🍂 ظاهراً ته جهنم!
✍️ مجتبی عادل پور، عضو تحریریه مدادالفضلاء
چند وقت پیش، برای تبلیغ به یکی از مراکز آموزشی رفتم. سر میز ناهار تلاش کردم با یکی از کادریها همکلام شوم. اوّلش راه نمیداد و به قول رزمیکاران، گاردش بسته بود. البتّه اصولاً نظامیها در ارتباطگیری کمی سرد هستند. از یگان خدمتیاش پرسیدم. به شوخی و با خندهٔ نرمی گفت: «یگان جهنّمیان!» بعد خندهاش را دزدید و گفت: «از اعضای یگان موزیک هستم.» بعد اینطور ادامه داد که اسلام از بیخ و بن، روی خوش به موسیقی نشان نداده است!
چهرهاش جوان نشان میداد؛ اما ۴۷ ساله بود. مدرک کارشناسی ارشد هنر، گرایش موسیقی داشت. در میانۀ حرفهایش خاطرهای تعریف کرد که برایم خیلی جالب بود و درسآموز. خاطرهای که شنیدنش برای اهل تبلیغ، خالی از لطف نیست. درسش هم این است که مبلّغ وقتی به جایی دعوت میشود باید پیش از منبر، مخاطبش را بشناسد. افزون بر این، شرایط را بسنجد و مقتضای حال سخن بگوید.
گفت: یک وقتی سی چهل نفر از بچههای یگان موزیک را در حسینه جمع کردند. حاج آقایی را هم دعوت کرده بودند تا برای ما سخنرانی کند. از قضا این روحانی، موضوع بحثش را موسیقی قرار داد. حالا خبر نداشت که همۀ ما از کادریهای یگان موسیقی هستیم. هرچه آیه و روایت و استدلال در مذمّت موسیقی بود رگباری ریخت روی سرمان. همۀ ما نیز، چسبیده بودیم به زمین و با هر آیه و روایتی که میشنیدیم، سرخ و سفید میشدیم.
پس تمام شدن سخنرانی از منبر پایین آمد و در کنار ما نشست و پرسید: «راستی شما کجا هستید؟» یعنی در کدام یگان خدمت میکنید؟ ما که آن همه روایت دربارهٔ موسیقی شنیده بودیم، گفتیم: «با این چیزی که شما امروز برایمان بیان کردید، ظاهراً ته جهنم!»
#خاطرات_تبلیغ
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
🔹 خودت اسیر بودی، ما را اسیر نکن! (۱)
✍️ مجتبی عادل پور، مدرس نویسندگی و مبلغ دینی
آزادهای را به مناسبت سالروز بازگشت اسراء به مرکز آموزشی دعوت کرده بودند تا از اسارت بگوید؛ از خاطراتش؛ از روزهای دور از خانه و خانواده و آنچه بر او و همرزمانش گذشته است. هنگام ورود به حسینیه خیلی گرم با اطرافیانش احوالپرسی میکرد و حس و حال خوبی به آنان انتقال میداد. حدوداً ۵۵ ساله به نظر میرسید. تمام موهای سر و صورتش سفید شده بود؛ حتّی ابروهایش همرنگ موی سرش شده بود. میشد تازیانههای اسارت را در چینهای صورتش دید. مجری، ایشان را بعد از انجام تشریفات ابتدایی روی سن دعوت کرد. در معرّفی ایشان نیز گفت که دکترای دانشگاهی دارد و در کسوت معلّمی سالیانی است در آموزش و پرورش تدریس دارد.
با خودم گفتم با این همه تجربه حتماً کارش را خوب بلد است. خصوصاً اینکه پشت میز ننشست و مانند مجریان کارکُشته میکروفن را به دست گرفت. این را نیز اشاره کنم که در کلاسهای آموزش روایتگری به راویان میآموزند پشت میز ننشینند و دائم موقعیّت خود را روی صحنه تغییر دهند. نیم ساعت بیشتر وقت نداشتیم؛ چون برنامه به دلایلی کمی دیر شروع شده بود و سربازان طبق برنامهای که از پیش برای آنان پیشبینی شده بود، باید در کلاس دیگری شرکت میکردند. ریاست محترم عقیدتی از مسئولان خواست تا نیم ساعت به وقت مهمان برنامه اضافه کنند.
خیلی نگذشت که نظرم بهکلّی دربارۀ انتخاب مهمان مراسم عوض شد. با اینکه به دیوار تکیه داده بودم، دعا دعا میکردم این جلسه به پایان برسد. در چهره و چشمان سربازان یک «تو را به جان مادرت زودتر تمام کن!» دیده میشد. حتماً میپرسید: چرا؟
مخاطب از کسی که چند سال در اسارت بوده، انتظار شنیدن چه چیزی دارد؟ آیا غیر از این است که دوست دارد او از خاطرات اسارت بگوید؟ با این حال، ایشان بیشتر مطالبی که میگفت تناسبی با مراسم و کار و تخصّص ایشان نداشت. برای اینکه من را متهم به قضاوت اشتباه نکنید، یکی دوتا از کارهای ایشان را بیان میکنم. برای نمونه همان ابتدای مراسم از سربازان پرسید که چند نفرشان آیةالکرسی را حفظ هستند. بعد چند نفرشان را روی سن آورد تا بخوانند! یا مثلاً در وسطهای جلسه چند سرباز را بالای جایگاه کشاند تا حمد و سوره بخوانند!
🔗بخش دوم در صفحه فکر شنبه
#خاطرات_تبلیغ
#پویش_نوشتن
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN