🌹 قصه ی امروز 🌹
♥️ داستان اخلاقی
شهیدی که سنگ مزارش همیشه معطر است .
او فرمانده آر پیچیزنهای گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بود.
در یکی از پایگاه های زمان جنگ، به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد.
خدمت به رزمنده ها را دوست داشت... مثل همیشه برای سرکوبی و مبارزه با نفس داوطلبانه مشغول نظافت دستشویی ها بود...
برایش مهم نبود که بدنش همیشه بوی بد توالتها را بدهد.... او همیشه مشغول نظافت توالت های پایگاه بود و همیشه بوی بدی بدنش را فرا می گرفت. در یک حمله هوایی در حال نظافت بود که موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود.
بعد از بمب باران، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند، متوجه میشوند که بوی شدید گلابی از زیر آوار می آید. وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک این شهید روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود. هنگامی که پیکر آن شهید را در بهشت زهرا تهران، در قطعه 26 به خاک میسپارند، همیشه سنگ قبر این شهید همیشه نمناک میباشد بهطوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک را خشک کنید، از آن طرف سنگ از گلاب مرطوب می شود.
شھید پلارک ما،شبیه به یکی از سربازان پیامبر در صدراسلام
غسیل_الملائکه است.
🔹بھشت زهرایی ها به او شھید عطری می گویند. .
. مادرش گفت: پسرش در مدت عمرش چهارڪار را هرگز ترڪ نڪرد
1. نماز شب
2. غسل روز جمعہ
3. زیارت عاشوراے هر صبح
4. ذڪر 100 صلوات در هر روز
. 🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک #صلوات🌷
#شهداشرمندهایم
کانال بصیرت شهدایی
🌹 قصه ی امروز 🌹 ♥️ داستان اخلاقی شهیدی که سنگ مزارش همیشه معطر است . او فرمانده آر پیچیزنهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜#رمان جانم میرود
🔹️قسمت_سی_و یکم
ــــ وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟
دانش آموزان هم مهیا را همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن...
ــــ خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت!
همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند.
یکی از دانش آموزان با صدای بلند گفت.
ــــ برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟
ـــ این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید!
دختره ایشی زیر لب گفت.
ــــ این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!!
شهاب سرش را بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد!
مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد.
ــــ عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی!
بقیه دخترها شروع به خندیدند کردند.
ــــ بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه.
همه به سمت سلف رفتند.
مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت:《 حلوا شکری؟!؟》
دخترها سرهاشان را جلو آودرند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غر زدن کردند.
مهیا به سمت میز آخر سالن رفت. مریم و سارا و نرجس آنجا نشسته بودند. نرجس با آمدن مهیا سرش را برگرداند و اخم هایش را در هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس را درآورد که سارا زد زیر خنده...خنده هایی که با چشم غره ی مریم ساڪت شدند.
بعد از صبحانه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند. استاد ها که شهاب، محسن، نرجس، مریم و سارا بودند؛ گروه ها را به قسمت هایی از محوطه بردند؛ وآموزش های خاصی را به آن ها آموزش دادند.
مهیا کنار بقیه دخترها نشسته بود و جک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد.
مهیا با لحن با مزه ای گفت:
ــــ یا حضرت عباس!!!
همه ی دخترها شروع به خندیدن کردند.
شهاب با تعجب نگاهی به آنها انداخت.
ـــ چیزی شده؟!
ــــ نه سید بفرمایید.
شهاب اسلحه را از هم جدا کرد و با توضیح دوباره آن را بست.
ـــ خب 4نفر بیان اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند.
۴نفر که یکی از آنها مهیا بود؛
به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش را بست. شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه را به سمت دانش آموزان گرفت وادای تیراندازی را درآورد.
دختر ها هم خودشان را روی زمین می انداختند.
شهاب با تعجب به دختر ها که پس از دیگری خودرا روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه را فهمید. لب هایش را در دهان فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر لبانش می کرد دیده نشود!
ــــ تموم کردید خانم رضایی!
مهیا بله ای گفت.
شهاب اسلحه هارا گرفت و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت...
کلاس ها تا عصر طول کشیدند.
همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه حرکت کردند.
بعد زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند. هوا تاریک شده بود. اینبار همراه ها جابه جا شده بودند نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا آمده بود. مهیا هم بی حوصله سرش را به پشت صندلی تکیه داد. در حالی که به خاطر تکان های ماشین خوابش برد.
با سرو صدایی که می آمد، مهیا چشمانش را باز کرد ماشین ایستاده بود. هوا تاریک شده بود.
مهیا از جایش بلند شد.
ــــ چی شده دخترا؟!
ـــ ماشین خراب شده مهیا جون!
مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند.
نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی هم کنارشان بود.
به سمت نرجس رفت.
ــــ من میرم سرویس بهداشتی!
نرجس به درکی را زیر لب گفت.
مهیا به اطرافش نگاه کرد. در بیابان بودند. ترسی به دلش نشست. اما به خودش جرات داد و به سمت
سرویس بهداشتی رفت.
شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین را راه بندازند!
شهاب رو به نرجس گفت.
ــــ لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم.
همه هستند!
اتوبوس حرکت کرد. شهاب سر جایش نشسته بود. اردو با دانش آموزان آن هم دختر سخت تر از همه ماموریت های قبلی اش بود.
مخصوصا با بودن مهیا!!!
↩️ادامه دارد....
🇮🇷#کانال_کربلایی_سیدروح_الله_حسینی
http://yun.ir/wt3bp
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت سی و دوم
شیاکوه🌺
💢سال ۱۳۶۰ را در یگان تکاور ارتش مشغول بودم. بنده مسئولیت تامین مهمات تیپ ۵۸ ذوالفقار ارتش را بر عهده داشتم.
💢تیپ تکاور ذوالفقار، یکی از یگانهای نمونه و عملیاتی ارتش بود. این یگان شهدای بسیاری را تقدیم کرد.
💢رزمندگان این تیپ روحیه بسیجی داشتند در بیشتر عملیات ها دوشادوش رزمندگان سپاه و بسیج حضور داشتند.
💢در بسیجی بودن این یگان همین بس که در زمان اعزام نیروهای ایرانی به سوریه و لبنان سه گردان از سپاه محمد رسول الله صلی الله علیه وآله و سه گردان از ارتش انتخاب شد که گردانهای ارتش همگی از تیپ ۵۸ ذوالفقار بودند.
💢اما اینکه چرا رزمندگان و فرماندهان این تیپ، خصوصا در سالهای ابتدایی جنگ شجاعت داشتند به عوامل مختلف بر می گشت، شاید یکی از این عوامل، همراهی دلاوری به نام #ابراهیم_هادی با رزمندگان این تیپ در عملیات ها بود.
💢در سال ۱۳۶۰ به خاطر مسئولیتی که داشتم هر روز بین شهرهای گیلان غرب و اسلام آباد در تردد بودم.
💢یگان ذوالفقار در گیلان غرب مستقر بود.
💢من خاطرات آن روزهای خودم را در همان ایام مکتوب کردم برای همین بادقت بیان میکنم.
💢درست در روز اول مهر ۱۳۶۰، وقتی از شهر گیلان غرب بیرون آمدم در جایی که معروف بود به چشمه سراب، جمعیت نسبتا زیادی را دیدم که تجمع کرده اند.
💢پیاده شدم و به سمت آن جمع رفتم.
💢چشمه سراب محلی بود که رزمندگان برای شنا و آب تنی به آنجا می رفتند.
💢جلو که رفتم متوجه شدم گروهی مشغول ورزش باستانی هستند و بقیه در حال تماشای آنها.
💢یک جوان در کنار گود مشغول ضرب گرفتن بود و با صدای رسایش اشعار زیبایی می خواند.
💢همه جمع شده بودند و از ورزش کردن آنها لذت می بردند.
💢به یک نفر از دوستانم گفتم این جوان کیه؟؟ چه صدای قشنگی داره؟
💢باتعجب گفت نمیشناسیش؟ این #ابراهیم_هادی بچه تهران و دلاور منطقه غرب کشوره.
💢اولین برخورد من با ابراهیم بعد از سالها هنوز در ذهن من مانده بعد از آن خیلی دوست داشتم بار دیگر او را ببینم.
💢چند روز بعد برای کاری به مقر بچه های سپاه در گیلان غرب رفتم گفتم میتونم آقای #ابراهیم_هادی رو ببینم.
💢بچه های سپاه من را می شناختند گفتند: با نیروهای گروه چریکی اندرزگو رفتند سمت بازی دراز احتمال داره عملیات نفوذی انجام بدهند.
💢من که عجیب مشتاق دیدن این جوان شده بودم رفتم به سمت بازی دراز.
💢در جایی به نام چم امام حسن علیه السلام متوجه حضور نیروهای سپاه شدم توقف کردم و جلو رفتم.
💢 اولین کسی که از آن جمع به سمت من آمد خود ابراهیم بود سلام و احوالپرسی کرد من را در آغوش گرفت. گویی سالهاست من را می شناسد.
💢بعد از کمی حال و احوال گفتم قصد من این بود که شما را زیارت کنم اگر کاری از دستم بر می آید در خدمتم.
💢بعد از آن چندین بار دیگر در گیلان غرب او را دیدم هر بار به گرمی از من استقبال می کرد و حسابی تحویل می گرفت.
🇮🇷#کانال_کربلایی_سیدروح_الله_حسینی
http://yun.ir/wt3bp
#ثواب_یهویی🥰
رقم آخر شماره تماست چنده؟
واسه اون شهید بزرگوار ۱۰ شاخه گل صلوات بفرست..🍃
0=شهیدقاسم سلیمانی
1=شهید محسن حججی
2=شهید احمد مشلب
3=شهید بابک نوری
4=شهید حمید سیاهکالی مرادی
5=شهید جهاد مُغنیه
6=شهید هادی ذوالفقاری
7=شهید هادی طارمی
8=شهید عباس دانشگر
9=شهید ابراهیم هادی
🍂🌼🍂🌼
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
با توکل به اسم الله
آغـــاز روزی زیبـــا
با صلوات بـــر محمـد
و آل محمــــد (ص)
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
سلام صبح زیباتون بخیر
الهی به امید تو💚
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
عرض سلام🌷 و صبح بخیر🌷 خدمت همه ی همراهان عزیز🌷
امیدوارم روزتون رو باسلامتی 🌷و توفیق عبادت🌷 و بدوراز بلا آغاز کنید🌷
💟 ان شاءالله که قرارهر روزمون روفراموش نکردید🤗
جهت سلامتی و فرج امام زمان عج الله
و دفع بلاها وشفای بیماران🤲🏻
1⃣ قرائت سوره یس
2⃣ قرائت دعای عهدبرای یاری کردن اقا
3⃣ قراعت زیارت عاشورا
4⃣ دعای الهی عظم البلاء
5⃣ دعای ۷ صحیفه امام سجاد
6⃣ صدمرتبه صلوات📿
✨التماس دعا✨
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
❇️ لیک کانال کربلائی سیدروح الله حسینی
🇮🇷 ایتـــا
http://eitaa.com/joinchat/778108945Ca755cacac9
🇮🇷 اینستــا
#سید_روح_الله_حسینی
🇮🇷 ســـروش
sapp.ir/hoseyni313