سلام امام زمانم♡
ای مقتدترین و مهربان ترین فرمانده ی کل:)
صبحتون به خیر
☁️🌥🌥🌤☀️
[🌸💝] °꧁🦋꧂
حسیــــ🕊ـنیه شهیــــ🌷ـدان
با افتخار یک #طلبه_معلّمم♡ قسمت سوّم خاطره... بابام رعیّت زاده بود و مامانم کدخدا زاده😅 باهم فام
با افتخار یک #طلبه_معلّمم
قسمت چهارم
#خاطرات_شیرین
شغل شریف بابام؛ بنّایی بود
لباسای سرکاری بابام، پر از خاک وگچ میشد،
اکثرا دور انگشتاش از گچ سفید بود و برای وضو ونماز به زحمت میشست و پاکش می کرد،
از قضا یه روزایی محل کارش، نزدیک مدرسه مون بود☆
بابا اهل مدرسه اومدن و جویا شدن از درس و مشقمون نبود، این کارا رو مامان به شدّت پیگیر بود 😎
ولی باباجون با همون لباس کار پرازخاک و دمپایی نارنجی جلوبسته ی گچی و چرخ دستی اومد تو حیاط مدرسه،،،
من با دیدن بابام اونقدر ذوق کردم که حدّ نداشت♡
من وخواهرمو، دخترعمو و دختر عمّه م که هم مدرسه ای بودیم دور بابام حلقه زدیم و بابا بود و لبخند و مهربونی و شوخی همیشگیش😍
بابا چند دقیقه پیش ما بود و رفت،،،
اون روز شادترین روز مدرسه م بود❤️
زنگ خونه به صدا دراومد...
ماهم با شور می دویدیم به سمت خونه،
خواهر دوّمم و هم کلاسیش هم جلوی من بودن،
شنیدم که اون دختر سراسیمه به خواهرم میگه، بیا ازین طرف بریم، اون طرف،،،
خواهرم میپرسه چرا؟
میگه، چون بابام از دور داره میاد، نمیخوام کسی بفهمه این بابامه!!! چون باباش گاری داشت و سر ووضعش خیلی خوب نبود...
من با شنیدن این حرف، اونقدر ناراحت شدم که هنوزم با یادآوری اون حرف ، راجع به باباش دلگیر میشم 😔
چیزی نگفتم، چون ازشون کوچیکتر بودمو نمی تونستم چیزی بگم،
ولی توی دلم دیگه ازون دختر خوشم نمیومد و دوست نداشتم خواهرم باهاش دوست باشه...
بعدا که با خواهرم مطرح کردم، بامن هم نظر بود و گفت: وقتی اون هم کلاسی اون حرف رو راجع به باباش گفت، دلم برای باباش سوخت و توی دلم گفتم، من بابامو هرجور که هست، با هر لباسی، باهر قیافه ای، باهر شغلی دوست دارم و بهش افتخار می کنم☆
چون # بابامه😍
✍🏻م. قربان زاده
ادامه دارد...
سلام امام زمانم♡
اگه بیای دنیا رو به پات می ریزم:)
اگه بیای
اگه بیااای...
صبحت به خیر
☁️🌥🌥🌤☀️
[🌸💝] °꧁🦋꧂
حسیــــ🕊ـنیه شهیــــ🌷ـدان
اینا چیه؟ 🤔
حتما تا حالا متوجه شدی، قضیه ی این عکس چیه؟ 😉
۱- دریاچه ی ارومیه پر آب شد
۲- تو کشورمون یه اَبربیمارستان ساخته شد که عالیه
ازین بهتر نمیشه 🥰
#کار_خودمونه
#ایرانمونه
۳-افتتاح فاز ۱۴ پالایشگاه پارس جنوبی
۴- آب شیرین به بوشهر عزیز رسید...
#فرق_می_کنه_به_کی_رای_بدی
ما تو کشورمون هر روز کلی خبرای خوب داریم
ولی ظاهرا بعضی ها نمی خوان پیشرفت و خبرای خوب دیده بشه!
نمی خوان که نخوان؛
والا!
ولی ما می بینیم 😊✨🌸
خب دوستای خوبم
با داستانی که چند روزه که براتون می فرستم، چطورین؟
دوست دارین قصه رو؟
اگه تا حالا دوست داشتین، تو پی وی منتظر نظرات ارزشمند شما هستم 😅🙃
فعلا تشریف بیارین قسمت بعدی رو با هم بخونیم
بیاین دیگه... 🤗
حسیــــ🕊ـنیه شهیــــ🌷ـدان
با افتخار یک #طلبه_معلّمم قسمت چهارم #خاطرات_شیرین شغل شریف بابام؛ بنّایی بود لباسای سرکاری بابا
با افتخار یک #طلبه_معلّمم♡
قسمت پنجم
#خاطرات_شیرین و درس آموز
خانم مدیر و خانم مربّی پرورشی، با هیبتِ لباس گشاد وبلند و ناموزون و مقنعه ی چونه دار وچادر، سرصف می ایستادن و برامون صحبت می کردن،،،
خانوم ناظم هم با یک خط کش چوبی بلند توی حیاط دور می زد...
برای من بی معنی بود خط کش دستش...
راستش هیچ وقت ازش نمیترسیدم وراستش هیچ وقت هم دوستش نداشتم...
شاید به این دلیل دوسش نداشتم که میدیدم توی جمع بچه ها رو دعوا می کنه یا وقتی میبینه دوتا از بچّه ها باهم دعواشون شده، قضاوت نادرست داره!
کلاس چهارم بودم، کلاًّ بچه مثبت بودمو باکسی درگیر نمی شدم. ولی یه روز تو کلاس با یکی بحثم شد، اونم کم نیوورد زد توی سرم 😐 منم بهش گفتم، مگه بابام مرده که میزنی توی سرم و بهش اعتراض کردم،،،
خلاصه سروصدا شد، خانم ناظم اومد توی کلاس، با عصبانیت، و می گفت چه خبره چه خبره...
اون همکلاسی هم به دروغ گفت: خانم ، قربان زاده به من گفت بابات بمیره 😳...
من اینو بهش نگفته بودم...
خانم ناظم هم بدون اینکه حقیقت رو بدونه، منو دعوا کرد و بعدشم توی جمع گفت، تو اگه عُرضه داشتی آستین کاپشنتو نمی سوزوندی!!!
_ چند وقت پیش آستین کاپشن نایلونی من که اصلا دوسش نداشتم، کنار بخاری نفتی سوخت، و مامان بزرگم (مادر پدرم که خدا رحمتشون کنه) اونو با یه رنگ متفاوت وصله زده بود _
خیلی ازین حرف خانم ناظم ناراحت شدم؛
دلم شکست!
گاهی فکر می کنم هنوز صدای شکسته شدن دلمو ازین حرف می شنوم...
این تیکه، ربطی به دعوای من و همکلاسیم نداشت😔
خلاصه در کل مدرسه ی خوبی بود، دوسش داشتم، هنوزم دوسش دارمو وقتی از کنارش رد میشم حس خیلی خوبی ازش دارم😇 هروقت با خونوادم هستم سریع میگم: بچه ها مدرسه ی ابتداییه من اینجا بود و اونا هم ذوق می کنن ازینکه مدرسه ی مامانشونو می بینن😅
هرچند خیلی وقتا ازکنارش عبور می کنیم، ولی هربار برامون قشنگه🥰
... ... ...
توی مدرسه ما، دانش آموزانی که مادراشون معلّم بودن، از احترام ومحبّت ویژه ای برخوردار بودن، هرچند درسشون هم خوب نبود و یا اخلاق خوبی نداشتن!
تفاوت قائل شدن بین دانش آموزان، برام خیلی سنگین بود،
اینکه احساس کنی، یکی فقط به خاطرشغل مادرش ونه به خاطر دارایی های اخلاقی وعلمی خودش مورد محبّت و احترامِ؛ ولی دیگری حتی به خاطر باانضباط بودنو ، شاگرداوّل بودنش توجّهی بهش نمیشه، سنگین بود،،،
_ هرچند کم کم یادگرفتم که ناراحتی یا خوشحالی شخصی خودمو با رفتار خوب با بد دیگران تنظیم نکنم،فهمیدم که این یک ضعفِ و من ضعیف بودن رو دوست نداشتم!
دوست داشتم قوی باشم و رفتاروگفتار دیگران،احساسات منو تحت تاثیر خودشون نداشته باشن!
البته رسیدن به این مرحله،سخت نیست ولی به تلاش وتمرین و تفکر زیادی نیاز داره...
وسنگین تر ازون این بود که به بچّه ای، بی احترامی می شد یا توی جمع دعوا می شد و شخصیتش خورد می شد!
یه روز دیدم یه دانش آموزی رو که بی انضباطی کرده بود رو، توی دفتر ، توی جمع خانم معلّما، بدجوری توبیخ می کنن، خیلی خیلی ناراحت شدم، به این فکر می کردم که بچّه ای که شخصیتش توی جمع خورد بشه وآبروش بره، دیگه چی ازش میمونه،با احساسات کودکانه م اینو می فهمیدم که این نوع سیاستِ تربیتی اصلاً صحیح نیست!
و نامه ای بلند بالا برای خانم مدیر نوشتم و ازشون خواستم که می تونن اِشکال فرد رو توی خلوت بهش بگن و تذکّر بدن! و اینکه بین بچه ها تفاوت قائل نشن، و دوستی با عده ای خاص نداشته باشن و در احترام و محبّت عدالت رو رعایت کنن،
خانم مدیر هم از نامه م خوشش نیومد و به من با اخم گفت، دیگه براش نامه ننویسم😐😅
✍🏻م. قربان زاده
ادامه دارد...
سلام امام زمانم♡
اگه بیای دنیا رو به پات می ریزم:)
اگه بیای
اگه بیااای...
امیدم بیا...
صبحت به خیر
☁️🌥🌥🌤☀️
[🌸💝] °꧁🦋꧂