🔹خاطرات اسنپی ۱
✍️ مجتبی عادل پور
چند سالی بود روزی دوازده سیزده ساعت با لپتاپ کار میکردم؛ از کار پژوهشی و تدریس آنلاین گرفته تا ویراستاری؛ اما راستش از این کار، پول یک آبدوغ خیار هم درنمیآمد. بگینگی لپتاپم به صدا درآمده بود که فلانی اگر به فکر من نیستی، لااقل به فکر چشمانت باش! بیراه هم نمیگفت. گاهی چشمانم چنان میسوختند که احساس میکردم داخلشان یک مشت شن و نمک ریختهاند. حتی این اواخر مجبور شدم دسترنج یک ماهم را بدهم و عینک بلوکات بخرم. هرچند عینک هم افاقه نکرد. شده بودند دو کاسهٔ خون. هیپوتالاموس مغزم عین ماشینی که چراغ چکش روشن شده باشد، دائم هشدار صادر میکرد: «داداش! به خودت رحم کن؛ الانه که گیماور بشی!» سر شب که میشد کرکرهٔ پلکهایم مثل شلواری که کشش خراب شده باشد، بیاختیار پایین میآمد. بقیهٔ اعضای بدنم هم وضعیت بهتری نداشتند. ستون فقراتم شده بود مثل ماشینهای تصادفی و چپکرده که باید میرفتند شاسیکشی! مثل شتر داستانهای لیلی و مجنون راه میرفتم. بماند که توی خواب با کسانی که نیمفاصلهٔ کلمات را رعایت نمیکردند، مدام سرشاخ میشدم.
قبل اینکه ادامهٔ خاطره را بنویسم، بگذار پرانتزی باز کنم و یک ماجرای خیلی کوچولو نقل کنم. چند مدت پیش به یکی از اساتید اهل قلمم که حق زیادی برگردنم دارد، زنگ زدم و گفتم: «فلانی خودت خبر داری که خرج سواره است و درآمد پیاده. قصد دارم روی نویسندگی سرمایهگذاری کنم. این راه نان دارد یا نه؟» این استادم صاحب نام و نشان است. اصلاً روزنامه دارد و سردبیر است. گفت: «اگر دنبال نانی، زنبیلت را اینجا نگذار! به فکر نان باش که خربزه آب است!» بدون سانسور بنویسم؛ حتی دوبار با تأکید گفت: «در این مملکت، بدبختتر و بیچارهتر و ممفلوکتر از نویسنده وجود ندارد!»
آن موقع انگار طلسم شده بودم. به جای اینکه توصیهٔ استاد را آویزهٔ گوش کنم، فرستادمش به بخش بایگانی قشر خاکستری مغزم. لذا شد همانی که اول خاطره نوشتم.
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه نگیر
هر آنچه مشفق ناصحت گویدت بپذیر
القصه اینکه از نویسندگی آبی برایم گرم نشد. این شد که وسوسه شدم برم سراغ ناوگان خدوم اسنپ!
ادامه دارد ...
#خاطرات_اسنپی
#نویسندگان_قم
@howzavian_qom