#رمان_جانم_میرود
#قسمت_بیست_سوم
چند روز از آن روز می گذشت در این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد اتفاقاتی که او احساس می کرد آرامش را به زندگیش باز گردانده اما روزی این چیز ها برایش کابوس بودند بعد آن روز مهیا چند باری به خانه شان آمده بود و ساعاتی را کنار هم می گذراندن
امروز کلاس داشت نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر را در آلاچیق دانشگاه ببینند
مهیا با دیدن دخترا برایشان دست تکان داد به سمتشان رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد
ــــ به به سلام دخیا
اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد
ــــ چی شده
به زهرا اشاره کرد
ـــ تو چرا قیافت این شکلیه
ـــ م من چیزیم نیست فقط
نازی با عصبانیت ایستاد
ـــ نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روزو کجا بودی چیکار می کردی
اها حسنات جمع می کردی این
به زهرا اشاره کرد و ادامه داد
ــــ این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت ڪشوندی که چه
مهیا نگاهی به زهرا که از توهینی که نازی به او کرده بود ناراحت سرش را پایین انداخته بود انداخت
ــــ درست صحبت کن نازی
ـــ جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت کن "
مغنعه اش را با تمسخر جلو آورد
ــــ برا من مغنعه میاره جلو
دستش را جلو اورد تا مغنعه مهیارا عقب بکشد که مهیا دستش را کنار زد
ــــ چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو
نازی خنده ی عصبی کرد
ـــــ ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسرت بگیرنت آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره
با سیلی ڪه روی صورت نازی نشست نگذاشت ڪه صحبت هایش را ادامه بدهد
همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند مهیا که از عصبانیت می لرزید انگشتش را به علامت تهدید جلوی صودت نازی تکان داد
ــــ یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی فهمیدی
کیفش را برداشت و به طرف خروجی رفت
نازی دستی بر روی گونش کشید و فریاد زد
ــــ تاوان این ڪارتو میدی عوضی
خیلی بدم میدی
مهیا بدون اینکه جوابش را بدهد از دانشگاه خارج شد
از عصبانیت دستانش می لرزید و نمی توانست ڪنترلشان ڪند احتیاج به آرامش داشت گوشیش را از کیفش دراورد و شماره مریم را گرفت
ـــ جانم مهیا
ـــ مریم کجایی
ـــ خونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه
ـــ دارم میام پیشت
ـــ باشه
گوشیش را در کیفش انداخت
با صدای بوق ماشینی سرش را برگرداند
مهران صولتی بود
ــــ مهیا خانم مهیا خانم
مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت
ــــ بله
ـــ بفرمایید برسونمتون
ـــ خیلی ممنون خودم میرم
به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش را می کرد
ـــ مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید
ـــ بحث اعتماد نیست
ـــ پس چی ?بفرمایید دیگه
مهیا دیگه حوصله تعرف زیاد را نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد
ـــ کجا می رید ??
ـــ طالقانی
برای چند دقیقه ماشین را سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت را شکست
ـــ یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده ???
مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشانی اش اشاره کرد
مهیا دستی به پیشانی اش کشید
ــــ آها.نه این واسه یه اتفاق دیگه است
مهران سرش را تکان داد
ــــ ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو بپرسید
ـــ اگه بتونم جواب میدم
با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد
ـــ برا کدوم اتفاق بود
مهیا جوابش را نداد
ــــ جواب ندادید
ــــ گفتم اگه بتونم جواب میدم نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد
گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیدایش کرد
ـــ جانم مریم
ــــ کجایی
ـــ نزدیکم
ــــ باشه منتظرم
ــــ آقای صولتی همینجا پیاده میشم
ــــ بزارید برسونمتون تا خونه
ــــ نه همین جا پیاده میشم
موقع پیاده شدن مهران مهیا را صدا کرد
ــــ بله
ــــ منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره
مهیا در را بست و یکم به طرف ماشین خم شد
ـــ منم مهیا خانم صدا نکنید
لبخندی روی لب های مهران نشست مهیا پوزخندی زد
ـــ خانم رضایی صدا کنید بهتره
به طرف کوچه راه افتاد
ــــ پسره ی بی شعور
جلوی در خانه ی مریم ایستاد آف آف را زد
ـــ بیا تو
در با صدای تیکی باز شد
در را باز کرد و وارد حیاط شد
نگاهی به حیاط سرسبز و با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود...
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
🇮🇷#کانال_کربلایی_سیدروح_الله_حسینی
http://yun.ir/wt3bp
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت بیست و چهارم
دستمال سرخ ها🌺
💢با ابراهیم در روزهای انقلاب توی شاه عبدالعظیم آشنا شدم.
💢یک شب، شب جمعه در حال پارک کردن موتور بودیم که سلام واحوالپرسی کرد و پرسید بچه کدام محل هستی؟
💢گفتم: نزدیک میدان خراسان.
💢بلافاصله جلو آمد و دست داد و گفت: پس بچه محل هستیم. ما هم نزدیک میدان خراسان زندگی می کنیم.
💢بعد از آن مرتب همدیگر را می دیدیم. ما به همین راحتی با هم رفیق شدیم.
💢تا اینکه در تابستان ۱۳۵۸ همراه با یکی از دوستانم راهی کردستان شدم و در شهر پاوه به نیروهای اصغر وصالی ملحق شدم. من کوچکترین عضو گروه آنها بودم.
💢اصغر چون بچه محل ما بود من را قبول کرد.
💢او شنیده بود با اینکه من ۱۶ سال بیشتر سن ندارم سابقه زندانی سیاسی در رژیم شاه را دارم.
💢اصغر وصالی جزء زندانی های سیاسی شاه بود حتی شنیدم برایش حکم اعدام بریدن اما خدا خواست که او زنده بماند.
💢اصغر در یکی از شب ها که در پاوه مستقر بودیم پارچه قرمزی را آورد و قطعه قطعه کرد. او نام گروه چریکی اش را دستمال سرخ نام نهاد.
💢می گفت: سرخی پارچه ما را به یاد خون سیدالشهدا علیه السلام می اندازد از طرفی آمادگی خود را برای شهادت اعلام می کنیم.
💢کل نفرات گروه حد اکثر ۶۰ نفر بودند و از همان گروه ۵۰ نفر به شهادت رسیدند و ۱۰ نفر هنوز در قید حیات هستند.
💢در گیری های پاوه تمام شد.
💢در سپاه مهاباد بود که یکباره #ابراهیم_هادی را دیدم می دانستم معلم است اما او هم بعد پیام امام راهی کردستان شد.
💢جلو رفتم سلام و احوالپرسی کردم.
💢همان موقع اصغر هم آمد نمی دانستم او نیز ابراهیم را می شناسد.
💢اصغر و ابراهیم مثل دو دوست قدیمی همدیگر را در آغوش گرفتند بعد هم از ابراهیم خواست به جمع دستمال سرخ ها ملحق بشود.
💢ابراهیم هم قبول کرد و به همراه نیرو های اصغر از پادگان خارج شدیم.
💢می گفتند غائله را گروه های کرد راه انداختند اما ما در مقابلمان افراد وابسته به خاندان سلطنتی می دیدیم.
💢روزهایی که درگیر عملیات چریکی و جنگ شهری بودیم بسیار روزهای سختی بود.
💢مثلا لحظاتی که در یک خانه محاصره بودیم از همه طرف به سوی ما شلیک می شد از ترس بدن ما می لرزید.
💢اما وقتی شجاعت اصغر وصالی و ابراهیم را می دیدیم روحیه می گرفتیم.
💢ابراهیم در این جمع بود تا موقعی که مناطق کردستان امنیت نسبی پیدا کرد.
💢در روز شروع جنگ تحمیلی ابراهیم در تهران حضور داشت.
💢بلافاصله بعد از شنیدن خبر خودش را به کرمانشاه رساند و از آنجا سر پل ذهاب رساند.
💢روز دوم مهر به سر پل ذهاب رسیدیم.
💢از فرماندهان شهر قصر شیرین سقوط کرده، جنگ تمام عیار دشمن بر ضد نظام اسلامی ما آغاز شده بود و هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی در شُرف وقوع است.
🗣مرتضی پارسائیان
🇮🇷#کانال_کربلایی_سیدروح_الله_حسینی
http://yun.ir/wt3bp
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
خـدایا بہ امید تو 💚
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
عرض سلام🌷 و صبح بخیر🌷 خدمت همه ی همراهان عزیز🌷
امیدوارم روزتون رو باسلامتی 🌷و توفیق عبادت🌷 و بدوراز بلا آغاز کنید🌷
💟 ان شاءالله که قرارهر روزمون روفراموش نکردید🤗
جهت سلامتی و فرج امام زمان عج الله
و دفع بلاها وشفای بیماران🤲🏻
1⃣ قرائت سوره یس
2⃣ قرائت دعای عهدبرای یاری کردن اقا
3⃣ قراعت زیارت عاشورا
4⃣ دعای الهی عظم البلاء
5⃣ دعای ۷ صحیفه امام سجاد
6⃣ صدمرتبه صلوات📿
✨التماس دعا✨
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
❇️ لیک کانال کربلائی سیدروح الله حسینی
🇮🇷 ایتـــا
http://eitaa.com/joinchat/778108945Ca755cacac9
🇮🇷 اینستــا
#سید_روح_الله_حسینی
🇮🇷 ســـروش
sapp.ir/hoseyni313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۰ تیر ۱۳۹۹
میلادی: Tuesday - 30 June 2020
قمری: الثلاثاء، 8 ذو القعدة 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️21 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️28 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️30 روز تا روز عرفه
▪️31 روز تا عید سعید قربان
••✾❀🕊🍃🌺🍃🕊❀✾••
⭕️ منابع را 8 سال در دولت هاشمی، 8 سال در دولت خاتمی، 7 سال در دولت روحانی در دست داشتهاند! فصل پاسخگویی که میرسد نامهشان را به ولی فقیه ایستاده در جبهه مبارزه علیه استکبار مینویسند...
"اللهم إنا لا نعلم منهم إلا شرا، اللهُمَّ الْعَنْهم جَميعاً"
#موسوی_خوئینی_ها
📸 برای اولین بار، انتشار تصویری از ماسکزدن رهبر انقلاب اسلامی در جلسات کاری
🔹 ایشان ۲ روز پیش از مسئولینی که در اجتماعات ماسک نمیزنند و باعث کمتوجهی جامعه به دستورات بهداشتی میشوند، گله کرده بودند.
#اللهماحفظقائدناامامخامنهای 🌹
⊰᯽⊱┈──╌♥️╌──┈⊰᯽⊱