🍂🌼
#قصه_متنی
#کرمی_که_پروانه_شد
یکی بود، یکی نبود.
يک #پروانه خيلى خيلى بزرگ بود.
اين پروانه خيلى بزرگ ، سنش زياد بود و هيچ كس نمى دانست اين پروانه چند سال دارد و زمانى كه بچه بوده است چه شكلى بوده است.
اين پروانه خيلى #تنها بود تا زمانى كه پروانه تصميم مى گيرد بچه اى به دنيا بياورد.
همه از شنيدن اين خبر خوشحال شدند كه پروانه مى خواهد بچه اى به دنيا بياورد.
گذشت و گذشت و پروانه يك #تخم بزرگ گذاشت.
همه از زمان به دنيا آمدن بچه
مى پرسيدند.
بالاخره تخم شروع كرد به ترک خوردن ، همين كه تخم شكست، يك #كرم از آن بيرون آمد.
همه از ديدن كرم تعجب كردند و گفتند: چه[ كرم زشتى] ! چقدر بوى بد ميدهد!
يه كرم گوشت آلو ، پر از مو پر از آب از تخم بيرون آمده بود.😣 كه كسى دوستش نداشت .😔
هيچ كس با كرم حرف نمى زد ، پروانه از اينكه كسى با بچه اش حرف نمى زند، خيلى [ناراحت] بود.
گذشت و گذشت زمان رفتن پروانه پير شد. كرم كوچک خيلى تنها شده بود و ديگر هيچ حيوانى با او كارى نداشت.
بعضى اوقات برگ خشكى پيدا مى كرد و مى خورد ...
تا اينكه بالاخره كرم با خودش گفت: اين چه #قيافه_اى است كه من دارم! چرا من من مثل مادرم #خوشگل نيستم؟
كرم كلى غصه خورد و شروع كرد به گريه كردن ، كرم گريه كرد و گريه كرد و....
تا اينكه ديد اطرافش تار شده !
يواش يواش كرم كوچولو خوابش گرفت ...
همه اشک هاى كرم كوچولو تبديل به تارهاى نازک قشنگ شده بودند.
گذشت و گذشت... يک روز ، دو روز، يک هفته، دوهفته، يک ماه ، دوماه ... كل پاييز و زمستان كرم كوچولو #خوابيده بود. فقط بعضى اوقات بلند مى شد و لباسش را مى دوخت و دوباره
مى خوابيد .
#بهار كه شد كرم كوچولو از خواب بيدار شد . زمانى كه مى خواست از جايش بلند شود، تا آمد با دستهايش خميازه اى بكشد ديد كه چقدر جايش تنگ است ... دستهايش را كه باز كرد ديد دستهايش تبديل به #بال_هاى زيبا شده اند.
از آن فاصله دورها #سنجاب كه روى درخت نشسته بود، بال هاى زيباى پروانه را ديد و با خودش فكر كرد پروانه بزرگ برگشته!؟! ،
همه #حيوانات را خبر كرد .
حيوانات جنگل كه پروانه را ديدند، تعجب كردند از او پرسيدند: ايا تو پروانه بزرگ هستى،
كه دوباره برگشته اى؟
پروانه پاسخ داد: من همان
[كرم كوچک زشتى] هستم كه شما هيچ كدامتان من را #دوست نداشتيد ، حالا بعد از گذشت چندماه از #پيله_ام
درآمده ام و تبديل به يك #پروانه ى زيبا شده ام.
مادرم به شما گفت كه مرا مسخره نكنيد اما شما حرف مادرم را گوش نداديد و مرا #مسخره كرديد!
حيوان ها كه سخت از كار خود #پشيمان شده بودند گفتند: كاش اين كار را
نمى كرديم !
پروانه گفت: عيبى ندارد، حالا برويد به بچه هاى خود اين داستان را تعريف كنيد تا زمانى كه من خواستم بچه دار بشوم ، بچه كرم كوچک مرا كه با گذشت زمان به پروانه تبديل مى شود مسخره نكنند.
#قصه #تدبر_در_قرآن
👈این داستان برای کودکان #هفت_سال به بالا مناسب است.
#شهید_جواد_زیوداری #تربیت_دینی_فرزندان
#حسینیه_کودک_و_نوجوان
sapp.ir/hoseinie_koodak_nojavan
https://eitaa.com/hoseinie_koodak_nojavan
.🍂🌼
#قصه_شب
📚 #پناهگاه
یکی بود، یکی نبود.
یک روز از روزهای خدا، فاطمه خانم تصمیم داشت با دوستانش به اردو برود.
مکان اردو یک جنگل کمی ترسناک بود.
فاطمه یک عروسک کوچولو داشتند که اسمش زهرا بود.
فاطمه خانم خیلی می ترسید که در جنگل بلایی سر عروسکش بیاید. مثلا شیر به عروسکش حمله کند ، باران بیاید و عروسکش خیس بشود.
فاطمه خانم با خودش فکر کرد که عروسکش را کجا بگذارد و چه پناهگاهی برایش درست کند، که اذیت نشود.
فاطمه خانم نه کیفی با خودش آورده بود نه حواسش بود که زیر چادرش زهرا کوچولو را پنهان کند.
اول از همه تصمیم گرفت در سوراخ یک تنه درخت بگذارد که هیچ کس عروسکش را نبیند. اما با خودش فکر کرد اگر یک موش داخل سوراخ شود و عروسکم را بردارد و موهایش را بخورد یا لپ هایش را گاز بگیرد، چه می شود؟
فکر کرد درخت که نمی تواند از عروسکش محافظت کند، هیچ کاری از دست درخت برنمی آید.
فاطمه خانم از تصمیم خود منصرف شد.
دوباره فکر کرد و فکر کرد.
ناگهان دید یک خانم مهربان از آنجا عبور کرد. فاطمه فکر کرد عروسکش را به آن خانم مهربان بدهد ولی بعد فکر کرد شاید آن خانم عروسکش را با خودش را ببرد و دیگر به او پس ندهد.
بعد با خودش گفت عروسکش را به دوستش بدهد تا از عروسکش محافظت کند ولی باز با فکر کرد و گفت که اگر عروسکش را اذیت کند، اگر موهایش را بکند چه بلایی سر او می آید؟
تصمیم گرفت نزد معلمش برود و از او بپرسد.
معلم به او گفت: من سوره ای را به تو یاد می دهم تا بخوانی و خیالت راحت بشود که عروسکت هیچ آسیبی نمی بیند. آن سوره سوره ی ناس است.
فاطمه خانم سوره ناس را خواند و بعد هم با خیال راحت عروسکش را به دوستش داد که در کیفش بگذارد.
✅ این داستان برای کودکان بالای #هفت_سال مناسب است.
#تدبر_در_قرآن #ناس
#شهید_جواد_زیوداری #تربیت_دینی_فرزندان
#حسینیه_کودک_و_نوجوان
sapp.ir/hoseinie_koodak_nojavan
https://eitaa.com/hoseinie_koodak_nojavan
🍂🌼
#پناهگاه
یکی بود، یکی نبود.
یک روز از روزهای خدا، فاطمه خانم تصمیم داشت با دوستانش به اردو برود.
مکان اردو یک جنگل کمی ترسناک بود.
فاطمه یک عروسک کوچولو داشتند که اسمش زهرا بود.
فاطمه خانم خیلی می ترسید که در جنگل بلایی سر عروسکش بیاید. مثلا شیر به عروسکش حمله کند ، باران بیاید و عروسکش خیس بشود.
فاطمه خانم با خودش فکر کرد که عروسکش را کجا بگذارد و چه پناهگاهی برایش درست کند، که اذیت نشود.
فاطمه خانم نه کیفی با خودش آورده بود نه حواسش بود که زیر چادرش زهرا کوچولو را پنهان کند.
اول از همه تصمیم گرفت در سوراخ یک تنه درخت بگذارد که هیچ کس عروسکش را نبیند. اما با خودش فکر کرد اگر یک موش داخل سوراخ شود و عروسکم را بردارد و موهایش را بخورد یا لپ هایش را گاز بگیرد، چه می شود؟
فکر کرد درخت که نمی تواند از عروسکش محافظت کند، هیچ کاری از دست درخت برنمی آید.
فاطمه خانم از تصمیم خود منصرف شد.
دوباره فکر کرد و فکر کرد.
ناگهان دید یک خانم مهربان از آنجا عبور کرد. فاطمه فکر کرد عروسکش را به آن خانم مهربان بدهد ولی بعد فکر کرد شاید آن خانم عروسکش را با خودش را ببرد و دیگر به او پس ندهد.
بعد با خودش گفت عروسکش را به دوستش بدهد تا از عروسکش محافظت کند ولی باز با فکر کرد و گفت که اگر عروسکش را اذیت کند، اگر موهایش را بکند چه بلایی سر او می آید؟
تصمیم گرفت نزد معلمش برود و از او بپرسد.
معلم به او گفت: من سوره ای را به تو یاد می دهم تا بخوانی و خیالت راحت بشود که عروسکت هیچ آسیبی نمی بیند. آن سوره سوره ی ناس است.
فاطمه خانم سوره ناس را خواند و بعد هم با خیال راحت عروسکش را به دوستش داد که در کیفش بگذارد.
✅ این داستان برای کودکان بالای #هفت_سال مناسب است.
#تدبر_در_قرآن #ناس
#شهید_جواد_زیوداری #تربیت_دینی_فرزندان
#حسینیه_کودک_و_نوجوان
sapp.ir/hoseinie_koodak_nojavan
https://eitaa.com/hoseinie_koodak_nojavan