eitaa logo
گــــاندۅ😎
339 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عفیف باشیم به امام زمانمون کمک کردیم ❤️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @RRR138 •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آدمایه‌لحظه‌شبیه‌خدامیشن! اونم‌موقعی‌هست‌که‌به‌کسی‌نیکی‌ ودلی‌روشادمیکنن.. بیابیشترازیه‌لحظه‌شبیه‌خدابشیم؛ صفاتِ‌خداروتووجودت‌بیدارکن! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @RRR138 •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنهاترین امام💔 ❤️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @RRR138 •┈┈••✾❣✾••┈┈•
*[🕶️'🪚]* • • -خبرآمد‌که‌زلنسکی‌فرار‌کرد👀🚶🏾‍♂️ دلم‌برانداز‌ها‌میسوزه‌واقعا:)💔 یه‌بار‌نشده‌قهرمان‌هاشون‌فرار‌نکنن:/🤣 *🙅🏾‍♂️* • • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @RRR138 •┈┈••✾❣✾••┈┈•
استوری‌علی‌افشار😉 @RRR138
♥️🌱 *** "صبح فردا" با صدای سارگل و فاطمه که تلاش می‌کردن بیدارمون کنن، بیدار شدم. خمیازه‌ای کشیدم و دستام رو کشیدم تا کمی از خستگی و گرفتگی عضلاتم کم بشه. اما همین که صاف شدم با سر دوباره روی تخت افتادم. فاطمه با لحن مهربون و مادرانه‌ای گفت:« بچه‌ها! امروز اولین روز کاری ماست. خیلی بد می‌شه اگه تاخیر داشته باشیم.» فاطمه همیشه مادر بود. مادر سه تا دختر بچه‌ای که شیطون و لجباز بودن. همیشه رفتارش از ما عاقلانه‌تر بود. سارگل که دید ما همچنان خوابیدیم و اعتنایی به فاطمه نمی‌کنیم، داد زد: - یاسی و پریسا، اگه تا ۳ ثانیه دیگه بیدار نشید باید لگد نوش جان کنید. از ترس لگد‌های سارگل، من و پریسا مثل فنر از جامون بلند شدیم. هممون کلاس رزمی رفته بودیم اما سارگل زوری بیشتری نسبت به ما داشت. با پریسا دست و صورتمون رو شستیم و مشغول خوردن صبحونه شدیم. در حالی که لقمه‌ی بزرگی رو می‌خوردم از فاطمه تشکر کردم که بعید می‌دونم با این دهن پر من، چیزی فهمیده باشه. به سرعت لباسام رو پوشیدم و در آخر چادر عربی که مامانم از کربلا برام خریده بود رو پوشیدم. برای آخرین بار توی آینه به خودم نگاه کردم و لبه‌های روسریم رو درست کردم. محو خودم بودم .با کشیده شدن دستم، توسط پریسای وحشی از آینه دست کشیدم. با لحن حرصی گفتم:«دستم کنده شد دیوونه، چیکار می‌کنی؟» پریسا خنثی نگام کرد. به دستم اشاره کرد. - پس این چیه، هان؟ ببینم نکنه دماغته؟ در حالی که دستم و می‌کشید ادامه داد. - بعداً می‌تونی توی آینه خودتو ببینی الان دیر شد. مثل پلنگ مازندران خیز برداشت و خودش رو روی صندلی ماشین ولو کرد. فاطمه رانندگی می‌کرد. همش به ساعتش نگاه می‌کرد و می‌گفت:«بچه‌ها دیر شد، اَه» همچنان زیر لب جد و آباد من و پریسا رو از الفاظ زیباش مستفیض می‌کرد که یه دفعه با یه موتور تصادف کردیم. مردی که پشت موتور بود جلوی ماشین پرت شد که همگی با ترس به همدیگه نگاه کردیم. سرعت ماشین زیاد نبود به خاطر همین موتوری فقط روی زمین افتاده بود، اما همین اتفاق هم می‌تونست خطرناک باشه. به فاطمه نگاه کردم و از ماشین پیاده شدیم. فاطمه نگران و بود و رنگش عین گچ دیوار سفید شده بود. فاطمه نگران گفت:«آقا، حالتون خوبه؟» مرد جواب داد. - من خوبم، جای نگرانی نیست. یه دفعه، یه مرد با سرعت به سمت ما اومد. با نگرانی و چشم‌های مضطربش پرسید: - داوود جان، حالت خوبه؟ جاییت درد نمی‌کنه؟ اصلاً مهلت نداد تا اون آقا، که فهمیده بودم اسمش داوود بود حرف بزنه. با سرعت به طرف برگشت و با عصبانیت داد زد. - شما که نمی‌تونید رانندگی کنید برای چی پشت فرمون می‌شینید‌؟ من موندم کی به این خانوم‌ها گواهینامه داده. سری تکون داد که معنیش چیزی جز متأسفم براتون، نبود. فاطمه معصوم هم مثل همیشه موقع حرف زدن نامحرم سرش پایین بود و سکوت می‌کرد آقا داوود برای خاتمه به بحث گفت:«رسول جان، من سالمم هیچی هم نشده. برای چی انقدر شلوغش می‌کنی؟» من که از اون موقع ساکت بودم با حرف‌های اون رسول هم قاطی کرده بودم یکم صدام بالا رفت. رو بهش گفتم:«آقای محترم! لطفاً احترام خودتون رو نگه دارید. ‌می‌بینید که دوستتون سالمه و خدارو شکر اتفاقی براشون نیافتاده. دیگه برای چی بی‌احترامی می‌کنید؟» اون رسول هم که با حرف‌هام توی چشمام خیره شده بود، متوجه حرف‌های بی‌جایی که زده بود شد و شرمنده سرش رو پایین انداخت. همونطور سر به زیر و آروم گفت:«شرمنده خانوم، من زیاد روی کردم.» آقا داوود هم که انگار از تموم شدن بحث خوشحال بود، گفت:«مثل اینکه مشکل حل شد، با اجازه ما باید بریم. رسول بیا که دیگه آقا محمد رامون نمیده.» از ما دور شدن اما من هنوزم عصبی بودم. فاطمه به ساعتش نگاه کرد و با وحشت گفت :«وای! خیلی خیلی دیر شد، سارگل بدو.» سریع سوار ماشین شدیم کا یاسی و پریسا با تعجب به ما نگاه می کردن. سریع گفتم:« بعداً تعریف می‌کنم.» آقا محمد که تقریبا عصبانی بود گفت:«رسول و داوود کجا موندن؟» همون لحظه، رسول و داوود رسیدن. آقا محمد گفت:«کجا موندید شما‌ها؟ بعداً راجبش حرف می‌زنیم. سریع همگی برید اتاق کنفرانس که الان نیرو‌های جدید میان.» طبق فرمایش آقا محمد، توی اتاق کنفرانس رفتیم. چند دقیقه گذشت که در اتاق زده شد. ۴ تا خانوم که به نظر می‌رسید سنشون کم باشه وارد اتاق شدن. دو تا شون با تعجب به رسول و داوود نگاه می‌کردن رسول و داوود هم متعجب بودن‌ چقدر این ۴ نفر مشکوک بودن و کنجکاوی من رو به شدت تحریک می‌کردن. با صدای آقا محمد که خوش آمد گفت هر ۴ تا شون به خوشون اومدن و رد نگاهشون رو عوض کردن. احوال پرسی کردن شروع شد. آقا محمد با دستش اشاره کرد و گفت:«این‌ خانوم‌ها همکار‌های جدید ما هستن.» از سمت راست شروع به معرفی کرد. - خانوم فاطمه شفیعی، سارگل رادمهر، پریسا ابراهیمی و خانوم یاسمین خسروی. بعد از معرفی آقا محمد به خانم فهیمی گفت که ت
وضیحات لازم رو بهشون بده و میز کارشون رو هم بهشون نشون بده. نیم ساعت بعد همه چیز به حالت عادی برگشت. تنها کسایی که متوجه آشنایی رسول و داوود با اون دو تا خانوم شده بود، من و سعید بودیم. با صدای آقا محمد از افکارم بیرون کشیده شدم. - فرشید این اطلاعات رو به خانوم خسروی بده. چشمی گفتم و از اتاق بیرون رفتم. یه نگاهی انداختم و میز خانم خسروی رو پیدا کردم. پرونده رو روی میزش گذاشتم که سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد. چشم‌های آبی رنگش، برق خاصی داشت که منو، محو خوش کرد. چند ثانیه گذشت که به خودم اومدم و سرفه مصلحتی کردم. - آقا محمد گفتن اینا رو بدم بهتون. @RRR138 https://harfeto.timefriend.net/16465065874654 لینک‌این‌پارت♥️😁 منتظر‌نظرات😌🤝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقارحیـم و کمپوت گیلاس🍒 پ.ن. اگه‌فکرمیکنین‌آقا‌محمدفقط بچه‌های‌گاندو رو ضایع میکنه سخت دراشتباهین . . . فیلم‌بچه‌های‌گروهان‌بلال @RRR138
لباساشون سته↫😂❤️ دوتایی تنها تنها عکس😐😂 @RRR138
پروفایل‌مناسبتی🌿♥️ @RRR138
بریم برا‌پارت‌بعدییی😌♥️
♥️🌱 آروم گفت:«ممنون.» - خواهش می‌کنم. به سمت میز کارم رفتم مشغول انجام کارام شدم. پس با این خانوم رادمهر همکار در اومدیم. درسته که من زیاده روی کردم، اما خودت هم خیلی تند رفتی. مطمئن باش تلافی می‌کنم. داشتم توی ذهنم برای تلافی حرف‌های خانوم رادمهر نقشه می‌کشیدم، که دستی رو روی شونه‌ام حس کردم. به سمتش برگشتم و با لحن شاکی گفتم:«اِ سعید، چرا بی‌هوا میای؟» سعید لبخندی زد و ابرو‌هاش رو بالا انداخت. - دیدم توی فکری، اومدم ببینم به چی فکر می‌کنی. خونسرد گفتم:«به کار. الانم برو وقت دنیا رو نگیر.» سعید پوفی کرد. - عجبا! بیخیال سر و کله زدن با سعید شدم و به سمت آبدارخونه رفتم. دیدم خانوم رادمهر هم اونجاست و داره چایی می‌خوره. بی‌توجه بهش، برای خودم چایی ریختم و گذاشتم تا یکمی سرد بشه. یه دفعه چشمام به چشم‌های عسلی رنگش افتاد که توش تنفر و مقداری عصبانیت موج می‌زد. بعد از خوردن چاییش، بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل بشه از آبدارخونه بیرون رفت. لیوان رو توی دستم گرفتم که از داغی لیوان، کف دستام گرم شد. یه دفعه سعید توی چهار چوب آبدارخونه ظاهر شد و گفت:«رسول بیا آقا محمد کارت داره.» با چشمام به چایی توی دستم اشاره کردم. - بذار چایمو بخورم میام. - آقا محمد گفت کار فوری باهات داره. پوفی کشیدم. - باشه بریم. و با سعید از آبدارخونه بیرون رفتیم. دیدم که با آقای اکبری از آبدارخونه بیرون اومدن. دودل برای انجام کاری بودم که می‌خواستم انجام بدم. خیلی وقت بود هیجان رو اینطوری حس نکرده بودم و همین باعث می‌شد آدرنالین خونم بالا بره. با یاد حرف‌هایی که زده بود، آتیش گرفتم و از تصمیمم مطمئن شدم. رفتم سراغ لیوانی که توش چایی ریخته بود. نمک و فلفل و از توی کابینت برداشتم و توی چایش ریختم و هم زدم. وای که قیافه‌اش چقدر موقعه‌ی خوردن این دیدنی می‌شه. از این فکر، لبخند شیطانی زدم. پشت یکی از دیوار‌های راهرو قایم شدم. دیوار طوری بود که من می‌تونستم آبدارخونه رو ببینم اما از آبدارخونه به جایی که من بودم دید نداشت. چند دقیقه منتظر موندم اما یه دفعه به جای اون، آقای قادری توی آبدارخونه رفت. چایی رو که دید گفت:«به‌به! چاییش چه خوش رنگم هست.» دستش به طرف لیوان رفت که نگران شدم. اگه اون چایی رو می‌خورد بدبخت که می‌شدم هیچ، شرمنده هم می‌شدم. نگاه نگرانم بین لیوان و دست آقای قادری توی گردش بود که دستی مانع شد، خودش بود. از خوشحالی توی دلم عروسی به پا بود. آقای محمود گفت:«اِ، آقا داوود اون چایی مال منه.» آقای قادری پوفی کشید. - باشه، پس من برای خودم می‌ریزم. قند می‌خوری؟ آقای محمودی نچ نچ کرد. - نه نه، فقط کشمش. توجه کن آقا داوود توجه خیلی خوبه. آقای محمودی لیوان چایی رو برداشت و سر کشید. یکدفعه صورتش جمع شد و چایی که توی بیرون پرید بود رو از دهنش بیرون اومد. متاسفانه شانس با آقای قادری یار نبود که کمی از چایی آقای محمودی روی لباسش ریخت. آقای قادری با انزجار دستی به لباسش کشید و گفت:«رسول چیکار می‌کنی؟ا اَه اَه لباس نازنینم رو کثیف کردی.» اون که از اون آشی که من براش پخته بودم صورتش جمع شده بود و حتماً طعم دهنش زهرمار بود، گفت:«این چایی چرا انقدر شور و تلخه؟» آقای قادری یه تای ابروش رو بالا انداخت. - نکنه سعید کرده؟ آقا محمودی سرش و به طرفین تکون داد. - نه بابا سعید که پیش خودم بود. ولی...فکر کنم بدونم کار کیه. آقای محمودی سوالی پرسید. - کی؟ گفت:«همین خانوم رادمهر. من می‌خواستم تلافی کنم که اون زودتر اقدام کرد.» آقای قادری اخم‌هاش رو تو هم کشید. - تو از کجا انقدر مطمئنی؟ دست آقای محمودی پشت کمر آقای قادری نشست. - بیا بریم، بعداً برات تعریف می‌کنم. همین که از رفتن اونا مطمئن شدم، از پشت دیوار بیرون اومدم و با سرعت به طرف آبدارخونه رفت و روی صندلی ولو شدم. با دیدن اینکه کسی این اطراف نیست، باد لپ‌های سرخ شده‌ام رو که بر اثر نگه داشتن خنده‌، داشتن بهم فشار می‌آوردن رو خالی کردم و آزادانه قهقهه‌ام رو رها کردم. با یادآوری قیافه‌ی جمع شده آقای محمودی خنده‌م شدت گرفت جوری که اشک داشت از چشمام می‌اومد. همون موقع پریسا با چشم‌هایی که مثل توپ تنیس شده بود، توی آبدارخونه اومد. با لحن متعجبی گفت:«دیونه شدی دختر؟ صدای خنده‌ات داره تا پایین میاد.» آروم‌تر ادامه داد. - آقای محمودی یه جوری آبدارخونه رو نگاه می‌کرد که انگار داره نقشه قتل می‌کشه. چیکار کردی تو باز دختر؟ در حالی به خنده‌م خاتمه می‌دادم، بازوش رو گرفتم و در حالی که به سمت در هدایتش می‌کردم گفتم:«حالا بیا بریم، بعداً برای همتون تعریف می‌کنم.» به سمت بچه‌ها رفتیم که با نگاه‌های متعجب و سوالی نگاهمون کردن. لبخند شیطنت‌آمیزی زدم و شروع کردم به تعریف کردن. یاسی در حالی که می‌خندید گفت:«دمت گرم آبجی، خوب کاری کردی. بعد اون حرف‌هایی که به فاطمه زده بود حقش بود.» @RRR138
گــــاندۅ😎
#پرتگاه_زندگی♥️🌱 #part_3 آروم گفت:«ممنون.» - خواهش می‌کنم. به سمت میز کارم رفتم مشغول انجام کارام ش
اوه اوه چایی تند؟اونم برای سووول؟ خدا به خیر کنه😌😂 https://harfeto.timefriend.net/16466314043374 لینک‌این‌پارت🌿♥️ منتظر‌نظرات💋🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡یہ قلب مبتلا تو این سینس مریضمو دوام ابوالفضلہ...♡! ❤️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @RRR138 •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ازازل‌تاروزمَحشردوستت‌دارم‌حُسین هرڪہ‌هرچہ‌ڪہ‌بگویددوستت‌دارم‌ حُسین:)🍂 ❤️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @RRR138 •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍میلاد_حضرت_عباس{ع} ❤️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @RRR138 •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♥️🌱 اما پریسا برعکس یاسی اخم‌هاش رو تو هم کشید. - سارگل، کارت اشتباه بود. اینجا پر دوربینه. اگه بره به آقا محمد نشون بده می‌دونی چی می‌شه؟ فاطمه هم در تایید حرف پریسا، جدی گفت:«پریسا راست می‌گه. ما مسئولیت کار‌های تو رو به عهده نمی‌گیریم.» فاطمه و پریسا همیشه این شکلی بودن. اونا توی کار جدی بودن و با کسی هم شوخی نداشتن، اما یاسی همیشه و همه جا پایه‌ی شیطنت‌های من بود. به ادامه کارمون مشغول شدیم. به آقای محمودی نگاه کردم که داشت فکر می‌کرد و مطمئن بودم با حدس درستی که در مورد آبدارخونه و چایی زده، جزو محالات بود که تلافی نکنه. تمام ما‌جرای آبدارخونه و تلافی خانوم رادمهر رو برای بچه‌ها تعریف کردم که همه‌شون از خنده دست روی دل‌هاشون گذاشته بودن. با قیافه‌ی پوکری نگاهشون کردم. - ناسلامتی من ضایع شدم. اونوقت شما می‌خندید؟ سعید تک خنده‌ای کرد و گفت:«همیشه فکر می‌کردم که فقط تو و فرشید کار و جدی نمی‌گیرید. می‌بینم نه خیر نیرو‌های جدید هم مثل شماهان.» داوود در حالی دستش رو مثل بادبزن که برای کباب تکون می‌دن، توی هوا تکون داد. - آخ، آقا سعید. نبودی قیافه‌ی رسول و بعد از خوردن چای، نه نه اصلاح می‌کنم، زهرمار ببینی. منم که هیچوقت جلوی داوود کم نمی‌آوردم، گفتم:«هه، داوود جان! قیافه خودت هم وقتی اون زهرمار ریخت رو لباست دیدنی بود.» داوود از اینکه کم آورده بود لباش آویزون شد. - فقط خانوم رادمهر جلوی تو کم نمیاره. فرشید سرفه‌ای کرد. - اهم اهم! می‌گم بهتر نیست بریم به کارمون برسیم دوستان؟ همگی چرایی گفتیم هر کسی به سمت میز خودش رفت و مشغول کار خودش شد. *** یکم از کاری که می‌خواستم کنم پشیمون بودم اما وقتی یاد کار خودش افتادم تصمیمم قطعی شد. قبل از ناهار، از یکی از همکار‌های خانوم پرسیدم کدوم غذا برای خانوم رادمهرِ، که به ظرف غذای آخری اشاره کرد. تشکر کردم و وقتی از رفتنش مطمئن شدم، کیسه فریزر که توش دارچین ریختم رو از جیبم در آوردم و توی غذاش خالی کردم. حالا این من بودم که قرار بود به قیافه‌ی اون بخندم. بچه‌ها رو صدا کردم و نقشه‌م رو براشون تعریف کردم. داوود با شک نگام کرد. - رسول اگه اون غذا رو نخوره یا عوض کنه چی؟ فرشید دستی به گردنش کشید و گفت:«داوود جان! یه درصد هم احتمال بده خودش بخوره. انقدر ته دل رسول رو خالی نکن داداش.» سعید در تایید حرفش ادامه داد. - حق با فرشیده. در ضمن، خود خانوم رادمهر هم کار قشنگی نکرده. من که نگاهم به در سالن بود با دیدن اینکه وارد غذاخوری شدن، گفتم:«هیس بچه‌ها! اومدن.» با بچه‌ها به سمت غذا‌خوری رفتیم. به طرف یه میز حرکت کردیم که یکی از خانم‌هایی که مسئول اونجا بود غذا‌ها رو روی میز گذاشت و بعد با تشکری از سمت ما، ازمون دور شد. شروع به خوردن کردیم که یه دفعه نگاهم به سمت سارگل کشیده شد که فقط با قاشق با دونه‌های برنج بازی می‌کرد و لب به غذا نزده بود. فاطمه رد نگاهم و دنبال کرد و فهمید که یه چیزی شده وگرنه سارگل آدمی نبود که از قیمه بگذره. فاطمه وارد عمل و شد و سر صحبت و باز کرد. - سارگل عزیزم، چیزی شده؟ چرا نمی‌خوری؟ سارگل سرش رو پایین انداخت و با لحن شرمنده‌ای گفت:«اصلاً گرسنه نیستم. راستش...راستش می‌خوام برم از آقای محمودی عذر‌خواهی کنم. الان که فکر می‌‌کنم، می‌بینم کارم خیلی بچگانه بود.» لبخند مهربونی بهش زدم. - خوشحالم که متوجه اشتباهت شدی. حالا هم که میل نداری نخور عزیزم. مشغول خوردن شدیم که یاسی در حالی که لقمه‌اش رو قورت می‌داد گفت:«اگه نمی‌خوری غذات رو بده به من.» سرش و انداخت پایین و با لحن مظلومی ادامه داد. - آخه...هنوز سیر نشدم. همین که این رو گفت، سارگل تک خنده‌ای کرد و با لحنی که مثلاً نشون می‌داد حرصی شده، گفت:«بیا عزیزدلم، الهی گوشت بشه بچسبه به تنت. بلکه یه پرده گوشت به تنت بچسبه» غذا رو به طرف یاسی گرفت و یاسی هم مثل بچه‌های دو ساله چشم‌هاش برق می‌زد و با ذوق دست‌هاش رو به هم کوبید که با چشم‌غره‌ی تیز فاطمه، سریع لب گزید. سرش و پایین انداخت و مشغول خوردن شد. همه‌ی وجودمون چشم شده بود و مشغول نگاه کردن به اونا بودیم. دیدیم که خانوم رادمهر اصلاً لب به غذاش نزده. رسول حرصی گفت:«اَه، پس چرا نمی‌خوره؟» سعید: - ببینم رسول، نکنه فهمیده؟ رسول با لحن مطمئنی گفت:«نه اصلاً. اون موقع خانوم رادمهر مشغول کار بود.» کمی نگران بودم. - بچه‌ها کارمون اشتباه بود. اگه یکی از پرسنل یا کارکنان اون غذا رو بخوره، می‌دونین چی می‌شه؟ یه دفعه چشم‌های رسول پر از اضطراب و نگرانی شد. رد نگاهش و دنبال کردم که دید خانم رادمهر در حالی که می‌خندید، ظرف غذاش رو به خانم خسروی داد. همین که اولین قاشق رو توی دهنش گذاشت، انگار دهنش سوخت و سرفه کرد. چند ثانیه بعد دستی به گلوش کشید که انگار نمی‌تونست نفس بکشه. و در آخر نگاه متعجب و نگران ما بود که بین هم، رد و بدل می‌شد.
♥️🌱 با قیافه‌ی سرخ یاسی، نگران بهش نگاه کردم که داشت پشت سر هم سرفه می‌کرد. ترسیده لیوان آبی براش ریختم بهش دادم. کمی ازش خورد اما هنوزم نفس کشیدن براش سخت بود. با کمک فاطمه، سریع به طرف سرویس بهداشتی رفتن تا یاسی، یه آبی به دست و صورتش بزنه تا حالش جا بیاد. هنوز تو شوک این بودم که چه بلایی سر یاسی اومده بود که اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد. یاسی با خوردن غذای من، حالش بد شده بود. سریع ظرف غذا رو به طرف خودم کشیدم و قاشقم رو برداشتم کمی ازش خوردم. با مزه کردن دارچین، حالم بهم خورد. اوه! چه طعم دارچینی می‌داد. الهی! بمیرم برات دختر. یاسی به دارچین حساسیت شدید داشت. توی فکر بودم که با صدای پای فاطمه و یاسی به خودم اومدم. یاسی صورتش قرمز بود اما دیگه راحت نفس می‌کشید و ظاهراً حالش خیلی بهتر بود. داستان دارچینی که توی ظرف غذا بود رو بازگو کردم. پریسا پرسید. - یعنی کار کی می‌تونه باشه؟ فاطمه: - هر کسی که بوده، هدفش سارگل بوده. یاسی با لحن مظلومی گفت:«اون وقت چرا من قربانی شدم؟» شرمنده شده بودم. - شرمنده‌ام یاسی. نفسی کشیدم و ادامه دادم. - اما من می‌دونم کار کیه. آقای محمودی ازم شاکی شده، می‌خواست تلافی کنه که یاسی به جای من قربانی شد. من اگه ازش انتقام نگیرم اسمم سارگل نیست. یاسی چشمکی زد و گفت:«اشکال نداره دختر، ما هم تلافی این کارش رو در میاریم.» برخلاف تصورم، پریسا هم در تایید حرف یاسی گفت:«این دفعه منم هستم.» انگشت اشاره‌اش رو به سمتم گرفت. - اما فقط همین یه بار‌ ذوق کرده بودم. الان پریسا هم توی تیم بود فقط یه نفر می‌موند. - ایول پریسا. رو به فاطمه گفتم:«فاطمه، تو هنوزم با این قضیه مخالفی؟» فاطمه جدی جواب داد. - نظر من عوض نشده. به نظرم تا موضوع بزرگتر نشده باید بیخیال این ماجرا بشیم. پریسا: - اگه ما بیخیال بشیم، اونا بیخیال نمی‌شن. یاسی بی‌توجه به مخالفت‌های فاطمه گفت:«امشب با هم یه نقشه حسابی می‌کشیم.» و لبخند شیطانی زد که هر وقت می‌خواستیم سر کسی بلایی بیاریم، قیافه‌اش این شکلی می‌شد. یکم بابت اینکه خانم خسروی به جای خانم رادمهر، قربانی انتقام رسول شده بود نگران بودم. اما...اما من برای چی باید نگران اون می‌شدم؟ خب معلومه به خاطر حس انسان‌ دوستانه‌ای که داشتم، اما توی همون لحظه قلبم بهم تلنگر زد و گفت:«تو از وقتی چشماش رو دیدی حال دلت یه جوری شده پسر، عوض شدی.» و همین فکر‌ها باعث می‌شد نگران بشم. من از عاشق شدن و دل بستن می‌ترسیدم. می‌ترسیدم...می‌ترسیدم کسی رو که دوسش دارم و از دست بدم. با این حال کمی هم از دست رسول، که بخاطر انتقامی که می‌خواست از خانم رادمهر بگیره، اما به جاش حال خانم خسروی بد شده بود، عصبی بودم. رسول گفت:«اونا بیخیال نمی‌شن. قطعاً تلافی می‌کنن.» رو به همگی، دنباله حرفش رو گرفت. - بچه‌ها! به کمک شما‌ها نیاز دارم. داود و سعید همزمان گفتن:«ما هستیم.» منم که دیدم همه بچه‌ها توی تیم رسول جمع شدن، به ناچار گفتم:«منم هستم.» شب شده بود که به خونه برگشتیم. امشب نوبت من بود که غذا بپزم. جدا از اون، پذیرایی و سرویس‌دهی از جمله خوراکی، میوه و چای با من بود. برای همه چایی ریختم و به سمت پذیرایی رفتم. یاسی با لحنی که سعی داشت سارگل و منصرف کنه گفت:«اون بنده‌های خدا که کاری نکردن. برای چی باید اونا رو قاطی ماجرا کنیم؟» پریسا تایید کرد. - راست می‌گه. سارگل با این نقشه‌ای که تو کشیدی، دید اونا نسبت به ما تغییر می‌کنه. سارگل اخم‌هاش رو تو هم کشید و جدی گفت:«دیوونه‌‌ها! اونا می‌تونستن جلوی دوستشون رو بگیرن.در ضمن من شک ندارم دست دوستاش هم تو کار بوده.» و بالاخره سوال اصلی توسط من پرسیده شد. - سارگل خانوم! چه نقشه‌ای کشیدی؟ سارگل دستش رو ، روی مبل زد و گفت:«بیا بشین تا برات تعریف کنم.» به حرف‌های رسول که درباره‌ی نقشه‌ش بود فکر کردم. از نظرم بیش از حد زیاده‌روی بود. هر جوری شد با فرشید و سعید از این کار منصرفش کردیم، اما می‌دونستیم که باید منتظر یه حمله از جانب اونا باشیم. رسول هم آدمی نبود که به این زودی‌ها تسلیم بشه و عقب بکشه. رسول لجباز و یه‌دنده بود که به هیچ تسلیم نمی‌شد و اگه چیزی رو شروع می‌کرد تا تهش نمی‌رفت ول کن ماجرا نبود. فقط تنها ترسم این بود که این لجاجت رسول، کار دستش بده و ته این داستان چیزی بشه که به نفع هیچکس نباشه. *** "فردا" صبح به سمت اداره رفتم. قبل از اینکه برم پارکینگ یه نفر جلوم ظاهر شد سرمو بالا آوردم که با دیدن خانم شفیعی شکه شدم. بعد سلام کردن بهم گفت:«این بچه بازی‌ها چیه آقای محمودی؟» گیج پرسیدم:«متوجه منظورتون نمی‌شم.» خانم شفیعی جدی گفت:«خیلی خوب هم متوجه صحبت‌های بنده شدید. فقط می‌تونم فقط بگم که دوستای من قراره امروز یه بلایی سرتون بیارن. بهتره مراقب باشید آقای محمودی.» با تموم شدن حرفش رو ازم گرفت و ازم دور شد. تو
فکر بودم یعنی چه بلایی قرار بود سرم بیارن که به سمت ساختمان اداره رفتم. https://harfeto.timefriend.net/16467288989959 لینک‌این‌قسمت😌💋 منظر‌نظرات‌خوشگلتون🙊 @RRR138