eitaa logo
گــــاندۅ😎
343 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه‍ ࢪَبِّ ﺧٰالِق ؏ِـشق ه‍اێِ ﻏَࢪق دَࢪ ﺧون🖤💔🥀 رمانـ📚
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بِسْﻤِه‍ ࢪَبِّ ﺧٰالِق ؏ِشق ه‍اۍِ ﻏَࢪق دَࢪﺧونْ💔🖤🥀 رمان: نویسنده: پارت: ............... ………………………..................... صبح شد... فرشید: سعید بلند شو دیگه... چقدرمبخوابی؟! 😳📢📢🗣 سعید: چیکارمیکنی؟ بذار بخوابم خستم.. 🤕😴 فرشید: بسه دیگه... چقدر میخوابی؟! لنگ ظهر... سعید: ساعت چنده مگه؟ 🤔 فرشید: ۹ونیم سعید: نه ونیم؟ 😦😱 فرشید: بله... 🙄 سعید: پس واسه چی بیدارم نکردی؟ سوژه چی شد؟ 😱 فرشید: من که ۳ساعته دارم صدات میکنم... زبونم مودراورد بس که گفتم پاشو... سعید ساعتش رو نگاه کرد تا ببینه ساعت واقعا چنده... دید ساعت ۶:۲دقیقه است... 😂 سعید محکم زد به فرشید وگفت: خیلی نامردی! هنوز ۶چرا منو بیدار کردی میگی ۹ونیم هان؟! 😡😤😤😤 فرشید: خودت گفتی زود بیدارت کنم😢🤭 سعید: گفتم زود... ولی نگفتم ۶صبح.. نمیخوام برم در سفارتخونه کارت بزنم که... 🤭😑 دخویچ اگه بخواد جایی بره ۸صبح میره نهایتا نه ۶صبح... فرشید: باشه بابا ... بیا وخوبی کن😒☹️😞 اصلا به تو نباید خوبی کرد... من میرم یه چیزی صبحانه بگیرم 🙂 سعید: باشه.. فقط سنگک دوروخاشخاشی بگیری که عقلمون خوب کار کنه سرصبحی مارو بیدار کردی..! 😁😂😘 فرشید: چشم مهندس😂😝 /////////////•͜•/ محمد رفت سرکار... وارد اتاقش شد... دید گزارش رسول روی میزشه.. پرونده رو کنار گذاشت و نشست تابخونه... رسول که داشت از جلوی در اتاق محمد رد میشد دید محمد اومده... رفت داخل وگفت: سلام آقا صبح بخیر 😀 محمد: سلام رسول.. رسول: اقا گزارش رو میخونید؟ محمد: آره رسول: چطوره؟ محمد: خوبه ولی به این اشاره نکردی که ما برای این کیس ۴نفر از اعضای تیم مون رو گذاشتیم.. واینکه حتما اسامی شون هم باشه! رسول: اهان چشم... مینویسم میارم محمد: ممنون دستت دردنکنه رسول: چاکریم ------------- داوود و حامد داخل ماشین جلوی در خونه لطفی بودن... حامد در حال خوندن حافظ بود وداوود درحال زدن چرت.. ساعت۲ظهر بود.. لطفی از ازخونش اومد بیرون ومشغول صحبت باتلفن بود... حامد: داوود... داوود پاشو اومد... داوود بلند شد وگفت: باشه.. سوئیچ رو بده.. حامد سوئیچ رو داد به داوود و داوود ازماشین پیاده شد و سوار موتور شد ومنتظر بود تا لطفی راه بیفته... لطفی یک ربع جلوی درخونش باتلفن صحبت کرد. بعداز یک ربع تلفنش رو قطع کرد و یک سوزوکی اومد جلوی در خونش و اونم سوار شد. داوود هم راه افتاد دنبالش... رسیدن پشت چراغ قرمز. داوود کنار ماشینی که لطفی سوارش بود نگه داشت. دید راننده یک زنه.. 😳🤭که از نوع صحبت کردنش معلومه ایرانی نیست... باخودکارش که دوبین داشت عکس گرفت. چراغ سبزشد و راه افتادند. بعد ازنیم ساعت چرخیدن توی خیابونا وهرهر و کرکر کردن رفتن همون کافی شاپی که لطفی با دخویچ قرار داشت.. 😳🤥 وارد کافی شاپ شدن... داوود هم رفت ونشست... اون زنی که با لطفی وارد کافی شاپ شده بود از کافی شاپ رفت بیرون، داوود زنگ زد به حامد داوود: الو حامد... خانمی که اومد بیرون و داشته باش🖐🏿 حامد: باشه اون خانم سوار ماشینش شد ورفت. بعد از چند دقیقه دخویچ وارد کافی شاپ شد ورفت سمت لطفی. باهم دیگه شروع به صحبت و خندیدن کردن. بعد لطفی به دخویچ یک کاغذ داد. دخویچ کاغذ رو گرفت و شروع به خوندن کرد. بعد از داخل کیفش یک پاکت در اورد و داد به لطفی وکاغذی که از لطفی گرفته بود رو گذاشت داخل کیفش. لطفی قهوه اش خورد ورفت. حامد رفت دنبال اون خانم، اون بعد از خروج از کافی شاپ رفت داخل یک پارک نزدیک همون کافی شاپ و شروع به چرخیدن داخل پارک کرد. وقتی دید لطفی اومد بیرون رفت داخل کافی شاپ... 👟 __________________________ ادامه دارد.... پ. ن: دوپارت دیگه یزید بازی دیگه... 😁😊😌😹👊🏿🤞🏿 @Rrr138 @Nashnast https://harfeto.timefriend.net/16604778013048