@zekrroozane ذڪـر روزانہ - حدیث کساء . (علی فانی).mp3
7.52M
صوتی #حدیث_کساء🌹
متن حدیث کساء
💠💠💠💠💠💠💠
✅ لطفا کلیک کنید👇👇
👈متن حدیث کساء 👉
💠💠💠💠💠💠💠
⏰Time=15:33
این صوت حدیث کساء را در خانه با صدای بلند پخش کنید تا ملائک در خانه هایتان مهمان شوند.....
🔰آیت الله #بهاالدینی:
بهترین راه برای رهایـی از مشکلات و رسیدن به حاجات چهار چیز است:
✨نذرکردن گوسفند
♦️برای فقراء
✨خواندن حدیث کساء
♦️بطور پی در پی
✨پرداخت صدقه
✨ختم صلوات
#کسا
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
حدیث شریف کساء یکی از فضائل اهل بیت علیهم السّلام و افتخار تشیّع است.
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
10.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تلاوت حیرت انگیز قاری نوجوان ایرانی در محفل قرآنی ۸۵ هزار نفری لاهور پاکستان
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترجمه ساده ص۲۳۶
آیات۵تا۱۴یوسف
Ziarat_e_Ashoura.mp3
28.69M
زیارت عاشورا با صدای حسین حقیقی
#زیارت_عاشورا ✋ خشنودی قلب مقدس امام عصر و هدیه به حضرت قرائت میکنیم
اللهم_عجّل_لولیک_الفرج💚
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۰۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 حالت خستگی داشتم. همان دم در روی کفشها نشستم و خوابم برد.
در عالم خواب شریفی را مثل همیشه قبراق و سرحال دیدم. او گفت: من دیشب شهید شدم و علی ابراهیمی هم صبح شهید می شود. سفارش کن جنازه مرا دفن نکنند تا جنازه او برسد و ما دو تا را کنار هم دفن کنند. ما سالهای سال در کنار هم بودیم، بگذار در آنجا هم با هم باشیم.
🔘 بیدار شدم، دیدم اذان صبح شده. برای آقای قاآنی هم این مطلب را بیان کردم. در همین حین آقای ابراهیمی که در خط بود، با هادی صحبت میکرد. هادی گفت شما را کار دارد.
گوشی را گرفتم. ابراهیمی گفت:" حاجی خودت را برسان، خسته شدم. عراقی ها پاتک سنگینی را شروع کرده اند. دیگر کاری از من بر نمی آید."
گفتم: بگذار یک چای بخورم چشم می آیم.
نمازم را خواندم، مقداری عسل داخل چای ریختم چای را هم می زدم که دیدم سعادتی و نجفی گریه میکنند. پرسیدم چه شده؟ گفتند:" علی ابراهیمی به شهادت رسید." دیگر نفهمیدم آن چای و عسل را خوردم یا نه، فقط این قدر میدانم که چند دقیقه بعد با یک موتور پشت خاکریز و کنار جنازه علی ابراهیمی ایستاده بودم. دیدم پاهای سید علی کاملاً خرد شده. سؤال کردم چطوری به شهادت رسید؟ گفتند هلی کوپتر عراق از طرف جزیره ام المندرس که هنوز در اختیار عراقیها بود و از پشت نخلها بالا آمد و یک راکت جلوی پای ایشان زد.
🔘 جنازه را در آمبولانس گذاشتیم. به سید حسین احمدی مأموریت دادم جنازه را به معراج برساند تا از آنجا به مشهد بفرستند. آمبولانس را با یک راننده تحویل احمدی دادم. یک مقدار که رفتند در آمبولانس باز شد و جنازه بیرون افتاد. جلو رفتیم و دســت ابراهیمی را در محل قرار گرفتن برانکارد بستیم. بعدها می گفت: یک کیلومتر بعد طناب پاره شد و مجدداً جنازه بیرون افتاد. وحشت راننده را برداشته بود و میگفت این جنازه عقب نمی رود. چرا میخواهید او را به زور ببرید. من او را نمیبرم.
🔘 من که این وضعیت را دیدم کلاشینکف را برداشتم و گلنگدن کشیدم. راننده فرار کرد. یک رگبار زدم ایستاد. گفتم اگر تکان بخوری میکشمت. یا برگرد اینجا، یا سوئیچ ماشین را بده که خودم او را ببرم. راننده که دید واقعاً تیراندازی میکنم برگشت با زحمت زیادی جنازه را به معراج اهواز تحویل دادیم و برگشتیم.
ساعت چهار بعد از ظهر بود. درگیری شدیدی پیش آمده بود. عراقیها پاتک کرده بودند. از مسؤولین هم کسی نبود. سعادتی و نجفی به بخارایی گفتند: شما به خط بروید. آقای بخارایی از داخل سنگر بیرون آمد و دم سنگر نشسته، گفت: "حاج آقا شما نمی آیید خط؟"
🔘 گفتم: نه آنجا جای یک فرمانده است، نه دو فرمانده. رفت و آن شب گذشت. بعد شنیدم که بخارایی پشت بیسیم با سعادتی بگو مگو میکند. سعادتی به او می گفت چرا این طوری حرف میزنی و بخارایی هم گفت چه کنم؟ نیروها فرار کرده اند. دیگر کسی نمی ایستد.
سعادتی آمد و گفت: حاج آقا، شما به خط بروید.
گفتم من نمی روم. در یک خط دو تا فرمانده مشکل آفرین است.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
خاطرات رزمندگان دفاع مقدس