#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_دوازدهم
﴾﷽﴿
ـــ همینجا پیاده میشم
پول تاڪسي را حساب ڪرد و پیاده شد
روبه روی دانشگاه ایستاد خودش را برای یڪ دعواے حسابے با نازی آماده ڪرده بود
مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد از حراست ڪه گذشت مغنعه اش را عقب ڪشید
با دیدن نازی و زهرا ڪه به طرفش می آمدند
برگشت و مسیرش را عوض ڪرد
ــــ وایسا ببینم ڪجا داری فرار مے ڪنی
ـــ بیخیالش شو نازی
ـــ تو خفه زهرا
مهیا با خنده قدم هایش را تند ڪرد
ـــ بگیرمت میڪشمت مهیا وایسا
مهیا سرش را برگردلند و چشمڪی برای نازی زد
تا برگشت به شخصی برخورد ڪرد و افتاد
ــــ واے مهیا
دخترا به طرفش دویدن وڪنارش ایستادن
مهیا سر جایش ایستاد
ـــ وای مهیا پیشونیت زخمی شده
مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم ڪشید
ـــ چیزی نیست
با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند ڪرد پسر جوانی بود ڪه جزوه هایش را از زمین بلند ڪرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی ڪه به ذهنش رسید مرموز بودنش بود
ــــ شرمنده حواسم نبود خانم....ِ
نازی زود گفت
ـــ مهیا .مهیا رضایی
مهیا اخم وحشتناڪی به نازی ڪرد
ـــ خواهش میڪنم ولی از این بعد حواستونو جمع ڪنید
مهیا تا خواست جزواش را از دستش بکشد
دستش را عقب ڪشید لبخند مرموزی زد و دستش را جلو آورد
ـــ صولتی هستم مهران صولتی
مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم بهش نگاهی ڪرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش ڪشید و به طرف ساختمان رفت نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند
تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت گفت
ـــ تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها
ـــ باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود
ــــ بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی
زهرا برای آروم ڪردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت دست مهیا را گرفت
ـــ نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم
و به سمت سرویس بهداشتی رفتن
ــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده
ـــ باشه دیوونه بیا تموم شد
نگاهی به خودش در آینه انداخت
به قیافه ے خودش دهن کجی زد
به طرف ڪلاس رفت تقه ای به در زد
ـــ اجازه هست استاد
استاد صولتی با لبخند اجازه داد
مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی ڪرد و سرجایش نشست
همزمان نازی در گوش شروع به صحبت کرد
ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه
ـــ مهران ڪیه
ـــ چقدر خنگے تو همین که بهت زد
مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به اخمش کشید
ـــ دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو
با شروع درس ساڪت شدند...
ــــ خسته نباشید
همه ار جایشان بلند شدند
مهیا وسایلش را تند تند جمع ڪرد و همراه نازی و زهرا به سمت بیرون رفتند
ــــ دخترا آرایشم خوبه ??
مهیا نگاهي به صورت نازی انداخت
ـــ خوبه، میخوای برے جایي؟؟
زهرا تنه ای به ناری زد
ـــ ڪلڪ کجا دارے میری؟؟
ـــ اه چته زهرا تیپمو بهم ریختی من رفتم
مهیا و زهرا به رفتن نازی نگاه می کردند
ـــ واه مهیا این چش شد
ــــ بیخیال ولش ڪن بریم
ـــ مهیا جانِ من بیا بریم کافی شاپ
ـــ باشه بریم
پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاه بود
وارد کافی شاپ شدن و روی میزی در گوشه ڪافی شاپ نشستند
گارسون به طرفشان آمد و سفارش را گرفت
صدای گوشیش بلند شد
بعد ڪلی گشتن گوشی را از کیف درآورد
پیام داشت .همان شماره ناشناس بود جواب پیام را داده بود
ــــ یڪ دوست
مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت
ـــ بی مزه بازیش گرفته
ـــ با ڪی صحبت مي کني تو
ـــ هیچی بابا مزاحمه بیخی
شروع ڪردن به خوردن ڪیڪ بعد از ربع ساعت از جایشان بلند شدند
مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب ڪند
ـــ چقدر میشه
ــ حساب شده خانم
مهیا با تعجب سرش را بالا آورد
ـــ اشتباه شده حتما من حساب نڪردم
ـــ نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کرد
مهیا به جایی ڪه گارسون اشاره ڪرد نگاه ڪرد با دیدن مهران صولتی و آن لبخند و نگاه مرموزش اخم وحشتناڪی به او انداخت و زود پول را از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و ار کافی شاپ خارج شد
ـــ پسره عوضی
ـــ باز چته غر میزنی
ــــ هیچی بابا بیا بریم
دستی برای تاڪسی تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند
ـــ مهیا
ـــ جونم
ـــ یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی
ـــ من کی بهت دروغ گفتم بپرس
ــــ اون دو سه روزی ڪه جواب گوشیتو نمی دادی ڪجا بودی
مهیا پوفی ڪرد دوست نداشت چیزی را از زهرا مخفی ڪند
ـــ بهت میگم ولی واویلا اگه فهمیدم نازی یا کس دیگه ای فهمیده
ـــ باشه باشه بگو...
ادامه دارد...
🇮🇷#کانال_کربلایی_سیدروح_الله_حسینی
http://yun.ir/wt3bp
شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی❤:
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت دوازدهم
رفاقت🌺
💢ابراهیم همه چیز را در وجود خود از بین برد مگر آدمیت را.
💢او بندگی خدا را در عبادت نمی دید بلکه فرمان خدا را اطاعت می کرد.
💢او مطیع فرمان خدا بود و در این راه از هیچ سختی و مشکلی نمی ترسید.
💢خیلی از رفقایم را دیدم که تحت تاثیر دوستان بد از مسیر خدا دور شدند اما رفاقت با ابراهیم برای همه دوستان زمینه هدایت را فراهم می کرد.
💢هدایت افراد خیلی برای او مهم بود اگر می توانست یک نفر را به هر روش ممکن هدایت کند تمام تلاش خود را انجام می داد.
💢 برایم جالب بود ابراهیم چطور با جوان های رفیق می شود.
💢مثلا شب ها چند نفر از جوان های محل سر کوچه جمع می شدند در یک پیت حلبی آتش روشن می کردند و بلند بلند می خندیدند سر و صدای آنها بقیه را اذیت می کرد.
💢گذشت تا اینکه یک شب ابراهیم به سراغ آنها رفت و بعد لبخند و سلام علیک با آنها دست داد.
💢یکی از آنها ابراهیم را می شناخت او را تحویل گرفت و معرفی کرد.
💢ابراهیم هم با همه آنها صحبت کرد و خندید به همین راحتی با آنها رفیق شد بعد اشاره کرد الان آخرشب است و آرام تر صحبت کنید.
💢شب های بعد و صحبت های بعدی.
💢او تلاش کرد تا آنها را از سر کوچه جمع کند در این راه بسیار موفق بود و بعد تلاش کرد پای آنها را به مسجد باز نمود.
💢یکی دو تا از رفقایش اخلاق خاص داشتند خیلی با بچه های مذهبی رفت و آمد نداشتند.
💢ابراهیم بعد انقلاب خیلی تلاش کرد تا آنها را به جمع نیروهای مذهبی وارد کند اما نشد.
💢آنها بعد مدتی دچار تحول شدند و می خواستند وارد جبهه و سپاه شوند اما کسی آنها را تایید نمی کرد.
💢ابراهیم خیلی با آنها صحبت کرد و آنها را برای ورود به سپاه تشویق کرد و از آنها خواست تا بیش از گذشته به مسائل دینی توجه کنند و بعد هم خودش ضامن ورود آنها به سپاه شد.
💢کار و تلاش ابراهیم باعث شد تا آنها از رزمندگان خوب دفاع مقدس و از فرماندهان مومن و شجاع سپاه پاسداران تبدیل شوند.
💢یک زمانی که در زورخانه مشغول بود جماعتی جاهل دعوایی را راه انداختند در این درگیری ها آبروی خیلی ها رفت.
💢ابراهیم بعد مدتی یک مراسم مفصل گرفت و تعدادی چلوکباب تهیه کرد و مجلس آشتی کنان راه انداخت.
💢او آنقدر تلاش کرد تا بالاخره صلح و صفا را در جمع رفقای خود برقرار نمود.
💢ثمره تلاشهای او بعدها خودش را نشان داد برخی از رفقایی که آن سالها با جهالت خود ابراهیم و حاج حسن نجار را اذیت می کردند بعدها به انسان خوب و مومن تبدیل شدند.
💢آنها هنوز هم داخل محل هستند و هدایت خود را نتیجه تلاش ابراهیم می دانند.
💢دو تا برادر از جوانهای محل ما معتاد بودند آنها کسی را نداشتند ابراهیم برای ترک آنها تلاش زیادی کرد تا بالاخره موفق شد.
💢با پیروزی انقلاب ابراهیم آنها را مشغول به کار کرد.
💢جنگ که شروع شد آنها را به جبهه برد.
💢به او اعتراض کردم که اینها را چرا جبهه می بری؟
💢ابراهیم گفت: اتفاقا در جبهه بهترین رزمندگان هستند اینها ترک کرده اند فقط نباید رها شوند چون کسی را ندارند.
💢ابراهیم ادامه داد حتی اگر من شهید هم شدم اینها را رها نکنید تا دوباره میان دوستان معتادشان رها شوند.
💢ابراهیم شهید شد این دو برادر از جبهه برگشتند یک روز به منزل ما آمدند و ساعتها در فراق ابراهیم گریه کردند.
💢متاسفانه دوستان ابراهیم به دلایلی این دو برادر را ترد کردند.
💢آنها دیگر به جبهه بر نگشتند و در شهر ماندند و دوباره درگیر مواد و.. شدند.
💢در سال های بعد جنگ خبر فوت آنها را شنیدم.
🗣امیر منجر
🇮🇷#کانال_کربلایی_سیدروح_الله_حسینی
http://yun.ir/wt3bp
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالیُ بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
الهی به امید تو 💚
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
عرض سلام🌷 و صبح بخیر🌷 خدمت همه ی همراهان عزیز🌷
امیدوارم روزتون رو باسلامتی 🌷و توفیق عبادت🌷 و بدوراز بلا آغاز کنید🌷
💟 ان شاءالله که قرارهر روزمون روفراموش نکردید🤗
جهت سلامتی و فرج امام زمان عج الله
و دفع بلاها وشفای بیماران🤲🏻
1⃣ قرائت سوره یس
2⃣ قرائت دعای عهدبرای یاری کردن اقا
3⃣ قراعت زیارت عاشورا
4⃣ دعای الهی عظم البلاء
5⃣ دعای ۷ صحیفه امام سجاد
6⃣ صدمرتبه صلوات📿
✨التماس دعا✨
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
❇️ لیک کانال کربلائی سیدروح الله حسینی
🇮🇷 واتســاپ
https://chat.whatsapp.com/CwIplDYOtsv8GaV2rIp9S0
🇮🇷 ایتـــا
http://eitaa.com/joinchat/778108945Ca755cacac9
🇮🇷 اینستــا
#سید_روح_الله_حسینی
🇮🇷 ســـروش
sapp.ir/hoseyni313
✨صبح شما خوبان منور به نور حرم حضرت ارباب حسین(ع)،،،
چشم دلم، به سمت حرم باز می شود،،
با یک سلام،صبح من آغاز می شود...
.
#سلام_ارباب_خوبم
السلام علیک یا اباعبدالله....