Ziarat_e_Ashoura.mp3
28.69M
زیارت عاشورا با صدای حسین حقیقی
#زیارت_عاشورا ✋ خشنودی قلب مقدس امام عصر و هدیه به حضرت قرائت میکنیم
اللهم_عجّل_لولیک_الفرج💚
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 حالت خستگی داشتم. همان دم در روی کفشها نشستم و خوابم برد.
در عالم خواب شریفی را مثل همیشه قبراق و سرحال دیدم. او گفت: من دیشب شهید شدم و علی ابراهیمی هم صبح شهید می شود. سفارش کن جنازه مرا دفن نکنند تا جنازه او برسد و ما دو تا را کنار هم دفن کنند. ما سالهای سال در کنار هم بودیم، بگذار در آنجا هم با هم باشیم.
🔘 بیدار شدم، دیدم اذان صبح شده. برای آقای قاآنی هم این مطلب را بیان کردم. در همین حین آقای ابراهیمی که در خط بود، با هادی صحبت میکرد. هادی گفت شما را کار دارد.
گوشی را گرفتم. ابراهیمی گفت:" حاجی خودت را برسان، خسته شدم. عراقی ها پاتک سنگینی را شروع کرده اند. دیگر کاری از من بر نمی آید."
گفتم: بگذار یک چای بخورم چشم می آیم.
نمازم را خواندم، مقداری عسل داخل چای ریختم چای را هم می زدم که دیدم سعادتی و نجفی گریه میکنند. پرسیدم چه شده؟ گفتند:" علی ابراهیمی به شهادت رسید." دیگر نفهمیدم آن چای و عسل را خوردم یا نه، فقط این قدر میدانم که چند دقیقه بعد با یک موتور پشت خاکریز و کنار جنازه علی ابراهیمی ایستاده بودم. دیدم پاهای سید علی کاملاً خرد شده. سؤال کردم چطوری به شهادت رسید؟ گفتند هلی کوپتر عراق از طرف جزیره ام المندرس که هنوز در اختیار عراقیها بود و از پشت نخلها بالا آمد و یک راکت جلوی پای ایشان زد.
🔘 جنازه را در آمبولانس گذاشتیم. به سید حسین احمدی مأموریت دادم جنازه را به معراج برساند تا از آنجا به مشهد بفرستند. آمبولانس را با یک راننده تحویل احمدی دادم. یک مقدار که رفتند در آمبولانس باز شد و جنازه بیرون افتاد. جلو رفتیم و دســت ابراهیمی را در محل قرار گرفتن برانکارد بستیم. بعدها می گفت: یک کیلومتر بعد طناب پاره شد و مجدداً جنازه بیرون افتاد. وحشت راننده را برداشته بود و میگفت این جنازه عقب نمی رود. چرا میخواهید او را به زور ببرید. من او را نمیبرم.
🔘 من که این وضعیت را دیدم کلاشینکف را برداشتم و گلنگدن کشیدم. راننده فرار کرد. یک رگبار زدم ایستاد. گفتم اگر تکان بخوری میکشمت. یا برگرد اینجا، یا سوئیچ ماشین را بده که خودم او را ببرم. راننده که دید واقعاً تیراندازی میکنم برگشت با زحمت زیادی جنازه را به معراج اهواز تحویل دادیم و برگشتیم.
ساعت چهار بعد از ظهر بود. درگیری شدیدی پیش آمده بود. عراقیها پاتک کرده بودند. از مسؤولین هم کسی نبود. سعادتی و نجفی به بخارایی گفتند: شما به خط بروید. آقای بخارایی از داخل سنگر بیرون آمد و دم سنگر نشسته، گفت: "حاج آقا شما نمی آیید خط؟"
🔘 گفتم: نه آنجا جای یک فرمانده است، نه دو فرمانده. رفت و آن شب گذشت. بعد شنیدم که بخارایی پشت بیسیم با سعادتی بگو مگو میکند. سعادتی به او می گفت چرا این طوری حرف میزنی و بخارایی هم گفت چه کنم؟ نیروها فرار کرده اند. دیگر کسی نمی ایستد.
سعادتی آمد و گفت: حاج آقا، شما به خط بروید.
گفتم من نمی روم. در یک خط دو تا فرمانده مشکل آفرین است.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۵
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 آقای قاآنی که به قرارگاه رفته بود برگشت گفت: شما بروید توی خط.
پرسید: به شرطی میروم که آقای بخارایی بیاید پشت خط.
آقای قاآنی پرسید: چرا؟ گفتم: برای این که خط، یک فرمانده میخواهد، نه دو فرمانده. با دو فرمانده نتیجه اش شکست است. اگر ایشان میتواند این کار را انجام
بدهد، خب، انجام بدهد. آقای قاآنی گفت: شما بروید من به آقای بخارایی میگویم که بیاید عقب.
به خط رفتم. دیدم وضعیت به هم خورده و بچه ها از هلالی عقب نشینی کردهاند. بخارایی تا چشمش به من افتاد گفت: حاج آقا نیروها عقب آمده اند.
گفتم: خب به من چه مربوط است؟ شما مسؤولیت داشتید، می خواستید نگذارید.
🔘 یک ربع که گذشت آقای قاآنی آمد گفت که میخواهد با یک حمله، هلالی را بگیرد و جلو برود. بعد رو کرد به من و بخارایی و گفت: من با یک گروهان از انتهای شهرک دوعیجی عمل میکنم. آقای بخارایی، شما یک گروهان بردارید و از اول هلالی وارد عمل شوید. حاج آقا، شما هم یک گروهان بردارید و از جاده حرکت کنید و به دشمن بزنید. با سه گروهان حرکت کردیم و به دشمن زدیم. جای خیلی بدی بود. نتوانستیم جلو برویم. قاآنی و بخارایی به داخل روستایی نزدیک شهرک رفته و آنجا دور خورده بودند. بعد هم که متوجه شده بودند عراقیها پشت سرشان را بسته اند مجبور به عقب نشینی شده بودند.
قاآنی پیش من آمد و گفت: نمی شود کاری کرد.
گفتم آقای قاآنی شما اگر به عقب می روید، تکلیف آقای بخارایی و من را روشن کنید.
🔘 آقا اسماعیل هیچ نگفت و رفت. خیلی ناراحت شدم. تصمیم گرفتم عقب بروم. سعادتی آمد پشت خط و به آقای بخارایی گفت شما عقب برگردید... آقای نظر نژاد مسؤولیت خط با شما.
شب پنجم یا ششم عملیات بود که دو گردان نیرو درخواست کردم. گردانها آمدند. یک گردان به فرماندهی فلاح هاشمیان و یک گردان به فرماندهی آقای سلیمانی به من ملحق شدند. این دو گردان را به کار گرفتیم ولی باز نتوانستیم پیشروی کنیم. کار گره خورده بود. لشکر امام حسین (ع) و لشکر نجف هم از جناح چپ عمل کردند باز هم نشد. لشکر عاشورا و لشکر ۵ نصر هم انتهای بوارین مانده بودند. هیچ کس نمی توانست کاری بکند. همه نگاه میکردند که لشکر امام رضا (ع) چکار میکند. ما هم گیر کرده بودیم.
🔘 پیشروی قدم به قدم بود و جنگ تن به تن. گاهی صد قدم جلو می رفتیم و گاهی چنــد قــدم عقب می آمدیم. در این عملیات رازی نهفته بود و شکافتن آن کار بسیار دشواری بود. باید از صدها و بلکه هزاران نفر سؤال کرد که راز شلمچه چه بود.
▪︎ فصل پانزدهم
٢٤ دى ١٣٦٥ شدیدترین درگیری زمینی بین ما و عراق به وجود آمد. این درگیری برای ما هم غرورآفرین و هم ناراحت کننده بود. صبح این روز ساعت هشت درگیری بسیار پیچیده شده بود. نیروهای لشکر امام حسین(ع) در جناح راست بودند و نیروهای ما کاملاً کپ (زمینگیر) کرده بودند. دو سه فروند هلی کوپتر خودی در همان ساعت ها برای کمک به نیروهای زمینی آمدند. درگیری هلی کوپترهای ما با نیروی زمینی عراق، شجاعانه و غرور آفرین بود. پایان این نبرد، تلخ تمام شد. هلی کوپترها حدود نیم ساعت با تانکهای پدافند زمینی عراق درگیر بودند. دو فروند از هلی کوپترها موشکهایشان را زدند و به عقب برگشتند.
🔘 دیدم یک هلی کوپتر بسیار سماجت می کند و میرود جلو و درگیر میشود. بالای سر نیروهای عراقی می رفت دور میزد و بر می گشت. متوجه شدم خلبان هلی کوپتر میخواهد به نیروهای ما بفهماند جلو بروید، مشکلی نیست. اگر این ها قدرتی داشتند باید مرا می زدند.
این مانور نیم ساعت طول کشید و سرانجام بر اثر اصابت موشک، هلی کوپتر داخل صف تانکهای عراقیها سقوط کرد. بعدها متوجه شدم خلبان هلی کوپتر شهید فخرایی از بچه های مشهد و برادر یکی از نیروهای پاسدار خودمان است.
🔘 بعد از این که خط پدافندی درست شد از بچه های اطلاعات خواستم تا جنازه شهید را به پشت خط انتقال دهند. چون او در عمق خاک عراق افتاده بود، باید ۱۵۰ متر از خط تماس فاصله می گرفتند تا بتوانند جنازه را پیدا کنند. بچه ها نفوذ کردند و مشخص شد که هلی کوپتر کجا سقوط کرده. همۀ مشخصات را آوردند اما نتوانستند جنازه را که سوخته بود، با خودشان بیاورند. برادر ایشان آمد. به کمک او، دوباره تلاش کردیم که جنازه را بیاوریم اما باز نتوانستیم. اهمیت این کار برای ما به علت جان فشانی آن شهید برای تقویت روحیه نیروهای زمینی بود. او به خاطر ما شهید شد و ما در این حرکت، سه زخمی دادیم. مجبور شدیم چهارده پانزده روز صبر کنیم تا آتش کاهش پیدا کند. مجدداً نفوذ کردیم باز هم موفق نشدیم و بالاخره تـا
زمانی که من در منطقه حضور داشتم نتوانستیم جنازه را بیاوریم
25.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 چند قطعه نوحهخوانی
و سینه زنی رزمندگان
در دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#هفته_دفاع_مقدس
خاطرات رزمندگان دفاع مقدس