🔆 #پندانه
✍ اسیر پیشفرضهای خود نباشیم
🔹رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎشینی ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ در حال ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ میشود و ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ میکند.
🔸ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ میکند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ مییابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل میشود.
🔹ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭئیس ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ میرود، ﺑﻪ یکباره ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ میشود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ، ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ!
🔸ﺳﻮﺍﻝ:
ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭئیس ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟
🔹چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید.
🔸ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ میزند ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ!؟
🔹ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ که به ما جرئت قضاوت کردن بدون چیدن پازلهای اتفاق را میدهد، مثلا فلان قوم و نژاد رفتارشان این شکلی است یا همیشه حق باید با اطرافیان ما باشد نه با دیگران و ...
🔸مراقب تفکر قالبی خود باشيم.
#کانونقرآنوعترت_هیاتالرسول_بسیج
#دانشکدهعلومقرآنیبجنورد
@hroqbojnurd
✨﷽✨
#پندانه
✅ آشنای بیگانه یا بیگانهٔ آشنا
✍پادشاهی دستور داد گوسفندی را سر بریدند و آن را کباب کردند.پادشاه به وزیر خود گفت:برو دوستان و نزدیکانت را بگو که بیایند، تا دور هم بنشینیم و این گوسفند را با هم بخوریم.وزیر لباس مبدلی پوشید و به میان جمعیت شهر رفت.
فریاد زد:آی مردم! به فریادم برسید که خانه من آتش گرفته و داروندار زندگیام در حال سوختن است.تعداد اندکی از مردم حاضر شدند که همراه وزیر بروند و در خاموشکردن آتش به او کمک کنند.وقتی به خانه رسیدند، با کباب گوسفند و نوشیدنیهای رنگارنگ از آنها پذیرایی شد.
پادشاه از وزیر خود پرسید: چرا دوستان و نزدیکانت را دعوت نکردی!؟وزیر گفت: اینها دوستان ما هستند. کسانی که شما آنها را دوست و خویشاوند میپنداشتید، حتی حاضر نشدند یک سطل آب هم روی خانه آتشگرفته ما بریزند.
💢 بیگانه اگر وفا کند، خویشِ من است...
@hroqbojnourd
✨﷽✨
#پندانه
✅نعمت بزرگی بهنام زندگی
✍داشتم از گرما میمردم. به راننده گفتم:
دارم از گرما میميرم.
راننده كه پير بود، گفت:
اين گرما كسی رو نمیكشه.
گفتم:
جالبه ها، الان داريم از گرما كباب میشيم، ۶ ماه ديگه از سرما سگلرز میزنيم.
راننده نگاهم كرد. كمی بعد گفت:
من ديگه سرما رو نمیبينم.
پرسيدم:
چرا؟
راننده گفت:
قبل از اينكه هوا سرد بشه، میميرم.
خنديدم و گفتم:
خدا نكنه.
راننده گفت:
دكترا جوابم كردن، دوسه ماه ديگه بيشتر زنده نيستم.
گفتم:
شوخی میكنيد؟
راننده گفت:
اولش منم فكر كردم شوخيه، بعد ترسيدم، بعدش افسرده شدم ولی الان ديگه قبول كردم.
ناباورانه به راننده نگاه كردم. راننده گفت:
از بيرون خوبم، اون تو خرابه. اونجايی كه نمیشه ديد.
به راننده گفتم:
پس چرا دارين كار میكنين؟
راننده گفت:
هم برای پولش، هم برای اينكه فكر و خيال نكنم و سرم گرم باشه، هم اينكه كار نكنم چیكار كنم؟
به راننده گفتم:
من باورم نمیشه.
راننده گفت:
خودم هم همينطور، باورم نمیشه امسال زمستون رو نمیبينم، باورم نمیشه ديگه برف و بارون رو نمیبينم، باورم نمیشه امسال عيد كه بياد نيستم.
به راننده گفتم:
اينجوری كه نمیشه.
راننده گفت:
تازه الانه كه همه چی رو دوست دارم، باورت میشه اين گرما رو چقدر دوست دارم؟
ديگه گرما اذيتم نمیكرد، ديگه گرما منو نمیكُشت.
@hroqbojnourd
✨﷽✨
#پندانه
✍ پسر جوانی قصد بردن پدر پیر خود به سرای سالمندان کرد. صبح زود، پدر را سوار ماشین خود کرد.پدر پیر آخرین چیزی که در چمدان خود گذاشت و میخواست آن را با خود به سرای سالمندان ببرد، عکس همسر جوانش بود؛ همسری که مادر پسر بود و مرد بعد از فوت او دیگر ازدواج نکرده بود. در میانه راه پدر به پسر گفت: پسرم! میتوانم از تو تقاضایی برای بار آخر کرده باشم؟! پسر متکبر جوان سری از روی ناچاری به رضایت تکان داد.
پدر که کارگر کارخانۀ الوار و چوببری بود، از پسر خواست او را برای بار آخر به کارگاه چوببریای ببرد که در آن ۳۰ سال کار کرده بود. چون به کارخانه رسیدند، پدر به پسر درخت بزرگی را نشان داد که چند کارگر در حال کندن پوستش بودند. پدر رو به پسر گفت: پسرم! این درخت، حیات خود را مرهون آن پوست پیری است که در حال کندنش هستند. اگر پوست درخت را زمان حیات میکندند، درخت هر اندازه قوی بود، قدرتِ گرفتن آب و غذا از خاک را نداشت و بلافاصله خشک میشد.
اما اکنون که درخت را بریدهاند، پوست آن را هم بریدهاند و بیارزشترین قسمت الوار، همان پوستش بعد از بریدن آن است.سالهایی که درختان را پوست میکندم، به این نکته فکر میکردم؛ روزی خواهد رسید که من هم برای تو چون پوست درختان، به بیارزشترین بخش درخت تبدیل میشوم که دور ریخته خواهم شد. تویی که عمری برایت زحمت کشیده و بعد از مرگ مادرت، به تنهایی بزرگت کردم.امروز همان روزی است که سالها منتظر رسیدنش بودم.
@hroqbojnourd
✨﷽✨
#پندانه
✅فصلهای زندگی هم مثل فصلهای سال ماندنی نیستند
✍مردی چهار پسر داشت. او هرکدام از آنها را در فصلهای مختلف به سراغ درخت ناک فرستاد که در فاصلهای دور از خانهشان روییده بود.
پسر اول را در زمستان فرستاد؛ دومی را در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند، درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت:
چه توصیفی از درختی خشک و مرده و زشت میتوان داشت؟
پسر دوم گفت:
اتفاقا درختی زنده و پر از امید شکفتن بود.
پسر سوم گفت:
درختی بود سرشار از شکوفههای زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنهای بود که تا به امروز دیدهام.
پسر چهارم گفت:
درخت بالغی بود که بسیار میوه داشت و پر از حس زندگی بود.
پدر لبخندی زد و گفت:
همه شما درست میگویید، اما زمانی میتوانید توصیف زیبایی از زندگی درخت و انسان داشته باشید که تمام فصلها را در کنار هم ببینید.
اگر در زمستانهای زندگی تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از دست میدهید و کل زندگیتان تباه میشود.
پس در خوشیها و زیباییهای زندگی بهخاطر داشته باشید که حال دوران همیشه یکسان نیست.
طوری زندگی کنید که اگر زمستان آن رسید، از آنچه بودهایم، لذت ببریم.
@hroqbojnourd
✨﷽✨
#پندانه
🔴ذهنت را آرام کن
✍کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستوجو کرد، آن را نيافت.
از چند کودک کمک خواست و گفت:
هرکس آن را پيدا کند، جايزه میگيرد.
کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى بهتنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بههمراه ساعت از انبار خارج شد.
کشاورز متحير از او پرسيد:
چگونه موفق شدى؟
کودک گفت:
من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيکتاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آن را يافتم.
حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است...
@hroqbojnourd
✨﷽✨
#پندانه
✅با دیدن هر بدی، دیوار خوبیها را خراب نکن
✍روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود که ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرورفت.
از شدت درد فریادی زد و سوزن را چند متر دورتر پرت کرد.
مردی حکیم که از آن مسیر عبور میکرد، ماجرا را دید. سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد:
▫️درختی که پیوسته بارش خوری
▫️تحمل کن آنگه که خارش خوری
این سوزن منبع درآمد توست. این همه فایده حاصل کردی، یک روز که از آن دردی برایت آمد، آن را دور میاندازی!؟
اگر از کسی یا وسیلهای رنجشی آمد، بهیاد آوریم خوبیهایی که از جانب آن شخص یا فوایدی که از آن حیوان، وسیله یا درخت در طول ایام به ما رسیده، آن وقت تحمل آن رنجش، آسانتر میشود.
@hroqbijnourd
✨﷽✨
#پندانه
🔴 رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي
✍روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از راهب خواست که به او درسی بهیادماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمهپری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.
استاد پرسید:مزهاش چطور بود؟شاگرد پاسخ داد: خیلی شور و تند است، اصلاً نمیشود آن را خورد.پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد بهراحتی تمام آب داخل لیوان را سر کشید. استاد این بار هم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد:
کاملا معمولی بود.
پیر هندو گفت:رنجها و سختیهایی که انسان در طول زندگی با آنها روبهرو میشود همچون مشتی نمک است. اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هرچه بزرگتر و وسیعتر میشود، میتواند بار آن همه رنج و اندوه را بهراحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی، نه یک لیوان آب.
@hroqbojnourd
🔆 #پندانه
✍ دینت را به بهایی ناچیز نفروش
🔹فردی که مقیم لندن بود، تعریف میکرد که یک روز سوار تاکسی میشود و کرایه را میپردازد.
🔸راننده بقیه پول را که برمیگرداند، ۲۰ پنس اضافهتر میدهد!
🔹میگفت:
چند دقیقهای با خودم کلنجار رفتم که ۲۰ پنس اضافه را برگردانم یا نه.
🔸آخر سر بر خودم پیروز شدم و ۲۰ پنس را پس دادم و گفتم:
آقا این را زیاد دادی.
🔹گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت:
آقا از شما ممنونم.
🔸پرسیدم:
بابت چه؟
🔹راننده گفت:
میخواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید، خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر ۲۰ پنس را پس دادید، بیایم. فردا خدمت میرسم!
🔸آن فرد میگفت:
ماشين كه رفت؛ تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد.
🔹من مشغول خودم بودم، در حالی که داشتم تمام اسلام را به ۲۰ پنس میفروختم.
🔅 #پندانه
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
✍ هر چیزی و هر رفتاری میتونه برات آموزنده باشه
🔹هر چيزی که اذیتت میکنه، داره صبرکردن رو بهت یاد میده.
🔸هر کسی که ترکت میکنه، داره بهت یاد میده چهجوری رو پاهای خودت بایستی.
🔹هر چيزی که عصبانیت میکنه، داره بهت بخشش و شفقت رو یاد میده.
🔸هر چيزی که ازش متنفری، داره بهت عشق بیقید و شرط رو یاد میده.
🔹هر چيزی که ازش میترسی، داره بهت شهامت مقابله باهاش رو یاد میده.
🔸و هر چیزی که نمیتونی کنترلش کنی، داره بهت چگونه رهاکردن رو یاد میده.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🆔 @Masaf
#پندانـــــــهـــ
🔻 تصور کن تمام این افراد در روز قیامت منتظر گرفتن حقشان از تو هستند
❌ بخاطر دروغ ، بهتان ، غیبت ، خوردن مال مردم ، تمسخر دیگران ، ظلم ، تایید ظالمان ، خیانت و... که در دنیا انجام دادهای.
⭕️ فقط یکی از آنها میتواند تمام نیکیها و حسنات تو را برای خود بگیرد و بقیه از بدیهایشان به تو میدهند و اینجاست که زیانبار میشوی.
🖌 نیازمند اندیشیدن و بازخواست خودت هستی...
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب
💓 eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود می گوید:
یاد دارم که در ایام کودکی ، اهل عبادت بودم و شب ها برمی خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم .
شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته ، می خواندم . در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده اند .
پدر را گفتم : از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت ، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند .
پدر گفت : تو نیز اگر می خفتی ، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!
📖گلستان سعدی
مردم ژاپن یک ضرب المثل بسیار جالب دارند که اساس توسعه کشورشون قرار گرفته :
بخاطر میخی نعلی افتاد
بخاطر نعلی ، اسبی افتاد
بخاطر اسبی ، سواری افتاد
بخاطر سواری ، جنگی شكست خورد
بخاطر شكستی ، مملكتی نابود شد
و همه اینها بخاطر كسی بود كه میخ را خوب نكوبیده بود...
🖇یادمان باشد هر كار ما، حتی كوچك،
اثری بزرگ دارد كه شاید در همان لحظه ما نبینیم
روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تختهسیاه کرد:
9*1=7
9*2=18
9*3=27
9*4=36
9*5=45
9*6=54
وقتی کارش تمام شد به دانشآموزان نگاه کرد، آنها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند. وقتی او پرسید چرا میخندید، یکی از دانشآموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است.
معلم پاسخ داد: "من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم، تا درسی بسیار مهم به شما دهم. دنیا با شما همینگونه رفتار خواهد کرد. همانطور که میبینید من 5 معادله را درست نوشتم، اما شما به آنها هیچ اهمیتی ندادید! همهی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید. دنیا همیشه به خاطر موفقیتها و کارهای خوبتان از شما قدردانی نمیکند، اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهد کرد.
پس قویتر از قضاوتهایی که همیشه وجود خواهند داشت باشید!
#پندانه