eitaa logo
گــــاندۅ😎
343 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
:) آوینا چیشد؟ ___ خودمم💁‍♀
:) من اگه رسولو ببینم غششششش میکنم ک😂😂😂😂 ___ همکارشه😔😂
:) جوابم نسبت به داوود مسبتهههههه🥲😂😂😂😂😂 ___ حالا بذار خواستگاری کنه😔😐
بریم سراغ پارت جدیددددد و طولااانی😔😂❤️
گــــاندۅ😎
🌿بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 #صحنه_سازی :) فکر کنید شما رو گروگان گرفتن ولی دست. پاتون بازه شما نمید
:) پارت‌دوم! وارد خونه میشی قبل ازینکه در بزرگ خونه رو ببندی برمیگردی به پشتت نگاه میکنی.. داوود که داشت با نگرانی نگات میکرد سرسو میندازه پایین:) {اوخی بچم نگران زنشه😔🤣}نگاش میکنی خجالت میکشی!رسول داره نگات میکنه درو میبندی و میری تو؛دهنتو همون طوری با پارچه میبندی و مثل قبل دراز میشی همونجا از هیچی نمیترسی،نگران هم نیستی...یهو یاد داوود میوفتی..ازهمون موقعی که استخدام شدی دلت به دلش گره خورده بود با خودت فکر میکنی شاید اونم دوسم داشته باشه:)با این افکار لبخند میاد روی لبت..‌صدای در میاد سرتو یجوری میگیری که دوربینی که روی مقنعت بسته شده اون کسیکه میاد تو,رو شناسایی کنه.چشاتو میبندی در اتاق باز میشه ... سعی میکنی خودتو خیلی طبیعی به خواب بزنی و موفق میشی . از صدای حرف زدنشون حدس میزنی سه نفر باشن دوتا زن و یه مرد... مثلا زنه بیدارت میکنه...تو که خودتو به کوچه علی چپ زدی مثلا بیدار شدی هلت میده تویه اتاق دیگه ؛نمیدونی قصدشون چیه یکم استرس داری... ولی سعی میکنی خودتو عادی نشون بذی روی یه صندلی بزور مینشوننت...زنی که چاغ و قدکوتاهه نگات میکنه...قبل ازینکه بخواد سوالی بپرسه و دهنشو باز کنه اونیکی زنی که قدش کوتاه و لاغر یه تیر توی پات خالی میکنه🙂💔 چشات یهو سیاهی میره و دیگه چیزی نمیفهمی جز صدای داد اقا محمد و همهمه و ترس اون زنا‌.... ___ وقتی چشاتو باز میکنی روی تخت بیمارستانی فاطمه زهرا یکی از همکاراتم اونجاست سرش روی تختته و خوابیده ...سرتو برمیگردونی داوود روی صندلی خوابش برده لبخند میزنی روی تخت خودتو صاف میکنی که صدای جیر جیر تخت میاد... فاطمه بیدار نشده اما داوود اره... به حرف میاد: بیدار شدید خانم(فامیلی خودتون) میگی:بله چیشد چیکارشون کردید میگه:دستگیرشدن تیرشون خیلی ناگهانی بود برای همین یکم دیر رسیدیم تازهه یادت میاد که تیر خوردی دست میزنی روی پات بخیه خورده ادامه میده:بردنتون اتاق عمل پاتونو بخیه زده نگران نباشید! سرتو میاری بالا تو چشاش خیره میشی و جوابشو میدی:نگران نیستم! نگاهتون بهم گره میخوره... با ام ام میپرسه:خانم (فامیلی خودتون)میخوام ازتون یچیزی بپرسم. سرتو میندازی پایین و جواب میدی:بفرمایید میگه:میتونم برای امر خیر با خانواده خونتون مزاحم بشیم؟ نمیدونی چراخندت میگیره😔🤣 ----- خب اینم ازین پارت😔😐 جالب بود؟🤝 خب حالا سوالات ۱_توی این موقعیت چیکار میکنی و چی جواب میدی؟ ۲_اگه فاطمه زهرا بیدار باشه چیییی؟ ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16603673540941 کانال: @RRR138
گــــاندۅ😎
#صحنه_سازی :) پارت‌دوم! وارد خونه میشی قبل ازینکه در بزرگ خونه رو ببندی برمیگردی به پشتت نگاه میکنی
خیلیی دوستون دارمممم😂❤️تا میذارم میاید جواب میدید!🚶‍♂♥️ آفریننن همینههه💁‍♀✨ جواب ازین به بعد فقط داخل کانال ناشناس: @nashnast
دلتون میاد برای دوستاتون کانالمونو نفرستید؟:( یکم زیادمون کنید جایزه های پرداختی هم داریماااا😍🌿 سر ۷۵۰تا جایزه شارژ داریممم شارژ ۵۰۰۰ تومانیییی😌✨ منتظرمممم: ✨ @RRR138
🥀 ✨عزت دست خداست؛ و بدانید اگر گمنام‌ترین هم باشید ولی نیت‌شما یاری‌مردم باشد، می‌بینید خداوند چقدر با عزت‌وعظمت شما را در آغوش می‌گیرد...✨
محبوبِ من ! نگاهی ؛ گوشہ چشمۍ حواله ما کن، دلمان تنگ است برایتان ... غصه تِکه تِکه می کند ما را"💔. 🖐🏿
•°~📿🕊 هر وقت در زندگی حس کردید راه را گم کرده اید، به درب خانه "ابا عبداللّه الحسین " بروید..! 🌱
انرژی مثبت🙂☘
روزت مبارک خاص ترین چپ دست دنیا🌱 البته شما دست راست بودید آقا جان... اللهم احفظ سیدنا و مولانا امامان خامنه ای🌱
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه‍ ࢪَبِّ ﺧٰالِق ؏ِـشق ه‍اێِ ﻏَࢪق دَࢪ ﺧون🖤💔🥀 رمانـ📚: نویسندهـ🖋: پارت: --------------------------------- رسول رفت سمت حامد... حامد روکرد به رسول وگفت: جانم رسول کاری داشتی؟ رسول:آره بیزحمت یه غذا بردار برو جای داوود. هم برای ت. میم هم براش غذا ببری حامد: باشه، یعنی الان برم 🤔🤥 رسول _اره دیگه حامد جان... زودتر برو که بچه ناهارم نخورده😦 حامدبلندشدوکت اش رو برداشت وگفت: پس فعلا🤧 رسول: خداحافظت عزیزم😃 حامد رفت سمت یخچال و یک غذا برداشت و راه افتاد تابره جعی داوود رسول زنگ زد به سعید تا ببینه اون درچه وضعیتیه... رسول: سلام سعید جان خوبی؟ سعید: سلام ممنون توخوبی؟ رسول: ممنون خوبم، کجایی؟ چیکار میکنی؟ سعید: هیچی.. جلوی در سفارتخونه که نمیشد وایسم... رفت یکم جلوتر از سفارتخونه... به فرشیدم زنگ زدم گفتم هم غذا بیاره هم بیاد ت.میم تاصبح🖐🏿 رسول: باشه... راستی من امشب خونه نمیرم... کاری داشتی زنگ بزن بیدارم... چون از معاونت خیلی کار سرم ریخته🧠👀😢! سعید: باشه... ولی حد اقل یه شب خونه برو... یه هفته اس خونه نرفتی... اگه ماموریتی چیزی بهت خورد و چند وقت نبودی، لااقل موقع برگشت یادشون بیاد توپسر خودشونی نه بچه همسایه😂😁 رسول: خیلی پررو شدی ها! 🤫😐😂برو... برو وقت منو ودنیا وسایت رو باهم نگیر برو... سعید: باشه خداحافظ 😂😘 رسول: خداحافظ 😂😇 -------------------- ساعت ۱۲شب بود. محمدازاتاقش اومد بیرون تابره خونشون. رسول هم مشغول کارهای معاونت بود. محمد رفت سمت رسول. محمد: خب.. رسول چه خبر؟ رسول: هیچی آقا فعلا که امروز هیچ کدوم از سوژه ها مثل اینکه کار خاصی خاصی انجام ندادن... 🙁 محمد: بالاخره شاید از نظر ما کار خاصی انجام نداده باشن، ولی تجربه ثابت کرده وقتی همه چی به نظر عادی و مرتبه در اصل داره یه اتفاقایی رخ میده☺️🤥 شماها اصلا دست کم نگیرین اینارو... هرخطایی ازاینا برمیاد! رسول: چشم آقا😊 محمد: آ.. راستی. رسول تیم پشتیبانی عملیات رو هم بگو اماده باشن.... رسول: چشم اقا... فقط برای چی؟ محمد: طبق مذاکرات وگرونی اجناس مطمئنا یه خبر شوکه آور چهارشنبه تا جمعه به مردم داده میشه... با زیاد کردن پیاز داغش توسط یک سری منافقین و.. هم احتمال تظاهرات وهرچیزی هست... رسول: بله اقا... منم کاملا باشما موافقم... راستی اقا دارید میرید؟ 😄🤔 محمد: اره دیگه رسول جان ۱۲ونیم هست، خیلی سرم شلوغ بود...🤧🤕 راستی تونمی خوای بری؟ رسول: نه اقا واقعیت خیلی کارا زیاده بخوام برم وباز بیام اصلا کرایی نمیکنه... 🤧🤐 محمد: باشه... هرجور خودت میدونی... ولی سرت که خلوت شد حتما یه سر برو خونتون... رسول: چشم اقا😊 محمدرفت... رسول بلند شد و رفت و داروهاش رو خورد و دوباره برگشت سر کارش... ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ @RRR138 @NASHNADT Copy No‼️ Just Forward❕
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه‍ ࢪَبِّ ﺧٰالِق ؏ِـشق ه‍اێِ ﻏَࢪق دَࢪ ﺧون🖤💔🥀 رمانـ📚
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بِسْﻤِه‍ ࢪَبِّ ﺧٰالِق ؏ِشق ه‍اۍِ ﻏَࢪق دَࢪﺧونْ💔🖤🥀 رمان: نویسنده: پارت: ............... ………………………..................... صبح شد... فرشید: سعید بلند شو دیگه... چقدرمبخوابی؟! 😳📢📢🗣 سعید: چیکارمیکنی؟ بذار بخوابم خستم.. 🤕😴 فرشید: بسه دیگه... چقدر میخوابی؟! لنگ ظهر... سعید: ساعت چنده مگه؟ 🤔 فرشید: ۹ونیم سعید: نه ونیم؟ 😦😱 فرشید: بله... 🙄 سعید: پس واسه چی بیدارم نکردی؟ سوژه چی شد؟ 😱 فرشید: من که ۳ساعته دارم صدات میکنم... زبونم مودراورد بس که گفتم پاشو... سعید ساعتش رو نگاه کرد تا ببینه ساعت واقعا چنده... دید ساعت ۶:۲دقیقه است... 😂 سعید محکم زد به فرشید وگفت: خیلی نامردی! هنوز ۶چرا منو بیدار کردی میگی ۹ونیم هان؟! 😡😤😤😤 فرشید: خودت گفتی زود بیدارت کنم😢🤭 سعید: گفتم زود... ولی نگفتم ۶صبح.. نمیخوام برم در سفارتخونه کارت بزنم که... 🤭😑 دخویچ اگه بخواد جایی بره ۸صبح میره نهایتا نه ۶صبح... فرشید: باشه بابا ... بیا وخوبی کن😒☹️😞 اصلا به تو نباید خوبی کرد... من میرم یه چیزی صبحانه بگیرم 🙂 سعید: باشه.. فقط سنگک دوروخاشخاشی بگیری که عقلمون خوب کار کنه سرصبحی مارو بیدار کردی..! 😁😂😘 فرشید: چشم مهندس😂😝 /////////////•͜•/ محمد رفت سرکار... وارد اتاقش شد... دید گزارش رسول روی میزشه.. پرونده رو کنار گذاشت و نشست تابخونه... رسول که داشت از جلوی در اتاق محمد رد میشد دید محمد اومده... رفت داخل وگفت: سلام آقا صبح بخیر 😀 محمد: سلام رسول.. رسول: اقا گزارش رو میخونید؟ محمد: آره رسول: چطوره؟ محمد: خوبه ولی به این اشاره نکردی که ما برای این کیس ۴نفر از اعضای تیم مون رو گذاشتیم.. واینکه حتما اسامی شون هم باشه! رسول: اهان چشم... مینویسم میارم محمد: ممنون دستت دردنکنه رسول: چاکریم ------------- داوود و حامد داخل ماشین جلوی در خونه لطفی بودن... حامد در حال خوندن حافظ بود وداوود درحال زدن چرت.. ساعت۲ظهر بود.. لطفی از ازخونش اومد بیرون ومشغول صحبت باتلفن بود... حامد: داوود... داوود پاشو اومد... داوود بلند شد وگفت: باشه.. سوئیچ رو بده.. حامد سوئیچ رو داد به داوود و داوود ازماشین پیاده شد و سوار موتور شد ومنتظر بود تا لطفی راه بیفته... لطفی یک ربع جلوی درخونش باتلفن صحبت کرد. بعداز یک ربع تلفنش رو قطع کرد و یک سوزوکی اومد جلوی در خونش و اونم سوار شد. داوود هم راه افتاد دنبالش... رسیدن پشت چراغ قرمز. داوود کنار ماشینی که لطفی سوارش بود نگه داشت. دید راننده یک زنه.. 😳🤭که از نوع صحبت کردنش معلومه ایرانی نیست... باخودکارش که دوبین داشت عکس گرفت. چراغ سبزشد و راه افتادند. بعد ازنیم ساعت چرخیدن توی خیابونا وهرهر و کرکر کردن رفتن همون کافی شاپی که لطفی با دخویچ قرار داشت.. 😳🤥 وارد کافی شاپ شدن... داوود هم رفت ونشست... اون زنی که با لطفی وارد کافی شاپ شده بود از کافی شاپ رفت بیرون، داوود زنگ زد به حامد داوود: الو حامد... خانمی که اومد بیرون و داشته باش🖐🏿 حامد: باشه اون خانم سوار ماشینش شد ورفت. بعد از چند دقیقه دخویچ وارد کافی شاپ شد ورفت سمت لطفی. باهم دیگه شروع به صحبت و خندیدن کردن. بعد لطفی به دخویچ یک کاغذ داد. دخویچ کاغذ رو گرفت و شروع به خوندن کرد. بعد از داخل کیفش یک پاکت در اورد و داد به لطفی وکاغذی که از لطفی گرفته بود رو گذاشت داخل کیفش. لطفی قهوه اش خورد ورفت. حامد رفت دنبال اون خانم، اون بعد از خروج از کافی شاپ رفت داخل یک پارک نزدیک همون کافی شاپ و شروع به چرخیدن داخل پارک کرد. وقتی دید لطفی اومد بیرون رفت داخل کافی شاپ... 👟 __________________________ ادامه دارد.... پ. ن: دوپارت دیگه یزید بازی دیگه... 😁😊😌😹👊🏿🤞🏿 @Rrr138 @Nashnast https://harfeto.timefriend.net/16604778013048
☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۴ مرداد ۱۴۰۱ میلادی: Monday - 15 August 2022 قمری: الإثنين، 17 محرم 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️8 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️17 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️32 روز تا اربعین حسینی ▪️40 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️42 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام سربازه ولایت🌹
سلااامممم کامللل یادم رفته بود صحنه سازیووو🤣🤣 فردا پر گدرت براتون دوپارت میذارممم منتظر باشین🙂
بچه ازین به بعد صحنه سازی از زبون خودتون نوشته میشه یعنی مثلا:خوندم نوشتم گفتم دیگه اونطوری نیست وون اونطوری نمیشه ادامه دارش کرد🌿 پارت تا ۱۵دقیقه دیگه میرسه به دستتون:)
پارت اکروز و پارت شب خیلییی هیجان انگیزههههه😔😂
یعنی قشنگ هنگ میکنید از پررویی نقش اول داستاااان💁‍♀😂
آماده ایدددد؟