ھـور !'
•.🕊 #یڪڪتاب_یڪزندگے •.🌈 #قسمتهفتم •.🌟 #ورزشباستانے •.💎[راوے:جمعےازدوستانشھید]
•.🕊 #یڪڪتاب_یڪزندگے
•.🌈 #قسمتهشتم
•.🌟 #پھلوانان
•.☘[راوے:حسیناللهڪرم]
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
سید حسین طـحامے(ڪشتےگیر قھرمان جھان) به زورخانه ما آمد بود و با بچهها ورزش مےڪرد.
هرچند مدتے بود ڪه سیـد به مسابقات قھرمانے نمےرفت ، اما هنوز بدنے بسـیار ورزیده و قوے داشـت. بعد از پایان ورزش رو ڪرد به حاج حسن و گفت: حاجے ، کسے هست با من ڪشتے بگیره؟🌱
حاج حسن نگاهے به بچهها ڪرد و گفت: ابراهیم ، بعد هم اشاره ڪرد؛ بــرو وسط گود.
معمولا در ڪشتے پھلوانے ، حریفے ڪه زمین بخورد ، یا خاڪ شود مےبازد.🦋
ڪشتے شــروع شد. همه ما تماشا مےڪردیم. مدتے طولانے دو ڪشتےگیر درگیر بودند. اما هیچڪدام زمین نخوردند.
فشار زیادے به هردو نفرشان آمد ، اما هیچڪدام نتوانست حریفش را مغلوب ڪند ، این ڪشتے پیروز نداشت.🎭
بعد از ڪشتے سید حسین بلند بلند مےگفت: بارڪ الله ، بارڪ الله ، چه جوان شجاعے ، ماشاءالله پھلوون!🏁
ورزش تمام شده بود. حاج حسن خیره خیره به صورت ابراهیم نگاھ مےڪرد. ابراهیم آمد جلــو و باتعجب گفت: چیزے شده حاجے!؟🌵
حاج حســن هم بعد از چندلحظھ سڪوت گفت: تو قدیمهاے این تھرون ، دوتا پھلوون بودند به نامهاے حاج سید حسن رزاز و حاج صــادق بلور فروش ، اونها خیلے باهم دوست و #رفیق بودند.
توے ڪشتے هم هیچڪس حریفشــان نبود. اما مھمتر از همه این بود ڪه #بندھ هاے خالصے براے #خدا بودند.🌝
همیشه قبل از شروع ورزش ڪارشان رو با چند #آیھ_قرآن و یه روضه مختصر و با چشمان اشڪ آلود براے آقا #اباعبدالله (ع) شروع مےڪردند. نفس گرم حاج محمد صادق و حاج سید حسن ، مریض شفـا مےداد. 💜
بعد ادامه داد: ابراهیم ، من تو رو یه پھلوون مےدونم مثل اونها! ابراهیم هم لبخندے زد و گفت: نه حاجے، ما ڪجا و اونها ڪجا.
بعضے از بچهها از اینڪه حاج حســن اینطور از ابراهیم تعریـف مےڪرد ، ناراحت شدند.👀
فرداے آن روز پنج پھلوان از یڪے از زورخانههاے تھران به آنجا آمدند. قرار شد بعد از ورزش با بچههاے ما ڪشتے بگیرند. همه قبول ڪردند ڪه حاج حسـن داور شود. بعد از ورزش ڪشتےها شروع شد.✌️
چھار مسابقه برگزار شد ، دو ڪشتے را بچههاے ما بردند ، دوتا هم آنها. اما در ڪشتے آخر ڪمے شلوغ ڪارے شد!
آنها سر حاج حسن داد مےزدند. حاج حسن هم خیلے ناراحت شده بود.
من دقت ڪردم و دیدم ڪشتے بعدے بین ابراهیـم و یڪے از بچههاے مھمان است. آنها هم ڪه ابراهیم را خوب مےشناختند مطمئن بودندڪه مےبازند. براے همین شلوغ ڪارے ڪردند ڪه اگر باختند تقصیر را بیندازند دور گردن داور!☄
همه عصبانے بودند. چند لحظھ اے نگذشت ڪه ابراهیم داخـل گود آمد. با لبخندے ڪه برلب داشت با همه بچههاے مھمان دست داد. #آرامش به جمع ما برگشت.☂
•┈••✾❄♥❄✾••┈•
•.⏳ #ادامه_دارد..
•.📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم¹
°✿° @bezibaeeyekrooya