#قصه_شب
مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به حاکم شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید .
به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم .
حاکم به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟
ناگه یکی از میان مردمان گفت : من ضامن می شوم . اگر نیامد به جای او مرا بكشید .
حاکم شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت.
ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت . روز موعود رسید و محكوم نیامد.
ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید .
پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستندکه در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.
محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت.
حاکم با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید
و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت
👈به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود ؛می گویند :
از این ستون به آن ستون فرجه
#انگیزشی #آرامش
⚜ هنوز عضو نشده ای⚜
👈 درکانال ن و القلم؛ عضو شوید
@hosseinililab