eitaa logo
ن والقلم(حسینی لیلابی)
1.4هزار دنبال‌کننده
239 عکس
235 ویدیو
39 فایل
✔️ پاسخ به سؤالات اعتقادی ✔️ برگزاری مسابقات تحلیل ها ،نظرات و سخنرانی های حسینی لیلابی انتقادات و سوالات👈 @lilabi
مشاهده در ایتا
دانلود
💠داستان جالب مرحوم علامه سید محسن امین عاملی (ره) در کتاب کشف الارتیاب راجع به جایز بودن بوسیدن قبر این روایت را نقل می کند. مردی آمد محضر حضرت رسول اکرم عرض کرد:«يا رسول الله إني حلفت أن أقبل عتبة باب الجنة وجبهة حور العين». یا رسول الله! قسم خوردم که عتبه درب بهشت را و صورت حورالعین را ببوسم (چه کنم که این کار را انجام داده باشم) «فأمره أن يقبل رجل الأم وجبهة الأب» حضرت به او امر کرد که پای مادر و پیشانی پدرش را ببوسد . عرض کرد:«يا رسول الله إن لم يكن أبواي حيين » اگر پدر و مادرم زنده نبودند چکار کنم؟ حضرت فرمود:«قبل قبرهما» قبر آنها را ببوس. عرض کردم:«فإن لم أعرف قبرهما؟» اگر قبر آنان را بلد نباشم ؟ حضرت فرمود: «خط خطين انو أحدهما قبر الأم والآخر قبر الأب فقبلهما فلا تحنث في يمينك» ( بزمین) دو خط بکش یکی را قبر مادر منظور بدار و دیگری را قبر پدر خود و پس آن دو را ببوس اگر چنین رفتار کنی حنث قسم نکردی. 🔶نکته تاریخی با وجود احادیث مختلف مثل حدیث فوق که در مورد زیارت قبور وارد شده است وهابی ها که با قبر و بارگاه و زیارت قبور مخالفند و هر کس که اندیشه انحرافی آنها را نداشته باشد را کافر بلکه واجب القتل می دانستند دو بار به مدینه و به قصد تخریب قبور مدینه حمله برده اند. در حمله نخست وهابیان به سال‌های ۱۲۱۸-۱۲۲۱ق نیروهای وهابی پس از یک سال و نیم محاصره و ایجاد قحطی در مدینه وارد شهر شدند و جز مرقد نبوی دیگر بارگاه‌ها را از میان بردند. در این حمله، بارگاه امامان بقیع و بیت الاحزان حضرت زهرا (س) نابود شد و دیگر مکان‌های مقدس نیز از تعرض بی‌نصیب نماندند. این جنایت و بی احترامی به عقاید مسلمانان، سلطان عثمانی محمدعلی پاشا را بر آن داشت که علیه وهابی ها اقدام کند او با اعزام لشکر و کشتار وهابی ها مدینه را از دست آنها آزاد کرد و دستور داد اماکن مقدس اسلامی را مجدد بازسازی کردند . اما وهابی ها چند سال بعد مجدد به مدینه مسلط شدند در حمله دوم وهابیان به فرماندهی عبدالله بن سعود در هشتم شوال ۱۳۴۴ق. به مدینه، دانشوران وهابی، به ویرانی گنبدها و بارگاه‌های شهر فتوا دادند.و بار دیگر بنا های موجود در بقیع از جمله گنبدهای که توسط هنرمندان اصفهانی بر قبر امامان بقیع ساخته شده بود را از بین بردند. درباره زیارت قبور مبحثی تقدیم کرده ایم اینجا ببینید👈 لینک 📅 امروز ۹ اردیبهشت ۱۴۰۲ هشت شوال ۱۴۴۴ یکصدسال از تخریب قبور مطهر ائمه بقیه گذشت 🖤 تسلیت به عموم شیعیان بقیه الله آجرک الله ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⚜ هنوز عضو نشده ای⚜ 👈 درکانال ن و القلم؛ عضو شوید @hosseinililab
در ادامه مطلب قبلی روزي مردي نزد اميرمؤمنان علي(ع) آمد و از وضعيت خود شكايت كرد و گفت: من بنا هستم و روزي پنج درهم دستمزد مي گيرم ولي روز به روز وضعيت زندگي ام بدتر مي شود. چه كار كنم تا وضعيت زندگي ام بهبود يابد؟ آن حضرت(ع) به وي فرمود: روزي سه درهم بگير! مرد با شگفتي گفت: روزي پنج درهم مي گيرم ولي وضعيت نابسامان است، حالا چگونه با سه درهم وضع من بهبود مي يابد. حضرت فرمود: از من مشورت و راهنمايي خواستي گفتم. اگر بدان عمل كني وضعيت تو خوب مي شود. مرد از نزد آن حضرت(ع) رفت و به توصيه آن حضرت(ع) عمل كرد. مدتي بعد بازگشت و به آن حضرت فرمود كه وضعيت من بهبود يافته است ولي مي خواهم بدانم كه چگونه چنين چيزي ممكن مي شود؟ آن حضرت(ع) فرمود: دستمزد تو سه درهم بيشتر نبود و تو انصاف نمي كردي و مزد بيشتر مي گرفتي كه ظلم بود. وقتي انصاف روا داشتي خداوند در مالت بركت قرار داد و وضعيت زندگي ات بهبود يافت. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⚜ هنوز عضو نشده ای⚜ 👈 درکانال ن و القلم؛ عضو شوید @hosseinililab
[در ادامه دو پست اخیر] سلطان ملکشاه سلجوقی در کنار زاینده رود شکار می نمود. ساعتی در مرغزاری استراحت کرد. یکی از غلامان خاص، گاوی در کنار نهری دید می چرید، آن را ذبح کرد و پاره ای از گوشتش را کباب نمود. آن گاو از پیرزنی بود که چهار یتیم داشت و وجه معیشت ایشان از شیر آن حاصل میشد. چون آن پیرزن از این واقعه مطلع شد، دود از نهاد او برآمد و مقنعه از سر کشید، بر سر پلی که گذرگاه آن سلطان بود نشست. تا اینکه سلطان به آنجا رسید. با قد خمیده از جای جست و با دیده ی گریان رو به سلطان کرد و گفت: ای پسر الب ارسلان! اگر داد مرا در سر این پل نمی دهی در سر پل صراط دست دادخواهی برآرم و دست خصومت از دامنت برندارم! بگو از این دو پل کدام را انتخاب می کنی؟ سلطان از هیبت این سخن بر خود بلرزید. پیاده شد و گفت: مرا طاقت سر پل صراط نیست! بگو چه ستمی بر تو شده؟ پیر زال صورت حال را به موقف عرض رسانید. سلطان متاثر گشت! اول فرمود تا آن غلام را به سیاست رسانند، و به عوض آن ماده گاو، هفتاد گاو- و به روایتی دویست گاو- به آن پیر زال دادند. گویند که چون ملکشاه از دنیا برفت، آن پیرزن بر سر قبر او نشست و گفت: پروردگارا! من بیچاره بودم، او مرا دستگیری کرد. امروز او بیچاره است، تو او را دستگیری کن! یکی از نیکان، سلطان را در خواب دید و گفت: خدا با تو چه کرد؟ گفت: اگر نه دعای آن پیرزن بودی، مرا عذابی می کردند که اگر بر همه ی اهل زمین قسمت می نمودند، همگی معذب می شدند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⚜ هنوز عضو نشده ای⚜ 👈 درکانال ن و القلم؛ عضو شوید @hosseinililab
پادشاهی به وزیرش گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی، هستی وگرنه عزل میشوی. سوال اول: خدا چه میخورد؟ سوال دوم: خدا چه میپوشد؟ سوال سوم: خدا چه کار میکند؟ وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود. غلامی دانا و زیرک داشت. وزیر به غلام گفت پادشاه ۳ سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم. اینکه :خدا چه میخورد؟ چه میپوشد؟ چه کار میکند؟ غلام گفت: هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا...! اما خدا چه میخورد؟ خداوند غم بنده هایش را میخورد. اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد. اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم. فردا وزیر و غلام نزد پادشاه رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد، شاه گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ وزیر گفت این غلام من انسان فهمیده ایست. جوابها را او داد. گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند. 💚شب تان آرام به یاد خدا ⚜ هنوز عضو نشده ای⚜ 👈 درکانال ن و القلم؛ عضو شوید @hosseinililab
مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به حاکم شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید . به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم . حاکم به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ ناگه یکی از میان مردمان گفت : من ضامن می شوم . اگر نیامد به جای او مرا بكشید . حاکم شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت . روز موعود رسید و محكوم نیامد. ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست  كرد: ‌مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید . پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستندکه در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.‌ محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. حاکم با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت  👈به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود ؛می گویند :  از این ستون به آن ستون فرجه ⚜ هنوز عضو نشده ای⚜ 👈 درکانال ن و القلم؛ عضو شوید @hosseinililab
از خواب بیدار شدند دیدند همه خروسهای روستا مرده اند وحشت زده پیش عالم روستا رفتند عالم روستا گفت: «حتما خیری در کار است آرام باشید.» روز بعد بیدار شدند دیدند همه سگهای روستا به طور عجیبی مرده اند. وحشت زده پیش عالم روستا رفتند عالم روستا گفت: «حتما خیری در کار است آرام باشید.» روز بعد شب هنگام باد تندی وزید و همه چراغ ها و شمعها را خاموش کرد و تا صبح در تاریکی ماندند عالم شان گفت «حتما خیری در کار است آرام باشید.» کاشف به عمل آمد که شب گذشته یک گروه بیرحم غارت گر در روستاهای همجوار دست به قتل و غارت و تجاوز زده اند اما چون این روستا نه خروسی داشت نه سگی تا صدایشان بلند شود و نه چراغی و شمعی تا روشنی ش دیده شود پس غارتگران این روستا را ندیده بودند. 👌خلاصه خیلی وقتا ترس و نگرانی بیخود است. 👈و گاهی بدها خوبند ⚜ هنوز عضو نشده ای⚜ 👈 درکانال ن و القلم؛ عضو شوید @hosseinililab
بلز پاسکال ، ریاضی دان معروف ،مثل بسیاری از روشنفکرها سوالات مهمی ذهنش را مشغول کرده بود سئوالاتی فلسفی در مورد وجود آفریننده جهان. در تاریخ ۲۳ نوامبر سال ۱۶۵۴ او در تصادفی روی پل نیلی گرفتار شد که در آن اسب‌های کالسکه که کنترل خود را از دست داده بودند از دیواره پل پایین افتادند و کالسکه را به دنبال خود کشیدند. در این حین میله اتصال شکسته شد و کالسکه از اسب‌ها جدا و نیمی از آن از پل آویزان شد. پاسکال به طور عجیب از این حادثه جان به در برد. البته تو چند روزی بیهوش بود وقتی بهشون آمد قلم و کاغذ خواست و نوشت: «خدای ابراهیم، خدای اسحاق، خدای یعقوب، و نه خدای فلسفه دانان و دانشمندان و......پیغام تو را فراموش نخواهم کرد. آمین.» 👈آنچه پاسکال روشنفکر را تکان داده بود عبارت بود از اینکه ؛؛محاسبات عقلی و ریاضی میگفت در اون حادثه پاسکال نباید زنده میموند اما اراده ای او را حفظ کرد و انگار خدا در دل این حادثه وحشتناک خود را به پاسکال نشان داده بود و این یک تجربه شخصی و برهان محکم برای اثبات وجود خدا بود. 👌 بعد از آن ماجرا هر وقت غصه و نگرانی به سراغ او می آمد همان نوشته را نگاه میکرد و با تفکر در قدرت و مهربانی خدا آرامش میگرفت 🌸شعر گر نگه دار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد. اگر تیغ عالم بجنبد ز جای نبرد رگی تا نخواهد خدای. ✔️نکته بیشتر بلز پاسکال در مورد اثبات وجود خدا حرفای دیگری هم دارد او برهان دلنشینی برای اثبات وجود خدا تقریر کرد که به «برهان مصلحت اندیشی»  و «شرط بندی پاسکال» معروف است. خلاصه این برهان عبارت است از اینکه اعتقاد به وجود خدا نفعش بیشتر ضررش کمتر است پس اعتقاد به وجود خدا عاقلانه تر از انکار خداست که این برهان را اولین بار حضرت صادق علیه السلام بیان فرموده است ایشان خطاب به شخصی که در مورد وجود خداوند تردید داشت اینگونه فرمود: « اگر واقعیت قضیه مطابق نظر خداباوران باشد، شما ضرر کرده اید و ایشان نفع کرده اند  ولی اگر مطابق نظر ایشان نباشد(بلکه مطابق با نظر شما باشد)، آنها و شما مساوی هستید.» ⚜ هنوز عضو نشده ای⚜ 👈 درکانال ن و القلم؛ عضو شوید @hosseinilila
💠 عارفی گفته شبی در بیابان گم شدم. صدای درندگان بدنم را می‌لرزاند. به خدا توکل کردم و آرامش بر من حاکم شد. مدتی به رفتن ادامه دادم، صدای خروسی شنیدم و یقین کردم به آبادی رسیده‌ام و طعمه درندگان بیابان نخواهم شد. به نزدیک صدای خروس رسیدم، خرابه‌ای دیدم، ناگهان سه راهزن مرا گرفتند و هر چه داشتم غارت کردند. ناراحت و عبوس به گوشه دیگر خرابه رفتم و با خدای خود گفتم، من که توکل کردم، چرا با من چنین کردی؟ خوابیدم. در عالم رویا خبرم دادند، توکل کردی باید تا آخر می‌رفتی، وقتی صدای خروس را شنیدی ترست از بین رفت و یقین کردی از خطر رها شدی و توکلت کم شد. و ما نظر حمایت از تو برداشتیم و فرشتگان محافظت را امر کردیم تو را به حال امیدت، که خروس بود رها کنند پس گرفتار راهزنان شدی. سحر برخیز و به خرابه برگرد. طلوع آفتاب به خرابه رفتم و دیدم ۳ گرگ راهزنان را طعمه خود کرده‌اند و هر چه از من به تاراج برده‌بودند آنجا بود. ‌‌‌‌به خداوند توکل کن و کار وامور خویش به او بسپارکه او توکل کنندگان  را دوست میدارد وکارشان را به سرانجام میرساند. 👌گاهی در پس یک اتفاق به ظاهر ناخوشایند خطر بزرگتری دفع می شود یا خیر بزرگتری مخفی شده است ⚜ هنوز عضو نشده ای⚜ 👈 درکانال ن و القلم؛ عضو شوید @hosseinililab
در روزگاران قدیم شاهی بود به نام «ابراهیم اَدهَم» ، او با لشکر خود برای شکار روانه ی صحرا شد و در محلی فرود آمد و برای غذاخوردن سفره چیدند. در میان سفره، بزغاله ای بریان بود. ناگاه مرغی روی سفره نشست و مقداری از گوشت همان بزغاله را برداشت و پرید. ابراهیم گفت: دنبال آن مرغ بروید و ببینید با آن گوشت چه می کند. در آن نزدیکی کوهی بود که مرغ پشت آن کوه به زمین نشست. عده ای از لشکر او دنبال مرغ را گرفتند و دیدند مردی را محکم بسته اند، مرغ گوشت را پیش او می گذارد و کم کم آن را با منقار خود می کند و در دهان آن مرد می گذارد! آن مرد را پیش ابراهیم آوردند و او حکایت خود را چنین شرح داد: «از این محل عبور می کردم که عده ای سر راهم را گرفتند و دست و پایم را بستند و در آن جا افکندند. [آن گاه که هیچ راه نجاتی برایم نمانده بود به خدا پناه بردم] و خداوند این مرغ را مأموریت داده برایم غذا می آورد و به وسیله ی منقارش آب آماده می کند و به من می دهد تا این که افراد تو مرا به این جا آوردند.» ابراهیم از شنیدن این موضوع شروع به گریستن کرد و گفت: «در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در چنین مواقعی روزی می رساند، پس چه حاجت به این همه زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه در ارتباط با حقوق مردم و حرص بی جا زدن؟!» اینگونه شد که او از پادشاهی کناره گرفت و زندگی ساده عارفانه برگزید و جز عارفان روزگار گردید. ⚜ هنوز عضو نشده ای⚜ 👈 درکانال ن و القلم؛ عضو شوید @hosseinililab
مردی در خواب دید فردی به او گفت: نیمی از عمر تو در وسعت و نیم دیگر در عسرت است. اکنون انتخاب کن کدام اول باشد. مرد گفت: من شریکی در زندگی دارم که باید با او مشورت کنم. وقتی مسئله را به همسرش گفت، همسرش به او گفت نیم اول را انتخاب کن. مرد این کار را کرد و دنیا به او روی آورد. هر گاه نعمتی به او می‌رسید، همسرش به او می‌گفت: به فلان خویشاوند نیازمندت کمک کن! فلان همسایه نیازمند است، دست او را بگیر. بدین سان هر نعمتی که به او می‌رسید، به نیازمندان کمک می‌کرد و شکر نعمت را به جای می‌آورد. وقتی نصف دوم عمرش رسید، همان مرد را در خواب دید که به او گفت: به درستی که خداوند از کار تو سپاسگزاری نمود و تو در تمام عمرت مثل گذشته خواهی بود.   ⚜ هنوز عضو نشده ای⚜ 👈 درکانال ن و القلم؛ عضو شوید @hosseinililab
روزی پیامبر حضرت محمد صلی الله علیه و آله، به طرف آسمان نگاه می کرد، تبسمی نمود. شخصی به حضرت گفت: یا رسول الله ما دیدیم به سوی آسمان نگاه کردی و لبخندی بر لبانت نقش بست، علت آن چه بود؟ رسول خدا فرمود: - آری! به آسمان نگاه می کردم، دیدم دو فرشته به زمین آمدند تا روزی بنده با ایمانی را که هر روز در محل خود به و مشغول می شد، بنویسند؛ ولی او را در محل نماز خود نیافتند. او در بستر بیماری افتاده بود. به سوی آسمان بالا رفتند و به متعال عرض کردند: ما طبق معمول برای نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ایمان به محل نماز او رفتیم. ولی او را در محل نمازش نیافتیم، زیرا در بستر بیماری آرمیده بود. خداوند به آن فرشتگان فرمود: تا او در بستر بیماری است، پاداشی را که هر روز برای او هنگامی که در محل نماز و عبادتش بود، می نوشتید، بنویسید. بر من است که پاداش اعمال نیک او را تا آن هنگام که در بستر بیماری است، برایش در نظر بگیرم. 📚بحارالانوار، ج ۲۲، ص۸۳ ⚜ هنوز عضو نشده ای⚜ 👈 درکانال ن و القلم؛ عضو شوید @hosseinililab
🕊 حکایت کرده‌اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: «در من فایده‌اى براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه نصیحت مى‌گویم که هر یک، همچون گنجى است. دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مى‌گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مى‌گویم. مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرنده‌اى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یک درهم مى‌ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت: «پندهایت را بگو.» گنجشک گفت: «نصیحت اول آن است که اگر نعمتى را از کف دادى، غصه مخور و غمگین مباش زیرا اگر آن نعمت، حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى‌شد. دیگر آن که اگر کسى با تو سخن محال و ناممکن گفت به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن درگذر.» مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشک را آزاد کرد. پرنده کوچک پر کشید و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها دید، خنده‌اى کرد. مرد گفت: «نصیحت سوم را بگو!» گنجشک گفت: «نصیحت چیست!؟ اى مرد نادان، زیان کردى. در شکم من دو گوهر هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى‌دانستى که چه گوهرهایى نزد من است به هیچ قیمت مرا رها نمى‌کردى.» مرد، از خشم و حسرت، نمى‌دانست که چه کند. دست بر دست مى‌مالید و گنجشک را ناسزا مى‌گفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: «حال که مرا از چنان گوهرهایى محروم کردى، دست کم آخرین پندت را بگو.» گنجشک گفت: «مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم!؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى‌گویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.» ⚜ هنوز عضو نشده ای⚜ 👈 درکانال ن و القلم؛ عضو شوید @hosseinililab
روزی حضرت عیسی علیه السلام از خداوند درخواست کرد: الهی! یکی از دوستان خود را به من بنما. خطاب رسید: برو در فلان بیابان تا یکی از دوستان مرا ببینی وقتی عیسی علیه السلام به سراغ آن خانم آمد، دید در خرابه ای زندگی می کند وبا بدنی فلج و چشمانی نابینا در گوشه ای رها شده است و متصل می گوید؛ « الحَمدُ للهِ نعمائه الشکر علی آلائه» حضرت عیسی علیه السلام فرمود « السَّلامُ علیکُ یا أَمهَ الله» پیرزن گفت: « وعلیک السَّلام یا روح الله».  عیسی (ع)پرسید: از کجا دانستی که من روح الله هستم؟ پیرزن گفت: همان خدایی که تو را به سراغ من فرستاده، به من هم خبر داده چه کسی می آید. عیسی پرسید: خداوند به تو چه داده است که این قدر تشکّر می کنی؟ آن زن گفت: الحمدللّه دل ذاکر و زبانِ شاکر و تنِ صابر دارم و پادشاهِ عالمیان را به یگانگی یاد نمایم. آن چه آلات معصیت بود، حضرت کبریا از من بگرفت. 👈نکته این ماجرا از کتب معتبر از جمله کتاب آمال الواعظین نقل شد. اما در فضای مجازی این ماجرا متفاوت نقل شده و آخرش عبارتی آورده شده بنده در منابع نیافتم. 📗مطابق ؛ آمال الواعظین،ج۱،ص۴۸۶ ⚜ هنوز عضو نشده ای⚜ 👈 درکانال ن و القلم؛ عضو شوید @hosseinililab
شخصی بر سفره امیری مهمان بود. دید در میان سفره، دو کبک بریان قرار دارد. با دیدن کبک‌ها خندید. امیر علت خنده را پرسید. مرد گفت: در ایام جوانی راهزن بودم. روزی در فلان منطقه، راه بر کسی بستم. آن بینوا التماس کرد پولش را بگیرم و از جانش درگذرم اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر، آن بیچاره به دو کبک در بیابان، رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی‌گناه کشته است. اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم، یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم. امیر پس از شنیدن داستان، رو به مرد می‌کند و می‌گوید: کبک‌ها شهادت دادند طبق این مشخصاتی که میگویی آن مردی که کشته ای پدر من بوده است. سپس امیر دستور داد سر آن مرد را بزنند. 👌پیام مهم قصه؛ دنیا دار مکافات است، دنیا بی صاحاب نیست و حاکم عالم و عادلی دارد. کتاب کشکول، شیخ بهایی ⚜ هنوز عضو نشده ای⚜ 👈 درکانال ن و القلم؛ عضو شوید @hosseinililab
داستان عجیب 😲 روزی حضرت موسی علیه السلام بعد از مناجات خودش از خداوند خواست تا کمی از اسرار را برای او کشف و نمایان کند، از طرف خدا ندا آمد که تحمل آن را نداری... حضرت موسی اصرار کرد. ندا آمد که خود را در کنار آن چشمه مخفی کن و ببین... حضرت موسی خود را در کنار چشمه در میان شاخه ها مخفی نمود... بعد از چند لحظه مشاهده کرد که مردی سوار بر اسب آمد، لباسها را درآورد و خود را میان آب انداخت، بعد از چند لحظه لباس پوشید و رفت ... اما کیسه ای پر از پول خود را جا گذاشت، بعد از رفتن آن شخص کودکی آمد تا آب بخورد ، کیسه پول را یافت و با خود برد، بعد از رفتن کودک نابینایی بر سر چشمه آمد ، نابینا در حال خوردن آب بود که مرد سوار دوباره برگشت و از نابینا سراغ کیسه پول را گرفت ، نابینا اظهار بی اطلاعی کرد و پرخاش نمود، مرد سوار عصبانی شد و با ضربه ای باعث قتل آن نابینا گشت، سپس محل را ترک کرد... حضرت موسی شگفت زده شد و از خدا خواست تا او را مطلع کند! ندا آمد ؛ پدر آن کودک نزد آن مرد سوار مدتی کار کرده بود و به خاطر بیماری و.. بدون گرفتن دستمزد خود از دنیا رفته بود و مقدار پول موجود در آن کیسه برابر با پولی پود که پدر کودک از آن مرد سوار طلب داشت، واز طرفی نابینا باعث قتل پدر آن مرد سوار شده بود و خداوند قتل نابینا را بدست وارث قرار داد! و این است عدالت خداوند ! هنوز عضو نشده ای⚜ 👈 درکانال ن و القلم؛ عضو شوید @hosseinililab
🟢 هدیه رستم به فردوسی ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فردوسی، وقتی کتاب شاهنامه را تصنیف کرد و آن را به سلطان محمود بن سبکتکین هدیه داد، و سلطان محمود آنگونه که شایسته فردوسی بود با او برخورد نکرد و ارزش کتاب او را ندانست و حق آن را ادا نکرد، غمگین شد. در رستم را دید که به او می‌گوید: «تو بسیار در این کتاب مرا مدح کرده‌ای. ولی من چون مرده‌ام نمی‌توانم حق تو را ادا کنم. اما به فلان مکان برو و آن را حفر کن، گنجی را خواهی یافت، آن را بردار و برگیر.» همواره می‌گفت: «رستم بعد از مرگش کریم‌تر از محمود در حال حیاتش است» 📗منبع فخررازی ، المطالب العالية من العلم الإلهي، ج‏۷، ص۲۲۸ ▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️ صفحه رسمی استاد حسینی لیلابی 🆔 @hosseinililab
💠داستان 👌خیلی جالبه 👈این ماجرا واقعی است در زمان ناصرالدین‌شاه طلبه ای به نام نظرعلی، در مدرسه مروی تهران مشغول تحصیل بود ، او بسیار بسیار فقیر بود، شبی از شدت تهی دستی و گرفتاری به این فکر میوفتد که بالاخره چه باید کرد؟ آیا به مراجع تقلید وقت روی آورم؟ یا نامه‌ای به شاه نوشته و از او کمک بخواهم؟ سرانجام شب را تا نزدیک سپیده در فکر سپری میکند و به این نتیجه میرسد که نباید به انسانها مراجعه کنم و تنها راه این است که نامه‌ای به خدا بنویسم و خواسته های خود را بصورت کتبی از او بخواهم. به همین جهت خالصانه و در اوج اعتماد و امید به خدا، نامه‌ای به درگاه خدای متعال نوشت که نامه او در موزه گلستان تهران تحت عنوان"نامه‌ای به خدا" نگهداری میشود. مضمون نامه: بسم الله الرحمن الرحیم خدمت جناب خدا! سلام علیکم اینجانب بنده شما هستم. از آنجا که شما در قرآن فرموده اید: و ما من دابه فی الارض الا الله رزقها هیچ موجود زنده‌ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده من است .من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما در روی زمین. و در جای دیگر قرآن فرموده‌اید: "ان الله لا یخلف المیعاد" مسلما خدا خلف وعده نمیکند اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم: ۱- خانه‌ای وسیع ۲. همسری زیبا و متدین ۳- یک خادم ۴- یک کالسکه و سورچی ۵. یک باغ ۶. مقداری پول برای تجارت لطفا پس از هماهنگی به من اطلاع دهید. مدرسه مروی - حجره شماره 16 - نظرعلی طالقانی نظر علی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر میکند که نامه را کجا بگذارم؟ میگوید مسجد خانه خداست. پس به مسجد شاه می رود و نامه را در سوراخی در دیوار مسجد قایم می‌کند و با خودش میگوید: "حتما خدا پیدایش میکند" و به مدرسه بازمی‌گردد. فردای آن روز، ناصرالدین شاه با درباری‌ها میخواستند به شکار بروند. کاروان او از جلوی مسجد میگذشت. از آنجا که به قول پروین اعتصامی: "نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد و خاک سرگردان ماست ناگهان به اذن خداوند، باد تندی شروع به وزیدن میکند و نامه نظرعلی را روی پای ناصر الدین‌شاه می‌اندازد. ناصرالدین شاه نامه را میخواند و شکار را کنسل کرده دستور میدهد کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه مروی می‌فرستد و نظرعلی را به کاخ فرا‌می‌خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند، دستور میدهد همه وزرایش جمع شوند و می‌گوید: "نامه‌ای را برای خدا نوشته بودند، ایشان به ما حواله فرمودند. پس ما هم باید انجامش دهیم" و دستور میدهد همه خواسته‌های نظرعلی یک به یک اجرا شود. ▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️ صفحه رسمی استاد حسینی لیلابی 🆔 @hosseinililab
💠مرگ ناگهانی سگ ها و خروس ها از خواب بیدار شدند دیدند همه خروسهای روستا مرده اند وحشت زده پیش عالم روستا رفتند عالم روستا گفت: «حتما خیری در کار است آرام باشید.» روز بعد بیدار شدند دیدند همه سگهای روستا به طور عجیبی مرده اند. وحشت زده پیش عالم روستا رفتند عالم روستا گفت: «حتما خیری در کار است آرام باشید.» روز بعد شب هنگام باد تندی وزید و همه چراغ ها و شمعها را خاموش کرد و تا صبح در تاریکی ماندند عالم شان گفت «حتما خیری در کار است آرام باشید.» کاشف به عمل آمد که شب گذشته یک گروه بیرحم غارت گر در روستاهای همجوار دست به قتل و غارت و تجاوز زده اند اما چون این روستا نه خروسی داشت نه سگی تا صدایشان بلند شود و نه چراغی و شمعی تا روشنی ش دیده شود پس غارتگران این روستا را ندیده بودند. 👌مرتبط با سوره بقره، آیه ۲۱۶ «وَ عَسىٰ أَن تَكرَهوا شَيئًا وَهُوَ خَيرٌ لَكُم ۖ وَعَسىٰ أَن تُحِبّوا شَيئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُم ۗ وَاللَّهُ يَعلَمُ وَأَنتُم لا تَعلَمونَ» چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیرِ شما در آن است. و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شرِّ شما در آن است. و خدا می‌داند، و شما نمی‌دانید. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ن و القلم (حسینی لیلابی) 🆔 @hosseinililab
راننده در دل شب برفی راه را گم کرد, و بعد از مدتی ناگهان موتورش خاموش شد... همان جا شروع کرد به شکایت از خدا, که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که به کمک من نمیرسی؟ و از همین قبیل شکایات... چون خسته بود , خوابش برد ووقتی صبح از خواب بلند شد, از شکایت های دیشب اش شرمنده شد, چون موتورش دقیقآ نزدیک یگ پرتگاه خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی دیگر میرفت امکان سقوط اش بود ! به "خداوند کریم و رحیم" اعتماد داشته باشیم. اگر خداوند دری را می بندد . دست از کوبیدنش بردارید . هر چه در پشت آن بود قسمت شما نبود . به این بیندیشید که او آن در را بست چون می دانست ارزش شما بیشتر از آن است. و خیلی وقتا پیش میاد چیزی را فراموش میکنی با عصبانیت بر میگردی برداری، غافل از اینکه همون تأخیر چند دقیقه ای بلایی را از سرت دور کرده 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ن و القلم؛کانال مسابقات با جایزه نقدی 🆔 @hosseinililab