eitaa logo
حسینیه هنر سبزوار
642 دنبال‌کننده
929 عکس
263 ویدیو
8 فایل
صفحه رسمی «حسینیه هنر سبزوار»؛ دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📬 سبزوار، میدان 22 بهمن، خ بیهق 18، حسینیه هنر سبزوار ارتباط با ما: 09156539436 @esmail_hashemabadi
مشاهده در ایتا
دانلود
حسینیه هنر سبزوار
🔻 روایت دوم؛ رزق لایحتسب 🎙 راوی: هادی حسین‌پور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار آ
✌️ روایت اول؛ تا آزادی قدس 🎙 راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار آقاسید ایرانی است. خانه و ماشینش را فروخته و سه ماه است برای خدمت‌رسانی با همسر و بچه‌هایش که همگی جهادی و فعال‌اند، این‌جا در بیروت ساکن‌اند و به امورات مهاجرین می‌رسند. از سید می‌پرسم: «تا کِی این‌جا می‌مونین؟» می‌گوید: «تا آزادی قدس هستیم.» 📍لبنان، شنبه 8 دی 1403 🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید @hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
🔻 روایت دوم؛ رزق لایحتسب 🎙 راوی: هادی حسین‌پور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار آ
🔻 روایت سوم؛ آوارگان 🎙 راوی: هادی حسین‌پور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار رسیدیم بعلبک. برای شیعیان سوری دو جور چادر زده بودند. یکی‌اش را گروه‌های جهادی زده بودند که خوب بود. یک جور دیگر، با هر چه دست‌شان رسیده بود از لوله‌ها و طناب گرفته تا تکه‌های نایلون و پارچه و پتو، یک چهاردیواری درست کرده بودند که شب‌ها از سرما نلرزند. پیرمرد، پیرزن، مادر شهید، فرزند شهید، همه سر دماغ‌ها و روی لُپ‌ها از سرما سرخ بود. توی چشم‌های پدری که دختربچه‌ی مریض و بی‌حالش را بغل گرفته بود، شرمندگی را احساس کردم. خیلی دلم سوخت. حزب الله و گروه‌های جهادی دَوا و دکتر رسانده بودند، اما آن بچه جای گرم می‌خواست که نبود. هر روز مریضی‌شان بدتر می‌شد. بچه‌های جهادی یک مرد جوان را نشان دادند که امروز نوزادش به دنیا آمده بود. گفتند: «توی یک ساختمان نیمه‌کاره، با پتو و لحاف یک چهاردیواری برای خودش درست کرده بود که زن و بچه‌ش را ببرد آن‌جا. به‌ش گفتیم: "اینطوری که بچه‌ت می‌میره." اما چاره‌ای نبود. با کمک‌های مردمی، دو شب هتل کرایه کردیم که حداقل بچه‌اش همان‌روز‌های اول از سرما نمی‌میرد.» یک زن سوری جوان با دور و بَرش چندتا بچه، روی سرش پتو کشیده بود تا گرم بماند. یک لحظه برگشت سمت من و نگاهم کرد. سرم را انداختم. چندتا خانم سوری دیگر دورمان را گرفتند. ناامید بودند. می‌گفتند: «فقط امید ما به خداست.» یکی از بچه‌های جهادی که با خانواده آمده بود، توی بعلبک خانه‌ موقت داشت. می‌گفت: «خودم و خانواده‌ام رفتیم توی آشپزخانه، اتاق رو دادیم به یک خانواده سوری.» بعضی خانه‌ها بیست، بیست و پنج نفر با هم زندگی می‌کنند. زن و مرد جدا. بعضی دیگر از مردم لبنان هم خانه‌هایشان را پُر از مردم سوریه کردند. عین اربعین. ادامه دارد... 📍لبنان، شنبه 8 دی 1403 🖊 محمد حکم‌آبادی 🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید @hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
#ویژه 🔻 روایت سوم؛ آوارگان 🎙 راوی: هادی حسین‌پور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوا
🔻 روایت چهارم: سبزواری‌ها این‌جان. 🎙 راوی: هادی حسین‌پور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار هنوز یک ربع نشده بود که رسیده بودم بعلبک. به آقایی گفتم: «سبزواری‌ام» گفت: «سبزواری‌ها که این‌جان. برگرد.» سرم را که چرخاندم، عباس فرهودی را دیدم. بچه‌های جهادی پایگاه شهید شجیعی که بعد از چندسال اردوی جهادی، آمده بودند لبنان. حاجی ارقند و بقیه بچه‌ها را هم یکی یکی دیدم و احوالپرسی کردیم. از حرم امام رضا، پاکت‌های نمک متبرک آورده بودم. به بچه‌های سبزوار چندتا دادم تا قاطی غذای نیازمند‌ها کنند. یکی دو تا هم قسمت لبنانی‌ها شد. نمک را گرفتند و به چشم‌شان کشیدند. حرم امام رضا نرفته بودند. خیلی امام رضا را دوست داشتند. همان‌جا وضعیت چادر‌ها را بررسی کردیم. بخاری نفتی نداشتند. سرما تا استخوان آدم می‌رفت. یک کلیپ ضبط کردم و از مردم سبزوار خواستم یا علی بگویند و پول خرید 50 تا بخاری نفتی را جمع کنیم. همان‌دم به بچه‌ها پول دادم و گفتم: «بخرید. ان شا الله پول می‌رسه.» صبح روز بعد، بچه‌ها صوت فرستادند: «بعلبک برف سنگینی آمده. با بچه‌ها شبانه بخاری‌‌ها را خریدیم و پخش کردیم. بچه‌های حزب‌الله هم سوخت رساندند.» گفتم: «کو عکس؟» گفت: «اصلا فرصت نشد حاجی!» چادر‌ها با بخاری هم گرم نمی‌شد. نهایت از سرما نمی‌لرزیدند. همان روز وقت رفتن، دو تا پسر نوجوان سوری دنبال‌مان آمده بودند. گفتند: «لباس نداریم.» بچه‌ها گفتند: «فردا بیا. برات میاریم.» به همان فارسی و عربی قاطی، گفت: «شب تا صبح می‌لرزیم؛ چطوری تحمل کنیم؟» حاج‌ابو‌الفضل ارقند کاپشن‌ش را در آورد و داد به پسر سوری. گفتند: «حرام... حرام...» منظورشان این بود که چون خودت سردت می‌شود، ما نمی‌توانیم قبول کنیم. هر کار کردیم قبول نکردند و رفتند. ادامه دارد... 📍 لبنان، شنبه 8 دی 1403 🖊 محمد حکم‌آبادی 🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید @hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
✌️ روایت اول؛ تا آزادی قدس 🎙 راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزو
🔻 روایت دوم؛ درخواست خروج راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار باید برای رساندن کمک‌های مردم سبزوار و کار رسانه‌ای به لبنان می‌رفتیم. اما دو مانع بزرگ داشتیم. بعد از سقوط دمشق، پروازهای ایران به بیروت محدود و امنیتی شده بود و هماهنگ کردنش کار نزدیک به محال. مشکل بعدی مصوّبۀ جدید حوزۀ علمیه بود: «درخواست خروج از کشورِ هیچ طلبۀ مشمولی به مقصد سوریه و لبنان تأیید نشود.» برای درخواست خروج از چند نفر پیگیر شدم. همه می‌گفتند: «به خاطر مصوبۀ جدید غیرممکنه.» آخری گفت: «باید شیخ نعیم قاسم تأیید کنه!»... ناامید رفتم مشهد، حرم امام رضا (ع). کنار ضریح توی دلم گفتم: «آقاجان، ما که نمی‌خوایم بریم اون‌جا ماجراجویی و علّافی. تشخیص دادیم که وظیفه‌ست. اگه خیره جور بشه.» به ذهنم آمد به خود آیت‌الله اعرافی، مدیر حوزۀ علمیه کل کشور، پیام بدهم. شماره‌اش را گیر آوردم و ماجرا را برایش نوشتم. و پیام ارسال شد. چند ساعت بعد صدای پیامک گوشی را شنیدم. دیدم که همان شماره جواب داده است: «سلام علیکم. به خاطر مسائلی این امر مصوّب شده. اما مع‌ذلک کار شما توصیه می‌شود.» باورم نمی‌شد. فردایش جمعه بود. گوشی زنگ خورد. از حوزه بود! با این‌که در حالت عادی باید سی میلیون وثیقه گذاشته شود، گفتند که فقط سفته تحویل بدهم. یکی از رفقایم را توی قم فرستادم و سفته را به مرکز مدیریت حوزه رساند. شب‌ش بود که کسی زنگ زد. گفت: «کار شما حل شده.» فکر کردم کارمند سادۀ ادارۀ مشمولین حوزه است. خودش را معرفی کرد: «رفیعی هستم. معاون کل امور طلاب»! فرداصبحش پیامکی برایم آمد: «درخواست خروج از کشور شما تأیید شد.» حالا مانده بود مانع بعدی. با کدام هواپیما برویم؟ ادامه دارد... 🖊 هادی سیاوش کیا 🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید @hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
#ویژه 🔻 روایت چهارم: سبزواری‌ها این‌جان. 🎙 راوی: هادی حسین‌پور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مق
🔻 روایت پنجم؛ ایران ما را ول کرده؟ 🎙 راوی: هادی حسین‌پور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار همین که فهمیدند ایرانی هستیم، دورمان شلوغ شد. یک جوانی گفت:«مشکل ما غذا نیست» گفت:«تکلیف ما چیه؟ باید چه‌کار کنیم؟» چند نفر دیگر آمدند جلو. استخاره می‌خواستند. می‌خواستند ببینند:«برگردند سوریه یا نه؟» خواستم توضیح دهم الان وقت استخاره نیست، دیدم صلاح نیست. همان‌جا با تسبیح استخاره گرفتم. هر دو «بد» آمد. یکی تعریف کرد:«من چند روز برگشتم سوریه. سربازهای تحریر‌الشام آنقدر کتکم زدند که باز آمدم لبنان. شاید اگر می‌ماندم، می‌کشتنم.» بعضی شیعیان، با حزب الله همکاری داشتند و می‌گفتند: «تمام سیستم‌ها افتاده دست تحریر الشام. تحت تعقیبیم. اگه برگردیم سوریه، اعدام‌مون می‌کنند.» بیشتر آواره‌ها اهالی مناطق نبل، الزهرا و کفریا بودند. یکی از جوان‌های آن‌جا گفت: «برویم برای کی مبارزه کنیم؟ برویم سوریه کشته می‌شویم.» یک صبری کرد و ادامه داد:«اگر آیت‌الله سیستانی یا سیدالقائدالخامنه‌ای بگن برگرد، برمی‌گردم و می‌جنگم. حداقل می‌دانیم شهید می‌شوم. ولی الان نمی‌دانیم بدون اذن چه‌کار کنیم! شما بگو چه‌کار کنیم؟» من می‌گفتم:«نمی‌دانم.» بلاتکلیفی اذیت‌شان می‌کرد. گفتند:«ما غذا نمی‌خوایم. ما قرار می‌خوایم. ما مُتِشَتِّت‌ایم.» می‌پرسیدند:«آینده ما چیه؟» همه‌شان شنیده بودند:«ایران پشت سر سوریه و حزب‌الله رو خالی کرده.» ولی هیچ‌کس سخنرانی‌های آیت‌الله خامنه‌ای را درباره سوریه و حزب‌الله گوش نداده بود. بعضی از طلبه‌ها، کارشان را کرده بودند صحبت‌های فرهنگی با اهالی سوریه. جهاد تبیین می‌کردند. بروبچه‌های جهادی سبزوار که رفته بودند آن‌جا، با آواره‌های سوریه صمیمی شده بودند. باهاشان صحبت می‌کردند و ناز‌شان را می‌خریدند. از صحبت‌های آقا برای‌شان می‌گفتند. می‌گفتند: «سید‌القائد گفته به امید خدا پیروزی نهایی از ماست.» حاج‌ابوالفضل ارقند شب‌ها برای بچه‌های سوریه با همان عربیِ نصفه و نیمه که بلد است، قصه تعریف می‌کند. با دوستان دفتر رهبر انقلاب ارتباط گرفتم. گفتم این‌جا نه فقط به لحاظ مالی و امکانات، ضعیف‌ایم؛ بلکه توی رسانه و جهاد تبیین هم عقب افتادیم. ادامه دارد... 📍لبنان، شنبه 8 دی 1403 🖊 محمد حکم‌آبادی 🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید @hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
#ویژه 🔻 روایت دوم؛ درخواست خروج راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در س
✈️ روایت سوم؛ هواپیمای مجروحین 🎙 راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار با کدام هواپیما برویم؟... دو سه هفته موارد و پل‌های متعدد را پیگیر بودیم. چندجایی عکس گذرنامه فرستادیم اما خبری نشد. از طریق حاج‌آقای مهدوی ارفع هم که در لبنان بود، وارد شدیم. داشت رفتن‌مان را جور می‌کرد که پسر جوانش فوت کرد و مجبور شد برگردد. چهارشنبه ۵ دی با آقایی که قبلا برای بچه‌های جهادی بلیط لبنان گیر می‌آورده صحبت می‌کردم که گفت: «فردا‌شب یه پرواز از مشهد به بیروت هست برا مجروحین لبنانی. ببین می‌شه باهاشون رفت.» فوری شمارۀ شرکت هواپیمایی ماهان را گرفتم. گفت: «اُوِره. بسته شده.» با خودم گفتم: «توکل به خدا. مشهده دیگه، نزدیکه؛ هم یه زیارت می‌ریم هم ببینیم می‌شه یا نه.» با رفیقی که قبلا در فرودگاه مشهد بوده هم ارتباط گرفتیم. گفت: «برید پیش مسئول کانتر و بگید از طرف فلانی‌ام.» با یکی از بچه‌های هیأت انصار، که یکی از مأموران حفاظت فرودگاه مشهد را می‌شناخت هم حرف زدیم. گفت: «می‌گم بهش.» غروب پنجشنبه به همسر و مادرم گفتم: «فعلا به کسی چیزی نگید. معلوم نیس جور بشه. شاید صبحونۀ فردا خونه باشم.» وسایل را جمع کردم. با حاج‌آقای حسین‌پور بعد از نماز راهی شدیم. محمد و جواد شمس‌آبادی ما را رساندند. اول رفتیم حرم. زیارتی عجله‌ای کردیم. بعد خودمان را رساندیم فرودگاه. پای کانتر، مسئولش گفت: «بله. می‌شناسم‌شون. ولی شرمنده؛ جا نداریم.» یک پاسدار از سپاه قدس هم آن‌جا بود برای هماهنگی‌های پرواز. پاپیچش شدیم اما هربار می‌گفت: «جا نداره.» «نمی‌شه.» «امکانش نیست.»... ما تا فرودگاه آمده بودیم. نباید تا آخرین لحظه دست برمی‌داشتیم. نشستیم روی صندلی‌های انتظار. من هر چند دقیقه می‌رفتم و خودم را نشان مسئول کانتر می‌دادم. محمد روی صندلی خوابش برده بود. پرواز طبق برنامه ساعت ۰۰:۲۰ می‌پرید. ساعت ۲۳:۳۰ شد. خدمۀ پرواز رفتند. به همسرم پیامک دادم که: «دعا کن. ولی نمی‌شه به احتمال زیاد.» جواب داد: «خیره ان شاء الله. به نیت حضرت اباالفضل برای حضرت ام‌البنین صلوات بفرس.» ساعت ۰۰:۱۰ هیچ مسافری جز ما توی سالن نبود. دیگر بُریده بودم. توی گوشی حرفی دلی به خدا نوشتم. زیر لب صلوات می‌فرستادم. گوشی‌ام زنگ خورد. شناس نبود. بی‌حوصله جواب دادم. گفت: «سلام. تا الان با مأمور حفاظت پرواز و خلبان دربارۀ شما دو نفر جلسه داشتیم. کد ملی‌تون رو بفرستین.» همانی بود که رفیق هیأتی‌مان سفارش‌مان را بهش کرده بود. گفتم: «الان که دیگه کانتر بسته‌س و نزدیک پروازه. امیدی هست؟» گفت: «آره. خیالتون راحت. تأخیر داره.» کد ملی را برایش فرستادم. چند دقیقه گذشت و یک‌دفعه کانتر باز شد. آقایی آمد و گفت آماده شویم. انگار دنیا را بهمان داده بودند. ۲۴۰ دلار برای هر نفرمان دادیم و بلیط گرفتیم. از محمد و جواد خداحافظی کردیم. از گیت رد شدیم. از چهرۀ آن پاسدار سپاه قدس معلوم بود جا خورده. داخل هواپیما شدیم. اکثر مسافرها صورت و دست‌هایشان باندپیچی بود. یادم آمد که سوار هواپیمای مجروحین شده‌ایم. به مادر و همسرم پیامک دادم: «جور شد. تا بیروت خدانگه‌دار.» ادامه دارد... 📍 پنج‌شنبه، ۶ دی ۱۴۰۳ | مشهد 🖊 هادی سیاوش‌کیا 🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید @hoseinieh_honar_sabzevar
هدایت شده از حسینیه هنر سبزوار
15.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✌️مردم قهرمان | روایت احمد عارفی از حال و هوای شهر سبزوار در ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی 🚩 همراه حسینیه هنر سبزوار باشید ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
🔻 روایت چهارم؛ دختران حسین (ع) راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار با حاج‌آقای وافی رفتیم حرم سیده‌خوله بعلبک که محلّ اسکان حدود دو هزار مهاجر سوری است. سیده‌خوله دختر امام حسین (ع) است و حالا میزبان دخترها و زن‌های زیادی است. نیروهای تأسیساتی مشغول کار بودند. رفقای سبزواری را دیدیم. غلغله بود. نماز خواندیم و زیارت کردیم. تا نشستیم پنج جوان سوری و یک پیرمرد با محاسن سفیدِ بلند آمدند و شروع کردند به حرف زدن با ما. شکسته‌بسته متوجه می‌شدیم. یکی گفت: «خانواده‌ام توی سوریه موندن و نمی‌تونم بیارمشون.» دیگری گفت: «باخانواده اینجام و بی‌پولم.» حرف‌شان را که شنیدیم کمی آرام شدند. کنارمان دو سه پسر بچه داشتند کُشتی می‌گرفتند و می‌خندیدند. به صحن امامزاده رفتیم. به ما که لباس روحانیت داشتیم احترام می‌کردند و برایمان پا می‌شدند. پسری هفت‌هشت‌ساله می‌خواست دعایی به حاج‌آقا بفروشد. با نرده‌ها و پتو و نایلون چیزی که شاید اسمش را بشود چادر گذاشت درست کرده بودند. توی هر چادر نُه نفر زندگی می‌کردند. بچه‌ای را دیدم که داشت از سرما می‌لرزید. مرد جوانی با ما کمی فارسی حرف زد. گفتم: «فارسی یاد داری؟» گفت: «کم. ولی داداشم بیشتر.» صدایش کرد. برادرش فارسی را خیلی خوب حرف می‌زد. پرسیدم: «اهل کجایی؟» گفت: «مزار شریف.» تعجبم را دید. «ما توی فاطمیون سوریه می‌جنگیدیم.» خوب شد که مترجم گیر آوردیم. حرم سرداب داشت. آن‌جا هم گوش‌تاگوش، خانواده‌ها با حایلِ پتو از هم جدا شده بودند. فضا بسته بود. زیرزمینی بدون تهویه با بوی سیگار و گرد و خاک. رفتیم داخل. یکی‌یکی حرف‌هایشان را شنیدیم. می‌خواستم فیلم بگیریم اما پیش خودم گفتم نکند اذیت شوند. از پله‌ها بالا رفتیم. باز جمعی دورمان شکل گرفت. مردها می‌آمدند و شناسنامۀ بچه‌هایشان را نشان ما می‌دادند. همه کثیرالاولاد بودند؛ پنج‌تا، شش‌تا، نُه تا. از مشکلات‌شان می‌گفتند. یک ساعتی گوش می‌دادیم. هوا سردتر شده بود. یک‌دفعه از گوشۀ صحن، دو خانم جوان به من اشاره کردند که سمت‌شان بروم. از جمع و حاجی دور شدم. کناری شروع کردند به صحبت کردن. عربی فصیح نبود. متوجه نشدم. مترجم گوگل گوشی را آوردم و موبایل را روبه‌رویشان گرفتم. گفتم: «تَکَلَّمی. یُتَرجِم.» یکی‌شان به شکم دیگری اشاره کرد و چیزی گفت. حرفش که تمام شد، ترجمه‌اش را در گوشی خواندم: «خواهرم بارداره. این‌جا هیچ امکاناتی نیست. ما پونزده روزه که حمام نرفتیم. وسایل بهداشتی نداریم.» بعد از شنیدن صحبت‌ها حاجی بهشان قول کمک و بهتر شدن اوضاع را می‌داد. توی سرویس بهداشتی صحن، خود سوری‌هایی که آرایشگری بلد بودند، سر و صورت مردها را به نوبت اصلاح می‌کردند. آمدیم بیرون. چند نفر دیگر از دوستان همشهری را دیدیم. با آن‌ها رفتیم داخل موکبی که یک خیابان با حرم سیدخوله فاصله داشت. ناهار آماده بود. چند خانم سوری کارِ کشیدن غذا و بسته‌بندی آن را می‌کردند. به حاجی گفتم: «این چه کار خوبیه. هرجا واسه خدمت‌رسانی می‌ریم باید اولویت فعال کردن نیروهای محلی همون‌جا باشه. ما باید نقش تسهیل‌گری و حمایتی داشته باشیم.» 📍 بیروت، جمعه ۷ دی ۱۴۰۳ 🖊 هادی سیاوش‌کیا ادامه دارد... 🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید @hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
✌️مردم قهرمان #ویدئو | روایت احمد عارفی از حال و هوای شهر سبزوار در ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 کتاب «سردار سربدارها» را بشنوید! 🔷کتاب «سردار سربدارها»، خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی است. 🖋 نویسنده: سید سعید آریانژاد 🎙 راوی: روح‌الله محفوظی 🔺 صدابردار و تدوین: علیرضا عظیمی‌نژاد 🔻 تهیه‌کننده: حسینیه هنر سبزوار ▪️ ناشر: راه‌یار 🔸 «سردار سربدارها» را از فراکتاب بخوانید و بشنوید: B2n.ir/w72885 🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
📚 سومین دورهمی نویسندگان با طعم کتاب کودک و نوجوان در خانه هم‌بازی سبزوار برگزار شد ◀️ در آستانه شهادت «مجید شهریاری» کتاب «وقتی معلم شدم» را بررسی کردیم. این کتاب برگرفته از زندگی شهید شهریاری است و نازنین صابری بهداد آن را به نگارش در آورده است. در این دورهمی، نویسنده کتاب به صورت مجازی در جلسه حضور پیدا کرد و از فراز و فرودهایش برای نوشتن کتاب گفت. 🔥 اگر شما هم علاقمند به شرکت در این دورهمی‌ها هستید، به مسئول «خانه هم‌بازی سبزوار» پیام دهید: @Zmeraji1 ♾ خانه همبازی؛ واحد خانواده حسینیه هنر 🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
😊 اولش خجالت می‌کشیدم 🎙 راوی: متین انارکی؛ کلاس نهمی و بچه مسجدی
😊 اولش خجالت می‌کشیدم 🎙 راوی: متین انارکی؛ کلاس نهمی و بچه مسجدی سوار دوچرخه شدم و تا چهار راه دادگستری رکاب زدم. بعد پیچیدم توی مسجد صاحب‌‌الزمان. چرخم را گذاشتم گوشه حیاط و کارتخوان را برداشتم و رفتم داخل مسجد. نیم ساعت به اذان بود و هوا داشت تاریک می‌شد. به روحانی مسجد گفتم: «ما یه گروهیم که مسجد به مسجد می‌ریم و برای لبنان کمک مالی جمع می‌کنیم». و کارتخوان را نشانش دادم. گفت: «الان این کارتخوان به حساب کیه؟» - مادرم. - خب هر جا بری کمکت نمی‌کنند. می‌گن پولا رو برمی‌داری برای خودت. گوشی‌ام را در آوردم و زنگ زدم به حاج‌آقا حسین‌پور. حاج‌آقا از روحانیون معروف سبزوار است. روحانی مسجد بعدِ صحبت با حاجی بهم اجازه دادند پول جمع کنم. نماز که تمام شد، روحانیِ مسجد اعلام کرد. من و رفیقم رفتیم روی بهارخواب مسجد. من کارتخوان دستم بود؛ رفیقم صندوق. مردی آمد و یک میلیون تومان کارت کشید و گفت خدا خیرتان دهد. از آن طرف، یکی از خانم‌ها بهم گفت: «ما خودمون فقیریم چرا برای اونا جمع می‌کنید؟!» و رفت. آن شب سر جمع سه میلیون و پانصد هزار تومان کمک جمع کردیم. شب بعدش تک و تنها رفتم مسجدی که می‌گفتند مسجد دکترها است. زنگ زدم حاج‌آقا حسین‌پور. نگرفت. نماز شروع شد. دیگر زنگ نزدم. حاج‌آقا سر نماز بود. نماز مسجد که تمام شد قرآن‌خوانی شروع شد ولی یواش یواش مسجد خلوت‌تر می‌شد. گفتم: «دیگر پولی جمع نمی‌شه، پاشم برم!» دوباره گوشی حاجی را گرفتم. جواب که داد سریع دادم به روحانی مسجد. روحانی، بعد از قرآن اعلام کرد. یک مرد چهل ساله‌ای که گرم‌کُنی نخی تنش بود آمد و گفت: «نگاه، به این رفیقم بگو هر چی من کشیدم، باید بکشه!» رفیق کت‌وشلواری‌اش گفت: «نه خیر! من هر چی دلم بخواد می‌کشم». مرد چهل ساله کارتش را گرفت سمتم و گفت: «پنج تومن بکش!» رسید را که دادم دستش، رفیقش گفت: «چه قدر تو خسیسی! همش پنج هزار تومن؟!» مرد بهم گفت: «این چیه کشیدی؟! کارتخوان رو بده!» و پنج میلیون تومان کشید. رفیقش هم دویست تومان کشید. آن شب کلا هفت میلیون تومان کمک جمع شد. فردا شبش هم رفتم مسجدی دیگر و همین‌طور چندین مسجد را رفتم. اوایل کار، خجالت می‌کشیدم ولی بعد دیدم همچین سخت نیست و به راحتی می‌شود کمک جمع کرد. 📍 ؛ آبان ماه 1403 🖊 محمدحسین ایزی 🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید @hoseinieh_honar_sabzevar