برد و جنگ سختى درگرفت و عبدالله بن عمیر همانند شیر مى جنگید تا آنکه به شرف شهادت نایل آمد. هنگامیکه عبدالله بن عمیر کلبی به شهادت رسید، همسرش ام وهب به قتلگاه آمده و در میان کشتگان به جستجوی جسد شوهرش پرداخت و در کنار بدن مطهر همسر نشست و شهادتش را به وی تبریک گفت و سپس اظهار داشت ((بهشت برتو گوارا باد، از خدا میخواهم که مرا در بهشت همنشین و مصاحب تو گرداند)). در این هنگام شمر ملعون متوجه این بانو شد و به غلامش رستم دستور داد تا او را به شوهرش ملحق سازد، غلام آن خبیث هم از پشت سر درآمد و نا گهان با عمود آهنین بر سرش کوفت و او را به شهادت رسانید، او تنها زنی است که از لشکر امام حسین(ع) به شهادت رسید @HoseinDarabi