#ویژه
🔻 روایت یکم؛ کانتر بسته شد
🎙️ راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
کانتر پرواز را بستند. گفتند: «پاشین برین. جا نیست.» همه رفتند، حتی چند نفر سوری هم برگشتند. فقط ما نشسته بودیم. به اینطرف و آنطرف زنگ میزدیم. یکی از بچههای حفاظت پرواز گفت: «وقتی کانتر بسته شده، دیگه کسی رو رد نمیکنن. وقت تلف نکنید. برین.» گفتم: «ما که تا اینجا اومدیم. هستیم. عجله نداریم.» شده بودم مثل آن رزمندههای زمانجنگ که سن قانونی نداشتند و میخواستند اعزام شوند.
بلاخره دلشان سوخت. با توجه به مسیر رفت و برگشت و سوخت هواپیما، وزن هواپیما نباید زیاد میشد و تعدادی صندلی خالی داشت. گوشیام زنگ خورد: «ردیف شد. زود باشین.» نقدا هزینه هواپیما را دادیم و رفتیم سوار شویم.
وارد هواپیما شدم. باید میرفتیم ردیف سیزده. هنوز ننشسته بودم که پشت سرم کسی را حس کردم. برگشتم. یک جوان لبنانی ایستاده بود. صورتش زخمی بود. چشمهایش ورم داشت و تکان نمیخورد. از پشت سر، پسرش جفت دستش را گرفته بود که کمکش کند. فهمیدم چشمهایش نابینا شده. بیشتر از اینکه دلم رحم بیاید، شرمنده شدم. توی چهرهاش نه غمی بود نه اعتراضی! ذهنم درگیرش شد. یک لحظه دلم سوخت. نه برای اینکه بیناییاش را از دست داده. به امیرحسین گفتم: «اینا اولین باره بعد شهادت سیدحسن وارد لبنان میشن. لبنان بدون سید حسن.» برای خودمم سخت بود. گفتم: «امیر حسین! فکرش رو میکردی یک روزی بریم لبنان و سید حسن نباشه؟»
توی هواپیما، پُر بود از مجروحهای لبنانی. بعضیها سر و دستشان باندپیچی شده بود و بقیه زخم داشتند. خودشان نمیتوانستند حرکت کنند؛ همسر یا خواهراشان که همراهشان بودند، کمک میکردند.
بعد چهار ساعت هواپیما فرود آمد. توی پله برقیهای فرودگاه بیروت، خانمی شوهر نابینایش را همراهی میکرد. آن مرد هم مثل بقیه، توی انفجار پیجرها چشمهایش را از دست داده بود. در بینمان خانمهایی بودند که صورتشان، زخمی و چشمهایشان باندپیچی بود.
ادامه دارد...
📍لبنان، شنبه 8 دی 1403
🖊️ محمد حکمآبادی
#لبنان
#سربداران_همدل
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
#ویژه 🔻 روایت یکم؛ کانتر بسته شد 🎙️ راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در
🔻 روایت دوم؛ رزق لایحتسب
🎙 راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
آپارتمان سمت چپ و راست سالم، آن وسط یک آپارتمان ریخته بود. گاهی حتی یک طبقه را زده بودند! مسیر پُر بود از تصاویر سیدحسن و سیدصَفی. ما در مرکز بیروت بودیم. به جنوب بیروت که خرابیها زیاد بود نرفتیم. برعکس روزهای اول جنگ، خبری از آوارهها نبود. بخشی از مردم بعد از آتش بس برگشته بودند. حزب الله بقیه مردم را توی مدارس و مساجد اسکان داده بود. آوارگی توی مرکز بیروت دیده نمیشد.
راهی شمال لبنان بودیم که آوارگان سوری آنجا بودند. قصد نداشتم بروم محل شهادت سید حسن. نه اینکه دوست نداشته باشم، نه. وظیفهام رساندن کمکها به مردم بود و اولویت با آن بود. توی مسیر، رسیدیم به محل شهادت سید. اصلا انتظارش را نداشتم. از ماشین پیاده شدیم. آهسته رفتیم سمت مقتل سید حسن. اولین چیزی که یادم آمد، بروبچههای سبزوار بود. اونهایی که دوست داشتند اینجا باشد. آنهایی که کمک نقدی و غیر نقدی کردند. سه چهار دقیقه نشد که گفتند: «اینجا رو با اورانیوم ضعیف شده زدند. چند نفر از بچهها که اینجا بودند مریض شدند. شما هم زود برید.»
ادامه دارد.......
📍لبنان، شنبه 8 دی 1403
🖊 محمد حکمآبادی
#لبنان
#سربداران_همدل
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
🔻 روایت دوم؛ رزق لایحتسب 🎙 راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار آ
✌️ روایت اول؛ تا آزادی قدس
🎙 راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
آقاسید ایرانی است. خانه و ماشینش را فروخته و سه ماه است برای خدمترسانی با همسر و بچههایش که همگی جهادی و فعالاند، اینجا در بیروت ساکناند و به امورات مهاجرین میرسند.
از سید میپرسم: «تا کِی اینجا میمونین؟»
میگوید: «تا آزادی قدس هستیم.»
📍لبنان، شنبه 8 دی 1403
#لبنان
#سربداران_همدل
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
🔻 روایت دوم؛ رزق لایحتسب 🎙 راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار آ
#ویژه
🔻 روایت سوم؛ آوارگان
🎙 راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
رسیدیم بعلبک. برای شیعیان سوری دو جور چادر زده بودند. یکیاش را گروههای جهادی زده بودند که خوب بود. یک جور دیگر، با هر چه دستشان رسیده بود از لولهها و طناب گرفته تا تکههای نایلون و پارچه و پتو، یک چهاردیواری درست کرده بودند که شبها از سرما نلرزند. پیرمرد، پیرزن، مادر شهید، فرزند شهید، همه سر دماغها و روی لُپها از سرما سرخ بود. توی چشمهای پدری که دختربچهی مریض و بیحالش را بغل گرفته بود، شرمندگی را احساس کردم. خیلی دلم سوخت.
حزب الله و گروههای جهادی دَوا و دکتر رسانده بودند، اما آن بچه جای گرم میخواست که نبود. هر روز مریضیشان بدتر میشد. بچههای جهادی یک مرد جوان را نشان دادند که امروز نوزادش به دنیا آمده بود. گفتند: «توی یک ساختمان نیمهکاره، با پتو و لحاف یک چهاردیواری برای خودش درست کرده بود که زن و بچهش را ببرد آنجا. بهش گفتیم: "اینطوری که بچهت میمیره." اما چارهای نبود. با کمکهای مردمی، دو شب هتل کرایه کردیم که حداقل بچهاش همانروزهای اول از سرما نمیمیرد.»
یک زن سوری جوان با دور و بَرش چندتا بچه، روی سرش پتو کشیده بود تا گرم بماند. یک لحظه برگشت سمت من و نگاهم کرد. سرم را انداختم. چندتا خانم سوری دیگر دورمان را گرفتند. ناامید بودند. میگفتند: «فقط امید ما به خداست.»
یکی از بچههای جهادی که با خانواده آمده بود، توی بعلبک خانه موقت داشت. میگفت: «خودم و خانوادهام رفتیم توی آشپزخانه، اتاق رو دادیم به یک خانواده سوری.» بعضی خانهها بیست، بیست و پنج نفر با هم زندگی میکنند. زن و مرد جدا. بعضی دیگر از مردم لبنان هم خانههایشان را پُر از مردم سوریه کردند. عین اربعین.
ادامه دارد...
📍لبنان، شنبه 8 دی 1403
🖊 محمد حکمآبادی
#لبنان
#سربداران_همدل
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
#ویژه 🔻 روایت سوم؛ آوارگان 🎙 راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوا
#ویژه
🔻 روایت چهارم: سبزواریها اینجان.
🎙 راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
هنوز یک ربع نشده بود که رسیده بودم بعلبک. به آقایی گفتم: «سبزواریام» گفت: «سبزواریها که اینجان. برگرد.» سرم را که چرخاندم، عباس فرهودی را دیدم. بچههای جهادی پایگاه شهید شجیعی که بعد از چندسال اردوی جهادی، آمده بودند لبنان. حاجی ارقند و بقیه بچهها را هم یکی یکی دیدم و احوالپرسی کردیم.
از حرم امام رضا، پاکتهای نمک متبرک آورده بودم. به بچههای سبزوار چندتا دادم تا قاطی غذای نیازمندها کنند. یکی دو تا هم قسمت لبنانیها شد. نمک را گرفتند و به چشمشان کشیدند. حرم امام رضا نرفته بودند. خیلی امام رضا را دوست داشتند.
همانجا وضعیت چادرها را بررسی کردیم. بخاری نفتی نداشتند. سرما تا استخوان آدم میرفت. یک کلیپ ضبط کردم و از مردم سبزوار خواستم یا علی بگویند و پول خرید 50 تا بخاری نفتی را جمع کنیم. هماندم به بچهها پول دادم و گفتم: «بخرید. ان شا الله پول میرسه.» صبح روز بعد، بچهها صوت فرستادند: «بعلبک برف سنگینی آمده. با بچهها شبانه بخاریها را خریدیم و پخش کردیم. بچههای حزبالله هم سوخت رساندند.» گفتم: «کو عکس؟» گفت: «اصلا فرصت نشد حاجی!»
چادرها با بخاری هم گرم نمیشد. نهایت از سرما نمیلرزیدند.
همان روز وقت رفتن، دو تا پسر نوجوان سوری دنبالمان آمده بودند. گفتند: «لباس نداریم.» بچهها گفتند: «فردا بیا. برات میاریم.» به همان فارسی و عربی قاطی، گفت: «شب تا صبح میلرزیم؛ چطوری تحمل کنیم؟» حاجابوالفضل ارقند کاپشنش را در آورد و داد به پسر سوری. گفتند: «حرام... حرام...» منظورشان این بود که چون خودت سردت میشود، ما نمیتوانیم قبول کنیم. هر کار کردیم قبول نکردند و رفتند.
ادامه دارد...
📍 لبنان، شنبه 8 دی 1403
🖊 محمد حکمآبادی
#لبنان
#سربداران_همدل
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
✌️ روایت اول؛ تا آزادی قدس 🎙 راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزو
#ویژه
🔻 روایت دوم؛ درخواست خروج
راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
باید برای رساندن کمکهای مردم سبزوار و کار رسانهای به لبنان میرفتیم. اما دو مانع بزرگ داشتیم. بعد از سقوط دمشق، پروازهای ایران به بیروت محدود و امنیتی شده بود و هماهنگ کردنش کار نزدیک به محال. مشکل بعدی مصوّبۀ جدید حوزۀ علمیه بود: «درخواست خروج از کشورِ هیچ طلبۀ مشمولی به مقصد سوریه و لبنان تأیید نشود.»
برای درخواست خروج از چند نفر پیگیر شدم. همه میگفتند: «به خاطر مصوبۀ جدید غیرممکنه.» آخری گفت: «باید شیخ نعیم قاسم تأیید کنه!»... ناامید رفتم مشهد، حرم امام رضا (ع). کنار ضریح توی دلم گفتم: «آقاجان، ما که نمیخوایم بریم اونجا ماجراجویی و علّافی. تشخیص دادیم که وظیفهست. اگه خیره جور بشه.»
به ذهنم آمد به خود آیتالله اعرافی، مدیر حوزۀ علمیه کل کشور، پیام بدهم. شمارهاش را گیر آوردم و ماجرا را برایش نوشتم. و پیام ارسال شد. چند ساعت بعد صدای پیامک گوشی را شنیدم. دیدم که همان شماره جواب داده است: «سلام علیکم. به خاطر مسائلی این امر مصوّب شده. اما معذلک کار شما توصیه میشود.» باورم نمیشد.
فردایش جمعه بود. گوشی زنگ خورد. از حوزه بود! با اینکه در حالت عادی باید سی میلیون وثیقه گذاشته شود، گفتند که فقط سفته تحویل بدهم. یکی از رفقایم را توی قم فرستادم و سفته را به مرکز مدیریت حوزه رساند. شبش بود که کسی زنگ زد. گفت: «کار شما حل شده.» فکر کردم کارمند سادۀ ادارۀ مشمولین حوزه است. خودش را معرفی کرد: «رفیعی هستم. معاون کل امور طلاب»!
فرداصبحش پیامکی برایم آمد: «درخواست خروج از کشور شما تأیید شد.»
حالا مانده بود مانع بعدی. با کدام هواپیما برویم؟
ادامه دارد...
🖊 هادی سیاوش کیا
#سربداران_همدل
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
#ویژه 🔻 روایت چهارم: سبزواریها اینجان. 🎙 راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مق
#ویژه
🔻 روایت پنجم؛ ایران ما را ول کرده؟
🎙 راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
همین که فهمیدند ایرانی هستیم، دورمان شلوغ شد. یک جوانی گفت:«مشکل ما غذا نیست» گفت:«تکلیف ما چیه؟ باید چهکار کنیم؟» چند نفر دیگر آمدند جلو. استخاره میخواستند. میخواستند ببینند:«برگردند سوریه یا نه؟» خواستم توضیح دهم الان وقت استخاره نیست، دیدم صلاح نیست. همانجا با تسبیح استخاره گرفتم. هر دو «بد» آمد. یکی تعریف کرد:«من چند روز برگشتم سوریه. سربازهای تحریرالشام آنقدر کتکم زدند که باز آمدم لبنان. شاید اگر میماندم، میکشتنم.»
بعضی شیعیان، با حزب الله همکاری داشتند و میگفتند: «تمام سیستمها افتاده دست تحریر الشام. تحت تعقیبیم. اگه برگردیم سوریه، اعداممون میکنند.»
بیشتر آوارهها اهالی مناطق نبل، الزهرا و کفریا بودند. یکی از جوانهای آنجا گفت: «برویم برای کی مبارزه کنیم؟ برویم سوریه کشته میشویم.» یک صبری کرد و ادامه داد:«اگر آیتالله سیستانی یا سیدالقائدالخامنهای بگن برگرد، برمیگردم و میجنگم. حداقل میدانیم شهید میشوم. ولی الان نمیدانیم بدون اذن چهکار کنیم! شما بگو چهکار کنیم؟» من میگفتم:«نمیدانم.»
بلاتکلیفی اذیتشان میکرد. گفتند:«ما غذا نمیخوایم. ما قرار میخوایم. ما مُتِشَتِّتایم.» میپرسیدند:«آینده ما چیه؟» همهشان شنیده بودند:«ایران پشت سر سوریه و حزبالله رو خالی کرده.» ولی هیچکس سخنرانیهای آیتالله خامنهای را درباره سوریه و حزبالله گوش نداده بود. بعضی از طلبهها، کارشان را کرده بودند صحبتهای فرهنگی با اهالی سوریه. جهاد تبیین میکردند.
بروبچههای جهادی سبزوار که رفته بودند آنجا، با آوارههای سوریه صمیمی شده بودند. باهاشان صحبت میکردند و نازشان را میخریدند. از صحبتهای آقا برایشان میگفتند. میگفتند: «سیدالقائد گفته به امید خدا پیروزی نهایی از ماست.» حاجابوالفضل ارقند شبها برای بچههای سوریه با همان عربیِ نصفه و نیمه که بلد است، قصه تعریف میکند.
با دوستان دفتر رهبر انقلاب ارتباط گرفتم. گفتم اینجا نه فقط به لحاظ مالی و امکانات، ضعیفایم؛ بلکه توی رسانه و جهاد تبیین هم عقب افتادیم.
ادامه دارد...
📍لبنان، شنبه 8 دی 1403
🖊 محمد حکمآبادی
#سربداران_همدل
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
#ویژه 🔻 روایت دوم؛ درخواست خروج راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در س
#ویژه
✈️ روایت سوم؛ هواپیمای مجروحین
🎙 راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
با کدام هواپیما برویم؟... دو سه هفته موارد و پلهای متعدد را پیگیر بودیم. چندجایی عکس گذرنامه فرستادیم اما خبری نشد. از طریق حاجآقای مهدوی ارفع هم که در لبنان بود، وارد شدیم. داشت رفتنمان را جور میکرد که پسر جوانش فوت کرد و مجبور شد برگردد.
چهارشنبه ۵ دی با آقایی که قبلا برای بچههای جهادی بلیط لبنان گیر میآورده صحبت میکردم که گفت: «فرداشب یه پرواز از مشهد به بیروت هست برا مجروحین لبنانی. ببین میشه باهاشون رفت.» فوری شمارۀ شرکت هواپیمایی ماهان را گرفتم. گفت: «اُوِره. بسته شده.» با خودم گفتم: «توکل به خدا. مشهده دیگه، نزدیکه؛ هم یه زیارت میریم هم ببینیم میشه یا نه.»
با رفیقی که قبلا در فرودگاه مشهد بوده هم ارتباط گرفتیم. گفت: «برید پیش مسئول کانتر و بگید از طرف فلانیام.» با یکی از بچههای هیأت انصار، که یکی از مأموران حفاظت فرودگاه مشهد را میشناخت هم حرف زدیم. گفت: «میگم بهش.»
غروب پنجشنبه به همسر و مادرم گفتم: «فعلا به کسی چیزی نگید. معلوم نیس جور بشه. شاید صبحونۀ فردا خونه باشم.» وسایل را جمع کردم. با حاجآقای حسینپور بعد از نماز راهی شدیم. محمد و جواد شمسآبادی ما را رساندند. اول رفتیم حرم. زیارتی عجلهای کردیم. بعد خودمان را رساندیم فرودگاه. پای کانتر، مسئولش گفت: «بله. میشناسمشون. ولی شرمنده؛ جا نداریم.»
یک پاسدار از سپاه قدس هم آنجا بود برای هماهنگیهای پرواز. پاپیچش شدیم اما هربار میگفت: «جا نداره.» «نمیشه.» «امکانش نیست.»... ما تا فرودگاه آمده بودیم. نباید تا آخرین لحظه دست برمیداشتیم. نشستیم روی صندلیهای انتظار. من هر چند دقیقه میرفتم و خودم را نشان مسئول کانتر میدادم. محمد روی صندلی خوابش برده بود. پرواز طبق برنامه ساعت ۰۰:۲۰ میپرید.
ساعت ۲۳:۳۰ شد. خدمۀ پرواز رفتند. به همسرم پیامک دادم که: «دعا کن. ولی نمیشه به احتمال زیاد.» جواب داد: «خیره ان شاء الله. به نیت حضرت اباالفضل برای حضرت امالبنین صلوات بفرس.»
ساعت ۰۰:۱۰ هیچ مسافری جز ما توی سالن نبود. دیگر بُریده بودم. توی گوشی حرفی دلی به خدا نوشتم. زیر لب صلوات میفرستادم. گوشیام زنگ خورد. شناس نبود. بیحوصله جواب دادم. گفت: «سلام. تا الان با مأمور حفاظت پرواز و خلبان دربارۀ شما دو نفر جلسه داشتیم. کد ملیتون رو بفرستین.» همانی بود که رفیق هیأتیمان سفارشمان را بهش کرده بود. گفتم: «الان که دیگه کانتر بستهس و نزدیک پروازه. امیدی هست؟» گفت: «آره. خیالتون راحت. تأخیر داره.» کد ملی را برایش فرستادم.
چند دقیقه گذشت و یکدفعه کانتر باز شد. آقایی آمد و گفت آماده شویم. انگار دنیا را بهمان داده بودند. ۲۴۰ دلار برای هر نفرمان دادیم و بلیط گرفتیم. از محمد و جواد خداحافظی کردیم. از گیت رد شدیم. از چهرۀ آن پاسدار سپاه قدس معلوم بود جا خورده.
داخل هواپیما شدیم. اکثر مسافرها صورت و دستهایشان باندپیچی بود. یادم آمد که سوار هواپیمای مجروحین شدهایم. به مادر و همسرم پیامک دادم: «جور شد. تا بیروت خدانگهدار.»
ادامه دارد...
📍 پنجشنبه، ۶ دی ۱۴۰۳ | مشهد
🖊 هادی سیاوشکیا
#سربداران_همدل
#لبنان
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
🔻 روایت چهارم؛ دختران حسین (ع)
راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
با حاجآقای وافی رفتیم حرم سیدهخوله بعلبک که محلّ اسکان حدود دو هزار مهاجر سوری است. سیدهخوله دختر امام حسین (ع) است و حالا میزبان دخترها و زنهای زیادی است.
نیروهای تأسیساتی مشغول کار بودند. رفقای سبزواری را دیدیم. غلغله بود. نماز خواندیم و زیارت کردیم. تا نشستیم پنج جوان سوری و یک پیرمرد با محاسن سفیدِ بلند آمدند و شروع کردند به حرف زدن با ما. شکستهبسته متوجه میشدیم. یکی گفت: «خانوادهام توی سوریه موندن و نمیتونم بیارمشون.» دیگری گفت: «باخانواده اینجام و بیپولم.» حرفشان را که شنیدیم کمی آرام شدند. کنارمان دو سه پسر بچه داشتند کُشتی میگرفتند و میخندیدند.
به صحن امامزاده رفتیم. به ما که لباس روحانیت داشتیم احترام میکردند و برایمان پا میشدند. پسری هفتهشتساله میخواست دعایی به حاجآقا بفروشد. با نردهها و پتو و نایلون چیزی که شاید اسمش را بشود چادر گذاشت درست کرده بودند. توی هر چادر نُه نفر زندگی میکردند. بچهای را دیدم که داشت از سرما میلرزید.
مرد جوانی با ما کمی فارسی حرف زد. گفتم: «فارسی یاد داری؟» گفت: «کم. ولی داداشم بیشتر.» صدایش کرد. برادرش فارسی را خیلی خوب حرف میزد. پرسیدم: «اهل کجایی؟» گفت: «مزار شریف.» تعجبم را دید. «ما توی فاطمیون سوریه میجنگیدیم.» خوب شد که مترجم گیر آوردیم.
حرم سرداب داشت. آنجا هم گوشتاگوش، خانوادهها با حایلِ پتو از هم جدا شده بودند. فضا بسته بود. زیرزمینی بدون تهویه با بوی سیگار و گرد و خاک. رفتیم داخل. یکییکی حرفهایشان را شنیدیم. میخواستم فیلم بگیریم اما پیش خودم گفتم نکند اذیت شوند.
از پلهها بالا رفتیم. باز جمعی دورمان شکل گرفت. مردها میآمدند و شناسنامۀ بچههایشان را نشان ما میدادند. همه کثیرالاولاد بودند؛ پنجتا، ششتا، نُه تا. از مشکلاتشان میگفتند. یک ساعتی گوش میدادیم. هوا سردتر شده بود. یکدفعه از گوشۀ صحن، دو خانم جوان به من اشاره کردند که سمتشان بروم. از جمع و حاجی دور شدم. کناری شروع کردند به صحبت کردن. عربی فصیح نبود. متوجه نشدم. مترجم گوگل گوشی را آوردم و موبایل را روبهرویشان گرفتم. گفتم: «تَکَلَّمی. یُتَرجِم.» یکیشان به شکم دیگری اشاره کرد و چیزی گفت. حرفش که تمام شد، ترجمهاش را در گوشی خواندم: «خواهرم بارداره. اینجا هیچ امکاناتی نیست. ما پونزده روزه که حمام نرفتیم. وسایل بهداشتی نداریم.»
بعد از شنیدن صحبتها حاجی بهشان قول کمک و بهتر شدن اوضاع را میداد. توی سرویس بهداشتی صحن، خود سوریهایی که آرایشگری بلد بودند، سر و صورت مردها را به نوبت اصلاح میکردند.
آمدیم بیرون. چند نفر دیگر از دوستان همشهری را دیدیم. با آنها رفتیم داخل موکبی که یک خیابان با حرم سیدخوله فاصله داشت. ناهار آماده بود. چند خانم سوری کارِ کشیدن غذا و بستهبندی آن را میکردند. به حاجی گفتم: «این چه کار خوبیه. هرجا واسه خدمترسانی میریم باید اولویت فعال کردن نیروهای محلی همونجا باشه. ما باید نقش تسهیلگری و حمایتی داشته باشیم.»
📍 بیروت، جمعه ۷ دی ۱۴۰۳
🖊 هادی سیاوشکیا
ادامه دارد...
#سربداران_همدل
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
#ویژه 🔻 روایت پنجم؛ ایران ما را ول کرده؟ 🎙 راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مق
#ویژه
🔻 روایت ششم؛ مربع شهدا
🎙 راوی: هادی حسینپور؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
با آقای آبیار رفتیم مربع شهدا. سولهای که حدود صد خانوادۀ شهید سوری در آن اسکان گرفتهاند.
با خانمی که هم خودش همسر شهید بود و هم دو دخترش صحبت کردم. گفت: «خودم وقت خواستگاری باهاشون شرط کردم که باید روحیۀ استشهاد داشته باشن.»
از خانوادۀ دیگری پدر و دو پسر به شهادت رسیده بودند. از برادرزادۀ شهید خیلی خوشم آمد. پسر جوانی بود. چه خوب سقوط سوریه را تحلیل کرد. به عربی بهشان روحیه دادم: «مشکلات هست اما پیروزی با ماست. قطعا سننتصر. حرف شما من را یاد حرف حضرت زینب در کاخ یزید انداخت...» عجیب بود که عبارت حضرت زینب یادم رفت. بارها روی منبر این جمله را گفته بودم. اما همان جوان حرفم را کامل کرد: «کِد کَیْدک وَاسْعَ سَعْیک و ناصِبْ جُهْدَک فوالله لا تمحُو ذکرنا و لا تُمیتُ وَحْیَنا»: «هر چه میتوانی نقشه بکش و تلاش کن، به خدا سوگند یاد ما محو شدنی نیست و وحیِ ما را هم نمیتوانی از بین ببری».
🖊 هادی سیاوشکیا
#سربداران_همدل
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
🔻 روایت چهارم؛ دختران حسین (ع) راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سب
🔻 روایت پنجم؛ طاق شمسی
🎙 راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
حاجآقای وافی تماس گرفتند با مسئول جهادی بعلبک که میخواهیم بیاییم خداقوت بگوییم. موقعیتشان را فرستادند. بعد از نیمساعت سردرگمی رسیدیم. تا پیاده شدم سرما همۀ وجودم را گرفت. داشتند توی یکی از خانههای روستای «زیره» پنل خورشیدی نصب میکردند. به عربی میشد: «طاق شمسی». آنجا یک خانوادۀ روستایی به یک خانوادۀ مهاجر سوری جا داده بود؛ برق نداشتند.
توی راه، فکر کرده بودیم موقعیتی که فرستادهاند، نشانی قرارگاه است. گفتیم: «ما میریم قرارگاه.» آن مسئول جهادی خودش ماند و ما را با با یکی از دوستانش راهی کرد.
قرارگاه توی یکی از دفترهای حزبالله بود. مدیرش آمد و گپ زدیم. از نیازهای منطقه پرسیدیم. گفت: «روزانه چندهزار نون نیاز داریم. میشه روزی هزار و چهارصد دلار. و فقط تا چهار روز دیگه بانی داریم.»
📍 بعلبک، جمعه 7 دی 1403
🖊 هادی سیاوش کیا
#سربداران_همدل
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
🔻 روایت پنجم؛ طاق شمسی 🎙 راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
🔻روایت ششم؛ درس اخلاق در هوای برفی
🎙️راوی: امیرحسین ارشادی؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
رفتیم حسینیۀ اسکان نازحین. دو جوان آمدند به درددل که «اینجا مازوت و امکانات و برق نیست.» حسینیه، اتاقهایی داشت. داخل هر اتاقِ ده پانزدهمتری، ده نفر زندگی میکردند.
گفتیم بچههای سوری را جمع کنیم و مسابقه بگذاریم. حاجآقای وافی به برندهها انگشتر هدیه داد و گفت: «ایران چندین ساله که توی محاصرۀ اقتصادیه. اما مردم ایران اینها رو برای شما فرستادن.»
راه افتادیم و به آشپرخانه مرکزی هرمل رسیدیم. پیاده شدیم. صدای بلند روضه و گریه میآمد. فکر کردیم صوت است. نزدیک شدیم. دیدیم چند مرد با لباس خادمی آستان قدس نشستهاند و یکیشان دارد روضه میخواند. ما هم نشستیم. دلها خیلی آماده بود...
برگشتیم محلّ اسکان. وسایلمان را برداشتیم. مقصد بعدیمان بیروت بود. بین راه اذان مغرب را گفتند. جلوی مسجدی کنار جاده ایستادیم. درش بسته بود. در زدیم. خادم آمد و بازش کرد. هرچه گشتیم مُهر پیدا نکردیم. مسجد اهل تسنن بود. از حیاط سنگ برداشتیم. نماز جماعت خواندیم.
من بین راه کارهای رسانهای را انجام میدادم. نرسیده به بیروت برف گرفت. ایستادیم و چند فیلم توی هوای برفی ضبط کردیم. یکشنبهها، حاجآقای حسینپور توی سبزوار شرح چهل حدیث امام ره را میگفت. گفتیم از همینجا مجازی برگزار کنیم. دوستان در کانال اعلام کردند و ساعت ۷:۳۰ بهوقت بیروت شروع کردیم. حاجی معنی طاغوت اکبر و جهاد اکبر را گفت. دیدگاه امام ره را دربارهٔ مسئلهٔ فلسطین توضیح داد. دستهایم داشت یخ میزد. نمیتوانستم گوشی را خوب نگهدارم. حاجی هم لرزهش گرفته بود. ارتباط را قطع کردیم و باقی درس اخلاق را توی ماشین ادامه دادیم.
ادامه دارد...
📍 بیروت، یکشنبه ۹ دی ۱۴۰۳
🖊️ هادی سیاوشکیا
#سربداران_همدل
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
@hoseinieh_honar_sabzevar