خاموش محتشم که دلسنگ آب شد
بنياد صبر و خانه ي طاقت خراب شد
خاموش محتشم که ازين حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهي دريا کباب شد
خاموش محتشم که ازين شعر خون چکان
در ديده ي اشگ مستمعان خوناب شد
خاموش محتشم که ازين نظم گريه خيز
روي زمين به اشک جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گريست
دريا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب
از آه سرد ماتميان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسين
جبريل را ز روي پيمبر حجاب شد
عاشورای حسینی تسلیت باد
@hunarkadeh
روز عاشورا بود و در مراسمی به همین مناسبت به عنوان سخنران دعوت داشتم، مراسمی خاص با حضور تعداد زیادی تحصیل کرده و به اصطلاح روشنفکر و البته تعدادی از مردم عادی، نگاهی به بنر تبلیغاتی که اسم و عکسم را روی آن زده بودن انداختم و وارد مسجد شده و در گوشهای نشستم.
دنبال موضوعی برای شروع سخنرانیام میگشتم. موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند، برای همین نمیخواستم، فعلا کسی متوجه حضورم بشود، هرچه بیشتر فکر میکردم، کمتر به نتیجه میرسیدم، ذهنم واقعا مغشوش شده بود که پیرمردی که بغل دستم نشسته بود با پرسشی رشته افکارم را پاره کرد:
ببخشید شما استاد زرین کوب هستید؟
گفتم: استاد که چه عرض کنم، ولی زرین کوب هستم.
خوشحال شد، شروع کرد به شرح اینکه چقدر دوست داشته، بنده را از نزدیک ببیند، همینطور که صحبت میکرد، دقیق نگاهش میکردم، این بنده خدا چرا باید آرزوی دیدن من را داشته باشد؟ چه وجه اشتراکی بین من و او وجود دارد ؟
پیرمردی روستایی با چهرهای چین خورده و آفتاب سوخته، متین و سنگین، اما باوقار
میگفت مکتب رفته و عم جزء خوانده و در اوقات بیکاری یا قرآن میخواند یا غزل حافظ و شروع به خواندن چند بیت جسته و گریخته از غزلیات خواجه و چه زیبا غزل حافظ را میخواند.
پرسیدم: حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید؟
گفت: سؤالی داشتم و سپس پرسید: شما به فال حافظ اعتقاد دارید؟
گفتم: خب بله، صددرصد ... گفت: ولی من اعتقاد ندارم!
پرسیدم: من چه کاری میتوانم انجام بدهم؟ از من چه خدمتی برمیآید؟ (عاشق مرامش شده بودم و از گفتگو با او لذت میبردم )
گفت: خیلی دوست دارم معتقد شوم، یک زحمتی برای من میکشید؟
گفتم: اگر از دستم بربیاید، حتما، چرا که نه
گفت : یک فال برام بگیر
گفتم ولی من دیوان حافظ پیشم نیست
بلافاصله دیوانی کوچک از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت: بفرما
مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم، نیت کنید
فاتحهای زیر لب خواند و گفت: برای خودم نمیخواهم، میخواهم ببینم حافظ در مورد امروز (روز عاشورا) چی میگوید؟
برای لحظهای مردد در گرفتن فال بودم...
حافظ ...عاشورا، اگه جواب نداد چی؟ عشق و علاقه این مرد به حافظ چی؟
با وجود اینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمه به کلمه خوانده و در معنا و مفهوم آنها اندیشیده بودم، غزلی به ذهنم نرسید که به طور ویژه به این موضوعات پرداخته باشد.
متوجه تردیدم شد، گفت: چی شد استاد؟ گفتم: هیچی، الان
چشمان را بستم و فاتحهای قرائت و به شاخه نباتش قسمش دادم و صفحهای را باز کردم:
لسانالغیب مرا روضه حسین(ع) آموخت / سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
خدای من این غزل موضوعش امام حسین(ع) و وقایع روز و شب یازدهم نیست، پس چیست؟ سالها خود را حافظپژوه میدانستم و هیچ وقت حتی یک بار هم به این غزل، از این زاویه نگاه نکرده بودم، این غزل ویژه برا همین مناسبت سروده شده!
بیت اولش را خواندم از بیت دوم این مرد شروع به زمزمه کردن با من کرد و از حفظ با من همخوانی و گریه میکرد، طوری که تمام بدنش میلرزید انگار روضه میخواندم و او هم پای روضه من بود.
متوجه شدم عدهای دارند ما را تماشا میکنند که مجری برنامه به عنوان سخنران من را فراخواند و عذرخواه که متوجه حضورم نشده، حالا دیگر میدانستم سخنان خود را چگونه آغاز کنم.
بلند شدم، دستم را گرفت و میخواست ببوسد که مانع شدم، خم شدم، دستش را به نشانه ادب بوسیدم.
گفت: معتقد شدم، معتقد بودم، ایمان پیدا کردم استاد، گریه امانش نمیداد!
آن روز من روضهخوان امام شهید شدم و کسانی پای روضه من گریه کردند که پای هیچ روضهای به قول خودشان گریه نکرده بودند.
#حافظ
#امام_حسین
#عاشورا
#هنرکده
@hunarkadeh
صحیفه سجادیه منبع مهم معرفتی است برای هر انسانی.
این معارف و علوم در قالب دعا بیان شده است.
برای نمونه ببینید در دعای هشتم می خوانیم:
اللَّهُمَّ إِنی أَعُوذُ بِک مِنْ هَیجَانِ الْحِرْصِ، وَ سَوْرَةِ الْغَضَبِ، وَ غَلَبَةِ الْحَسَدِ، وَ ضَعْفِ الصَّبْرِ، وَ قِلَّةِ الْقَنَاعَةِ، وَ شَکاسَةِ الْخُلُقِ، وَ إِلْحَاحِ الشَّهْوَةِ، وَ مَلَکةِ الْحَمِیةِ
بار خدایا به تو پناه میآورم از طغیان آز و تندی خشم و چیرگی حسد و سستی صبر و کمی قناعت و بدی اخلاق و زیادهروی در شهوت و پافشاری در عَصَبیت.
چند نکته مهم روان شناسی در این یک سطر دعا نهفته است
از جملات حضرت می فهمیم که آز-خشم-حسد-شهوت و غضب بذاته چیز بدی نیست بلکه
به ترتیب طغیان-تندی-چیرگی-زیاده روی و پافشاری در آنها بد است که امام از آنها پناه می برد به خداوند
اگر امام گفته بود خدایا به تو پناه می برم از حرص می توانستیم بگوییم که خود حرص بد است و الی آخر...
@hunarkadeh
باز باران با ترانه
می خورد بر بام خانه
یادم آید کربلا را
دشت پر شور و نوا را
گردش یک روز غمگین
گرم و خونین
لرزش طفلان نالان
زیر تیغ و نیزه ها را
باز باران با صدای گریه های کودکانه
از فراز گونه های زرد و عطشان
با گهرهای فراوان
می چکد از چشم طفلان پریشان
پشت نخلستان نشسته
رود پر پیچ و خمی در حسرت لبهای ساقی
چشم در چشمان هم آرام و سنگین
می چکد آهسته از چشمان سقا
بر لب این رود پیچان
باز باران
باز باران با ترانه
آید از چشمان مردی خسته جان
هیهات بر لب
از عطش در تاب و در تب
نرم نرمک می چکد این قطره ها روی لب
شش ماهه طفلی
رو به پایان
مرد محزون
دست پر خون می فشاند
از گلوی نازک شش ماهه
بر لب های خشک آسمان با چشم گریان
باز باران
باز هم اینجا عطش
آتش شراره جسمها
افتاده بی سر پاره پاره
می چکد از گوشها باران خون و کودکان بی گوشواره
شعله در دامان و در پا می خلد خار مغیلان
وندرین تفتیده دشت و سینه ها برپاست طوفان
دستها آماده شلاق و سیلی
چهره ها از بارش شلاقها گردیده نیلی
وندراین صحرای سوزان
می دود طفلی سه ساله
پر زناله
پای خسته
دلشکسته
روبرو بر نیزه ها خورشید تابان
می چکد از نوک سرخ نیزه ها
بر خاک سوزان
باز باران باز باران
قطره قطره می چکد از چوب محمل
خاکهای چادر زینب به آرامی شود گل
می رود این کاروان منزل به منزل
می شود از هر طرف این کاروان هم سنگ باران
آری آری
باز سنگ و باز باران
آری آری
تا نگیرد شعله ها در دل زبانه
تا نگیرد دامن طفلان محزون را نشانه
تا نبیند کودکی لب تشنه اینجا اشک ساقی
بر فراز خیمه برگونه ها
بر مشک ساقی
کاش می بارید باران
علی اصغر کوهکن
به سبک شعر معروف
باز باران
شاعر گلچین گیلانی
@hunarkadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا من فی البحور عجایبه
۱۰ هزار متر زیر اقیانوس و دیدن موجوداتی که تاکنون کمتر کسی به چشم خود دیده است! دنیایی از زیبایی ها و ناشناخته ها که شما را مات و مبهوت خویش می کند!
@hunarkadeh
طرف الان پا داره ولی حال نداره ۱۰ قدم برای خودش و آینده ش حرکتی داشته باشه، بعد میگه کاش بال داشتم؛ با بال نهایت مرغ میشدی دیگه!
پرواز نمی کردی
@hunarkadeh