eitaa logo
کانال بصیرت شهدایی
324 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2هزار ویدیو
21 فایل
پیام های فرهنگی سیاسی واعتقادی بامدیریت حاج اقاسیدروح الله حسینی @Hoseynisalman لینک دعوت👇 http://eitaa.com/joinchat/778108945Ca755cacac9
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰وعده امام رضا (ع) به یک شهید یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهرتهران ... خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم. تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا (س) زیر و رویش کرد،بلند شد اومد جبهه یه روز به فرمانده مون گفت: من از بچگی حرم امام رضا علیه السلام نرفتم می ترسم شهید بشم وحرم آقا رو نبینم یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ... اجازه گرفت و رفت مشهد... دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه. توی وصیت نامه اش نوشته بود: در راه برگشت از حرم امام رضا (ع)، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت... یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود ...نیمه شبا تا سحرمیخوابید داخل قبر گریه می کرد و می گفت: یا امام رضا (ع) منتظر وعده ام، آقا جان چشم به راهم نذار... توی وصیتنامه ساعت شهادت ، روز شهادت و مکان شهادتش رو هم نوشته بود، شهید که شد، دیدیم حرفاش درست بوده، دقیقا توی روز، ساعت و مکانی شهید شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود!. 🔸خاطره ای از شهید حمید محمودی ، راوی : حاج مهدی سلحشور ، همرزم شهید ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
📜 جانم میرود 🔹️ مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود همه دختر ها رو بیدار کرد پیاده شدند خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد دختر ها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن خوابگاه بزرگی بود و همه دانش آموزان در حال ورج ه ورجه کردن بودند نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند چون هوا سرد بود همه با خود پتو برده بودند سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت شده اند رزمایش بسیار عالی بود وتوانست اشک همه را دربیاورد بعد رزمایش شهاب به دانش آموزان تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست ــــ چته ? ـــ هیچی خسته ام ـــ راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی ـــ خب بهت گفتم برا ـــ قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟ شهاب تا خواست انکار کنه محست انگشتش را به عالمت تهدید جلویش تکان داد ــــ انکار نکن شهاب سرش را تکان داد ــــ آره اون ازم خواست محسن لبخندی زد ــــ خبریه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد ــــ اِدرست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه ـــ ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر شهاب نگاهش را به جای دیگری سوق داد خودش هم متوجه کلافه ایش شده بود وقتی مهیا را با چادر دید برا چند لحظه به اوخیره شده بود و چقدر عذاب وجدان واحساس گناه می کرد به خاطر این کارش مهیا ومریم در محوطه نشسته بودند که چندتا دانش آموز دور ور شان ایستاده بودند باهم در حال گپ زدن بودند دانش آموزا وقتی دیدن مهیا با آن ها شوخی می کرد و می خندید بیشتر جذبش شدند یکی از دانش آموزا از مهیا پرسید ـــ ازواج کردید مهیا جون مهیا ادای گریه گردن را درآورد ــــ نه آخه کو شوهر مریم با خنده محکم بر سر مهیا زد ــــ خجالت بکش رو به دخترا گفت ــــ جدی نگیرید حرفاشو، خل شده یکی از وسط پرید و گفت ـــ پس ما فکر کردیم اون برادر بسیجیه شوهرته مهیا با تعجب به مریم نگاه کرد ـــ وی مریم شوهر پیدا کردم مهیا چادرش را بر سرش کشید و شروع به خندیدن کرد ــــ عزیزم کدوم برادر منظورت دختره اطرافش را نگاه نکرد ـــ آها اون اونی که بیسیم دستشه مریم و مهیا همزمان به شهابی که بیسیم به دست بود نگاه کردند مریم شروع کرد به خندیدن مهیا نمی دانست که چرا گونه هایش سرخ شده بود ولی خودش را کنترل کرد ـــ واه بلا به دور ختر زبونتو گاز بگیر مریم که از خنده اشکش درآمده بود روبه مهیا گفت ــــ دلتم بخواد داداشم به خوبی دخترا با کنجکاوی پرسیدند ــــ اِ خانم این داداشته؟ ــــ آره عزیزم حالا چرا فکر کردید داداشم شوهر این خلوچله مهیا ضربه ای به پهلوی مریم زد یکی از دخترا که ظاهر خوبی نداشت وآدامسی در دهانش بود و تند تند آن را می جوید گفت ـــ من از صبح زیر نظرش گرفتم خیلی حواسش به شوما بود مهیا با حرفش گر گرفت اما با لحن شوخی سبیل های فرضیش را تاباند ــــ چی گفتی شوما آبجی ??ناموس منو زیر نظر داشتی با این کار مهیا همه دختر ها با صدای بلند شروع به خندیدن کردند مریم اشک هایش را پاک کرد ــــ بمیری دختر اشکمو دراوردی شهاب به دخترها اخمی کرد ــــ لطفا آروم خانم ها مهیا سرش را پایین انداخت مریم زیر گوشش با لحن شیطونی زمزمه مرد ــــ از کی داداش من ناموس شما شده بود مهیا لبش را گاز گرفت و سرش را پایین انداخت ــــ شوخی بود مریم خندید ـــ بله بله درست میگی مهیا از جایش بلند شد ــــ من برم به مامانم زنگ بزنم ـــ باشه گلم ↩️ادامه دارد.... 🇮🇷 http://yun.ir/wt3bp
قسمت سی و یکم جهانشاه🌺 💢زندگی در محیط جبهه و در شرایطی که چندین هفته متوالی از محیط شهری دور هستیم کار نسبتا سختی است. 💢خوب به یاد دارم بعضی از رزمندگان پس از مدتی در منطقه دچار افسردگی و بیماری روحی می شدند. 💢دوای درد این افراد شوخی و خنده بود ابراهیم در این زمینه استاد بود. 💢یک بار دوستان سپاهی ما از جنوب به گیلان غرب آمدند تنها چیزی که از جمع شان شنیده می شد خنده بود. 💢وارد جمع آنها شدم و به ابراهیم گفتم چه کار میکنی؟ 💢به شوخی گفت: میخوای گریه کنیم؟ 💢بعد خیلی عادی زد زیر گریه و اشک از چشمانش جاری شد. 💢یک بار در جمع رزمندگان اندرزگو نشسته بودیم امام جمعه یکی از شهر های مرکزی ایران به جبهه آمد. 💢سر ظهر بود که این عالم لباس هایش را در آورد تا برای وضو و نماز آماده شود. 💢ابراهیم از او اجازه گرفت و لباس های این عالم را پوشید و بعد به دنبال دیگر رفقا رفت.. 💢اما در میان دوستان ابراهیم یکی از اهالی کرمانشاه بود که رفاقت این دو نفر هم در نوع خودش دیدنی و جالب بود. 💢جوانی با قد و قامت دو متر و هیکل بسیار درشت و تنومند. 💢اولین باری که او را دیدم، ابراهیم او را به من معرفی کرد. 💢همین که با جهانشاه دست دادم ابراهیم پشت سر من بود اشاره کرد یه فشار به دستش بده. 💢باور کنید همین الان یاد اون صحنه می افتم؟ تمام استخوانهای دستم درد می گیرد. 💢وقتی به من دست داد با ناله و فریاد دستم را کشیدم تمام انگشتانم به هم چسبیده بود. 💢آن شب در کنار جهانشاه و حاجی اسلامی بودیم برای ما شام آوردند همه ما یک مرغ را خوردیم. 💢جهانشاه به تنهایی شش مرغ و نان را خورد بعد شام جهانشاه یک شیشه مربا را گرفت و خالی خالی با قاشق خورد. 💢با اشاره به ابراهیم گفتم چقدر میخوره؟ 💢ابراهیم خیلی آرام گفت: تازه امشب می خواد راحت بخوابه، برای همین کمتر غذا خورد. 💢بعد شام یه تخته شنا آورد و جهانشاه مشغول شنا رفتن شد یکی از رفقا هم روی کمر جهانشاه نشست. 💢انگار نه انگار که او این همه شام را خورده.. 💢روز بعد ما با ابراهیم برگشتیم خبر رسید در یکی از مناطق درگیری لفظی بین چند نفر از اهالی محل با دو نفر از رزمندگان صورت گرفته. 💢یکی از اهالی به ما گفت اینها رفته اند تا یکی از قوی ترین دوستانشان را بیاورند تا یک دعوای حسابی راه بی اندازند. 💢حسابی ترسیدم می دانستم کار اگر به درگیری بکشد جمع کردن ماجرا سخت می شود. 💢با ابراهیم خود را به همین محل رساندیم. 💢ساعتی بعد عده ای از اهالی، با یک آدم گنده لات به سمت مقر نیروهای ما آمدند تا یک دعوای حسابی راه بی اندازند. 💢همین که آنها جلو آمدند ابراهیم به سمت آنها رفت و با صدای بلند داد زد: جهانشاه مخلصیم! 💢جهانشاه که هم یه سر و گردن از همه بلندتر بود جلو آمد و شروع کرد با ما دست و روبوسی کردن. 💢اهالی هم هاج واج به ما نگاه می کردند. 💢ابراهیم با اهالی محل خوش و بش کرد و با تک تک آنها رو بوسی کرد. 💢خلاصه رفاقت باعث شد دعوا به صلح و دوستی تبدیل شود. 💢اما بد نیست بدانید جهانشاه همان سال به خاطر کاری که کرده بود به زندان رفت. 💢در زندان به مسئول زندان گفته بود دستبند من را باز کنید و اگرنه خودم بازش میکنم. 💢مسئول زندان خندید. 💢جهانشاه با فشار دستبند را باز کرد. 💢او در همانجا سکه دو تومانی قدیم را خم کرد. 💢باور کنید اگر در مسابقه قوی ترین مردان شرکت می کرد حریف نداشت. 💢اما سال بعد از این ماجرا به ما خبر دادند جهانشاه در یک سانحه رانندگی از دنیا رفت. 💢من و دیگر رفقای رزمنده باور نکردیم به شوخی گفتیم یک ماشین معمولی نمیتونه اون هیکل روزیر بگیره. 💢گفتند: اتفاقا تو جاده همدان با یک تریلی تصادف کرد. 🇮🇷 http://yun.ir/wt3bp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون شهدایی🍃 دلتون خدایی🌸 وضو یادتون نره... نمازشب فراموش نشه... توی مناجاتاتون دعای فرج و دعا برای همدیگه فراموش نکنید... 💔اللهم الرزقنی کربلا فی الاربعین..💔 اللهم الرزقنی الشهادت💔 التماس دعا...
خرد هرکجا گنجی آرد پدید ز نام خدا سازد آن را کلید به نام خداوند لوح و قلم حقیقت نگار وجود و عدم خدایی که داننده رازهاست نخستین سرآغاز آغازهاست الهی به امید تو💚 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ عرض سلام🌷 و صبح بخیر🌷 خدمت همه ی همراهان عزیز🌷 امیدوارم روزتون رو باسلامتی 🌷و توفیق عبادت🌷 و بدوراز بلا آغاز کنید🌷 💟 ان شاءالله که قرارهر روزمون روفراموش نکردید🤗 جهت سلامتی و فرج امام زمان عج الله و دفع بلاها وشفای بیماران🤲🏻 1⃣ قرائت سوره یس 2⃣ قرائت دعای عهدبرای یاری کردن اقا 3⃣ قراعت زیارت عاشورا 4⃣ دعای الهی عظم البلاء 5⃣ دعای ۷ صحیفه امام سجاد 6⃣ صدمرتبه صلوات📿 ✨التماس دعا✨ ‏─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ ❇️ لیک کانال کربلائی سیدروح الله حسینی 🇮🇷 ایتـــا http://eitaa.com/joinchat/778108945Ca755cacac9 🇮🇷 اینستــا 🇮🇷 ســـروش sapp.ir/hoseyni313
❤️ يا صاحب الزمان ❤️ آقاي مـن ! مــولاي مـن ! از قـديــم گفته انـد : " خلايـــق هــرچه لايــق "بي راه نگفـته اند . اقرار مـــي ڪنيم هنوز ليـــاقت حضور در محـــضر شما را پيدا نڪرده ايــــم ڪه اگرغيـــر از اين بـــود هم اينـــک در زمان ظهـور و در حـــضور شما به سرمي برديـــم . از ماســت ڪه برماســــت " آري، ما مـــستحق بلــــاي غيبـــتيـم ؛ سزاوار چنــيـن سرنوشــتي هستـــيم ؛ تــو را نخواســته ايم ؛ به بي امامـــي "عـادت "کرده ايم ؛ هنــوز باورمان نـشــده 💥تا نيايي گره از ڪـار بشر وا نــشــود صبحتون امام زمانی
🌺 🌺 🌷امروز متعلق است به: 💎امام موسى بن جعفرعلیه السلام 💎امام رضا علیه السلام 💎امام جواد علیه السلام 💎امام هادى علیهم السلام ┄═🍃❁๑🌸🍃๑🌷๑🍃🌸๑❁🍃═‌┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا