eitaa logo
حسینیه کودک ونوجوان معلم شهید جواد زیوداری
328 دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
6.8هزار ویدیو
27 فایل
پابه پای #کودکی ، درفصل رویش زندگی.... حسینیه کودک ونوجوان معلم شهید جواد زیوداری سال تاسیس ۹۵ 👈وابسته به #هیات_عزاداری_حسینی_حزب_الله_اندیمشک @kahfolvara ارتباط با مدیرکانال @ofogh114
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌼 یکی بود، یکی نبود. يک خيلى خيلى بزرگ بود. اين پروانه خيلى بزرگ ، سنش زياد بود و هيچ كس نمى دانست اين پروانه چند سال دارد و زمانى كه بچه بوده است چه شكلى بوده است. اين پروانه خيلى بود تا زمانى كه پروانه تصميم مى گيرد بچه اى به دنيا بياورد. همه از شنيدن اين خبر خوشحال شدند كه پروانه مى خواهد بچه اى به دنيا بياورد. گذشت و گذشت و پروانه يك بزرگ گذاشت. همه از زمان به دنيا آمدن بچه مى پرسيدند. بالاخره تخم شروع كرد به ترک خوردن ، همين كه تخم شكست، يك از آن بيرون آمد. همه از ديدن كرم تعجب كردند و گفتند: چه[ كرم زشتى] ! چقدر بوى بد ميدهد! يه كرم گوشت آلو ، پر از مو پر از آب از تخم بيرون آمده بود.😣 كه كسى دوستش نداشت .😔 هيچ كس با كرم حرف نمى زد ، پروانه از اينكه كسى با بچه اش حرف نمى زند، خيلى [ناراحت] بود. گذشت و گذشت زمان رفتن پروانه پير شد. كرم كوچک خيلى تنها شده بود و ديگر هيچ حيوانى با او كارى نداشت. بعضى اوقات برگ خشكى پيدا مى كرد و مى خورد ... تا اينكه بالاخره كرم با خودش گفت: اين چه است كه من دارم! چرا من من مثل مادرم نيستم؟ كرم كلى غصه خورد و شروع كرد به گريه كردن ، كرم گريه كرد و گريه كرد و.... تا اينكه ديد اطرافش تار شده ! يواش يواش كرم كوچولو خوابش گرفت ... همه اشک هاى كرم كوچولو تبديل به تارهاى نازک قشنگ شده بودند. گذشت و گذشت... يک روز ، دو روز، يک هفته، دوهفته، يک ماه ، دوماه ... كل پاييز و زمستان كرم كوچولو بود. فقط بعضى اوقات بلند مى شد و لباسش را مى دوخت و دوباره مى خوابيد . كه شد كرم كوچولو از خواب بيدار شد . زمانى كه مى خواست از جايش بلند شود، تا آمد با دستهايش خميازه اى بكشد ديد كه چقدر جايش تنگ است ... دستهايش را كه باز كرد ديد دستهايش تبديل به زيبا شده اند. از آن فاصله دورها كه روى درخت نشسته بود، بال هاى زيباى پروانه را ديد و با خودش فكر كرد پروانه بزرگ برگشته!؟! ، همه را خبر كرد . حيوانات جنگل كه پروانه را ديدند، تعجب كردند از او پرسيدند: ايا تو پروانه بزرگ هستى، كه دوباره برگشته اى؟ پروانه پاسخ داد: من همان [كرم كوچک زشتى] هستم كه شما هيچ كدامتان من را نداشتيد ، حالا بعد از گذشت چندماه از درآمده ام و تبديل به يك ى زيبا شده ام. مادرم به شما گفت كه مرا مسخره نكنيد اما شما حرف مادرم را گوش نداديد و مرا كرديد! حيوان ها كه سخت از كار خود شده بودند گفتند: كاش اين كار را نمى كرديم ! پروانه گفت: عيبى ندارد، حالا برويد به بچه هاى خود اين داستان را تعريف كنيد تا زمانى كه من خواستم بچه دار بشوم ، بچه كرم كوچک مرا كه با گذشت زمان به پروانه تبديل مى شود مسخره نكنند. 👈این داستان برای کودکان به بالا مناسب است. sapp.ir/hoseinie_koodak_nojavan https://eitaa.com/hoseinie_koodak_nojavan
.🍂🌼 📚 یکی بود، یکی نبود. یک روز از روزهای خدا، فاطمه خانم تصمیم داشت با دوستانش به اردو برود. مکان اردو یک جنگل کمی ترسناک بود. فاطمه یک عروسک کوچولو داشتند که اسمش زهرا بود. فاطمه خانم خیلی می ترسید که در جنگل بلایی سر عروسکش بیاید. مثلا شیر به عروسکش حمله کند ، باران بیاید و عروسکش خیس بشود. فاطمه خانم با خودش فکر کرد که عروسکش را کجا بگذارد و چه پناهگاهی برایش درست کند، که اذیت نشود. فاطمه خانم نه کیفی با خودش آورده بود نه حواسش بود که زیر چادرش زهرا کوچولو را پنهان کند. اول از همه تصمیم گرفت در سوراخ یک تنه درخت بگذارد که هیچ کس عروسکش را نبیند. اما با خودش فکر کرد اگر یک موش داخل سوراخ شود و عروسکم را بردارد و موهایش را بخورد یا لپ هایش را گاز بگیرد، چه می شود؟ فکر کرد درخت که نمی تواند از عروسکش محافظت کند، هیچ کاری از دست درخت برنمی آید. فاطمه خانم از تصمیم خود منصرف شد. دوباره فکر کرد و فکر کرد. ناگهان دید یک خانم مهربان از آنجا عبور کرد. فاطمه فکر کرد عروسکش را به آن خانم مهربان بدهد ولی بعد فکر کرد شاید آن خانم عروسکش را با خودش را ببرد و دیگر به او پس ندهد. بعد با خودش گفت عروسکش را به دوستش بدهد تا از عروسکش محافظت کند ولی باز با فکر کرد و گفت که اگر عروسکش را اذیت کند، اگر موهایش را بکند چه بلایی سر او می آید؟ تصمیم گرفت نزد معلمش برود و از او بپرسد. معلم به او گفت: من سوره ای را به تو یاد می دهم تا بخوانی و خیالت راحت بشود که عروسکت هیچ آسیبی نمی بیند. آن سوره سوره ی ناس است. فاطمه خانم سوره ناس را خواند و بعد هم با خیال راحت عروسکش را به دوستش داد که در کیفش بگذارد. ✅ این داستان برای کودکان بالای مناسب است. sapp.ir/hoseinie_koodak_nojavan https://eitaa.com/hoseinie_koodak_nojavan
🍂🌼 یکی بود، یکی نبود. یک روز از روزهای خدا، فاطمه خانم تصمیم داشت با دوستانش به اردو برود. مکان اردو یک جنگل کمی ترسناک بود. فاطمه یک عروسک کوچولو داشتند که اسمش زهرا بود. فاطمه خانم خیلی می ترسید که در جنگل بلایی سر عروسکش بیاید. مثلا شیر به عروسکش حمله کند ، باران بیاید و عروسکش خیس بشود. فاطمه خانم با خودش فکر کرد که عروسکش را کجا بگذارد و چه پناهگاهی برایش درست کند، که اذیت نشود. فاطمه خانم نه کیفی با خودش آورده بود نه حواسش بود که زیر چادرش زهرا کوچولو را پنهان کند. اول از همه تصمیم گرفت در سوراخ یک تنه درخت بگذارد که هیچ کس عروسکش را نبیند. اما با خودش فکر کرد اگر یک موش داخل سوراخ شود و عروسکم را بردارد و موهایش را بخورد یا لپ هایش را گاز بگیرد، چه می شود؟ فکر کرد درخت که نمی تواند از عروسکش محافظت کند، هیچ کاری از دست درخت برنمی آید. فاطمه خانم از تصمیم خود منصرف شد. دوباره فکر کرد و فکر کرد. ناگهان دید یک خانم مهربان از آنجا عبور کرد. فاطمه فکر کرد عروسکش را به آن خانم مهربان بدهد ولی بعد فکر کرد شاید آن خانم عروسکش را با خودش را ببرد و دیگر به او پس ندهد. بعد با خودش گفت عروسکش را به دوستش بدهد تا از عروسکش محافظت کند ولی باز با فکر کرد و گفت که اگر عروسکش را اذیت کند، اگر موهایش را بکند چه بلایی سر او می آید؟ تصمیم گرفت نزد معلمش برود و از او بپرسد. معلم به او گفت: من سوره ای را به تو یاد می دهم تا بخوانی و خیالت راحت بشود که عروسکت هیچ آسیبی نمی بیند. آن سوره سوره ی ناس است. فاطمه خانم سوره ناس را خواند و بعد هم با خیال راحت عروسکش را به دوستش داد که در کیفش بگذارد. ✅ این داستان برای کودکان بالای مناسب است. sapp.ir/hoseinie_koodak_nojavan https://eitaa.com/hoseinie_koodak_nojavan